Desire knows no bounds |
Saturday, June 30, 2007
ولی خودمونيما
عجب تهران کم-ماشینی شده! |
يه بغض ِ خالی ِ گُنده
میبينی؟ گاهی شنيدن يه جمله کافيه تا همهی اعتماد به نفست بره زير سؤال. که با همهی قوی بودنت يه هو احساس ضعف و ناتوانی کنی. فقط يه جمله، جملهای که تازه با صدای آروم و در گوشی گفته شده؛ اما تو وسط شوخی و خندهها حواست هست و جملههه رو حفظی و خوب میدونی داره چه اتفاقی ميفته. دفعهی اولت هم نيست و بیشک آخرين بار هم نخواهد بود. نمیتونی به روی خودت بياری، از سر بزرگواری يا شايد ضعف يا هر چيز ديگه. اما قفل میشی و اشک تو دلت حلقه میزنه. مامان من خدايگان مشاورهی روانشناسی و حل مشکلات عالم بشريت و دلسوزی برای تمام بچههای فاميله؛ و به همون نسبت خدايگان بحرانسازی و از روی آدم رد شدن در شرايط حساس روحی، برای بچههای خودش. آش اونقدر شور بود که حتی پدرجان از وسط نقشهها و محاسباتش کاملاً دست و پا زد که بحث رو جمع کنه و جانب منو بگيره، اما هميشه همون کلمه و جملهی اول کافيه؛ ادامهش ديگه هيچ فرقی به حالم نمیکنه. هنوزم بعد از اين همه سال نمیدونم مامانم واقعاً از من اينهمه کينه به دل داره يعنی؟ دقيقهی نوده و هنوز کلی از کارای پاياننامههه مونده، اما ديگه دست و دلم به کار نمیره. نمیتونم ذهنمو متمرکز کنم. به هم ريختهم. |
Friday, June 29, 2007
فک کن سالها عاشق يه آدمی بودی که الان واسه خودش کلی مهم و معروفه. فک کن که کلی هيستوری داشته باشی با اين آدم، با اسمش، با طرز فکرش، با رسمالخطش، با همهچیش.
بعد حالا که ديگه تمام اون سالهای طولانی و پر خاطره رو پشت سر گذاشتی، حالا که در دوران نقاهت به سر میبری، در دوران گذار؛ دوباره و چندباره با يه تلنگر، با يه اسم، با يه امضا تو قرارداد فلان شرکت، با يه مقاله، با يه تحليل سياسی يا اقتصادی تو فلان روزنامه و فلان سايت و هزار تا فلان ديگه، میبينی که هنوزم هُرّی دلت میريزه پايين و يخ میزنی. اون روز ديگه آخرش بود! طرف داشت میگفت آرزومه مدير عامل فلان شرکت رو از نزديک ببينم. کاش يکی پيدا میشد منو بهش معرفی کنه. خنديدم که: حالا شايدم يکی پيدا شد معرفیت کنه. اونقدر عاقل اندر سفيه و دور از ذهن نگاهم کرد که خندههه رو قورت دادم. فک کرد دارم مزخرف میگم. حالا اصن چی شد که همهی اينا رو نوشتم؟ هيچی. چشمم افتاد به اين خبر که «گروه كر بزرگ «محمدنوری» به رهبری «علیرضا شفقینژاد» ۱۴ تا ۱۶ تیر ساعت ۳۰/۲۰ در تالار رودكی كنسرت میدهد.» هستی نازنين؟ الان تو میفهمی دارم از چی حرف میزنم. درد نداره ديگه، نه؟ ولی هنوز يه حس غليظ و گس مياد و صاف جا خوش میکنه تو گلوی آدم. |
Thursday, June 28, 2007
شب خنک نمدار و ماگ پر از شيرقهوه و اولترا لايت پر دود و عود خوشبوی جديد و سیدیهای منتخب فريبرز شهر کتاب و تايپ بخش عطار-آلود پاياننامه، همچين حال و هوای ما رو کمی تا قسمت بسيار زيادی ابرآلود کرده.
با چهار ارگان انگشتدار بدنم دارم همچون اسب تايپ میکنم و تايپ میکنم و تايپ میکنم. اما نگارش سناريوی طرح و برنامه فيزيکی هم مونده هنوز که اصلا با خلقيات امشب روح و روان ما سازگاری نداره. چهار تا جغد تو مسنجر روشنن، که خوب البته سه تاشون به وقت آمريکان و جغد اصيل محسوب نمیشن. اين آدمکای روشن خوشروی مسنجر هم غنيمتیان اين شبها.. انگار آدم توی کتابخونه نشسته باشه و هرازگاهی چند کلمهای با کناریش رد و بدل کنه و دوباره سرشو بکنه تو کتابش. هووومممم.. ولی دلم برا اين شبام کلی تنگ میشه که.. |
Wednesday, June 27, 2007
تهران جنّی شده!
