Desire knows no bounds |
Friday, December 31, 2010
از «در ستایشِ خواندن و نوشتن»
نوشتن داستان کار سادهای نبود. طرحها همین که به کلمات بدل میشدند، روی کاغذ رنگ میباختند و ایدهها و تصویرها درمیماندند. چهطور میشد دوباره به آنها جان داد؟ خوشبختانه استادانی بودند، آموزگارانی که از آنها بیاموزم و سرمشق بگیرم. فلوبر یادم میداد که استعداد یعنی انضباط بیخدشه و صبر دراز. فاکنر یادم میداد که فرم -نگارش و ساختار- موضوع و مضمون را ارتقا میبخشد یا فقیرتر میکند. مارتورل، سروانتس، دیکنز، بالزاک، تولستوی، کانراد و توماس مان میآموختند که فراخی و دورپردازی نیز در رمان به اندازهی مهارت سبکی و استراتژی روایت اهمیت دارد. سارتر میآموخت که کلمات عملاند، و رمان، نمایشنامه، یا جستار اگر با لحظهی حال و گزینههای برتر گره بخورد میتواند مسیر تاریخ را عوض کند. کامو و اورول یاد میدادند ادبیات اگر عاری از اخلاق باشد غیر بشری است، و مالرو میآموخت که پهلوانی و حماسه در زمانهی ما نیز مانند زمانهی آرگونائوتها و اودیسه و ایلیاد امکانپذیر است. آقامون بارگاس یوسا --- فصلنامهی نگاه نو، شمارهی 87 |
Thursday, December 30, 2010
میگه بهنظرم شما هم یه تجدید نظری باید بکنین. میگم چرا؟ میگه بابا عاشق هم عاشقای قدیم. راه میافتادن میرفتن کوهو میکندن میاوردن. این عاشقای شما فوقش زنگ بزنن تلفنی کوه سفارش بدن بفرستن براتون.
|
Which is worse: to make love without loving, or to love without making love?
Love Lasts Three Years --- Frederic Beigbeder |
Wednesday, December 29, 2010
از خاطرات یک هومو-ساکرِ* سابق
هزار سال پیش بود انگار. ازم پرسید مشکلت چیه باهاش؟ ایرادش چیه؟ گفتم دیوونهم میکنه. گفت یعنی چی؟ چیکار میکنه دقیقن؟ کلمه نداشتم. هیچجور نمیتونستم منظورمو توضیح بدم. هیچ فکتِ معمول و رایجای نبود که بتونم ازش مثال بیارم. فقط میتونستم بگم دیوونهم میکنه. بدیهی بود هیچکس منو جدی نگیره. همه فکر کنن یه مرفه بیدردِ هوسبازم که خوشی زده زیر دلم. اگه اون دوران funny games رو دیده بودم، بهش میگفتم یه ربع اول فانی گیمز رو دیدی؟ همون. ندیده بودم اما. نمیدونستم چهطوری توضیح بدم یه آدم، بیکه هیچ حرکت خشنی مرتکب بشه، بیکه توهین کنه فحاشی کنه دست از پا خطا کنه حتا، چهجوری ممکنه در عرض یه ربع آدم رو به مرز جنون برسونه. حالا اما میتونم بگم هانکه رو میشناسین آقای ق؟ فانی گیمز رو دیدین؟ بهخدا همون. هیچ حرف بیشتری برای گفتن ندارم. اگه یکی ازت بپرسه فانی گیمز رو تعریف کن، یه ربع اولشو، چی میگی بهش؟ حتا اگه شروع کنی پلان به پلان صحنه و دیالوگها رو براش تعریف کنی، آیا به نظرت میتونی فضای فیلم رو منتقل کنی بهش؟ نمیتونی. من نمیتونم. فقط میتونم بگم اون دوتا غریبه، در عرض یه ربع کاری میکنن که نائومی واتس به مرز جنون و آستانهی فروپاشی عصبی برسه. شرح عین به عین سکانس هیچ کمکی نمیکنه به توصیف اون زجری که پرسوناژ داره میکشه. اینجاست که هانکه تبدیل میشه به «آقامون هانکه». بسکه با چهارخط دیالوگ ساده، فضایی رو خلق میکنه که نمیشه نوشتش. برای همینتر «کپی برابر اصل» فیلمِ من نبود. چرا؟ چون علیرغم سوژهی فوقالعاده جذابش، پرداخت فیلم چیزی فراتر از متن به من نمیداد. چهبسا اگه فیلمنامه رو میخوندم، با توجه به نوشته-آبسسد-بودنم لذت بیشتری میبردم حتا. تو «فانی گیمز» اما، چه جوری میشه اون فضا رو صرفن با خوندن شرح صحنه تصور کرد؟ ژیژک تو مقدمهی کتاب «خشونت» مینویسه: «نفس نارساییهایی که از حیث بیانِ واقعیتها در گزارش فرد آسیبدیدهی روحی دربارهی تجربهاش وجود دارد گواهِ حقیقت داشتن گزارش اوست زیرا این نارساییها نشانهی آن است که محتوای گزارش، شیوهی گزارش کردن آن را «مشوش و مخدوش» ساخته است. به یقین، همین گفته دربارهی غیر قابل اعتماد بودن گزارشهای شفاهی بازماندگان هولوکاست هم صدق میکند. شاهدی که بتواند از تجربیاتش در اردوگاه، روایت روشنی ارائه کند به واسطهی همین روشن بودن روایتش خود را بیاعتبار میسازد(توضیح تکمیلی). بدین ترتیب به نظر میرسد یگانه رویکرد مناسب به موضوعی که در دست بررسی داریم رویکردی باشد که اجازه دهد به خاطر احترام گذاشتن به قربانیان خشونت فاصلهمان را با انواع خشونت حفظ کنیم. ظاهرن باید گفتهی مشهور آدورنو را تصحیح کرد: پس از آشوویتس آنچه ناممکن است نثر است نه شعر (توضیح تکمیلی). نثر واقعبینانه شکست میخورد حال آنکه تجسم شاعرانهی جوِ غیر قابل تحمل اردوگاه نتیجه میدهد. به دیگر سخن، وقتی آدورنو شعر را پس از آشوویتس ناممکن (یا وحشیانه) اعلام میکند این ناممکن بودن، نوعی ناممکن بودنِ امکانبخش است: شعر بنا به تعریف همواره «دربارهی» چیزی است که