Desire knows no bounds |
Tuesday, December 27, 2016
هر کی اگه از یه رابطهای میاد بیرون، اولین گزینه این نیست که یه رقیب عشقی پیدا شده و آدم به خاطر رابطهی جدید از قبلیه رفته بیرون؛ از قضا اولین گزینه اینه که رابطه داشته کار نمیکرده. که اگه کار میکرد، که اگه جذابیت داشت، خب آدم میموند توش. پس شرط لازم و کافی برای خروج از رابطه لزومن تنوعطلبی من نیست، شخص شما هم هستی بزرگوار.
|
باید اعتراف کنم آنچه بیشتر اوقات در ادبیات عشقی بزرگ تلقی میشود، درواقع شیدایی است. هر دو رمان آنا کارنینا و مادام بوواری دربارهی شیداییاند. آنا کارنیناهای این زمانه اما در زندگی واقعی، بعد از دو سال ازدواج با ورونسکی خود، خودشان را زیر قطار پرت نمیکنند.
در میانهی امنیت و ناامنی --- ایوان کلیما Labels: UnderlineD |
کارها به آرامی پیش میروند. به آرامی؟ به کُندی؟ فرق چندانی ندارد هم. دلم شور نمیزند پس همهچیز خوب پیش خواهد رفت. برای برنامهریزیهایمان به قدر کافی وقت دارم و این روزها روی چند پروژهی موازی فکر میکنم. مینویسم. مراحل اولیهشان را پیش میبرم. و همینها. تهران شلوغ و پردود و پرترافیک است. دسکتاپ گالری را آوردهام خانه، گذاشتهام کنار لپتاپ، و روزها زیر آفتاب دلپذیری که پهن میشود توی سالن خانه، مینشینم پشت میز ناهارخوری، یا روی مبل روبروی پنجره، و کارها را آرام آرام و به طور موازی پیش میبرم. از اینکه فعلا هر روز هر روز قرار نیست توی این قیامت ماشینها بروم بیرون، حالم خوب میشود.
حالا وقتی صبح زود بیدار میشوم، بیشتر روز را در رختخواب میگذرانم و لذت میبرم؛ روز با استراحتهای آرام و طبیعی، کمی سرزدن به چاپخانه؛ به راحتی در آبهای ژرف افکارم فرو رفتن و قایقرانی در جهانی زیرزمینی؛ و بعد، شب، با خواندن جوناتان سوئیفت، پر کردن منبع آن چشمه.* یکی دو تا کتاب آکادمیک و یکی دو تا کتاب دیگر در دست دارم. اوقات کتابخوانیام به شکلی مشهود زیاد شده. کمتر میروم سراغ موبایل و لپتاپ و اینترنت. کتاب میخوانم و فیلم میبینم و کمی هم سریال، چاشنی اوقات خستگی آخر شب. سید هم اینجاست. همین دور و بر. گاهی کنار دستم، گاهی توی توالت، گاهی توی اتاق خودش، گاهی همینجا پشت میز. راستی در این چند روزه بسیار خشنود بودهام. نمیفهمم چرا. شاید علت آن سر عقل آمدن باشد.* سید گفت میرویم سفر. یک سفر چندروزه. برنامهریزی برای سفر طولانیترمان، سفر چندماههی آخر سال. گفتم خب. البته نه به این آسانی. همیشه در برابر هر پیشنهاد بیموقعای مقاومت میکنم. اما آخر سر میگویم خب. خوبی سفر این است که چندروزی مرا از اینهمه شلوغی کاری میکشانَد بیرون. هرج و مرج بنایی و حراج و نمایشگاهها و دکوراسیون و انتخاب متریال و الخ. چندروزی میروم کنار دریا، با یکی دوتا کتاب دفتر و چمدانی سبک. سید میگوید این سفر کوتاه غیرمنتظره برای خودت هم خوب است. بیسفر، بداخلاق میشوی. کلا بداخلاقم من. شاید هم بیسفر بداخلاقتر میشوم. نمیدانم. لابد درست میگوید. ذهنم در حال بیکاری فعال میشود؛ و غالبا دست به کاری نزدن برایم مفید است. در حال خواندنِ بایرون و موروآ هستم.* فردا اول وقت میروم گلفروشی. دلم میخواهد برای الف به خاطر عزادار بودنش گل بفرستم. احساس میکنم از آخرین باری که من و دوستم را در روز افتتاحیه دید، کمی فاصله گرفته. احساس میکنم احساس تنهایی میکند. برایش گل خواهم فرستاد، یک بغل لیلیوم سفید مثلا، غیرمنتظره. بعد میآیم خانه، ظرفها و لباسها را میگذارم توی ماشین، گلدانها را آب میدهم. خانه را مرتب میکنم. چمدانم را میبندم و منتظر سید میمانم. راستی در این چند روزه بسیار خشنود بودهام. نمیفهمم چرا. شاید علت آن سر عقل آمدن باشد.* یادداشتهای شبانه --- سیلویا پرینت *از یادداشتهای روزانهی ویرجینیا وولف Labels: las comillas |
Thursday, December 22, 2016
به لورا گفتم نوشتن، اوضاع را درست مىكند...
وقتگذاشتن براى نوشتن در زندگىمان وقت زندگىمان را به ما مىبخشد. همچنان كه ما جزئيات محيطمان را توصيف مىكنيم، كمكم آنها را مىچشيم. حتا پرشتابترين و درهمبرهمترين زندگىها هم كمكم چهرهى تازهاى حاكى از عزيز شمردهشدن به خود مىگيرد.
حق نوشتن --- جوليا كامرون
پ.ن. اوهوم؛ ترجمه دستانداز دارد!