روزاش مثه موتورخونهست از گرما و شبا سيل مياد. چار راه قنات و چار راه ديباجی با يه خط متحرک به هم چسبيدهن. همهی آدما وايستادن تو صف پمپ بنزين و هيشکی انگار تمايلی نداره از صف بره بيرون. همه عصبانیان و فحش میدن و غر میزنن و به هم زور میگن. اساماسها هم حتا ديگه حوصله ندارن راه بيفتن تو آسمون دود گرفتهی شهر ما و برسن به دست گيرندههاشون، میگن ول کن تو هم بابا حوصله داری، بذار فِيل شيم دور هم باشيم! آقای تریدی که قراره مووی منو بسازه وسط گچ و خاک و بنايی دنبال سیدی پرزنتيشن من میگرده و من وسط انبوه کارهای خورده ريز باقیموندهی شب پاياننامهای دنبال کاغذ ديواری برای رينوويت کردن دفتر اون. من مطمئنم صبای زود تو آسمون تهران يه قالب گنده پنير «جنون» رنده میکنن و ما بسکه خوابيم هنوز نفهميديم داريم يواش يواش و همگِن و دسته جمعی ديوونه میشيم. |
Tuesday, June 26, 2007
تو فيلمديدنای اين چند وقته، سه تا فيلم به طرز يواش و کمادعايی تلپ اومدن خودشونو جا کردن تو دل ما: «sideways»، «بعد از ظهر نحس» و «کارگران مشغول کارند».
«راههای جانبی» رسما دلپذير بود، مخصوصا آخرش که تو فست فود، اون شراب نازنينش رو شروع میکنه با همبرگر خوردن! توی «کارگران مشغول کارند» هم شايد بيشتر از همه نوع رابطهی اون چهار تا آدم و هيستوری پشت دوستیشون دل منو برد. ديالوگهاش کلی منو دچار لبخند کرد، از اون لبخندهای کشاومدهی جمعناشدنی. فک کنم بيست سال بعد ما بود يه جورايی. |
يه وقتايی آدم يه چيزايی رو میفهمه، بعد غير مستقيم هم اعلام میکنه که فهميدهم، بعد اما وقتی ميان صاف ازش سوال میکنن، دوباره خودشو میزنه به نافهمی و اصن میزنه تو خاکی.. يه وقتايی اينجورياس.
+++ بعد ديدی رفتارهای لحظهای بعضی از آدما رو.. که تو يه موقعيت لحظهای عين اين بچهها میزنن زير همه کاسه کوزهها و اصن يادشون میره چه هيستوریای داشتهن با طرف مقابلشون.. خوب من به اين آدما میگم بیشعور. خوب يه خورده جنبه داشته باش فرزندم.. با قد و قواره و صندلی که آدم بزرگ نمیشه که! +++ من ديگه اصن عقلم به پوستر حرفهای قد نمیده.. به نظرم خسته شدهم تا حد مرگ! |
Sunday, June 24, 2007
لاک پشت من
به لاکپشتام قرقرهای بستم و بدرقهاش کردم در حالی که سر نخ در دستم بود و دلم بیقرار میتپید. میخواست برود دنیا را ببیند: شالیزارهای چین، خانههای سنگی یمن، مدرسههای بالهی روسیه و بچههای سیاهپوست تانزانیا که با پلاستیک سوخته به خواب میروند. گاهی که خوشحال است نخ را سه بار میکشد و من نفس راحتی میکشم که هنوز چیزی برای خوشحالی مانده اما اغلب نخاش میلرزد و این یعنی یا باد میوزد، یا دارد اشک میریزد. من میدانم که در دشتهای آفریقا، نوار غزه، عراق، هندوستان و اغلب جاهای دنیا باد میوزد وگرنه مگر یک لاکپشت چقدر اشک برای ریختن دارد؟ [+] |
من مايلم بدونم ادارهی واکسيناسيون پشهها بر ضد پيفپاف و ويپمت دقيقن تو کدوم خيابونه؟
و بعد همچنان مايلم بدونم مارک اين دستگاه پشهسازی که تو اتاق من نصب شده «دلونگی»ه يا «بلک اند دکر»؟ و برای بار سوم مايلم بدونم اون کاروان پشههای به وقت آمريکا که تمام روز هم سر حال و با نشاطن از کجا آدرس خونهی ما رو پيدا کردن؟ |
Saturday, June 23, 2007
کاش میتوانستم چيزکی از حس اين روزهام بنويسم..
