Desire knows no bounds




Saturday, October 28, 2017


بر گوشت دل بسوزانید 


می‌خندد یا ضجه می‌زند؟ دهان باز شده‌اش، ردیف دندان‌ها و آن گوش؛ انگار بخواهد صدای فریاد خودش را بشنود. او هم‌چون تعدادی از شخصیت‌های داستان‌های کافکا دارد شکل انسانی‌اش را از دست می‌دهد و دنبال راه گریزی به حیوان تبدیل می‌شود. یا شاید دهانش را باز کرده تا بخشی از خودش را بالا بیاورد. این دهان باز شده می‌تواند همان‌طور که «دلوز» در کتاب «فرانسیس بیکن: منطق احساس» می‌گوید سرخرگ بریده شده‌ای باشد؛ منفذی که تمام بدن دارد از آن می‌گریزد.


 بیشتر فیگورهای «فرانسیس بیکن» فاقد چهره‌اند. فیگورهایی نیمه انسان و نیمه حیوان، که بر واقعیت‌های مشترک بین انسان و حیوان تاکید می‌کنند. «دلوز» این واقعیت مشترک را نوعی منطقه‌ی تفکیک‌ناپذیری میان انسان و حیوان می‌داند: کل بدن؛ بدنی که تکه‌ای گوشت است. خودِ بیکن هر انسانی که رنج می‌کشد را تکه‌ای گوشت می‌دانست: انسانی که زجر می‌کشد حیوان است و حیوانی که زجر می‌کشد، انسان.


این نقاشی نمونه‌ی کاملی است از فیگورهای انتزاعی بیکن؛ بدن‌هایی بدون اندام، فشرده و متراکم، سرهایی به نمایندگی سیمای انسانی که هنوز چهره ندارد. دهان‌هایی گشادشده از خنده و جیغی هیستریک. تکه‌هایی گوشت که شاید با نگاه‌کردن و مواجهه با آن‌ها بتوان اندام‌هایی نامعین را برای مدتی هر چند محدود متصور شد!

یکی از چیزهایی که در بیشتر فیگورهای نقاشی شده‌ی بیکن و مخصوصا این فیگور دیده می‌شود جیغ است. جیغی که گاهی تمام سرِ فیگور را از آن خود می‌کند. گویی این جیغ‌ها برای تعادل میان رنجی که اندام را از شکل انداخته، و نیرو و قدرتی است که آن را ایجاد کرده است. از این لحاظ نقاشی‌های او کاراکترها و فضای داستان‌های بکت و کافکا را به یاد مخاطب می‌آورد. هراس شخصیت‌های کافکا از نیروهای نامریی، قدرت هیئت حاکمه و نیروی پنهان و مرموز قصر.


هر وقت به این فیگور نگاه می‌کنم یادِ «وات»ِ بکت می‌افتم. با این‌که خودِ بیکن قرابتی بین خود و بکت نمی‌دید اما آثار او را می‌تواند معادل و نمونه‌ای از جهان بکتی دانست، چنان‌که می‌توان برای پیداکردن معادلی ادبی در کارهای بیکن به آثار بکت رجوع کرد: لبخند وات ناقص بود، چیزی کم داشت، و کسانی که برای اولین‌بار لبخندش را می‌دیدند، و البته اکثر کسانی که لبخندش را می‌دیدند برای اولین‌بار آن را می‌دیدند، به شک می‌افتادند که وات قصد دارد دقیقا چه حالتی به چهره‌اش بدهد. از نظر خیلی‌ها لبخند او شبیه شکلک بود.

Labels:

..
  