Labels: UnderlineD |
Tuesday, December 20, 2016 گفت حواست هست که اگه این ماجرا رو پابلیک کنی بخش بزرگی از محبوبیتت رو از دست میدی؟ گفتم اوهوم. گفت خب؟ گفتم دِر آر کانسیکوئنسِز؛ هر کاری کنیم هر تصمیمی بگیریم بالطبع یه سری پیامد داره. به شخصه اوکیام با پیامدهاش. گفت واقعا؟ گفتم واقعا. شبتر ازم پرسید چی دوست داری تو این استیج؟ گفتم همینی که هست رو دوست دارم. گفت نه، میخوام درست جواب بدی. گیج، منگ و خواب بودم. فک کنم جوابنداده خوابم برد. قبلترش غلت زده بودم رو شکم خوابیده بودم، همینجور که با موهام ور میرفت نان استاپ حرف زده بودم. حرف زده بودیم. یهجوری که انگار خزیدیم تو لونهمون. یهجور گرم و نرمی بود مدل حرف زدنه. یهجور حرف زدنِ مخصوصِ آدمای صمیمی. مخصوص آدمایی که در مورد هم کِر میکنن. قبل از اون لپتاپو گذاشته بود رو شکمش بغلم کرده بود بشینیم ویلا انتخاب کنیم. خوابم میومد. هرازگاهی سرمو میاورد بالا مونیتورو نگاه کنم ببینم این خوبه؟ ویلای لب دریا، مبله، دوبلکس، با استخر. گفتم خبالا، چه خبره مگه. گفت وقتی میتونیم، چرا که نه. گفت کوچهها همه سنگفرش سنگی دارن پر از گلهای سرخآبی. سردرهای آبیِ آبی، سفید و آبی، عین سانتورینی. گفت عین سانتورینی. گفت مطمئنم تو این سه ماه دیگه ازینجا تکون نمیخوری، پاتو نمیذاری ایران. گفتم نذاشتمم نذاشتم. کتابه سه ماه کار داره. گفت میدونی شرایط عوض میشه؟ گفتم آره بابا، میدووووونم. طوری نیست که. شرایط همیشه عوض میشه. ترس نداره. گفت هیشکیو ندیدم اینهمه اندازهی تو زندگیو شوخی بگیره. گفتم جدیام تموم شده. زندگی یه شوخی گندهست. جدیش بگیری تو رودروایستی باید جدیجدی تا تهش بری. گفت چه برعکس منی. گفتم اوهوم. یهجوری گفتم اوهوم که انگار خزیدهم تو لونهم. |
Monday, December 19, 2016
نامهی وارده:
نمیدانم باید چه کار کرد و یا حتی چی گفت؟ شاید باید بپرسم که "چرا سوگ؟" یا یکهو از سوگ چرا رفتی آتیه؟ نه اینکه نگران و غمگین نباشم و از این تصویر(ها) و آن یادداشت(ها) خیال نکنم ولی دلم شور نمیزند. اینکه (هیچ وقت) دلم شور نمیزند از بدیهای توست. هیچوقت توی آن تیمی نبودی که بشینی ببینی دنیا برایت چهها دارد. یا حداقل تصور من از تو این نیست. همیشه منتظر بودم ببینم برای من/ما/ دنیا چی داری؟ شاید تو هم مثل ما هرگز خیال نمیکردی یک روز آن جای گالری آتش برپا شود ولی خب از امامان الوالعزم برنامه ریزی و پلن هستی. لذا هیچ وقت حس نکردم حادثهای تو را غرق خاهد کرد، سر صبر منتظر ماندم ببینم چطور حادثه در تو غرق میشود. فرقی هم نمیکند دوز ماجرا چقدر است؟ ازهمین پیشآمدها و اتفاقات دم دست روزانه تا منفی/مثبت بینهایت. محمودرضا بهمن پور در یکی از یادداشتهای خاندنی ویژهنامه کیارستمی نوشته که: "وقتی حمیده رضوی پائیز سال گذشته طی حادثهای باورنکردنی در کویر درگذشت، غم رفتن ِاو حال خیلیها را خراب کرد ولی شاید هیچکس به اندازهی کیارستمی از این حادثه صدمه ندید. با این حال در شبی عجیب دوستانی را گرد هم آورد و پیشنهاد کرد که همه از بدیهای حمیده بگویند. کسی سخن نگفت تا آنکه خود کیارستمی سیاههای از بدیهای حمیده را گفت."در خیال من اینطور است که واقعن هرچی که ناراحتش میکرده را رک و بی پرده گفته، تمام که شده مثل همیشه لم داده و بقیه را دیده و شنیده. بعد از آن شب نه خودش و نه آن جمع چیزی نداشتند که بخاهند با آن سراغ حمیده بروند مگر خاطرات و خوشیها. اینجوری نقطه را توی دل و سر خودش و بقیه کاشته، صد حیف نمیدانم بر سهراب چی گذشته که آن جمله را نوشته، حتی نمیدانم چرا ایرج کریمی اینطور دلبستهی آن کلام و حال شده؛ اما از سعادت، زیر یک آسمان و در هوای کسی بودیم و زندگی کردیم که در کمترین زمان و کوتاهترین برخورد خودش را میدیدی و از حضورش لذت میبردی. چه کم داریم از این عباسها ، از این آدمها، هاه؛ متن را خاندم، مثل همیشه زیر یکسری کلمهها و جملهها خط کشیدم. بعضی را برای خودم و بعضی را برای تو :) از این میان ولی این یکی چه شور و شعور غلیظی پشتش بود: "چه دلم میخواهد این مرحله از آزادی را هم تجربه کنم". ولی آیدا، بازی انگار هر چه سادهتر باشد جدیتر است. شاید یک افقی هم بتوان تصور کرد که نه مرحلهای داشته باشد و نه اصلن ساحتی. پ.ن: کی بردارم سر ِدل ِاستراحت از بدیهای ناتمامت بنویسم؟ :دی |
Sunday, December 18, 2016
فکر کردم باید به شکل خلوت خودم درآیم.
سید میگوید تا حالا کسی را ندیدهام اینهمه مثل تو شبیه خلوت خودش باشد. علیرضا گفته بود چه خانهات، چه محل کارت، چه مدل زندگیات عین به عینِ اینستاگرامات است. دخترک میگوید هر وقت مامان نبود، بالاخره از توی یکی از همین شبکههای اجتماعی میشود فهمید همین الان دقیقا کجاست و دارد چهکار میکند.
به زعم خودم، زندگیام و تصاویر زندگیام ثبت عین به عین روزهای مناند. به زعمتر خودم اما خیال میکنم هنوز شبیه خلوت خودم نیستم. شبیه آن «خود»ی که توی «اترنال سانشاین آو د فیلان» تعریف شده بود نیستم. آن تکههایی از «خود» که همیشه پنهانشان کردهایم، سرکوبشان کردهایم، از دستشان خجالت کشیدهایم و از مواجهشدن با آنها طفره رفتهایم.
حالا؟ حالا با تمام اتفاقهای اخیر زندگیم، به طرز غریبی دلم میخواهد به شکل خلوت خود باشم. تمرین سخت و غریبیست برای من. اما دلم میخواهد تمام پوشههای خاکگرفتهی این سالها را، که چندان زیاد هم نیستند از قضا، از کشوهای گذشتهام بکشم بیرون بگذارم روی میز. دلم میخواهد بشینم یکییکی تکلیفم را باهاشان روشن کنم. که یعنی خیال میکنم وقتش رسیده که از زندگیام ایشو-زدایی کنم. ایشو؟ فارسیاش میشود گرهِ ذهنیِ ناشی از تجاربِ ناگوارِ طولانی در گذشتهی استمراری؟
سالهای سال بهانهی خوش آب و رنگِ «ناتوانی این دستهای سیمانی» را داشتم. بعد چند سالی را در «بُرههی حساس کنونی» و «دورانِ پُست-تروما» به سر بردم و در این چند سال اخیر هم درصدد شناسایی و پذیرش ایشوهای زندگیام برآمدهام!
آقای کا گفته بود دنیای درونی تو آنقدر بزرگ و پیچیده است که هیچ انرژی برای پرداختن به دنیای بیرون باقی نمیماند برایت. معاشرتم با الف، این روزها، مدام مرا یاد این جمله میاندازد. الف، خوب یا بد، دلنشین یا آزاردهنده، به غایت همین است که هست، و هیچچیز به قدر این جِنیوئین بودن، به قدرِ اینهمه اوریجینالیتی، اینهمه اصالتِ رفتاری داشتن مرا شیفته نمیکند.