کاش مینوشتم «من آدم جنونهای گاه به گاه ِ آنیام». «آدم سوداهای ناگهانی، خطر کردنهای ناگهانی، بازگشتنهای ناگهانی». نمینويسم اما و خاموش و بیکلام از تمام اتفاقات اين روزهام میگذرم و باز به فرداهام و رؤياهام آويزان میشوم. |
مرا راهی از تو به در نيست
زمين باران را صدا میزند من تو را «سهراب» |
به آقای شهر کتاب میگم حافظ کيارستمی رو دارين؟ عاقل اندر سفيهانه جواب میده که: شما هم؟؟
بعد اصن اين شهر کتاب هيچوقت بدون ايمان ديگه شهر کتاب نمیشه که.. |
امروز استاد گرامیجان اصن ترکوند از مرام و ساپورت و اينا
کلی حالم خوب شد کلی بعد حالا چه جوری بايد اينهمه لطفش رو جبران کنم، ندانم! |
Friday, June 22, 2007 |
اينک دويست سال گذشته و پيرزنی در را بگشوده و مرا خونين بر در افتاده ديد. پس پرسيد: تو اينجا چه میخواهی؟ و من پاسخ دادم: من دفتر ممدرضا نعمتزاده را جا گذاشتهم بايد برم بهش بدم.
|
Sunday, June 17, 2007
HEURECA
اممممم.. میگم که(مخاطب: وبلاگيون قديمی همنسل ما-فرهيختگان).. «سر هرمس» ورژن دو هزار و هفت «پدرام» زمان ما نيست به نظرتون؟ يه خورده فکر کنين! حتا با همون سيستم اطرافيان و کامنتگذاران و الخ! عجيب-لی شبيهنا! پ.ن: پروسهی بهذهنمرسيدهگی اين شباهته از اينجا شروع شد که، داشتم پلهای مديسون کانتی میديدم، بعد ياد پدرام افتادم، بعد هی حس کردم هنوز هست پدرام در زندگانی، در صورتی که خيلی کمه خوب، بعد فهميدم که هاااا، هرمسه که هی داره منو ياد پدرام ميندازه اين روزا. |
نه که کلی وقت اضافه دارم اين روزا و اصلن دقيقه نود نيست هنوز، نشستم به تماشای «باشو غريبهی کوچک». حالا اين که چرا وسط اينهمه فيلم، باشو؟ از لطف دوستان ناشی میشه که فيلمام دستشونه و من رو در عالم فيلم-لسی به امان خودم رها کردهن!
بعد اگه قرار بود «کليدر» رو تبديل به فيلم کنن، بهترين انتخاب برای نقش «مارال» بی-شک-لی کسی نمیتونست باشه جز «سوسن تسليمی». حالا اين که «گلمحمد» کی میتونست باشه رو نمیدونم. بعدم باز در راستای بهشدتوقتداشتهگی، امروز تماما به عکس ديدن گذشت به سلامتی و نقشههای کد همچنان رو کاغذ موندن. اين آقا اسبه، ديروز يه دیویدی بهم داد که قرار بود توش فقط يه سری تامبنيلز باشه، که من هر سری رو که خواستم سفارش بدم برام بزنه. بعد اما فک کنم اون دوستش اشتباهی کل آرشيوش رو برام رايت کرده طفلی. بعد الان من در نهايت مسرت و بیوقتی، يه انجيل عکس دارم؛ دقيقا يه انجيل!! |
در گفتگوی ما
فنجان تو کوهستانیست وقتی که به واژههای تو نما میبخشد وقتی که واژههای ما نما میگيرند چشمان تو روح هندسیشان را در کوهستان پنهان میسازند چشمان تو روح هندسی دارند وقتی که فنجان تو کوهستانیست و واژه که از کنار دست چپ تو میافتد میافتد در دهان راست من... «يدالله رؤيايی» |
Saturday, June 16, 2007
ديدی بعضی خونهها زندهن؟
يعنی چی نداره که. يعنی که مثلا وقتی ساعت دوازده و نيم-يک ظهر از تو يه کوچهای رد میشی، میبينی داره از بعضياشون بوی غذا مياد. اين يعنی که اون خونههه زندهست. تو رگهای تنش زندگی جريان داره. يا وقتی نُه شب خسته و مونده برمیگردی خونه و به جای آسانسور با پله ميای بالا، از توی هر واحدی يه بويی مياد. بعد تو دلت میگی «خوش به حالشون که». بعد میرسی جلو در خونهتون و میبينی خونهی شما مُرده. نه تنها بو نداره، که نور و صدا هم نداره. بعد اينجوری میشه که لباس درنياورده زنگ میزنی يه پرس باقالیپلوی فرد اعلا با ماهيچه بيارن برات و تا برسه میری دوش میگيری و ایميلاتو چک میکنی میبينی آقا اينفوهه جواب داده کلی شاد میشی و تو همين فاصله آقای باقالیپلو در میزنه يورتمه میری لباس تنت کنی که گونيا چل و پنج درجههه عمودی میره تو کف پات و همچين بفهمی نفهمی کف اتاق و راهرو و هال جای پای قرمزت میمونه، که البته و صد البته به غذاهه و فيلم همراهش میارزه بسی. دوستمش بود Das Leben der Anderen رو، زيادتا. |
غليظمه.. نمیدونم تاثير حرفای بیهوای آقا اسبهست يا حرفای باهوای استاد گرامی.