نمیتوان مستقیمن بدان پرداخت و تنها باید سربسته و اشارهوار از آن سخن گفت.» تمام اون دوران، ناتوانیم از توصیف اتفاقی که داره برام میفته مثل یه کابوس بود برام. هیچ مدرک و دلیل محکمهپسندی نداشتم. بدتر از اون، عین شخصیت تیم راث توی «فانی گیمز» این من بودم که دعوا رو شروع کرده بودم. من بودم که اول زده بودم تو گوش پسره. همه ازم شرح ماوقع میخواستن. هیچکس حواسش نبود اونقدر فضا سهمگینه که قادر نبودم توصیفش کنم. اون دور و بر، کسی نه هانکه دیده بود، نه ژیژک خونده بود. لوبیاپلوی مفصل خورده بودیم با سیرترشی و درینکای که از قبل از ظهر شروع شده بود و الخ. شمال، جنگل، وسط یه مشت رفیق خوشحال. میدونستم تا شنبه که برم سر کلاس، دیگه وقت ندارم فیلمو ببینم. بعد از ناهار، سهی بعدازظهر، وسط شلوغی و گیجی و ولویی و خروپف رفقا، نشستم به تماشای فیلم. همون یه ربع اول، بعد از تماشای صورت نائومی واتس، صورت برافروخته و مستأصلش، بعد از خشمای که از فیلم سرایت کرده بود به من، یههو یه نفس عمیق کشیدم که: هااااا، خودشه، تمام این سالها میخواستم همینو بگم من. ببینین چهجوری میشه یه آدمو بیکوچکترین کارِ خلافِ عرفای به مرز جنون رسوند؟ دیدین الکی نمیگفتم؟ مستی و سرخوشی پریده بود. آقای ایگرگ میگه الان نگاهت به خودت منصفانهست، چون تونستی از بحران فاصله بگیری. چون دیگه نقطهی متصل به بحران نداری. تمام مفاصل مشترکت قطع شده. حالا میتونی یه ارزیابی درست از خودت و از ماجرا داشته باشی. تا وقتی فاصله نگرفته بودم، حواسم نبود در معرض چه تنشهایی قرار دادهم خودم رو. انگار تمام اتفاقهایی که داشت میافتاد، چیزی باشه از جنس همین اتفاقهای روزمره. تماس دائمیم که قطع شد اما، تازه متوجه شدم خودم رو دچار چه درد طاقتفرسایی کرده بودم تمام این مدت. تازه دردم گرفت حتا. تا قبل از اون آغشتهتر از اونی بودم که بتونم به خودم فکر کنم. گاهی باید فاصله گرفت. فاصله گرفت و با یه دوربین، از یه مسافت منطقی، دوباره همهچیز رو تماشا کرد. تماس دائمی با منبعِ درد، آدم رو به یک مازوخیستِ خوشحال تبدیل میکنه. گاهی لازمه اون مفصلِ مشترک رو ببُری، قطعش کنی با بیرحمی تمام، رنج و خونریزیش رو تحمل کنی، ریسک عفونتش رو بپذیری حتا، بهجای اینکه انتخاب کنی یک عمر در شرایط استیبل و گارانتی شده به همنشینی مسالمتآمیزِ بیمارگونهت ادامه بدی. این روزها؟ دارم از جسدِ مازوخیستِ سابقام عکاسی میکنم. صرفن جهت ثبت در تاریخ. *هومو ساکر: حیاتِ برهنه. بدنی که صاحب هیچ حقوقی نیست. |
Sunday, December 26, 2010
آیا کسی «چهارده طریقهی شنیدنِ باران» آیسلر رو جایی این دور و برا سراغ داره لطفن؟
carpediem1[at]gmail[dot]com |
Saturday, December 25, 2010 I speak with the authority of failure. (Scott Fitzgerald) What?! It's the truth! There's no point pretending. Tell it like it is. You love someone and then you don't. (Francoise Sagan)
Love lasts three years --- Frederic Beigbeder |
طبق سندروم شبای ژوژمان و تحویل پروژه، رمانخونیم گرفته. اونم چی؟ «عشق سه سال طول میکشد». چرا؟ چون نثر شوخ و شنگ نویسنده و فصلهای کوتاه یکی دو صفحهایش و عنوان فصلهاش و شیوهی پاراگرافبندیش همه و همه به شدت مناسب شب امتحان و روی توالت فرنگیئه.
|
«نام من سرخ»* من دست بابا بود. خوندهتش و پسش آورده. همینجور تصادفی داشتم ورق میزدم، دیدم زیر یه جملهش خط کشیده: «پدر دختر بودن خیلی سخته، خیلی.» بابا عادت نداره تو کتابا خط بکشه.
*اورهان پاموک |
Friday, December 24, 2010
میدانی عجیبش کجاست؟ وقتی از تئو مینویسم، تئو یک «او»ست برایم. «او»یی که بیرونِ دنیای من است. یک مکالمهی چهار جملهای بینمان اتفاق افتاده، و رفتهایم پی کارمان. بعد من آمدهام اینجا این را نوشتهام، با چند جمله اضافهتر. چند جملهی خیلی اضافه. که لابد قرار نیست بداند. اگر بود همان وقت بهش میگفتم. نگفتهام. رفتهام پی کارم. و آمدهام اینجا نوشتهامش. تئو میآید اینجا. اینها را میخواند. آن مکالمهی چند خطی رنگ و روی دیگری میگیرد برایش. اینجا اما همهچیز همانجور که بود باقی میماند.
گاهی فکر میکنم دنیا چه جای عجیبتری میشد اگر مردهای زندگیِ آدم هم وبلاگ داشتند. هر کدامشان. از همینها که من دارم. |
تئو یک سری عکس جدید برایم فرستاده. همان تم سیاه و سفید همیشهگیاش، اینبار اما با خردهتکههایی از رنگ. مدتهاست از هم بیخبریم. بیخبرِ بیخبر هم که نه، وبلاگ من و نوتهای گودرش هست هنوز، کم و بیش، طبعن. گاهی هم میلای بیکلام، توش لینکایست که یعنی ببین اینو، یا اتچمنتای که یعنی اینا رو ندیدی هنوز. همینها. بعد از آن نامهی آخر و بعد از آن نوشتهی وبلاگم عملن دیگر حرف نزدهایم با هم.