حالا؟ حالا بابت همین اتفاقهای جدید زندگیام است که خیال میکنم وقتش رسیده «گرههایِ ذهنیِ ناشی از تجاربِ ناگوارِ طولانی در گذشتهی استمراری»ام را بگذارم روی میز، یکییکی باهاشان مواجه شوم، پروندههایم را ورق بزنم، بگذارم اگر قرار است تیزی لبهی کاغذها دستم را ببُرد، ببُرد، زخمها را بگذارم روی میز و بگذارم هوا بخورند و سر صبر رویشان بسته شود خشک شود بیفتد. فکر میکنم وقتش رسیده اینجوری آن بخش بزرگی از ذهنم را که به ثبت و نگهداری این پوشههای خاکگرفتهی بیمصرف اختصاص دادهام، خانهتکانی میکنم، دیفرَگ میکنم، سبک میشوم خالی میشوم تا هر چه بیشتر به خلوت خود شبیه شوم تا به هیأت خلوت خود درآیم.
دلم میخواهد کنارم برای یک نفر دیگر هم جا باز شود. بیچمدان و بسته و اضافهبار و الخ. یکجورهایی سبک، مثل همان دختری که در قطارهای بین شهری/کشوری سفرهای اروپا نقشش را بازی کردم. دختری که یک پیراهن آبی گشاد تنش بود، آبی تیره، و یک جفت آلاستار سورمهای، یک دافلبگ قهوهای، همان که به محض ورود به فرودگاه ورشو خریده بود، یک ژاکت کتانی خاکیرنگ، با کتابدفتر و مداد و موبایل دستش، و هدفون آویزان از گردنش.
به سید گفتم بعد از آرتفر پاریس برویم سفر قطار-طور. برویم طرف همان دهکدههای دامنهی آلپ. کوه و دشت و مه و الخ. گفت اوهوم. فکر کردم قبلش اما چه دلم میخواهد گرههای ذهنیِ ناشی از تجاربِ ناگوارِ طولانی در گذشتهی استمراریام را یکی یکی، ولو با کمک دندان، باز کرده باشم خانهتکانی کرده باشم سبک شده باشم. که بعد بشینم توی قطار، دختری در قطار، و از تماشای انعکاس تصویر خودم و آدم بغلدستیم توی شیشههای رو به دشتِ قطار، نترسم. باید به هیأت خلوت خود درآیم.
یادداشتهای شبانه --- سیلویا پرینت Labels: las comillas |
Thursday, December 15, 2016
کنارم دراز کشیده بود. به فاصلهی سی سانتیمتری کنارم دراز کشیده بود، روی تخت، توی اتاق تاریک، تاریکِ تاریک. دلم نمیخواست توی چشمانش نگاه کنم. دلم نمیخواست نگاهم کند. فکر کردم «حرف میزنیم، و تمام». فکر کرده بودم «تمام». کنارم دراز کشیده بود بیکه در آغوشم بگیرد. خشمگین بود و آزرده. فکر کرده بود «حرف میزنیم، و تمام میشود برمیگردیم سر جایمان، مثل تمام هزار و یک بار قبل».
گفت خب؟ شروع کردم به حرف زدن. کنارم دراز کشیده بود، روی تخت، به فاصلهی سی سانتیمتری از من، طاقباز، و در سکوت به حرفهایم گوش میداد، بیکه نگاهم کند. اتاق تاریک بود. شروع کردم به حرف زدن، در تاریکی. واژههای مناسبی دم دست نداشتم. حرفهایی که داشتم میزدم را بلد نبودم. اولین بار بود چنین کلماتی را به زبان میآوردم. انگار موتور ماشین باشم توی سرما. به زور کلمهها از دهانم خارج میشد. به زور جملهها شکل میگرفت و با صدای من پخش میشد توی اتاق. کمی بعد اما، روال جملاتم را پیدا کرده بودم. خیالم از بابت حرفهایم راحت شده بود. اتاق تاریک بود و آن کلماتِ تاریک، کلماتِ نیمهی پنهانِ من بودند، بیکم و کاست. فکر میکردم عذاب بکشم از گفتنشان. حرفهام که تمام شد اما، سبک بودم به غایت. سبک و خشنود و آرام. سید دراز کشیده بود به پشت، در فاصلهی سی سانتیمتری من، خیره به سقف، و سکوت کرده بود. سکوتش پیچیده بود توی اتاق. من حرفهام تمام شده بود و من غلتیده بودم به پهلو و من منتظر جوابی نبودم حتا. غلتیده بودم به پهلو و نگاهش میکردم و همین. دلم برایش تنگ شده بود از آن فاصلهی سی سانتی و دلم برایش تنگتر هم میشد. فکر کردم اما همین است که هست. فکر کردم در چهل سالگی از پیچیدهگی خستهام. از بازیهای پیچیده، خستهتر. و فکر کرده بودم این بازی، بازی من نیست. کلمات من پخش شده بودند توی اتاق تاریک و بعدْ سکوت، سکوت طولانی سید، مثل مهی غلیظ همهجا را فراگرفته بود. غلت زدم به پشت. طاقباز دراز کشیدم و چشمانم را بستم. دیگر چیزی مهم نبود. دیگر چیزی آنقدرها هم مهم نبود. دوستانم مرا جزو سران جنبش عدم تعهد میشناسند. از ازدواج کوتاهمدتام که بگذریم، تقریبا در هیچ دورهای از زندگیام متعهد نبودهام. همیشه از هرجور قرارداد و قید و شرطی دوری کردهام. میدانم که آدم تعهد نیستم. میدانم هم که تعهد خستهام میکند و فراریام میدهد. میدانم که باید به میل خودم بروم و به میل خودم بیایم. میدانمتر که نه کارمند خوبی خواهم شد، نه همسر خوبی. هیچچیز به قدر «باید/نباید» نمیتواند مرا از موضوع مورد علاقهام دور کند. کارمند/همسر/متعهد بودن گارانتی بیشتری دارد، آرامش بیشتری هم، اما از جنس من نیست. زندگی من با چالش معنا میگیرد. گارانتی، جذابیت هر چلنجی را برایم از بین میبرد؛ چه کاری، چه عاطفی. باید رییس باشم تا کارآمد باشم، و پارتنر آزاد؛ بیقید و شرط. سید گفت «قبول». نمیدانم چهقدر زمان گذشته بود که سید نفس عمیقی کشید و گفت قبول. «قبول» چرخید توی فضا و نظام تمام جملات مرا به هم ریخت. انتظار شنیدناش را نداشتم. همانجور که سید انتظار شنیدن حرفهایم را نداشت. گفته بودم نمیتوانم اینجایی که هستم با سید، بمانم. گفته بودم دلم اتاقی از آنِ خود میخواهد. به مسخره خندیده بود که «تو و اتاق؟ تو که همیشه توی اوتوبانی هانی». گفته بودم «آی نو». ادامه داده بودم که اما حالا دلم اتاقی از آنِ خود میخواهد و جایم اینجا، پیش تو، توی اتاق تو نیست. به مسخرهتر خندیده بود که «فک نمیکنی تعداد آدما تو اتاق خودت خیلی زیاده؟». انتظار شنیدن تمام این جملات را داشتم. جزو سران جنبش عدم تعهد بودن همیشه هم مفرح نیست. یکجاهایی به جز هزینهْ درد هم دارد. جواب داده بودم «آی نو». و ادامه داده بودم «اما الان میدونم دیگه دلم اتوبان نمیخواد». حوالی همین وقتهای سال بود، پارسال، که الف پیغام داد با ماهی فلانقدر یورو بیا برای مجموعهی ما کار کن. پیشنهاد، به غایت وسوسهبرانگیز بود. میدانستم آن فرصت، به سادگی پیدا نمیشود. هم گارانتی مالی داشت، هم ضمانت کاری. از آن طرف اما، هر چه بیشتر فکر کردم، مطمئنتر شدم که من آدمِ برای کسی کار کردن نیستم. تمام آن وسوسه و امکاناتی که از پیاش میآمد، این واقعیت را نمیتوانست پنهان کند. یکی از سختترین «نه»های زندگیام بود. اما نه را گفتم و بعد خودم، یکی یکی، همان پلهها را شروع کردم به بالا رفتن. زمینخوردن و نشدن و نتوانستنهای خودش را داشت هم، اما به دردسرش میارزید. سید گفت «قبول». دست دراز کرد مرا از فاصلهی سی سانتیمتری کشید توی بغلش، موهایم را بوسید و گفت قبول. پرسیدم مطمئنی؟ جواب داد اوهوم. لحن صداش و فشار دستی که دورم پیچیده بود را باور کردم. نفسی عمیق کشیدم و گذاشتم سکوت، دوباره مثل مهی غلیظ، بپیچد توی اتاق. ویرجینیا وولف میگوید «The eyes of others our prisons; their thoughts our cages». یکی دو ماهِ گذشته، یادداشتهای روزانهام را که توی دفتر سیاهم مینوشتم، متوجه شدم چه تمام این پنج سال گذشته، و چه تمام سالهای قبلش را زندانیِ نگاه دیگران بودهام، در قفسی از «مردم چی فکر میکنند» زندگی کردهام. و یادداشتهایم را که نگاه میکردم، فکر کردم چه دلم میخواهد این مرحله از آزادی را هم تجربه کنم. این مرحله از «مالک واقعی زندگی خود بودن». ماهها فکر کرده بودم و حالا امشب، همانجور که در آغوش سید نفسم تنگی میکرد، فکر کردم شاید این همان آزادی جدید است که دلم میخواست تجربهاش کنم. تجربهی جدیدی از زندگی در اتاقک شیشهای. مواجهشدن با قضاوت بیننده، و عبور کردن از آن. و حتا شاید یک قدم آنطرفتر، برانگیختن قضاوت بیننده، و زیستن در معرض آن. فکر کردم بازی برایم تمام نشده، جدیتر شده. اواخر تابستان، از آخرین سفر مشترک که برگشتیم، الف پروژهی مشترک را پیشنهاد کرد. گفتم «قبول». شگفتزده شد. من اما باور داشتم که حالا، آخر همین تابستان، آمادهام تا تمام ریسکها و مسئولیتها و هزینههای پروژهی جدید را بپذیرم. تمام مسئولیتها را قبول کنم و احساس زندهبودن داشته باشم هم. فکر کردم چالش جدید زندگیام شاید اصلا همین تعهد دادن و متعهد ماندن به قولیست که میدهم. آخر همین تابستان، زمان آن رسیده بود که برای پیشرفت و ثبات واقعی، هزینه بدهم، هزینهی واقعی. سید پیش ازین بارها و بارها مرا در آغوش کشیده بود. هیچبار اما نه با چنین صلحی که این بار. سید پیش از این بارها و بارها گفته بود قبول، هیچبار اما نه اینچنین واقعی که این بار. فکر کردم چه تمام جدالها و کشمکشهای بیپایانمان به همین سی سانتیمتر فاصله بسته بود انگار. به همین چهارجملهی کوتاه من، به آن سکوت طولانی، به آن مه غلیظ و به تنها «قبول»ای که باورش دارم. که انگار همین سی سانتیمتر، به یکباره تمام آن درهی مهیب پر از زخم بینمان را برداشته بود و اتاق را، اتاق تاریک و ساکت همیشگی را تبدیل کرده بود به اتاقی از آنِ خود، از آنِ خودمان. ویرجینیا وولف میگوید «You cannot find peace by avoiding life». فکر کردم همینجا، همین در آغوش سید بودن و در آغوش سید ماندن لابد همان صلحایست که دنبالش میگشتم. تجربهی جدیدم همان قرارداد پروژهی مشترک است و همین «قبول» مشترک. فکر کردم نبود هم نبود، به امتحانش میارزد. و فکر کردم اوه، انگار دارم آرام میگیرم. یادداشتهای شبانه --- سیلویا پرینت Labels: las comillas |
The eyes of others our prisons; their thoughts our cages.
Virginia Woolf
Labels: UnderlineD |
Wednesday, December 14, 2016
U better get used to it
گفت تو هم همینجوری که منم؟ گفتم دقیقن. گفتم چه عجیب، نه؟ گفت خیلی عجیب. فک کن یه بچهی ۵ساله رو نگه داشته باشی پشت در بستهی یه اتاق، هی بخواد بره تو، هی نذاری، هی لج کنه، هی گریه کنه، هی بداخلاقی کنه هی لجبازی کنه هی خودشو بزنه به در و دیوار، درو باز کنی بره تو، بره تو بشینه یه گوشه سرش به کار خودش، بشینه و آروم بگیره، خیالش راحت شه که تو اتاقه، انگار نه انگار که تا دو دیقه پیش داشت خودشو به در و دیوار میکوبوند. همون. گفت نمیفهمم چهطور حس آدم میتونه ظرف چند ساعت اینجوری عوض شه. نه من و تو فرقی کردیم، نه کار جدیدی میکنیم، نه هیچی. گفتم اوهوم. گفتم خوبی؟ گفت اوهوم. فک میکنم چه دقیقن همینو میخواستم. همین رفتن تو اتاق، همین آروم گرفتنه، همین نشستن دم آتیش و کتاب خوندن و فیلم دیدن و حرف زدن و آروم گرفتن. چه اولین بارمه. |
!I got it, finally
Labels: Desire knows no bounds |
Tuesday, December 13, 2016
Tuesday, December 13, 2016
|
Monday, December 12, 2016
مدرنيسم پوستهى تجدد مادى بود و نوسازى ظاهرى. زمان زيادى لازم بود تا هنرمندان ما درك كنند كه كالبد مدرنيسم در غرب، بدون مدرنيته، كه مغز معنوى آن باشد، معنا و سازوكارى ندارد و هر تجددى بدون نوانديشى و نوذهنى، بنايى پوشالى است.
...بايد بپذيريم تفكر را نمىشود قرض و جابهجا كرد.