Friday, October 27, 2017


ذات نامروت زمان هرروز یه حسرت تازه برامون به بار میاره.حسرت برای حرف‌هایی که زدیم، برای حرف‌هایی که نزدیم. برای جاهایی که بودیم، برای جاهایی که نبودیم. برای اشک‌هایی که ریختیم، شعرهایی که گفتیم، برای بغض‌هایی که قورت دادیم، شعرهایی که نگفتیم.. حسرت.
بزرگ‌ترین ترس و درعین حال قوی‌ترین موتور انگیزه زندگیم همیشه حسرت بوده. بخاطر فرار از حسرت توی دهن شیر هم رفتم. همه تصمیم‌های سخت زندگیم رو بر همین اساس گرفتم و خودم رو مثل اسب ارابه زیر بار تصمیمم کشیدم که فردا روز حسرت رها کردنش روی دلم نمونه. حالا تصمیمه گاهی موندن بوده، گاهی رفتن بوده، گاهی برداشتن یه بار بوده، گاهی نگه داشتن یه راز بوده. منشا همه ماجراجویی‌های زندگیم ترس از حسرت بوده. شاید برای همین ازشون لذت نمی‌برم. با ذاتم سازگار نیستند. مضطرب و نگرانم می‌کنند. مرزهای توانایی‌هام رو اینقدر کش میارند که تاروپودم به یک مو وصل می‌شند. اما در لایه زیری همه این اضطراب‌ها امید رهایی از حسرت می‌درخشه. من به اون امید دلخوشم. من به دنبال اون آرامش، اون آرزوی محال خودمو بارها به آب و آتش زدم. و به گمونم باز هم بزنم. چون راه دیگه‌ای برای زندگی بلد نیستم. 
اما حقیقت روشنی که هرروز بهم دهن‌کجی می‌کنه اینه که نمی‌شه از حسرت اجتناب کرد. می‌شه کم‌ترش کرد. می‌شه سعی کرد باهاش وارد معامله شد. با منطق جلوش درومد و زمان محدود و انتخاب‌های محدودترو براش شمرد. می‌شه زهرش رو کم کرد. اما نمی‌شه پاکش کرد. هست. حسرت با ما هست و با ما بزرگ می‌شه. باید یه جوری باهاش آشتی کنم. نمی‌دونم چجوری. هنوز نمی‌دونم. 

.
*قیصر امین‌پور

Labels:

..
  




حالا یه خرده که زمان بگذره، یه خرده که ته‌نشین شم، می‌نویسم‌مون.
..
  




هنوز باورم نمی‌شه که اون آدم، اون آدمِ به خصوص، تونست اون حرفا رو بزنه. یه هو خواب خوش منو به هم بزنه. و خب، هیچی به اندازه‌ی استیبل‌نبودنِ آدما، منو ناامن نمی‌کنه. هنوز باورم نمی‌شه که خط قرمز منو رد کرد. منی که در زندگی‌ خط قرمزام از تعداد انگشت‌های یه دست هم کم‌تره و تو این زمینه جزو کول‌ترین‌ها به حساب میام. و هنوز باورم نمی‌شه که به من، به آدمی با اون‌همه هیستوری، با اون همه فیزیک و شیمی، حاضر شد این کارو بکنه. گمونم هیچ‌وقت هم دلیل‌ش رو نفهمم. فقط می‌دونم که تهِ تمام اون قصه‌های خوش آب و رنگ و منحصر‌به‌فرد و دوست‌داشتنی‌مون، یه علامت سؤال و سه تا علامت تعجب گنده برام باقی گذاشت و تمام.
..
  




از گوشه‌ی بامی که پریدیم، پریدیم.
..
  




سرخپوست طی هفته دو سه بار زنگ زده بود که هر بار میسد-کال‌ش رو ندیده بودم تا دو سه ساعت بعدش. فلذا پیغام گذاشته بود که ببخشید نشد بیام واسه میزت و اینا. امروز صبح اما ساعت ۹ زنگ زد و دیگه تلفن‌شو جواب دادم و حال و احوال و تو هفته‌ی آینده حتما میام میزا رو روبراه می‌کنم و اینا، سپس فرمود امشب میای بریم خونه‌ی فلانی مهمونی؟

بابا من وقتی از میز حرف می‌زنم لیترالی دارم از میز حرف می‌زنم. مهمونی بیام میز می‌شه واسه‌م آخه؟

Labels:

..
  




سه هفته‌ست که لیترالی فول‌تایم گالری‌ام، به ندرت پامو گذاشته‌م بیرون و فرصت سر خاروندن نداشته‌م. امشب با ناخن‌های بی‌لاک و بی‌مانیکور رفتم مهمونی، با این توجیه که تو اون تاریکی و شلوغی کی به دستای من توجه می‌کنه حالا، که در بدو ورودْ دوست قشنگ و هارش‌م با صدای بلند سلام کرد و سپس افزود «از سر کار تو مزرعه‌ی تارا اومدی یه راست این‌جا؟».
..
  