یک سری عکس جدید برایم فرستاده. بیمتن طبعن. همان تم سیاه و سفید همیشهگیش، با خردهتکههایی از رنگ. گوشهی دامن بلند کولیواری کف زمینِ استودیوش، سر-آستینِ تا روی انگشت کشیدهی یک پولیور پشمی رنگارنگ، یا گوشهی شال قرمزی که از پشت صندلی آویزان است. میگویم آدمِ رنگ نبودی هیچوقت. میگوید نیستم هنوز هم. زمان با دور تند برمیگردد. دخترکِ رنگیِ مسافر، وقتی زندگی همان سیاه و سفیدِ همیشهگیست. میگوید از ایستگاهِ بینِ راهمان چه خبر؟ میگویم هیچ. |
Thursday, December 23, 2010
میدانی؟ مثل بادکنک میماند. از آن حجمهاست که درکشان وابسته است به این که کدام طرف ایستاده باشی. ورِ مثبت یا منفی. توی بادکنک باشی یا بیرون. ورِ مثبت یعنی توی رابطهای، ور منفی توی فاصله. مثل بادکنک میماند. بیرونش که باشی، حتا اگر دیوارهی رابطه به نازکیِ جدارهی بادکنک باشد، حتا اگر بشود هر لحظه به تلنگری بترکانیاش، بشود هر لحظه به اشارهای دیواره را برداری، باز همانقدر، به همان بزرگی و به همان بیمنفذی و به همان ترکیدندگیست. جذاب و فریبنده و شکننده، مثل یک بادکنک هیدروژنیِ بزرگ قرمز.
بعضی رابطهها ذاتن یک بادکنکاند، یک بادکنک هیدروژنیِ بزرگِ قرمز. نمیشود رفت توی رابطه، بیکه چیزی بترکد، بیکه چیزی را بترکانی. باید فقط داشته باشیش، خوشآبورنگ و براق و جذاب. باید اما چهارچشمی مواظبش باشی. خش نیفتد به جایی نگیرد گرم و سرد نشود. کلن هیچچیش نشود. داشتنش به تلنگری بند است، نداشتنش هم. باید مدام نخش را توی دستت نگه داری. باید مدام حواست بهش باشد. کافیست نخش را لحظهای رها کنی تا از دستت رها شود برود بالا. بچسبد به سقف. گاهی دستت به سقف نمیرسد. گاهیتر اصلن سقفی در کار نیست. لحظهای که رهاش کنی، میرود؛ رفته. من؟ طاقت مراقبت از بادکنک را ندارم راستش. همان توپهای راهراه پلاستیکی را بهترم. که میشد وصلهاش بزنی، تعمیرش کنی، راحت باشی باهاش، خودت باشی باهاش. بینخ و بند و هیدروژن و دیاکسید کربن و تهدید و تکذیب و مراقبتهای ویژه و مدام آمبولانس و آی-سی-یو و الخ.
|
در زندگی لحظههایی هست که آدم خسته و گشنه و نصفهشب و ناامید در یخچالو باز میکنه شیر برداره با کورنفلکس بخوره، به شکل غیرمنتظرهای چشمش میفته به دستپخت مامان که خواسته سورپرایزت کنه و اینجاست که برای کسری از ثانیه به «خانواده» و «خانه» و «غذای خانهگی» تعظیم میکنه و حتا در بعضی موارد به خدا هم ایمان میاره.
|
دیدی یه وقتایی تو گودر، یکی برداشته یه تکجمله از یه متن رو واسه خودش بریده، کرده پیرهن عثمان، و داره به استناد همون تکجمله بد و بیراه میگه به نوشته و نویسنده و الخ؟ واسه خودش میبُره و میدوزه و خوش و خرم فکر میکنه چه سوتیای گرفته از نویسنده. اصن به کل فراموش میکنه که اون جمله رو تو باقیِ پاراگراف معنی کنه برای خودش. یا فراموش میکنه، یا کمسواده و قدرت درک مطلبش پایینئه، یا احمق.
تماشای آدما تو وضعیت خلأ، تو یه تک-فریم، بدون کانتکست و بدون متنِ زندگیشون هم عینن همین وضعیت رو داره. میتونه به شدت آدم رو به اشتباه بندازه و از آدم یه احمق بسازه. تصویر مجرد و انتزاعیِ یه آدم، هیچوقت ملاک خوبی برای شناخت و قضاوتش نیست. هیچوقت نمیشه بر اساس این خرده تصویرهای روی هوا، که به هیچ زمینای، به هیچ زمانای و به هیچ ستونای متصل نیست برای آدم توی تصویر قصه ساخت، رؤیا بافت. بخش عمدهای از رفتارِ آدما رو فضای دور و برشون شکل میده. محیطی که بهش تعلق دارن، زمان و شرایطی که دارن توش زندگی میکنن. تا رفتار یه آدمو تو متن زندگیش، تو فضای روزمرهی زندگیش نبینی هیچوقت نمیتونی دریافت درستی ازش داشته باشی. گاهی وقتا آدم خیلی دیر با این تصویر مواجه میشه. خیلی دیر اون آدمو تو کانتکست اصلیِ خودش میبینه. خیلی دیر میفهمه تمام این سالها عاشق یه تصویر بوده که شباهتش با اصل جنس به شکل دلسردکنندهای کمتر از اونیه که بشه تصویرو بازسازی کرد، مرمت کرد، رفع و رجوع کرد. نمیخواد آینه رو بگیری طرف من. دارم میگم من هم حتا متوجه این موضوع هستم. خواستم بدونی که میتونم بفهمم. و؟ و خب دتس ایت.
|
|
همیشه فکر میکردم روابط «لست تانگو»یی چهقدر جذابان. رابطه تو یه چاردیواریِ خالی، بیاسم و رسم، بیحاشیه و بیهیستوری و بیهمهچی. حالا اما فکر میکنم چه جذاب و چه سخت.