هر چی که بود، حرفای جفتشون هوايیم کرده به شدت. خودمونيم، منم کم بیجنبه نيستما! |
Thursday, June 14, 2007
اين "خيابان هنر شهر تهران" جلو دانشگاه منو کشته!
+++ ديدن آقا تئاتريه منو برد به عيد چهار سال پيش و سالتحويل به ياد موندنی آقا آلمانيه و کافینت با ويوی کوهستان و جنگل ابر و اووووه تا چيز ديگه. نيمساعت که گذشت جفتمون به اين نتيجه رسيديم که چهقد بزرگ شديم تو اين چار سال. از اون سرخوشی تا اين سنگينی و پختگی و بلکه هم سوختگی. خوب بود ديدنش کلی. +++ من به شدت دلم میخواد بدونم اون ماکتهای آقا ژاپنيا دست-ساز بود يعنی؟ اون جزئيات و ظرافت پلهبرقیهاشون هم حتا خدا بود، چه برسه به باقی کار. بعد آقای کوجيما هم يه لباس مشکی پوشيده بود با يه کفش قرمز شديدا خوشگل که اصن فلاش بود بسکه خاص بود کفشش. +++ بالاخره که ديروز ِ خوبی بود. |
Tuesday, June 12, 2007
مرديم و يکی بالاخره پيدا شد با اطمينان بگه «خيالت راحت، اين قسمت از کارِت رو بسپار به من، تو برو رو بقيه فکر کن.»
البته و صد البته که من فراموش نمیکنم اين حرف از دهان استاد گرامیجان در اومده و اونم به هر حال يک معماره و منم در اين مدت کوتاهی که کار کردهم ياد گرفتهم که اصن نمیشه رو حرف اين جماعت حساب باز کرد و اينا، به خصوص در زمينهی تايمبندی و آنتايميت؛ ولی خدائيش شنيدن اين حرف تو اون لحظه قد يه دنيا میارزيد. اصنا، الان که دارم فکر میکنم، میبينم اين قضيه يه عقدهی بزرگ در زندگانی من محسوب میشده از بدو تولد. يعنی هيچوقت نشده در زندگی بتونم تو يه مقطع کوتاه، افسارمو با خيال راحت بدم دست يکی و بگم آقا من از اونجايی که دربست قبولت دارم، میخوابم جای کمکراننده، اين يه تيکه رو تو جای من رانندگی کن. خيلی بايد اتفاق دلچسبی باشه که بتونی يه وقتايی هر چند کوتاه، به آدما کاملا اعتماد کنی و کار رو بسپاری بهشون و خيالت راحت باشه کارهرو به همون خوبی و وظيفهشناسی خودت انجام میدن. هووممم.. چه همه دلم خواست که. |
Monday, June 11, 2007 سگ زینتی پارس کن! آماده ی ترسیدنیم. پرندهیی که فقط یک بالش مانده است تقدیرش تقدیس دهان گربه است. پارس کن! برای مگس شیرینتر از این نیست که در پیالهیی از عسل بمیرد. همه چیزی برای تمامشدن به کمال میرسد پریدن هیچ فوارهیی تا ابد نیست. اگر میخواهی دوستت بدارم، بیدارم مکن، عشق من! انسان خفته دروغ نمیگوید بیداری، ناگزیری است که راه دروغ را رسم میکند. از آن چه که رنج میبریم زندگی نیست زندگاناند! بر پیشانی خود مینویسیم هر کس دروغ نمیداند به انتظار ورود نماند. محبوب من که ثانیهها را دور میزنی و لحظهی موعود میرسی هیچ چیز