سرآمدان هنر نو --- جواد مجابى
Labels: UnderlineD |
Sunday, December 11, 2016 از متن: امروز که داشتم این نقاشی «آرنولد بوکلین» را نگاه میکردم یاد داستان «گودمن براون جوان» افتادم. او که سه ماه از عروسیاش گذشته، وسوسه میشود تا شبانه از مراسمی سرّی دیدن کند. او در طول آن شب روحش را به شیطان میفروشد. از دیگر داستانهای مهم هاثورن که میتوان آن را جزو ده داستان برتر ادبیات به شمار آورد «ویکفیلد» است. مردی که بدون هیچ دلیلی خانه و همسرش را ترک میکند و در خانهای یک کوچه بالاتر از خانهی خودش شروع به یک زندگی پنهانی میکند. آن مطرود خودخواسته به گمانم قابل ترحمترین انسان باشد. سرنوشت او، بارها، دردناکتر از سرنوشت سیزیف است. هر بار بعد از خواندن این داستان، از قدرت خودویرانگری انسان بر خود لرزیدهام. Labels: UnderlineD |
یک سفر درونی via ماجرا بخشى از متن: صبحِ زود نبود اما اینقدر هم دیر نبود تا همسرم بیدار باشد. حلیم را گرم کردم و در آن عسل ریختم. شیر را گرم کردم و با شکر سرخِ بهنمیر شیرینش کردم. یک نگاه به میز غذاخوری انداختم. صبحانهی خوبی بود. از شیر و گندم و عسل خوشم میآید. اینها بعد از هزاران سال خود را حفظ کردهاند. از سعدی هم مشهورترند و احتمالا دغدغهای برای حفظ محبوبیت خود ندارند. Labels: UnderlineD |
یادِ بعضی نفراتْ
روشنم میدارد... |
Saturday, December 10, 2016
موپاسان دربارهی نویسندگان میگوید: «در او دیگر هیچ احساسِ سادهای وجود ندارد. هرآنچه میبیند، شادیهایش، لذتها و دردهایش، ناامیدیهایش، فوراً به سوژهای برای مشاهده تبدیل میشوند. علیرغم هر چیز، علیرغم خواست خودش، قلبها، چهرهها، رفتارها و قصدها را تحلیل میکند.»
یادداشتهای روزانه --- ویرجینیا وولف Labels: UnderlineD |
Let's break up and get married
اوضاع بهگونهای ابزورد پیش رفت که اصن شما تصور کن خودتو واسه بریکآپ آماده کرده باشی به لحاظ روحی، سپس بعد از نیمساعت ببینی اِ، عوض بریکآپ باهاش رفتی تو رابطه؛ به همین ابزوردی:| شاعر میفرماد: مواظب باش چی آرزو میکنی چون ممکنه برآورده شه. |
مدتها بود فکر میکردم این خویشتنداری و خونسردیم سطحی و ظاهریه، اما دیشب دریافتم دیگه نهادینه شده توم و تمامش رو مدیون تراپیستم هستم به نظرم. باورم نمیشه این خود جدیدم رو و این نحوهی مواجهشدنم با مسائل جدید رو. و به طرز غیرمنتظرهای موفقتر و سالمترم حتا.
|
استارت پروژه رو زدم، دو تا دستانداز بزرگ رو رد کردم، نفسم بند اومد حین راه، ولی رد کردم، و حالا رسیدهم ابتدای جادهی اصلی، جادهی سخت اصلی. امروز یادداشتهام و برنامهها رو گذاشتم جلوم روی میز، یه کم بهشون خیره شدم. سپس پاشدم رفتم نشستم روی راکینگچیر (صندلی چوبی ننویی؟) دم پنجره، زیر آفتاب، خیره به افق! این مرحله رو نمیدونم چهجوری رد کنم. استارت بازی رو زدهم و راه برگشت ندارم و قصد برگشت هم، ازینور فقط یه آقای یونیورس میتونه کمکم کنه، ولاغیر. لذا برنامهم اینه تا پایان روز خیره بمونم به افق:|
|
حال دیشب، تو اوپنینگ نمایشگاههای آقای آو، آران ۲، اثر کیارستمی، صحنهی مرگ حمیده با اون موسیقی و با اون یادداشت بهمن.
|
Friday, December 9, 2016
قاعدهی بازی
گربهبازی میکردیم. دخترکم، چهار ساله بود یا پنج. شاد میدوید و غشغش میخندید -خندهی مخصوص چهارسالههایِ ازهمهیدنیابیخبر- و از جادهخداهایی که بهش میدادم کمال استفاده را میکرد که در برود از دست من: پدرش؛ که حالا موقتا پدر نبود و گربهای بود که میومیوکنان گذاشته بود دنبالش. که ناگهان ایستاد. به یکباره ترس ریخت توی صورتش انگار. گربه، پدر نبود، گربه بود واقعا: درشت و غریبه و پرزور. نزدیکش شده بود و گذاشته بود نزدیکش بشود، چون این موجود درشت، همان پدر همیشگی بود و بازی هم همان بازی همیشگی. اما ناگهان بازی جدی شده بود و پدر، یک لحظه فرصت داشت تا ثابت کند همان پدر است، نه گربهی غریبهی ترسناک: «بابا… بابا… نه… بسه… بسه!» و همراهِ صدای خندهاش که کش پیدا کرده بود و وا رفته بود و شده بود صدای مخصوص چهارسالههایِ شاکی از دنیا ترسیده، پنجهی باز شدهی دستش را آورد توی صورتم تا نبینمش و نبیندم، که تا دستش را پس میکشد من همان پدر شده باشم و گربهی بدِ شرور، محو شده باشد و دود شده باشد و رفته باشد پی کارش. گاهی با معشوقمان بازی میکنیم. فرو میرویم در نقشی که نیستیم: یک حسودِ بیبخشش. یک غیرتی بیتحمل. یک حسابگرِ مو از ماست بیرونکشنده. یک بیعاطفهی بیتفاوت. یک دیوانهی زنجیری حتی. بازی میکنیم تا بازی که تمام شد، سختتر و محکمتر در آغوش بکشیمش. که زندگی یکنواخت نشود. که لذت باهمبودنمان گونهگون و مستدام باشد. اما یک لحظه هست -و فقط یک لحظه طول میکشد- که باید بازی را تمام کنیم. باید دوباره «خود»مان شویم. باید او را در آغوش بکشیم و بگوییم «چیزی نیست… تمام شد… فقط بازی بود…» و یا هیچ نگوییم و بگذاریم گرمای آغوش، محبوبمان را آرام کند. آنکه بازی را شروع میکند، باید این یک لحظه را خوب بشناسد؛ خیلی هم خوب بشناسد؛ مثل تکتیراندازی که فقط یک لحظه فرصت دارد ماشه را بچکاند؛ مثل جراحی که فقط یک لحظه فرصت دارد رگی را قطع کند. یک لحظه هست -و فقط یک لحظه طول میکشد-، که پیش از آن همهچیز بازی، و پس از آن همهچیز تلّی از خاکسترِ فاجعه است. دالِ دوستداشتن --- حسین وحدانی Labels: UnderlineD |
گاهی فکر میکنم مقصود زندگی آشتی دادن ماست با مرگ آتی، از طریق فرسایش تدریجی ما، با نشان دادن به ما که زندگی، هر چه هم به درازا بکشد، آنطورها که تعریف میکنند نیست.