یه آقایی نشسته تو مغزم که هی مجبوره بهم یادآوری کنه فرزندم شما یادت بیفته چه جور آدمی هستی و چی دلت میخواد و چی رَمت میده و الخ، بعد ببین کجای این رابطه با خواستِ تو منافات داره، بعد اگه به نتیجه رسیدی بیا غر بزن. من؟ من اما عادت ندارم که! یه وقتایی پای عمل که میرسه میشم خودِ کلیشه. لاله نوشته بود اوه2 از وقتی که آدمئه راه میفته میاد تو وبلاگت. وقتی که شروع میکنی به نوشتنش. آدمی که بیاد بره تو نوشتههات، یعنی شده آدمِ تو. به کم و زیادش کاری ندارم، اما اومده تو متن زندگیت؛ بیشکلی. یه آدمایی هستن اما، که جرأت نداری بنویسیشون. چرا؟ چون به محض نوشتن ازشون، تمام دور و بریهات میفهمن داری کیو میگی. یه سری خصوصیات بارز و تابلو دارن که هیچ رقمه نمیشه کُد-دار نوشتشون. مجبوری هی آدمه رو قایم کنی لای شیرازهی وبلاگ. هی هر صفحهی وبلاگ چشمت بیفته بهش، اما تو متن نباشه. ننویسیش. گاهی وقتا اما اونقدر سخت میشه ننوشتن از آقای شیرازه، که میزنی به سیم آخر. گیرم درفت. گیرم تو دفتر سیاهه. یه وقتایی حس میکنی داری به وبلاگت خیانت میکنی اگه هی ازین آدم ننویسی، اگه هی هُلش بدی پشت بوتهها.
|
Monday, December 13, 2010
داشتم از در خونه میرفتم بیرون که زهرا خانوم صدام میکنه خانوم ملافهها کجان؟ میگم گذاشتهمش رو تخت، همون مشکیه، همونو بکش. میگه نمیکشم اینو، یکی دیگه بده. میگم وا! نوئه بابا، دیگه ملافه نداریم، قبلیا رو همه رو هفتهی پیش ریختهم دور. میگه بذار همین باشه پس، فقط روبالشیها رو عوض میکنم. درو میبندم برمیگردم تو: برا چی آخه؟ میگه هفتهی پیش هم دیدم اینو، پهنش هم کردم، اما پشیمون شدم جمع کردم. قلبم گرفت. میگم بابا مشکیِ خالی نیست که، طرح داره، کلی هم شیکه، بنداز بره. میگه نه، قلب آدم میگیره. میگم قلب من وا میشه، بنداز شما. میگه نه بهخدا، نمیندازم، شگون نداره. میگم گیر آوردی ما رو ها، سر پیری چیچی شگون نداره! میخوای چه شگونی داشته باشه؟ ولمون کن بابا، بنداز بره. شب برگشتهم خونه میبینم همچنان ملافه قرمزه رو تختئه، فقط روبالشیها عوض شده، خیلی کول و شیک.
|
رونوشت احتمالی به خانومِ مامان:
به نویسنده ها غبطه می خورم که اثر چاپ شده شان را می توانند با فاصله ای از خود حفظ کنند و وقتی آن را زیر ذره بین دیگران قرار دهند که خودشان دیگر پشت میز کارشان نیستند.وبلاگ نوشتن با این که تمرین نوشتن است اما تمرینی است که جلوی روی دیگران انجام می دهی با این تفاوت که خواننده ی وبلاگ ،نوشته را به چشم تمرین نمی بیند و برگی از دفتر خاطرات روزانه ی وبلاگ نویس می بیند. که البته در دنیای واقع این دو فضا (دقترخاطرات نویسنده/محصول نهایی نوشتن ) بر هم بی تاثیر نیستند اما فاصله ی زمانی و مکانی چاپ دو اثر این را از خواننده می خواهد که بین خاطرات و دنیای خیالی نویسنده،بین شخصیت های مخلوق او و خود واقعی اش تمایز قایل شوند. تمایزی که البته می تواند مرز چندان مشخصی نداشته باشد. وبلاگ نوشتن برای من روز به روز سخت تر می شود. درست تر بگویم :منتشر کردن نوشته هایم سخت تر می شود. هر چه می گذرد یادداشت هایم را بیشتر به صورت منتشر نشده ذخیره می کنم. شاید از مهم ترین دلایل آن برداشت های نادرست/ناقص اطرافیانام باشد که من را از نزدیک می شناسند از نوشته هایی که خیلی اوقات قرار بوده صرفن تمرین نوشتن باشند برایم و نه هیچ چیز دیگر. به محض خواندن شعر غمگینی آن را به حس و حال آن لحظه/روزم ربط دهند و نگران حالم شوند. و یا حس متن وبلاگ را آینه ای فرض کنند که احوال نویسنده ی آن را کمال و تمام نشان می دهد. جدی گرفتن مستقیم بازی زبان و تخیل و عدم تشخیص مرز میان خیال و واقعیت در نوشته ی وبلاگ و منتقل کردن آن به وبلاگ نویس همان چیزی است که کم کم گلوی قلم را می گیرد و راهش را می بندد. پدر جان، مادر جان، دوست و آشنا و فامیل محترم، خطاب من به شماست. این جا اغلب تمرین نوشتن می کنم.خاطرات روزانه نمی نویسم. [+] |
غرغرکنان و بدوبیراهگویان تسلیم شدم اززیر پتو بیام بیرون بسکه آقاهه دستشو از رو زنگ برنمیداشت و نمیرفت پی کارش. آمادهی گازگیری بودم که دیدم یه جفت بوت قهوهای سوختهی خخخخ تو یه جعبهی خیلی قرمزِ گنده اومده دم در خونهمون، بیکه تولدم باشه.