Thursday, October 26, 2017

 تا همین چند وقت پیشا، ماساژ گرفتن جزو روتین زندگی‌م بود. به جز ماساژهای گاه به گاه اسپا و این‌ور اون‌ور، پارتنرم  هم ماساژور حرفه‌ای بود و عملا هر شب ماساژ می‌گرفتم و خرسند بودم. ماساژ گرفتن از سکس‌پارتنر اما یه ایراد پارادوکسیکال داره. معمولا در یه بازه‌ای از ماساژ، غرق روغن و موزیک خوب و نور یواش و الخ، ماساژ تبدیل به سکس می‌شه، معمولاًتر یه سکس تند و تیز و طولانی، و خب بعد از چند ساعت هر دو نه تنها خسته و کوفته، که ماساژ-لازمیم و یه شخص سوم لازم داریم که جفت‌مونو ماساژ بده. لذا غالباً اون ماساژی که آدم از سکس‌پارتنرش دریافت می‌کنه نه تنها کامل تمام بدنو کاور نمی‌کنه، که به فاصله‌ی دو سه ساعت بعدش دوباره ماساژ بیشتری نیازمندی حتا.

*

در زندگی جدید پارتنر-لس، از مرد غریبه و زن غریبه ماساژ می‌گیرم دیگه. که فقط ماسوس‌‌ن و دیگه هیچ نسبت فیزیکی‌ای باهام ندارن. آخری‌ش همین دیشب بعد از استخر. بعد از ماساژ بعد از مدت‌ها احساس کردم که آخیششش، چه خستگی‌م رفته به کل. بعد فکر کردم پارتنر سابقم که خیلی بهتر ماساژ می‌داد. بعد کمی مداقه کرده و دریافتم که نکته‌ی مهم این وسط، همون استیت آو ماینده. همون که تو می‌دونی دقیقا قراره چه اتفاقی بیفته و چه سرویسی دریافت کنی و بالطبع بعد از دریافت همان‌چه که باید، احساس رضایت می‌کنی. نه که با سکس حین ماساژ مشکل داشته باشم‌ها، حاشا و کلا؛ ادونچر و جذابیتی که تو اون ماساژ هست با هیچ نوع ماساژ دیگه‌ای قابل مقایسه نیست. اما می‌خوام بگم یه جاهایی هم هست در زندگانی، که دلت چارچوب می‌خواد، دلت روتین می‌خواد، و برخلاف تصورت می‌بینی داری تو اون چارچوب احساس رضایت می‌کنی هم. این دقیقا همون جاییه که به مدت سه ماه تو یه رابطه‌ی متعهد تجربه‌ش کردم و برام جذاب بود. هر چند که دووم نیاوردم و فرار رو بر قرار ترجیح دادم آخرش.

*

تا تو اتاق ماساژیم، یه تجربه‌ی جالب دیگه هم داشتم. واکنش‌م برای خودم عجیب و جالب بود. چند وقت پیش یه سفر چند روزه داشتم به یه ناکجاآبادی، که با یه عده آدم غریبه تو یه ویلای بزرگ فقط از صبح تا شب مدیتیشن می‌کردیم و یوگا و سکوت. از غروب به بعد انواع تفریحات فراهم بود از جمله استخر و موسیقی و ماساژ. بعد تو اون دوره، کسایی که وی‌‌آی‌پی بودن می‌تونستن یه سری آپشن‌ها رو خودشون انتخاب کنن. که مثلا من یه شب، یکی از ماساژهامو با ماسوس زن انتخاب کردم. ماساژه ماساژ ریلکسیشن-مدیتیشن بود، های، با موزیک عجیب و فضای عجیب و زنی که به جز ماساژ، تماماً در اختیار تو بود و ماساژه کاملاً می‌تونست اینتیمیت باشه. خب تا این‌جا همه‌ی صورت مسأله جذاب بود. اما تو اتاق ماساژ که رفتم، دختره که اومد و سانس من که شروع شد و چراغا که خاموش شد و اون نور بنفشه که شروع کرد به پخش شدن، دیگه پشن خاصی تو خودم احساس نمی‌کردم. اصن حوصله‌ی دختره رو نداشتم. یه جورایی انگار چون پول داده بودم و اون آپشن رو خریده بودم و مالک او سانس بودم، کل جذابیت شیمیایی ماجرا برام از بین رفته بود. فیزیک دختره خیلی خوب بود، اما کل ماجرا یه جورایی فیک و باسمه‌ای بود به نظرم. ادونچر نبود برام. صرفاً یه سرویسی بود که در اختیارم بود و حتا زیادم حوصله‌ی استفاده ازش رو نداشتم. این نتیجه، با پیش-تصوری که از خودم داشتم کاملاً مغایرت داشت. و بدین‌گونه ابعاد جدیدی از خودم کشف کردم.