جهان بیاثر نیست جز بهشت که به دوزخ خود خو کردیم. سگ از سر دلسوزی پارس میکند از وحشت میدرد، ای که کتابهایم را میدری و شعرم را برای نگهبانانت سرخ میکنی چهقدر تا شکار تو باقی است. به نام آن که تو را زیباتر میکنند چه زشتیها که نکردند، زندگی! شامهی سگ لعنت برای شکار و نعمت برای شکارچی است ما کدامیم، شامهی آسمان! تقدیر من سگ استخوان در گلویی است که صدای شکار را میشناسد و در گوشهی ایوانم چرت میزند. سگ پاسبانم پارس کن! به امید تو این همه راه را دویدیم و به مرتع سرگردانی رسیدیم، پارس کن، نترس! سگ رو به روی تو نیز زینتی است. جز مرگ هیچ چیز جهان جاودان نیست و ارزش زندگی در همین است عشق من! عشق بخاری هیزمی در اتاقی است که چهار دیوارش از یخ است. امید کلاه کشی در سرماست، آرزو جیرهی سگهای شکاری که از آب سیاه بگذرند. آن که بر کف دریا رام خفته است از کف رفته است. محبوب من که ماسهی ساحل را برای آمدنم چنگ میزنی جز پرچم پارهیی که بر نوک خودکارم آویخته چه دارم که نجاتم دهد، آمدنت، رفتنت، سطور کتابی است که شروع میشود، و تمام میشود تا حکایت خود را بخوانم. [+][+] |
به جرم ريختن خون خود عذاب شديم!
وقتهایی بوده (هست)٬ که انگار کردهای زمان خیال عبور ندارد از بس که تلخ است و سخت است و درد! که اینجا که ایستادهای همان آخرالزمان زندهگی است! ... اما گذشته ... از تو عبور کرده ... گیرم جراحتی مانده باشد ... زخمی شاید ... . بیمرهم هم دوا میشود (؟) ... . .. .. * پشت پنجرهی این فاصلهها٬ راهبهی بدکارهای را میمانم که لابهلای اعترافات مردی که شانه ندارد٬ خودش را مرور میکند و بیپروا آغوش کسی را تصویر میکند که چندان امن هم نیست! ** خوبم! فقط گاهی کسی (شاید چیزی) توی من میمیرد! [+] |
Sunday, June 10, 2007
اين شبای طولانیم
تو رو کم دارن که يه ليوان چای و باقلوا بياری برام که: پاشو جمع کن بچه آندو شدی رفت که بخندم که: چی فک کردی پس میشم هم که يه ساعت بعد بيای که: فيلمم تموم شد میرم میخوابما بزغاله و من که : خوب بابا بیجنبه به زودی با بستنی طالبی ات يور سرويس يور مجستی که يه ساعت بعد مجبور شم يه چند دقيقهای انرژی مصرف کنم که: خوب حالا آشتی اصن خر بیجنبهی من که پونصد تا ماچ جريمه بشم که حتا مجبور شم اون وسط برم فندک و زير سيگاری بيارم اين شبای طولانی من تو رو کم دارن که بعد از آروم گرفتنها بعد از اين که خيالم راحت شد خوابت برده به اين فک کنم که چه خوب که ديگه دلم نمیخواد به چيزی فک کنم نه؟ |
(Nostradamus)-
جديدا به کراماتی رسيدهم من. هر چی پيشبينی میکنم، دقيقا برعکسش از آب درمياد. |
هورمونوتيک مدرن گرفتهم.