|
Sunday, December 12, 2010
یادمه سر کلاسای داییجان، همون ترمای اول که صرفن فیلمنامه کار میکردیم، اول ترم همه باید یه دور طرحامونو میخوندیم، روشون حرف میزدیم، کرکسیون میکردیم، بعد تا پایان ترم وقت داشتیم بسط و توسعهش بدیم و تبدیلش کنیم به فیلمنامه. ترم اول که رفته بودم سر کلاس، هیچ ارزیابیای از نوشتههام بیرون از وبلاگ و مجازستان نداشتم. اون دوران فقط تو وبلاگ مینوشتم و عادت کرده بودم همه بهبه چهچه کنن و کامپلیمان بدن و الخ. (بله، نوستالوژی:دی) وقتی رفتم سر کلاس، طبق معمول فکر میکردم با همون ریاکشنها روبرو خواهم شد، کم و بیش لااقل؛ اما آدمای کلاس داییجان هیچ شباهتی به مخاطبهای وبلاگ من نداشتن. ذهنیتشون به کل یه چیز دیگه بود. «دور هم باشیم خوش میگذره» نبودن. آدمهای کتابخوندهای بودن که خیلی جدی مینوشتن و جدی فکر میکردن و جدی نقد میکردن و جدی کامنت میدادن. همهشون یه ربطی به ادبیات و سینما داشتن و رشتهشون تا حدی مرتبط بود و من بیربطترین آدمِ اون جمع بودم از لحاظ تحصیلات. برای من نوشتن تا قبل از مواجهه با واکنش رفقا، یه چیزِ فان بود. اولین بار که طرحمو خوندم و با واکنشها مواجه شدم، یههو ورق برگشت. چرا؟ دنیای ذهنیِ من با اونا فرق داشت. وقتی شروع کردن نوشتهی منو نقد کردن، کسی کاری نداشت من کیام و چهقدر با هم رفیقایم و فلان حرف ممکنه منو ناراحت کنه یا اعتماد به نفسمو ازم بگیره یا هرچی. اونا خودشونو موظف میدونستن هر اونچه فکر میکنن در مورد نوشتهی من رو به زبون بیارن، رک و صریح، خودِ تقوایی هم، و کسی کاری نداشت این نقدها ممکنه تو رو هِرت کنه یا نه. دفهی اول به کل اعتماد به نفسمو از دست دادم. خورده بود تو ذوقم. کمی که کلاس پیش رفت اما، دیدم با خودشون هم همینکارو میکنن. وقتی پای کار حرفهای وسطه، مناسبات بیرون کاملن گذاشته میشه کنار، و واسهی هر کسی حرف و نقدی که روی نوشتهی دیگری میده همونقدر مهمه که نوشتهی خودش. کمکم دیدم همهی این بد و بیراهها با دلسوزی و دقت و نکتهسنجی تمام داده میشه. و کمکمتر دیدم اون کامنتهای بیملاحظه چهقدر باعث شده حواسم به تکتک کلمههایی که انتخاب میکنم باشه. چهقدر تونسته وسواس نوشتاری ایجاد کنه تو من. چهقدر آدمم کرده به عبارتی. همون طرح اولیه رو روش کار کردم و آخر ترم نوزده گرفتم، یکی از سه تا نوزده کلاس که بالاترین نمره بود.
تو میای از من نظر میخوای راجع به چیزی که اولن میدونی حوزهی حساسیتزاییئه برای من، و خوشایند نیست برام که راجع بهش اظهار نظر کنم. و ثانین میدونی و تجربهشو داشتی که تو این موضوع خاص، به واسطهی تجاربای که دارم، چهقدر نظراتم فاشیستای و جزمیئه. چرا؟ چون دارم رو هوا حرف نمیزنم. دارم از چیزی حرف میزنم که بیواسطه لمسش کردهم، پس از حرفی که دارم میزنم مطمئنم. علیرغم دونستن تمام اینها، بازم میای و خیلی جدی از من میخوای اظهار نظر کنم، کمکت کنم. اینجا من دیگه رفیقت نیستم، ناخوداگاه میشم یکی از بچههای کلاس داییجان. میشم همونی که خودشو موظف میدونه نظر واقعیش رو بهت بگه، با اینکه میدونه خوشایندت نیست. اما معتقده اگه بخوای وارد این بازی بشی، باید طاقت شنیدنش رو داشته باشی. تو؟ گمونم انتظار داشتی مث بیشتر وقتا تاییدت کنم و برات هورا بکشم و تشویقت کنم و بگم اوهوم2، اما حواست نیست وقتی پای اینجور مسائل در میونه، چهقدر دنیاهای ذهنی ما با هم متفاوته. یادت میره تو این یه حوزهی خاص من دیگه آیدای گوسِپند نیستم که فوقش با چیزی مخالف باشم یه دو نقطه دی بزنم و بیخیال رد شم و برم. که چرت و پرت بشنوم و رد شم بگم به من چه بگم بزرگ شن خودشون خوب میشن. تو آدمِ سُر خوردن و رد شدنای، من آدمِ گیر کردن. تو این حوزه من ناخوداگاه میشم یه زن جدی و غیر قابل انعطاف که به یه سری فرمولها معتقده، و اگه بابت چیزی احساس مسئولیت کنه تمام دو نقطه دیهای دنیا رو میذاره کنار، به قول خودت میشه یه ماده گرگ. صرفن در موردت احساس مسئولیت کردم. پشیمونم هم. گاهی وقتا همون «دورِ هم باشیم و دوست باشیم با هم» بیشتر خوش میگذره. |
مامانم گیر داده وبلاگتو بده بخونم. بعد من هی هربار میگم چشم، هی هربار میام پای کامپیوتر یه نگاهی میندازم ببینم مامان میاد تو با چه صحنههایی مواجه میشه، هی پشیمون میشم. امروز اما یه جوری گفت که افتادم تو رودروایستی. حالا اومدهم همهی وبلاگامو گذاشتهم جلوم، ببینم کدومو بدم بهش که خدا رو خوش بیاد. (سلام مامان جان، چون ممکنه خر شده باشم آدرس همینو داده باشم!) بعد میبینم تقریبن تو همهشون دربارهی مامان نوشتهم. جنگ سرد ما هم که به سلامتی تمومی نداره. فک کردم برم اون پستا رو درفت کنم، میبینم راه نداره، یکی دو تا وبلاگ و پست نیست که. بعد به سرم میزنه آدرس همینجا رو بدم بهش و اصن فک نکنم چی میشه، ولی خب مامانمه دیگه، عادت نداره به نوشتههای من، نمیدونم چه واکنشی نشون خواهد داد. بهش میگم آخه ممکنه از نوشتههام سر درنیاری دچار سوءتفاهم شی هی. میگه نه که الان از زندگیت سر درمیارم و دچار سوءتفاهم نیستم. دیدم راست میگه خب. اکثر فامیل به من به چشم یه موجود فضایی که از مریخ اومده نگاه میکنن و معتقدن حرجی بهم نیست. ولی اینکه از فردا بخوان مامان و خالههام پای تلفن پستهای منو دی-کُد کنن یه چیزیه که هنوز از حد تحمل و خونسردیِ من خارجه. اینه که به این نتیجه رسیدم بگردم یه وبلاگ محترم اتوکشیده پیدا کنم جای وبلاگ خودم بدم به مامان و رفقا. به من بگویید چه کنم؟ یعنی کیو جای خودم بدم مامانم.