*

برق‌کارم طی اقدامی شیک، از بین سه تا توالت خونه، توالت اتاق‌خواب رو، یعنی تنها توالتی که من استفاده می‌کنم رو، موفق شده سنسورش رو جوری تنظیم کنه و پشت و رو نصب کنه، که تا من توی توالت‌م هیچ وقعی بهم نمی‌نهه و انگار نه انگار، بعد درست وقتی که دارم از تو توالت میام بیرون، تازه سنسورش منو دیتکت می‌کنه و چراغش روشن می‌شه و میام بیرون درو می‌بندم هم تا مدتی روشن می‌مونه هم‌چنان. جدیدنا دارم فکر می‌کنم برق‌کاره داشته پیام پرمعنایی بهم مخابره می‌کرده از طریق چشمی توالت.

*

که یعنی می‌خوام بگم اینه ورژن سمبلیک زندگی من.

..
  




کم‌کم استخر رفتنامون با ف داره روتین می‌شه. نشسته بودیم تو جکوزی. به‌ش گفتم دقت کردی تو این ماه اخیر یه‌هو چه لایف‌استایلم ۱۸۰ درجه عوض شده؟! گفت بابا اصن تو زندگی‌ت عجیب پرماجراست. به ماه نمی‌رسه. هر هفته یه‌هو می‌بینی از دُم از یه جای جدیدی از دنیا آویزونی. دیدم دقیقن همینم. به فاصله‌ی هفته به هفته یا ماه به ماه، با دُم از یه جای جدیدی تو دنیا آویزونم و دارم تاب می‌خورم.
..
  




بابام زنگ زد که دارم میام خونه‌ت، چیزی می‌خوای سر راه بگیرم برات؟ گفتم یه اتو و یه جاروبرقی پلیز. با جاروبرقی و اتو از راه رسید و دیدم هر دوشون طوسی مشکی‌ان با یه خط نازک قرمز. خودش تشخیص داده بود رنگامو. مامانمم یه قابلمه خورش بادمجون فرستاده بود با سبزی خوردن با چندتا ملافه‌ی ساده‌ی نو. خودش تشخیص داده بود حالمو خوب می‌کنن اینا.
..
  



Tuesday, October 24, 2017


ارتباط اسامی متن به اعضا واقعی خانواده من همانقدر واقعی است که ارتباط آغاسی تنیسور به آغاسی لب کارون


پدرم به جای کلمه "خانواده" می‌گوید"طایفه". مثلا وقتی از خانواده مادرم حرف می‌زند می‌گوید طایفه مادرت اینها روزنامه خوانند و زن و مرد عجیب خوش صدا. گاهی هم چیزهای عجیبی را به طایفه نسبت می‌دهد؛ طایفه ما با همدانی‌ها سخت وصلت می‌کنند، طایفه ما در هوای شرجی می‌پوسند، طایفه ما اگر از شهرشان بیشتر از چند فرسخ دور بشنوند نه از ده حصبه می‌گیرند، آب تهران به طایفه ما سازگار نیست همه آنهایی که نماندند اردبیل سنگ کلیه‌‌های رسوبی دارند, و افراد طایفه ما اگر طولانی تنها بمانند گوششان سوت می‌کشد.