کسی را تصور کنید که شب دیرهنگام، اندکی مست، به دوستدختر سابقش نامه مینویسد. نشانی او را روی پاکت مینویسد، تمبری میچسباند، پالتویش را میپوشد، قدمزنان میرود به سراغ صندوق پست، نامه را در صندوق میاندازد، به خانه برمیگردد، و میخوابد. نه، به احتمال قوی، این قسمت آخر را انجام نمیدهد. نامه را مینویسد و میگذارد که صبح پست کند. و صبح، هیچ بعید نیست که نظرش را تغییر دهد. این است که نباید آنی بودن، فوریت، صداقت، و حتا غلطهای تایپی ایمیل را دستکم گرفت. درک یک پایان --- جولین بارنز Labels: UnderlineD |
Thursday, December 8, 2016
All work and no play makes Jack a dull boy,
All play and no work makes Jack a mere toy. |
حالا قرصها کار خودشان را کردهاند. بدنم شبیه اسفنجی آبگرفته، لَخت و سنگین و آرام است. ملافهها بوی شوینده و نرمکننده میدهند. از لای پنجره، سرمای ملایمی میآید تو. میروم چراغ را خاموش کنم. فکر میکنم کاش همین امشب، گیرم کمی دیرتر، میآمدی.
دیروز نخستین بخش «به سوی فانوس دریایی» را به پایان رساندم، و امروز بخش دوم را شروع کردم. درست نمیدانم آن را چگونه بنویسم -این مشکلترین قطعهی انتزاعیِ رمان است- باید خانهای خالی را شرح دهم، هیچ آدم یا شخصیتپردازی در کار نیست، گذشت زمان است، زمان بیچهره و بیچشم، بدون چیزی که بتوان بر آن تکیه کرد.* *از یادداشتهای روزانهی ویرجینیا وولف |
Wednesday, December 7, 2016
ما هر یک به تنهایی هلاک شدیم*
فکر کردم الان فقط دلم پیتزا استیکوفلفل پرپروک را میخواهد. پیتزای پرپروک با سیبزمینی و سالاد. با اینکه کاهوی شستهشده و گوجه و خیار و بروکلی و پنیر موتزارلا داریم توی یخچال، حتا حاضر نیستم پایم را توی آشپزخانه بگذارم. از زودفود پیتزا را و مخلفات را سفارش دادم، صورتم را با آب و صابون شستم، کمی از پنجره را باز گذاشتم، دفتر سیاههی جدید را که یک مالسکین طوسیکمرنگ است که کمی اُکر قاطیاش دارد، یکجور بژ کمحال چرک و شیک، یادگار سفر آمستردام و بروژ، و کتاب یادداشتهای روزانه را برداشتم، با یک بطری آب، و دوتا قرص -معمولا یک نیمقرص میخورم شبها و بعضا یک قرص، امشب اما برای اولین بار دوتا قرص-، آمدم توی تخت. تازه ساعت هشت شب است. دلم میخواهد ده ساعت بیوقفه بخوابم، سنگین. حوصلهی فیلم و سریال ندارم. سریال مضحک اما کاربردی گیلمور گرلز را داشتم میدیدم تا همین چند روز پیش که حالم خوب بود، سریال هم از قضا شبیه زندگی من بود، امشب اما فقط کتاب میخوانم. یادداشتهای روزانهی ویرجینیا وولف که بیشک یکی از بدترین انتخابهاست برای اوقات بدحالی. بار قبل حباب شیشهی سیلویا پلات را برداشته بودم به خواندن، که آدم سالم هم با خواندن کتاب خودکشیاش میگیرد. اینبار اما برای بار دهم دارم یادداشتها را میخوانم. رسیدهام آنجای کتاب که رمان خانم دالووی منتشر شده و ویرجینیا وولف علیرغم موفقیت کتاب، احساس شعف نمیکند، آنچنان که باید. و دارد به طرح نوشتن «به سوی فانوس دریایی» فکر میکند. آنجا که مینویسد دیگر میل ندارم در برابر مرگ کلاه از سر بردارم. میخواهم در حال صحبت از اتاق بیرون بروم و نوشتهام را ناتمام بگذارم. تاثیر مرگ بر من چنین است، نه ترک گفتن، نه تسلیم شدن، بلکه مانند کسی که به تاریکی گام مینهد.* جملههای ویرجینیا وولف شبیه شولایی اندوه را دورم میپیچد و غمم را سنگین میکند. دست از خواندنش برنمیدارم. با غرق شدن در اندوهی عمیق به جنگ اندوهی عمیقتر میروم. ماجرایی دراز و کسالتآور که مانند مِهِ یکی از روزهای ژانویه غلظتِ آن کم و زیاد میشد.* یادداشتهای شبانه --- سیلویا پرینت *از یادداشتهای روزانهی ویرجینیا وولف Labels: las comillas |
چیزی برای گزارشکردن نیست؛ به جز حملهی تابنیاوردنیِ بیقراری که برای برطرفکردنش باید نوشت.
یادداشتهای روزانه --- ویرجینیا وولف Labels: UnderlineD |
این افسردگی خفیف چیست؟ گمان میکنم اگر به آنسوی دریای مانش سفر کنم و یک هفته چیزی ننویسم رفع خواهد شد... امروز در یک انبار کاه پناه گرفتم... تغییر منزل باعث میشود که چندین روز تلوتلو بخورم. زندگی همین است. آدم را شاداب میکند. هرگز نلرزیدنْ سرنوشتِ خانم آلینسون، خانم کاکسفورد و جک اسکوایر است. تا دو سه روز دیگر به اینجا خو میگیرم، خواندن و نوشتن را آغاز میکنم و این حالت از میان میرود. تردیدی ندارم اگر ما پی کشف و تغییر نبودیم و بر فرازِ نشیبها نمیلرزیدیم، هرگز افسرده نمیشدیم، اما از همین حالا رنگپریده، قضاقدَری و پیر میشدیم.
یادداشتهای روزانه --- ویرجینیا وولف Labels: UnderlineD |
آیا من کی دست از شیرجهرفتنها و ریسککردنهای مدام برداشته به زندگی در گارانتی و آرامش خواهم پرداخت؟
خستهام اسماعیل! |
Tuesday, December 6, 2016
فرناز سیفی نوشته بود: امکان درمانی تازهی بیماری میگوید «حافظهی سلول آسیبدیده را پاک میکنیم»... همینقدر عجیب و شاعرانه و دوردست.
بیاختیار بلند شدم پنجرهی قدی را باز کردم. سرما و بوی باران زد تو. شال سفیدمشکی پشمی را پیچیدم دورم، رفتم توی آشپزخانه، یک فنجان کاپوچینو درست کردم با کمی دارچین رویش، و یک لینت قرمز. فکر کردم شاید راهش همین باشد، حافظهی سلول آسیبدیده را پاک کنم. نگاهم افتاد به لینت لیندور قرمز. همینقدر بعید و همینقدر دوردست. در جواب دوست قدیمیم گفتم که میآیم. فکر کردم بعد از نوشیدن قهوهام، دوش میگیرم میزنم بیرون. حافظهی سلول آسیبدیده را پاک میکنم. نوش. |
All Work and No Play Makes Jack a Dull Boy.