|
Æsahættr
i was watching this guy today, the one with the orange cap. he's about to be thirty and reading a children's novel, and he cried at the end of this chapter, when one of the characters died. intense. pathetic. and then he climbed up the stairs and stretched his arms wide open to the cool breeze of early mornings, and he smiled like there's no tomorrow, immensely content for a very short second, but long enough to whisper dazlious to himself before he stepped out of the bliss and back into his own office at the corner of this and that in his own world. ...he then |
Friday, June 8, 2007
«فرصت آب»
بنايی که ريشه در خاک و آب سر به آسمان و ديده به نور دارد |
کوما
سارا خبر داد که یک کارگر راه آهن از اهالی لهستان، بعد از نوزده سال از یک بیهوشی عمیق -کوما- برخاسته است، نامبرده دیروز فهمیده که دیگر از اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی خبری نیست، دیوار برلین خراب شده و برای خرید از بقالی کسی به کوپن احتیاج ندارد! سارا میخواهد بداند اگر من مثل این "تازه بیدار شده" همین امروز به خوابی عمیق بروم دوست دارم شاهد چه تغییراتی در جهان آینده باشم. این بیخبری از دنیا برای سارا -که در امریکا زندگی میکند- باید خیلی هیجانانگیز باشد اما برای من و بقیه اهالی جهانی که زمان در آن به کندی میگذرد و سوم خوانده میشود خبر داغی نیست. من همینجا کسانی را میشناسم که خواب و بیدارشان فرق زیادی با هم ندارد؛ چند روز پیش یکی از دوستان نقاشم میپرسید بالاخره چه کسی در انتخابات ریاست جمهوری برنده شد، بنی صدر یا مدنی؟! [+] |
تعبير خيلی قشنگيه اين.. دوستمش بود کلی:
میان همهی شیوههای پرورش عشق، همهی ابزارهای پراکنش این بلای مقدس، یکی از جملهی کاراترینها همین تندباد آشفتهگی است که گاهی ما را فرا میگیرد. آنگاه، کار از کار گذشته است، به کسی که در آن هنگام با او خوشایم دل میبازیم. حتا نیازی نیست که تا آن زمان از او بیشتر از دیگران، یا حتا بههماناندازه، خوشمان آمده بوده باشد. تنها لازم است که گرایشمان به او منحصر شود. و این شرط زمانی تحقق مییابد که -هنگامی که از او محرومایم- به جای حست-و-جوی خوشیهایی که لطف او به ما ارزانی میداشت یکباره نیازی بیتابانه به خود آن کس حس میکنیم، نیازی شگرف که قوانین این جهان برآوردناش را محال و شفایاش را دشوار میکنند - نیاز بیمعنی و دردناک تصاحب او. جست-و-جو /مارسل پروست |
نمیدونم اسمشو چی میشه گذاشت
سياست زنانگی مکر زنانه زبونبازی پختگی سیسالگی يا شايد اصن تنها زن بودن به تمامی زن بودن نمیدونم اين خواص قبلنم وجود داشت يا يه هو متبلور شده ولی هر چی که هست اين روزها اثرش بيشتر از هر وقت ديگهای به چشم مياد میدونی ترکيبی از همهی اينها میتونه نتايج عجيبی داشته باشه مثه همون لعل شدن سنگ و الخ ولی ديگه نه با خون جگر با زن بودن نمیشه با کلمه اون حس رو توصيف کرد اما میتونم بگم خودم رو به شخصه وادار به تعظيم میکنه اين قدرت نهفتهی سیسالگی اوهوم من اسمشو میذارم قدرت سی سالگی زنانه |
Thursday, June 7, 2007
احساساتم آبلهمرغون گرفتهن.
|
Wednesday, June 6, 2007
به پسری که در صورت یافتن مادر مناسب و نیز داشتن بخت پنجاه درصدی اسپرمهای مربوطه و در عین حال تطابق ژنهای فوقالذکر و همینطور عدم پیادهسازی سیستمهای قوی کنترل کیفیت در کارخانهی کاندومسازی رازی و به رغم هشدارهای فقط دو بچه کافیست و حتی به رغم نظریهی مالتوس در زمینهی افزایش جمعیت به شکل تصاعد هندسی و افزایش تولید خواروبار به شکل تصاعد حسابی و لزوم کشتن ابناء بشر قبل از آنکه شروع به تناول یکدیگر نمایند احتمالا به دنیا خواهد آمد!