از صحت و طایفه‌شمول بودن تمام صفاتی که پدرم به "طایفه ما" نسبت می‌دهد مطمئن نیستم ولی بدون شک طایفه ما دچار سندرم محدودیت اسم است. اسامی در قوم ما تکرار می‌شوند، فقط هفت اصغر داریم که سه تایشان عسگر هستند ولی حرف سوم همه را چیزی بین جیم و گاف تلفظ می‌کنیم و طبعا یکسان، سه تا آیدین داریم که یکیشان هم مونث است، یکی از آیدین‌ها آیدن است ولی برای ما همه آیدین هستند. دوتا توران داریم که یکی در حافظه طایفه فرشته است و دیگری عفریته. برای همین تا یکی گفت توران عجولانه نپرسید کدام, صبر کنید جمله بعدی تعیین می کند از کدام حرف می زنند: "جگرش رو بالا بیاره توران"

اسامی انقدر تکرار شده‌اند که برای تمایزشان از هم باید از اسم عبور کنیم و به لقب آویزان بشویم، کدام فرهاد؟ گارداش. کدوم ابراهیم؟ عمی‌اوقلی. بعد کم‌کم فرهاد و ابراهیم‌ها از باقی هم‌نامانشان جدا می‌شود، نامشان را از دست می‌دهند و می‌شوند عمی‌اوقلی و گارداش خالی. وقتی ""گارداش" از عارضه گوش سوت ممتد مرد هیچکس نمی دانست اسمش فرهاد بوده است و انقدر ندیده بودیمش یادمان نبود چه شکلی بوده. چند لحظه به آگهی در ورودی مسجد امیر خیره شدیم و فکر کردیم در ختم این مرد غریبه چه می کنیم. نه اسمش آشنا بود نه صورتش ولی خرما خوردیم و وثتی اوزون پروین با دماغ سرخ دست سفید و کشیده و خوش تراشش از زیر چادرش بیرون آورد و برایمان تکان داد و فهمیدیم مسجد را درست آمده ایم.  

در طایفه ما اسامی مدام تکرار می‌شوند، آدمها نه. همیشه از هر اسمی حداقل یک مرده داریم، یک زنده و گاهی یکی در راه و چندتایی هم در سر. وقتی از خاکسپاری طاهره‌ای مرده برمی‌گردیم طاهره زنده در اتوبوس زیر لب لیلا فیروهر زمزمه می‌کند و زیر چشمی به اصگر شماره سه ملقب به تارچالان که کرمان سرباز است نگاه می‌کند. اصگرتارچالان عاشق تارش است ولی چند وقتی است گوشش سوت می‌کشد و نمی‌تواند به صدای تارش فکر کند. سوووت.

 

طایفه ما عاشق هم که بشنود در بین همین اسامی محدود عاشق می‌شوند. وقتی اوزن پروین عاشق سهراب نامی شد که تخصصش گوش کردن به آخرین پیامهای مخابره از هواپیماهای سقوط کرده بود کسی در عجیب بودن شغلش حرف نزد ولی همه از سهراب بودنش جوری حرف می‌زدند که انگار پروین عاشق مردی از قاره ای دیگر شده است، جایی خیلی دور, سهراب نه و کوروساوا. در ذهن هر مرد طایفه ما یک طاهره یا پروین است که روزی عاشقش بوده و در خواب هر زنی یک آراز، یک آیدین. چند نفری هم البته کارشان از یاد گذشته و اسامی رو با سوزن روی دستهایشان تراشیده اند تا در روزهای آخر عمرشان وقتی گوششان ممتد سوت می کشد به ساعدشان نگاه کنند و فکر کنند  پروین چیه رو دست من؟ پروین کی بود اصلا؟ پروین دختر اصگردواچی؟ اون مگه شوهر نداشت؟ من مگه زن ندارم؟ اسم زن من چیه؟ طاهره؟ طاهره که مرده.
اگر می‌دانستیم مردان و زنان طایفه وقتی از پنجره اتوبوس‌ها به بیرون خیره‌اند به چه کسی فکر می‌کنند حتما تعداد اسامی مکرر بیشتر هم می‌شد. شک ندارم چند پروین، دو آیدین و یک ایلدریم هم چندسالی پنهانی عضو طایفه ما بوده‌اند که کسی از حضورشان خبر ندارد، فقط رد نامشان با سرانگشتی روی بخار شیشه‌ تی‌بی‌تی در گردنه حیران نوشته شده است و تمام.