|
Saturday, December 11, 2010
چهگونه این کتابها این فیلمها عاقبت ما را نابود خواهند کرد یا من اون شب چی گفتهم مگه سپیده
صبح که بیدار شدم فقط چندتا صحنه یادم مونده بود از شب، چندتا فلاشبک. چندتا صحنه و چندتا جمله، بیکه یه اپسیلون یادم بیاد من چی جواب دادهم. «قارهی هفتم» هانکه رو دیده بودم و طبق معمولِ هانکه، تا مغز استخونم تیر کشیده بود. باید میزدم بیرون. رفته بودم پیشش. تنها جایی بود که دلم خواسته بود برم. گفته بود بیا. همیشه میگه بیا. منای که معمولن در حد کیهانبچههاست دوز الکلام، با شات شروع کرده بودم و در کسری از ساعت رفته بودم بالای ابرا. دستشو مثلث قائمالزاویه-طور گذاشته بود زیر سرش. بالای سرم بود و آروم حرف میزد، با اون صدا جدیهش. غلت که زده بودم قایق یه تکون گنده خورده بود و کمی طول کشیده بود تشخیص بدم پایین تخت دریاست یا ملافه. وقتای صدا جدیه یا داریم از زندگی من حرف میزنیم، یا از هیچیِ دیگه. صدا جدیه رو تخت اما یعنی اوه2. یعنی حرفای مهم که ممکنه مث بند بپیچه به دست و پای آدم. اینو یه آدمِ کلیشه که نشسته تو مغز من میگه، با یه صدای هشداردهنده که یعنی یه چی میدونم که میگم. یه وقتایی هم مزخرف میگه، آی نو. غلت زدم رو شیکم. قایقئه انگار یکی بهش تنه زده باشه لنگر برداشت. صدا جدیه داشت از یه چیزای کامل و تمامای حرف میزد. من آدم رابطهی کامل و تمام نبودم. اینو لابد یکی تو قایق گفته. با صدای بلند. من یادم نمیاد لب از لب باز کرده باشم. یادم میاد صدا جدیه گفته بود هرجور تو بخوای همون کارو میکنیم. صدا جدیه آروم و مهربون بغلم کرده بود. فردا صبح فقط چندتا عکسِ نور-دیده داشتم تو مغزم، که حتا مطمئن نبودم مال دیشبه. چندتا جمله یادم میومد، با یه صدای آروم و جدی، بیکه یک کلمه یادم بیاد چی جواب دادهم. نگاه کردم پایینِ تخت رو، دریا نبود. پشت میز صبحانه اما اوضاع یه جوری بود مث وقتای «هر جور تو بخوای». هرکاری کردم روم نشد بپرسم دیشب چی گفتیم به هم. گفتم لابد فردا پسفردا حرف پیش میاد، معلوم میشه. ترسیدم همهش خواب باشه ضایع شم. فردا پسفرداش هیچ حرفی پیش نیومد. برگشته بودم خونه، «قارهی هفتم» رو زمین بود، پایینِ تلویزیون. کلن؟ کلن هنوز که هنوزه رابطههه «هر جور تو بخوای» باقی مونده. حالا من هی دلم چیزای دیگهای میخواد، اما هنوز روم نشده بپرسم اون شب کذاییِ «قارهی هفتم» دقیقن چی گفتهم که همهچی اینجوری ثابت مونده. من آدمِ «اصرار»ام. بلد نیستم تو رابطههای «اگه تو اینجوری میخوای، اوکی» باید چیکار کنم دقیقن در طولانی مدت. بدتر از همهش اینه که من اصن از «هر جور تو بخوای» خوشم نمیاد آخه. نتیجه؟ بعد از هانکه و فونتریر از خواستهها و تصمیمهام در مورد ابعاد رابطه سؤال نپرسید لطفن. Labels: stranger |
Thursday, December 9, 2010 سلام آقای ویش-لیست، وقتشه آپدیت شین قربان امروز که نشسته بودم چارزانو کف آشپزخونه و داشتم خط میکشیدم و مشق مینوشتم و خیلی شاد و مسرور بودم، یههو دوزاریم افتاد که اوه2، نکنه اینم مقدمهی برآوردهشدن فلان آرزوههست که دو سال تمام خودمو کشته بودم براش؟ که اصن یه وقتایی هست در زندگانی، که بیکه بفهمی میبینی چیزی که ده سال داشتی دیدریمش میکردی و گلِ بزرگ زندگیت بوده، هفتهی پیش برات اتفاق افتاده و تو اصن حواست نبوده و حتا وقت نکردی بهش فکر کنی و براش ذوق کنی، چه برسه به قدردانی. نشستم به کشف و شهود، ببینم الان چیا دارم که تحققیافتهی آرزوهای ده سال پیشمان، دیدم اوه2 آقا. منتظر دست یافتن به یه سری آرزوئم که آلردی دان، که همین الان دارمشون بغل دستم، که اصن نفهمیدم کی و کجا و چه جوری دستم رسید به اینهمه غول چراغ جادو. چند وقت پیشا که با کله سقوط کرده بودم در قعر منحنی و طبق معمولِ وقتای سقوط یهراست رفته بودم پیش پدر مقدس، که به ناتوانیها و خرده جنایتها و میزِریها و الخهام اعتراف کنم، یه آینه گذاشته بود برابر آینهام، که الاغ، اگه ابدیت نمیسازی لااقل چشمتو باز کن ببین کجای زندگیت وایستادی. ببین چی فکر میکردی و الان چند قدم از خواستههات جلوتری. اون شب باور نکرده بودم، امروز اما باورم شد. |
بعضی وقتا تنها راهم اینه که برم شهر کتاب یه عالمه کتاب بخرم خوب شم. رفتیم شهر کتاب کتاب هیجان انگیز خریدیم بعدش طبق سنت همیشهگی رفتیم آرین ازون پایین آبپرتقال گرفتیم نشستیم رو نیمکتا ورورورحرفزنان کتابا رو ورق زدیم آبپرتقال خیلی ترش خوردیم خوب شدم. حواسمم بود که نازنین نداشتیم.