پسرم! اگر به رغم همهی آنچه گفتم به دنیا آمده باشی حتما آنقدر جاکش هم هستی که تمام کسشرهایی که میگویم در پنج سالگی آموخته باشی. راستش خودم هم ازاین که چند صفحه حرف جدی با یک جاکش بزنم عقم مینشیند اما چارهای نیست. در هر حال تقدیر ژنتیک من و تو را به یکدیگر متصل نموده و این واقعیت غمانگیز ارزش ده دقیقه از وقت جاکشی که تو باشی و کسخلی که من باشم را دارد. پس بتمرگ و بخوان. ضمنا آن هدفون بیصاحاب را از روی گوشت بردار و حواست را به اینجا بده به جای کسکلکبازی. مجموعه قوانین کسشر 1. اصل بنیادین روانشناسی کسشر: روحیات هر انسانی ناشی از یک فاکت کسشر ذاتی است. 2. اصل نامیرایی: کسشر بر خلاف ماده و انرژی از هیچ خلق میشود، هرگز از بین نمیرود و هرگز فرسوده نمیشود. نتیجهی اصل 1: میزان کسشر موجود در جهان دائما در حال افزایش بوده و جهان به سمت کسشر پیش میرود. 3. اصل هولوگرافیک: اجزاء یک موجودیت کسشر دقیقا شبیه به کل کسشر هستند و با زومکردن روی یک کسشر کوچک میتوان تمامی جزئیات یک کسشر بزرگ را در آن دید. در برخی موارد یک جزء کسشر از کل مربوطه بزرگتر است! 4. اصل اشتراک احتمالات کسشر: اگر A یک اتفاق کسشر با احتمال x و B یک اتفاق کسشر (مستقل از A) به احتمال y باشد، احتمال A اشتراک با B برابر است با 2*(x+y) . مقدار عددی این احتمال اغلب بزرگتر از یک است. 5. قضیه احتمال اشتراکات کسشر: احتمال پیدا کردن یک نقطه اشتراک کسشر بین هر دو انسان عددیست بزرگتر از یک. 6. اثبات: بر اساس اصل بنیادین روانشناسی و اصل اشتراک احتمالات، اصل احتمال اشتراکات اثبات میشود. برای توضیحات بیشتر رجوع کنید به اصول مقدماتی محاسبات جبری تالیف پرویز شهریاری جلد دوم کسشر چهرصد و سی و دوم. عليرضای دفتر سپيد p.s: miduni hatta tu fekre iek campain e iek milion emzaii baraie pasdashte vajeie kos sher boodam ta be jaigahe rafi' e vajeie fuck dar engilisi berese.
|
Tuesday, June 5, 2007
در کنار رنج حقيقی ِ کسانی که محکوم به زندگی در فقرند، رنج بورژواها تجملیست که برای بیکارهها ساخته شدهاست.
جانشيفته |
I'd break bread and wine, if there was a church I could receive in
نگاهت میکنم. انگار قرنها گذشته است. تارهای سفیدی که خودشان را لابهلای سیاهی موهایت به رخ میکشند، چینهای ریز کنار چشمهایت، تهریش دوـسه روزهات، صدایت که خسته است... با خودم فکر میکنم آخرین بار کی با هم بودهایم؟ به جز شلوغی عروسیها و ختمها و مهمانیهای سال به سال قبیله، کی با هم حرف زدهایم؟ چطور از زندگی هم کنار گذاشته شدهایم؟ میدانی، از میان همهی آن سالهایی که با هم بزرگ شدیم و قد کشیدیم، تو همیشه با یک تصویر توی ذهن من جان میگیری. یادت هست؟ جام ملتهای اروپا، 1996، نیمهنهایی، بازی آلمان – انگلستان. تو آمده بودی خانهی ما تا بازی را با هم ببینیم. این که فردا صبح من باید به مدرسه میرفتم و تو به دانشگاه، برایمان مهم نبود. غیرممکن بود بازی را ـ با این که با یک نیمه تاخیر پخش میشد ـ تماشا نکنیم. بازی به پنالتی کشیده شد. من طاقت دیدن ضربهها را نداشتم. نشسته بودم روی زمین، تکیه داده بودم به مبلی که تو روی آن نشسته بودی. چشمهایم را بستم و سرم را روی زانویم گذاشتم. داشتم زیر لب دعا میکردم، داشتم تند تند میگفتم: "خدایا یه کاری کن کوپکه توپو بگیره، خدایا...". تو سرت را پایین آوردی و شنیدی چه میگویم. خندیدی و گفتی: "هرچی دعا کنی فایده نداره، همهچیز چهل و پنج دقیقه قبل اتفاق افتاده، همهچیز تموم شده...". اما انگار فایده داشت، کوپکه توپ را گرفت، آلمان برد. حالا این روزها نگاهت میکنم و مادرانگیام از دیدن درد کشیدنت درد میکشد. شبها پشت پنجرهی اتاقم میایستم، به آسمان نگاه میکنم، دعا میکنم و یک جایی توی دلم میخواهد باور کند که دعاهایم فایده دارد، که همهچیز قبلا اتفاق نیفتاده، که همه چیز تمام نشده، که تو توپ را میگیری... [+] |
Monday, June 4, 2007
وقتی تو يه کشور ديگه داريم آثار معماریشونو نگاه میکنيم، خيلی وقتا دلمون میخواد اون حس رو با يکی ديگه قسمت کنيم. دلمون میخواد يکی کنارمون باشه و تو اون تجربه با ما سهيم بشه. يه جورايی اصن ترجيح میديم تنهايی نريم به تماشاشون.