اسامی تکرار نشده هم داشتیم؛ من و دایی پدرم و پدربزرگم مثلا: آیدا، حاجی‌بابا و اسماعیل. حاجی بابا موهای سفیدی داشت و بسیار قشنگ بود. حتی نمی‌شود نوشت که چقدر. فقط هفت ساله بودم و او طوری با من حرف می‌زد و به من گوش می‌داد که انگار هشتاد ساله‌ام. مورخ بود و همیشه کتابی, جزوه ای چیزی کنار استکان چای کنار دستش بود ولی به نظر آنقدر روایت من از کتاب آهوی گردن دراز برایش جالب بود و با دقت پیگیر آخرین خوانده های گروه سنی الف من بود که انگار در "جستجوی زمان از دست رفته" است. عاشق اردبیل بود ولی در اردبیل نمرد، در جایی دور مرد ولی برگشت اردبیل. خوشبحالش. امروز جایی خواندم که گاهی مغز تا مدتها بعد از مرگ زنده است و به مرگ تن واقف. ترسناک است نه؟ ننوشته بود چقدر. چند ثانیه؟ چند دقیقه؟ چند روز؟ چند سال. یعنی ممکن است آنقدر زنده بماند که وقتی تن را در شهر کودکی‌ات زیر خاک می‌گذارند پیش خودش فکر کند، حاجی بابا خوش گلدین, بالاخره برگشتیم به خاکمان، دیگر می‌شود با خیال راحت بمیریم.

کاش  به سنت تکرار اسامی طایفه عمل کرده بودم و من هم اسم پسرم را می‌گذاشتم حاجی‌بابا و بابا صدایش می‌کردم. دلم برای طنین کلمه بابا تنگ شده است. اصلا کاش اسمش را گذاشته بودم اسماعیل. اسماعیل خیلی اسم قشنگی است، پدربزرگم هم مرد خیلی قشنگی بود. آیدا هم اسم قشنگی است نه؟ طوفان اسامی مدرن و بدآوا انقدر زیاد است که بعید میدانم اسماعیل و حاجی‌بابا تکرار شوند ولی کاش کسی از طایفه ما اسم دخترش را بگذارد آیدا. کاش به من رحم شود و بگذارند من دوباره آنجا بدنیا بیایم. آیدا همانجا مدرسه برود، بزرگ بشود، بخندد، گریه کند، دانشگاه برود،عاشق یکی از اسامی تکراری طایفه خودمان بشود و هیچوقت هم جایی نرود و آیدا آینده یکروز در وبلاگش بنویسد:

" طایفه ما دچار سندرم محدودیت اسمه. در طایفه ما اسامی تکرار می‌شوند، اسم منم تکرار اسم دختر عموی زن دایی پدرمه. من ندیدمش ولی می‌گن سالها قبل از تولد پدرم رفت اونور کانادایی جایی و هیچوقتم برنگشت. کسی چیزی از اون یکی آیدا یادش نیست جز اینکه مدام می‌گن صورت گردی داشت. خب که چی. بامزه اینه اون یکی آیدا سالهاست که مرده, میگن حصبه گرفته. کی الان دیگه حصبه میگیره؟  حالا اینش مهم نی ظاهرا خودش مرده ولی مغزش هنوز زنده است. مثل اینکه قبل مرگش داوطلب یک آزمایش شده است و با چندتا از سنسور تو کله گذاشتنش تو قبر. دانشمندای اونورم که بیکارن ظاهرا بعد این همه سال هنوز  دارن فعالیت مغزشو نگاه میکنن. کول ماجرا اینکه که ظاهرا اینهمه سال بعد مرگ، مغزش هنوز زنده است و مدتهاست فقط یک پیام مخابره می‌کند. هرازگاهی فکر می‌کند: "چرا انقدر از خانه دورم اسماعیل" و پشت بندش چندبار آه می‌کشد یا به آه کشیدن فکر می‌کند. همه اینام فارسی :دی .دانشمندا رو علاف کرده"

 

Labels:

..
  



Monday, October 23, 2017

به تعدادی کارگر ساده، با حداقلی از آی‌کیو لااقل، نیازمندیم.