|
یه آقاهه پیدا شده در زندگانی، که از چهار باری که کلن دیدهمش سه بارشو دعوا داشتیم با هم، دعوای لایت محترمانه. کلنتر هم سیستم فکریمون به طرز قابل ملاحظهای پرته از هم. وقتی دارم با خودم فکر میکنم امروز تو جلسه چی بهش بگم کلی دلایل متین منطقیِ جدیِ خشن دارم که حق با منه، اما پام که میرسه تو جلسه همهچی تبخیر میشه. چرا؟ چون رفیقمون به طرز وحشتناکی لهجه و مدل حرف زدنش عین حمید فرخنژاده، قد و قوارهش هم؛ فقط قیافهش بهتره و سفیدتر. بعد هی که داره با من بحث میکنه هی محو لهجه و مدل حرف زدنش میشم هی تو دلم قربون صدقهش میرم هی یه جاهایی که قاعدتن باید جدی باشم همینجوری دست زیر چونه با لبخند محو سوئیت و مهربون نگاش میکنم هی به نتیجه نمیرسیم هی میفته کارمون به جلسهی بعدی. خلاصه نگرانمم اگه تا شنبه به مواضع معتدل مشترک نرسیم یههو عاشقش شم کل پروژه بره رو هوا.
|
Saturday, December 4, 2010
کاش به جای تمام آن فیلهکبابهای ظهرهای جمعه
برای یکبار هم که شده یادم میدادی چهجوری آن کباب رؤیایی را درست میکنی که حالا که نیستی هر بار که سراغ کشوی گوشتهای کبابی میروم اینجوری با حسرت نگاهشان نکنم دلتنگی؟ برای تو؟ این روزها «نایب» جایی برای دلتنگی باقی نمیگذارد عاشقانهها --- سیلویا پرینت Labels: las comillas |
کاش میشد برایت ننویسم
|
ازونجایی که تعداد پرسندگان و به لغتنامه مراجعه کنندگان زیاد شده، مثکه باید توضیح بدم که «بیفَهبَب» تهِ پست پایینی همانا فرم تودماغی و سرماخوردهی «میفهمم»ئه. برای توضیحات بیشتر میتونین به همکارم خانوم لاله مراجعه کنین.
پ.ن. گودر: مخفف گوگل ریدر اوه2: اوهاوه بلاهبلاه: blah blah
|
Friday, December 3, 2010
بریدن بند ناف هنگام تولد یک دهنکجی آشکار است. تو هرگز از آدمِ آنطرفِ بند رها نخواهی شد. بریدن بند ناف در زندگی هر آدمی یعنی یک گره کورِ جدید، که حتا اگر بتوانی با دندان هم بازش کنی، جایش تا همیشه ورمکرده و کبود باقی خواهد ماند.
چراغها را باز هم من خاموش کنم؟ --- سیلویا پرینت Labels: las comillas |
میپرسم از آقای فلانی چه خبر، هنوز هستین با هم؟ میگه نه، رابطهمو بههم زدم باهاش. میگم ا، چرا؟ داشت بهت خوش میگذشت باهاش که. میگه دیگه دوست ندارم باهاش س.کث داشته باشم. یعنی راستش اول داشت بهم خوش میگذشت که یه رابطهی صرفن فیزیکی داریم با هم و هیچ خواستهی دیگهای نداریم این وسط. من زندگی خودمو دارم اون زندگی خودشو. بعد اما، کمی که گذشت، تنم که سیراب شد، یادم افتاد از دوستی چیزای دیگهای هم میخوام. مث بیرون رفتن و گشتن و کنسرت رفتن و رستوران رفتن و مهمونی رفتن و خرید کردن و معرفی کردنش به دوستام، به عنوان پارتنرم، تو جمع. این رابطه قرار نبود وارد این استیج بشه و برای همین نتونست دووم بیاره. نتونستم ادامهش بدم...
با خودم فک کردم اوه2، چه بیفهبب.
|
چشامو که باز کردم، اولین چیزی که اومد جلو چشمم این بود که باید بری دستبوسِ ملکهی مادر. درواقع اصل عبارت این بود: باید بری دستبوس ملکهی مادر، وگرنه که اوه2. حالا نه که مامان از سفر برگشته باشه و هنوز ندیده باشمش، نه؛ اما دستبوس رفتن یه معنیِ دیگه داره. همیشه روز اولِ بعد از سفر، مامان معتقده داریم به خاطر سوغاتیها میریم دیدنش، اینه که احتیاج به یه روزهای بعدی داره که خیالش راحت شه به خاطر خودش رفتیم دیدنش. به خاطر مامان دارم میرم یا به خاطر اوه2؟ این ازون دستاندازهای هرگز صاف نشدنیِ بین من و مامانه. مامان معتقده من یه موجودِ خودخواهِ بیعاطفهم که دلم برای هیشکی جز دوستام تنگ نمیشه و سرم به دنیای خودم گرمه و صرفن برای خالی نبودن عریضه بهشون سر میزنم. برعکس خواهرکوچیکه که دربست در آغوش خانوادهست و اهل معاشرت و غیبت و بگوبخند و الخ. مامان به سادگی من و خواهرکوچیکه رو میذاره رو یه پله، و به سادگیتر ایگنور میکنه که من دارم چهجور زندگیای رو ران میکنم، خواهرکوچیکه چهجور. مامان معتقده من هیشکی به جز خودم برام مهم نیست. من معتقدم مامان همیشه خودش رو در نقش یه ایثارگرِ یهطرفه دیده و از عالم و آدم متوقعه و باید خودش رو درست کنه. طی این چند سال، به نظرم نه من عوض شدهم، نه مامان. فقط تونستیم با اصطکاکهای فراوون، هرکدوم حرف خودمونو تا جایی که میتونیم بشونیم به کرسی و هرکیبهنوعی زندگی خودمونو بکنیم. یه وقتایی مث اینجور وقتا اما، که تازه برگشته و در مرکز توجهئه، تمام سنگرهایی که آدم در گذشته فتح کرده رو رسمن ایگنور میکنه و روز از نو روزی از نو. قرار بود عصر با خونواده باشم و شب برنامهی خودمو داشته باشم، که مامان طبق معمول گذشتهش شاکی شد که حالا یه شب قراره دور هم باشیم و کلی مهمون داریم، باز میخوای وسط کار بذاری بری و الخ. گوشی تلفن رو که گذاشتم، فکر میکردم الان باید کلی عصبانی باشم و شب که میرم اونجا لابد تو ژست و اینها. بعد دیدم نه، کلی هم خوشاخلاقم و ملکهی مادر رو تحویل گرفتم و هرچی گفت گفتم چشم و دربست در اختیار خانه و خانواده بودم و از قضا بهم خوش گذشت هم. دوتا قرار شبم رو هم حتا کنسل کردم، که عیش مامان رو منغص نکنم. مامان پرسید میان دنبالت یا با آژانس میری. گفتم نمیرم، هستم تا آخر شب. مامان خندید که: ها، به خاطر خورش سیبآلبالو. خب میذارم برات، میخوای بری برو. |