All Work and No Play Makes Jack a Dull Boy.
All Work and No Play Makes Jack a Dull Boy.
All Work and No Play Makes Jack a Dull Boy.
All Work and No Play Makes Jack a Dull Boy.
All Work and No Play Makes Jack a Dull Boy.
All Work and No Play Makes Jack a Dull Boy.
All Work and No Play Makes Jack a Dull Boy.
All Work and No Play Makes Jack a Dull Boy.
All Work and No Play Makes Jack a Dull Boy.
All Work and No Play Makes Jack a Dull Boy.
All Work and No Play Makes Jack a Dull Boy.
All Work and No Play Makes Jack a Dull Boy.
All Work and No Play Makes Jack a Dull Boy.
All Work and No Play Makes Jack a Dull Boy.
All Work and No Play Makes Jack a Dull Boy.
All Work and No Play Makes Jack a Dull Boy.
All Work and No Play Makes Jack a Dull Boy.
All Work and No Play Makes Jack a Dull Boy.
All Work and No Play Makes Jack a Dull Boy.
All Work and No Play Makes Jack a Dull Boy.
All Work and No Play Makes Jack a Dull Boy.
All Work and No Play Makes Jack a Dull Boy.
All Work and No Play Makes Jack a Dull Boy.
All Work and No Play Makes Jack a Dull Boy.
All Work and No Play Makes Jack a Dull
All Work and No Play Makes Jack a
All Work and No Play Makes Jack
All Work and No Play Makes
All Work and No Play
All Work and No
All Work and
And
And
And
And
And
And
And
And
And
And
And
All Work and No Play Makes Jack a Dull Boy.All Work and No Play Makes Jack a Dull Boy.All Work and No Play Makes Jack a Dull Boy.All Work and No Play Makes Jack a Dull Boy.All Work and No Play Makes Jack a Dull Boy.All Work and No Play Makes Jack a Dull Boy.All Work and No Play Makes Jack a Dull Boy.All Work and No Play Makes Jack a Dull Boy.
All Work and No Play Makes Jack a Dull Boy.
All Work and No Play Makes Jack a Dull Boy.
All Work and No Play Makes Jack a Dull Boy.
All Work and No Play Makes Jack a Dull Boy.
All Work and No Play Makes Jack a Dull Boy.
All Work and No Play Makes Jack a Dull Boy.
All Work and No Play Makes Jack a Dull Boy.
All Work and No Play Makes Jack a Dull Boy.
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
No
|
Monday, December 5, 2016
از صبح نشسته بودم تو آفتاب به کتاب خوندن. نه رفتم مهمونی، نه رفتم سر کار. حالم از دو شب قبل گرفته بود هنوز. عصر شنیدم دخترک داره پای تلفن به یکی میگه فک کنم مامانم حالش خوب نیست، بیرون نرفته اصن. همهش داره کتاب میخونه. سر شب دوستپسرش چندتا توییکس و اسنیکرز و آب نباتچوبی آورد دم خونه داد به دخترک که اینا رو واسه مامانت آوردهم. سطح شناختام ازش!
|
احتیاج دارم یکی بهم بگه دتس اوکی، دتس گانا بی اوکی.
|
Sunday, December 4, 2016
last seen recently
نشسته بودم پشت میز، خیره به صفحهی موبایل. با خودم فکر میکردم هوووممم، شدنی نیست که نیست. یا یک قدم عقبتر، با خودم فکر میکردم حتا فکر کردن به این هم خندهدار است، خندهدار و محال. به اینکه چه دنیاهامان با هم متفاوت است و چه زبانمان با هم فرق میکند و چه نمیشود چه نمیخواهم چیزی بیشتر از همینی باشد که هست. چه نمیشود، قبول؛ چه نمیخواهم چیزی بیشتر از همینی باشد که هست؟ یکی توی سرم دارد بلندبلند یک لیست طولانی مینویسد. Pros and Cons. یکی خط اول ستون دوم مینویسد: از مراقببودن و از مراقبتکردن خسته است، از ساپورتیو بودن فراریست؛ و حق دارد. من؟ از مراقببودن و مراقبتکردن خستهام، از مادربودن خستهام؛ و دلم بچهی کسی بودن میخواهد، دلم مراقبت و ساپورتشدن میخواهد. یکی توی سرم دارد لیست مینویسد. Pros and Cons. ستون Cons طولانی و طولانیتر میشود. لیست طویلی از تمام دلایلم برای چیزی جز این نبودن. لیست تمام قهرها و کجخلقیها و سوء تعبیرها و دلخوریها. لیست Cons او، شباهت عجیبی به خلق و خوی من دارد. و همین کار را سختتر میکند. و همین یک «حق دارد» میگذارد جلوی تمام گزینههای منفی، یک «میفهمم»، یک «اوهوم»، یک «منم همینجور». و خب، خشم و سیمپتیِ همزمان، مثل تمام یکسال گذشته توی ستون دوم موج میزند. نشستهام پشت میز، خیره به صفحهی موبایل. مینویسد «باید محبتت بیشتر باشه به نظرم الان، و بهتره بابت چیزایی که گفتی، ولو به شوخی، حالا که به طرفت برخورده یه عذرخواهی ساده بکنی». هنوز ایز تایپینگ است. جواب میدهم «بابت چیزایی که نمیدونم چی بوده معذرت میخوام:***». در ادامه از حجم خودخواهیم و از حجم بیتوجهیم و از حجم بدرفتاریهام مینویسد. از تاثیری که روی او به عنوان طرف مقابل میگذارم. از تمام «چشم»هایی که توی این مدت به من گفته و تمام «چشم»هایی که من هرگز نگفتهام. خشمگین به نظر میرسد. هنوز ایز تایپینگ است. فکر میکنم اصلا ما که «طرف مقابل» هم نیستیم که؛ هستیم؟ فکر میکنم این مدل رابطهی ما، رابطهای که حتا اسمش را نمیشود گذاشت رابطه، اینهمه خشم و اینهمه قهر و اینهمه سیمپتی و دلبستگی ندارد که؛ دارد؟ تایپ میکنم «بابت انویینگبودنم معذرت میخوام، و چشم، سعی میکنم رفتارمو اصلاح کنم». یکی توی سرم دارد از واکنشم تعجب میکند. دلم نمیخواهد بحث کنم. دلم نمیخواهد حرفم را به کرسی بنشانم. دلم نمیخواهد تمام دلخوریهای مشابه و متقابل را به زبان بیاورم. خدا میداند که وقتی بیرحم میشوم با چه مهارتی میتوانم طرف مقابلم را با چهار جملهی کوتاه و ساده برنجانم و چه ساده میتوانم حرفهایی بزنم که نباید. یکی توی سرم اما دارد بلندبلند تایپ میکند «معذرت میخوام، و چشم، سعی میکنم رفتارمو اصلاح کنم». و یکی توی سرم از واکنشم متعجب است. فکر میکنم چارهاش کمی دور شدن است، کمی فاصله گرفتن، برگشتن پشت سیمخاردارهای همیشگیم. فکر میکنم شاید همینهاست که باعث شده آنقدر ساده و بیکلنجار ایرادم را بپذیرم و عذرخواهی کنم و بحث نکنم و الخ. فکر میکنم «فاصله میگیرم، اینجوری مجالی برای کجخلقی پیدا نمیشود اصلا. صورت مساله را پاک میکنم. ساده و راحت. مثل همیشه». هنوز ایز تایپینگ است. لیست بلندبالای رذایل اخلاقیام تمامی ندارد انگار. نشستهام پشت میز و به صفحهی موبایل نگاه میکنم. یک جایی آن وسطها، اسکرول میکنم به عقب. برمیگردم بالا. آنجا که نوشته «ولی خب، جات کنار شومینهم خالیه». یکی توی سرم دارد بلندبلند فکر میکند. دارد بلندبلند لیست مینویسد. Pros and Cons. ستون دوم دارد به ته صفحهی آ-چهار میرسد. هه. ستون اول خالی مانده. با خودم فکر میکنم برای همین است که شدنی نیست. که نمیشود. که نمیخواهم. یکی توی سرم بلندبلند زیر ستون اول مینویسد «دوستش دارم اما، سیمپْلی». یادداشتهای شبانه --- سیلویا پرینت Labels: las comillas |
Saturday, December 3, 2016
تا قبل از این، برای استارت یه پروژه، تک به تک اجزای پروژه رو تا تهش ریز به ریز پیشبینی میکردم، بالا پایین میکردم، تمام امکانات و وسایل لازم رو مهیا میکردم، سپس اگه خدا میخواست استارتشو میزدم. خب این رویه تو شغل ما جواب نمیده. فکر کنم تو خیلی از سیستمهای مشابه هم جواب نمیده. تو زندگی شخصیم هم جواب نداد راستش. فقط ده سال عقب نگهم داشت. «سر فرصت مناسب»ای در کار نیست. یعنی بزرگترین دروغی که در زندگیم به خودم گفتم این بوده که وایستم فرصت مناسب که رسید و همهچیز که آماده بود، اونوقت. ده سال عقب افتادن زمان کمی نیست که بفهمی اون فرصت مناسب یه شوخی بزرگه. اما همین که بالاخره دریافتم، خودش جای تقدیر و تشویق داره. تو این سه سال که رویکردمو عوض کردهم، زندگیم به قدر ده سال تغییر کرده، و تو این سه ماه اخیر، به قدر سه سال. دارم شعبدهبازی میکنم برای هضم و تامین اینهمه تغییر، و دارم با خودم مدام مُچ میندازم و تمرین میکنم، اما بهترین راهی بوده که میتونستهم انتخاب کنم. و تو بی آنست، کلی جسارت و ممارست به خرج دادم که نترسم و جا نزنم. حالام فقط میتونم هی نفس عمیق بکشم. فقط میتونم نفس عمیق بکشم. هیچوقت اینهمه واقعی و اینهمه پرکتیکال دنبال محقق کردن رویام نرفته بودم. حالا اما اینجام و گیج و خوشحالم و همهچی سخت و جدیه و همهچی پر از چلنج و جذابیته و به قول رفیق قدیمیمون، فردا لابد یه راهی براش پیدا میکنم.
|
بارون که گرفت، دستمو کشید گفت بسه دیگه. گفت بیا بریم راه بریم، بریم سامکافه. تو اون خلوت تعطیلیهای تهران و تو اون تاریکی غروب و تو اون بارون نمنم و رو اون سنگفرشهای خیس، بیکه به بقیهی چیزا فکر کنم قدمزنان رفتیم طرف سامکافه. چندبار شروع کرد به حرف زدن که باید باهات صحبت کنم، عذاب وجدان دارم بابت اینکه... . نذاشتم حرفشو ادامه بده. حرف تو حرف آوردم. میدونستم میخواد از چی حرف بزنه. از اینکه حضورش داره روال همیشگیمو به هم میزنه و عذاب وجدان داره که نکنه داره منو پوش میکنه به سمتی که میخواد، علیرغم میلم. خبر نداشت که من همینو میخوام از زندگی همین الان اتفاقا، همین بیرون زدن از مغازههه و راه افتادن به طرف سامکافه زیر بارون و فکر کردن به اینکه بالاخره یه کاریش میکنم. فضای سامکافه رو خیلی دوست دارم. اینکه وقتی صاحبش وسط معاشرت دید سر پرسنلش شلوغه کلاه بهداشتی گذاشت سرش رفت پشت کانتر به قهوه درست کردن رو هم خیلی دوست دارم. این تغییر استراژی جدیدشون رو هم خیلی دوست دارم. مهمتر از همه تو هر روزی از هفته تو هر کدوم از شعبههاش که بری بالاخره یه جایی صاحبشو میبینی رو از همه بیشتر دوست دارم. سید هم همینه. از انرژی و زمانی که واسه کارش میذاره همیشه در شگفتم. سید مثل همیشه موکا و ساندویچ مرغ. من چای و کرمبل سیب. نقشهها رو گذاشتیم جلومون شروع کردیم راجع به استراتژی جدید حرف زدن. گاهی دو تا خط رو نقشههه میکشیدیم، جای کانترو عوض میکردیم یا فلان بیرونزدگی دیوارو یا مدل سیمکشی توکار رو. داشتم خط میکشیدم که دستشو گذاشت رو نقشهها گفت وایستا. گفت یادته اون روز که رفتیم دیآیاِفسی، بعدش اَلسِرکال، بعدش اِیفور؟ یادم بود. فکر کنم تو اولین سفرمون بود با هم. گفت حرفات یادته تو دیآیاف سی؟ یادم بود. گفت زمانی که بهم اعلام کردی رو یادته؟ گفته بودم ظرف پنجسال آینده. گفت چهقدر از اولین سفرمون میگذره؟ هنوز یه سال نشده. دستشو از رو نقشهها برداشت گفت این کانتری که کشیدی، این راهروی طولانی، این وایت کیوب، این وُیدی که باز کردیم تا بالا، اون شلفهای بوکشاپ، این سیستم نورپردازی به نظرت آشنا نمیاد؟
هنوز یک سال هم نگذشته. راست میگفت. حواسم نبود تو همین یه ماه دارم اون پِلَن پنجسالهمو میسازم. چهقدر واسه رسیدن به این «یه ماه» سفر رفتم و مهمونی رفتم و انرژی گذاشتم و معاشرت کردم و رایزنی کردم و چهقدر اما هنوز مسیرش به نظرم طولانی میومد. حواسم نبود دقیقا همین الان دارم وایت کیوبه رو میسازم. لیوان چای داغ رو گرفتم دستم. بیرون هنوز داشت بارون میومد. ویوی سامکافه وقتی داره بارون میاد عالیه. |