تو این ماه اخیر که دیگه هر روز از صبح تا شب با قشر کارگر سر و کار داشته‌م، رسماً دو سوم روز رو زیر لب به ذکر «احمق» گفتن زیر لب مشغولم، خیلی مانترا-طور. چه‌جوری ممکنه که آی‌کیوی این جماعت در هر سطحی این‌همه پایین باشه! یه جاهایی یه کارایی می‌کنن و یه چیزایی رو نمی‌فهمن، هیچ‌رقمه هیچ‌رقمه هیچ‌رقمه نمی‌فهمن، که مخ آدم سوت می‌کشه. الان ولم کنن مث آقای وندال از دماغ و گوشام دود می‌زنه بیرون از فرط عصبانیت مدام.
..
  



Sunday, October 22, 2017

سرخپوست اومد گالری. بعد از مدت‌ها. با اومدنش بوی معابد هند پیچید تو سالن. برام یه دسته عود هدیه آورده بود. بوی خودشو می‌دادن. اومد و رفت و بالا و پایین و همه‌جای گالری رو گشت و کلی کامپلیمان داد که چه خوب شده همه‌چی و ایده‌ی رزیدنسی چه عالی بوده و الخ. بعد رسید به میزایی که برام ساخته بود. یه جوری نگاه‌شون می‌کرد و یه جوری دست می‌کشید روشون که انگار دوست‌دخترهای سابق‌شن. یه جور نوستالژی و احترام و یاد ایام تو دست‌کشیدن‌ش بود. بهش گفتم می‌خوام فلان کارو بکنم و فلان تغییرو بدم. با مکث و احتیاط گفت آیداجان اگه از نظر تو اشکالی نداشته باشه خوشحال می‌شم به عنوان مشاور نظر بدم یا حتا خودم انجام‌شون بدم برات. چون خودم ساخته‌م‌شون قلق‌شون رو بلدم. قشششنگ این‌جوری بود که دلش نمیاد میزای نازنین‌ش برن زیر دست یه نجار دیگه. گفتم حتما و گفتم شک نکن که از خودت کمک می‌گیرم. گل از گلش شکفت. همون‌جور اوریجینال و همون‌جور ناییو، که قدیما.

Labels:

..
  





۱۴ اکتبر ۲۰۱۶:
هربار که از وضعیت فعلی راضی نبودم و خواستم که تغییرش بدهم، اولش نگران بودم که نکنه همین شرایط فعلی را هم از دست بدهم و بعد دل به دریا زدم و گفتم روزی را که خورشیدش رو به تو نمی تابه زندگی نکن و بعدش همیشه از نتیجه تغییری که به زندگی ام داده ام راضی بوده ام. گاهی اوقات راه سخت بود و حتی خیلی سخت تر از آنچه انتظارش را می کشیدم. اما هیچ وقت هیچ جاده جدیدی پشیمانم نکرده و نرسیدم به جایی که محافظه کار بشم و به چیزی که دارم و راضی ام نمی کنه، بسازم. از شوق راندن در جاده‌ جدیدی که پیش رویم است روی پاهایم بند نیستم و دارم واقعا روز شماری می کنم.



Labels:

..
  



Saturday, October 21, 2017

دیروز این‌جوری بود که یکی از دوستام هفت صبح اومد کمک‌م و یکی‌شون سه‌ی بعد از ظهر و اون یکی ده شب. هر کدوم‌شون از ته دل وایستادن تا پاسی از شب کار کردن و تنهام نذاشتن که شب اول بهم سخت نگذره. یادم رفته بود معرفت‌های واقعیِ بی‌غل و غش و بی‌چشمداشت رو.
..
  




امروز روز اوله. دیشب اولین شب بود. دیروز روز تلخی بود. دیشب شب تلخی بود.
..
  



Friday, October 20, 2017

دان.
..
  



Thursday, October 19, 2017

امروز ساعتی اومدم سر کار که فقط من و نونوایی و پرینتی محل بیدار بودیم و هر سه از دیدن هم شگفت‌زده شدیم.
..
  



Tuesday, October 17, 2017

می‌دونی چیه؟ دارم به اون روز کذایی نزدیک می‌شم و نمی‌خوام بهش فکر کنم. نمی‌خوام فکر کنم چی‌کار کردی. دلم می‌خواد رد شه بره و یادم نَمونه که چی بود و چی شد.

دوباره یاد اون سکانس شیم‌لس میفتم. اون‌جا که فرانک، مست و بی‌فکر اومد خوابید رو ماکتی که اون دختره ماه‌ها برای ساختن‌ش زحمت کشیده بود. می‌دونم که یه خونه‌ی مقوایی بی‌اهمیته، اما باید سریالو دیده باشی تا بفهمی عمق ماجرا رو. باید جای من باشی تا بگیری چی می‌گم.