بیخیالِ حرف و حدیث و حاشیه و الخ
برگرد دوباره بیا وبلاگِ خودم شو بینیم
|
Wednesday, December 1, 2010 vivir para contarla
آقای دکتر داره تو یه جلسهی گروهی صحبت میکنه: وقتی قراره خودتونو به یه آدم غریبه معرفی کنین چهجوری معرفی میکنین؟ نود و هشت درصد آدمای حاضر تو جلسه میرن سراغ سن، تحصیلات، شغل، مجرد یا متأهل، و الخ. آقای دکتر معتقده اینجور خود-معرفیگریهای صوری به کارِ دوست پیدا کردن نمیاد. با اینجور دادهها صرفن یه سری پیشفرض تو ذهن طرف مقابل شکل میگیره، که لزومن ربطی به کارارکتر اصلی شما نداره. اگر یکی از کارکردهای معرفیِ خود، این باشه که بتونی بر اساسش دوست مناسب برای معاشرت شخصی پیدا کنی، این اطلاعات کمترین فایده رو به تو میرسونن. این که صرفن یکی مث تو مثلن کامپیوتر خونده باشه یا همکار باشین، باعث نزدیکیِ ذهنیِ شما نمیشه. این نزدیکیها رو باید تو حیطههای دیگه جستوجو کنین. آقای دکتر تمام این مقدمهها رو میچینه که بگه برای دادنِ اطلاعاتِ درست از خودتون، اطلاعاتی که منجر به تعاملِ مفید بشه، لازمه از خودتون، از درونیات و ذهنیات و افکار و ناگفتهها و دوستداشتهها و نداشتههاتون حرف بزنین. با حرف زدن در مورد این چیزاست که میتونین آدمهای همفرکانس خودتون رو پیدا کنین. آدمهایی که شب، وقتی خسته و مونده برمیگردین خونه، از دیدنشون خوشحال بشین. دلتون بخواد با هم بشینین شام بخورین، گپ بزنین، و آخر شب سبک و راضی و خرسند باشین از معاشرتتون. آقای دکتر بیکه خودش بدونه، رسمن داشت میگفت وبلاگ بنویسین آقاجان، وبلاگ بنویسین.
مارکز یه کتاب داره به نام «زندهام که روایت کنم». حالا از ترجمهی عنوان کتاب که بگذریم، ایدهی اولیهش بر این اساس بوده که اون تیکههایی از زندگیم رو میتونم ادعا کنم واقعن زندگی کردهم، که دیدهم بعدش دوست داشتهم بنویسمشون.
وبلاگ برای من شبیه یه آلبوم عکسه. یه سری تصویر از لحظههایی که دوسشون داشتهم، توشون بهم خوش گذشته، خندیدهم، کیف کردهم، تموم شدهن رفتهن، و حالا با چندتا کلمه، با چندتا اسم و کیوورد، اون عکسه رو میچسبونم تو آلبوم. برای وقتای بیحوصلهگی و دلتنگی شاید، که همینجوری که بیهوا دارم ورقشون میزنم، چشمم که بیفته به فلان نوشته، آدما و اتفاقای اون شب یادم بیاد و دچار یه لبخند جولیا-رابرتزوار بشم فوقش، که آخخخییییی یادمون بهخیر، نه بیشتر. یا گاهی یه سری تصویر از روزای سخت و طاقتفرسا، که از سر گذروندهمشون، و حالا که چشمم بهشون میفته با خودم میگم اوه2، عجب زندگیای داشتی فرزندم. وبلاگ از همون روز اول که تعداد وبلاگای فارسی به پنجاه تا هم نمیرسید، که اینجا پنجاهتا خواننده هم نداشت، که اصن کامنت و کانتری اختراع نشده بودن که بدونیم چندتا خواننده داریم، برای من در حکمِ "my dear diaries" بوده، تا خودِ همین امروز.
از روز اولی هم که کل وبلاگای فارسی به زور به پنجاه میرسید همین بوده روال نوشتنم، تا الان. حالا شما که تازه دو روزه داری اینجا رو میخونی هی بشین اسمشو بذار شو-آف، اسمشو بذار اسنوب، اسمشو بذار ال و بل. یا اونقدر باهوش هستی که بتونی کانتکست رو تشخیص بدی، یا نیستی دیگه. راحت باشیم جفتمون، هوم؟
|
یه لحظههایی هست در زندگانی، که وسط یه رفاقت طولانی و پرفراز و نشیب، وسط گپ و گفتهای همیشهگی، روال صحبت میره سمت جایی که من صداش میزنم "man to man talk". صمیمی و بیحاشیه و دلپذیر، فارغ از موضوع. ازون لحظهها که آدمه و حرفاشو باور میکنی. میدونی باهات روراسته. میدونی دوسِت داره که میتونه اینجوری باهات روراست باشه. اینجور وقتا با خودم فکر میکنم رفاقته اصن کش اومده کش اومده کش اومده که برسه به همینجا، به همین استیجای که بشه توش اینجوری حرف زد.
مثلن؟ مثلن همون یه کوچولو سوشیفروشیِ دیشب، تهِ یه روزِ سختِ بدبو، وسط خستهگی و آهستهگی وخواب و بیداری. |
حالا هرچهقدر هم بالونت رفته باشد بالا، کم کم کیسههای شن از روی زمین بلند میشوند خودشان تو را پیدا میکنند. میچسبند زیر سبد بالونت، و آرام آرام برت میگردانند. اگر ببینی فکر میکنی الکیست. اول فیلم گرفتهاند که یارو رفته بالا، کیسههای شن را باز کرده، یکی افتاده توی علفزار، یکی توی دریا. بعد هی رفته بالاتر. این هم حقهست. برعکس همان را به خوردت دادهاند. اما اینطوری نیست. کیسههای شن خودشان پرواز میکنند. خش خش خش. از لای علفها. وقتی هنوز بالون تو به آسمان آنجا نرسیده. روی پاهایشان جمع میشوند. نرم میپرند. و تا برسند بالا تو هم رسیدهای. اینطوریست. آدم همیشه سقوط میکند. بالا فقط برای سفر است. باید برگردی پایین زندگی کنی. سوسک بکشی. سوختهی غذا را از ته قابلمه پاک کنی. باید برگردی. که برمیگردی. شک نکن.
ادامهی مطلب |