اما تو ايران، حسی که تماشای آثار معماری ايران به آدم میده، به کل متفاوته. شايد چون معماری ايرانی در محيط ايجاد تفرق میکنه. نخستين تماس با فضا، معمولا در سکوت و بیکلام اتفاق ميفته. ناخوداگاه دلت میخواد از جمع جدا شی و به تنهايی اون فضا رو تجربه کنی. دلت میخواد راهت رو جدا کنی و به تنهايی بقيهی فضاها رو پيدا کنی، لمس کنی. شايد ذات اين نوع معماری، ذات اين فضاست که تو رو به خلوت وا میداره. خلوتی بیکلام و بیآدم. نوعی بینيازی، استغنا. |
v,cihd fdvk´, f,Xdhk hXk v,cih..
|
خيلی اتفاق دردناکيه که آدمو درست وسط غذا خوردن بکُشن که
اين پشهها هم تقديری دارن برا خودشونا! |
Saturday, June 2, 2007
«تنها راه برای خلاصی از وسوسه تندادن به آن است.»
اسکار وايلد |
دارم به نحوهی ارائهم فکر میکنم اين روزا. اينکه به جای شيتهای معماری، بيام يه سری شيت پاسپارتو شده بزنم تو سالن ژوژمان، اما همه سفيد.
يا به عنوان پرزنتيشن، وقتی برقای سالن رو خاموش میکنن و قراره فيلم من پخش شه، يه صفحهی سفيد بياد رو پرده، و همون سکوتی که تو حضار ايجاد میشه و منتظرن اتفاقی بيفته و چيزی شروع بشه، همون سکوته جواب مسالهست. بعد به احترام سکوتشون، و در واقع قبل از اينکه پچپچهها شروع بشه و به تعجب صوتی دچار بشن، سرود graveworm-ars diaboli پخش شه و تمام. يا شايدم نه، بيام محترمانه يه فلَش درست کنم که پروسهی کار منو نشون بده. از کجا شروع کردم و به کجا ختم شد. اما هر چهقد بهش فکر میکنم يه چيزی مثه باراکا از آب درمياد. گرگوريان گوش میدم. با چَنتهاش نمیتونم ارتباط برقرار کنم. خيلی از بالا نگاه میکنن آدمو. من يه موسيقی میخوام که متواضعتر باشه. که آدمو تو چنگ خودش نگيره. مُردم اين چند وقته بسکه موزيکای مختلف گوش دادم به هوای انتخاب کردن. لذت موسيقيه کمی تا قسمتی میپره وقتی به چشم خريداری نگاش میکنی. وقتی مجبوری بزنیش عقب ببينی اونجاهايی که حواست نبوده چی شده. وقتی اولشو که گوش میدی، بزنی جلو و تو دلت بگی: اين که نه، نفر بعدی. |
Friday, June 1, 2007
من عاشق اون تابلوهه شدم تو شرکت آقای زيبايیشناسیمون که!
خودش درست کرده بود. يه شيت پنجاه در هفتاد سياه سفيد. يه عکس از مادر بزرگش انداخته بود، يه خانوم پير و لاغر با دستهای چروکخورده، لباس سياه، روسری سياه. بعد ما تو عکس فقط دستهاش رو میبينيم که به حالت دعا، دعا هم نه، تمنا شايد، رو به بالا گرفته شده. تصوير خود مادربزرگ رو از گره روسری به پايين به صورت فِيد شده تو بکگراند کار میبينيم. بعد سمت راست بالای کادر پشت تصوير، يه نوشته بود به خط ميخی، و سمت چپ متن نيايشی به آريايی. وسط کادر(نيمهی پايين) هم روی تصوير فِيد لباس مادربزرگ يک آيهی قرآن با يه خط خاص نوشته شده بود که به زيبايی با حالت دستها هارمونی داشت. بعد اصن يه حس سيالی رو جاری میکرد تو آدم. دوستمش شد خيلی. |
آنت برای آن که دلشان را به دست آرد، از حالت خوابگردانهاش بيدار شد،- به زحمت اگر بيدار شد...
- جنگ؟ خوب، باشد! جنگ، صلح، همه زندگی است، همه بازی زندگی است... من خود حريف بازی هستم! آری، حريف خوبی بود، آن جان شيفته! - من خدا را به مبارزه میخوانم. جانشيفته --- رومن رولان |