چه حتا دلم نمی‌خواد ازت بد بگم.
..
  




 همانا یکی از زیباترین لحظات شبانه‌روز، همین الانه که تمام روز رو کار فیزیکی کردی و کار با تقریب خوبی تموم شده و راضی و خسته‌ای، خسته‌ی خسته، یه سالاد سبک می‌خوری یوگا می‌کنی دوش می‌گیری تو لیوان پترن‌دارِ سورمه‌ای چایی می‌ریزی واسه خودت تو بشقاب سورمه‌ایه کوکی می‌ذاری میای می‌شینی رو تخت پای لپ‌تاپ، می‌بینی گرافیست کارارو واسه‌ت فرستاده و تمام تغییرات میلی‌متری‌ت رو اِعمال کرده و اصلنم غر نزده و تمام نقطه‌ویرگولاش سر جاشه، و از نتیجه‌ی کار راضی‌ای، و؟ و مهم‌تر از اون هیچ کاری نداری دیگه امشب، جز این‌که منتظر باشی ماساژورت از راه برسه.

آه ای گلادیاتورها.
..
  




قول اونه که وقتی شرایط عوض شد پاش وایستی.

کنعان

Labels:

..
  




Then the game changed...

پرسیده بود: اما بعدش، بعد آن همه ماجرا و خاطره، آخر چه طور توانستی؟ گفته بودم: انگار توی خواب تکان خورده باشم، پریده باشم و ناگهان یادم آمده باشد چه بودم، که بودم، میخواستم کجا باشم...بعد ورق برگشت. به یاد آوردم، بازگشتم و توانستم.

Labels:

..
  



Monday, October 16, 2017

دو ماه پیش، سر جابه‌جایی وسایل، یه تجربه‌ی خیلی تلخ داشتم. تلخی‌ش هنوز تو دهنم مونده. ایده‌ش مال من نبود. من آدمِ اون کار نبودم. اما منطق و اطرافیان حکم کردن باید تصمیم درست بگیرم و اون تصمیم، به زعم همه جز من، تصمیم درستی بود. اشتباه کردم. مزه‌ی تلخی‌ش هنوز تو ذهنم مونده.

این بار اما، به زعم اطرافیان، به زعم منطق و تصمیم عاقلانه و الخ، حاضر نیستم دوباره اون تصمیم درست رو بگیرم و اجرا کنم. من آدمِ غریزه‌م. غریزه‌م بهم می‌گه تمام چیزایی که داری رو، بذار همین‌جا، و بگذر. عبور کن، بی‌حرف. دلم نمی‌خواد دوباره یه خونه رو با دستای خودم خفه کنم و روحی که توش دمیده‌م رو ازش بگیرم. کار بیهوده‌ایه. منطق‌ش درسته‌ها، اون حرمتی که نگه داشته نشده و اون خشم و اون عصبانیت و تمام اینا رو هم می‌فهمم، اما من این آدم نیستم. من آدم گذاشتن و گذشتن‌ام. این بار طبق غریزه‌م رفتار می‌کنم. زندگی بی‌ثبات‌تر و عجیب‌تر و بی‌ارزش‌تر از این حرفاست که آدم بخواد مدام به درست و غلط و منطقی و غیرمنطقی فکر کنه. یه‌هو چشم باز می‌کنی می‌بینی شدی باربرِ زندگی. نمی‌خوام باربر باشم. دلم می‌خواد اون‌قدر بی‌نیاز باشم و بی‌اهمیت باشه اشیا برام، که هر وقت لازم شد به اندازه‌ی یه چمدون بردارم و برم.

اون سبکی بار هستی، باید از همین‌جاها شروع شه. باید از همین جاها اجرایی شه.
..
  




جوجه‌ها برای اولین بار بی‌من سفر خارج بوده‌ن و گس وات؟ به پیروی از عادت تمام این سال‌های من، برام یه چمدون پر سوغاتی آورده‌ن.
..
  



Sunday, October 15, 2017

اون شب، اون شبْ هایْ که بودیم، ساعت‌ها داشت جزئیات سفر سانتورینی و ورشو و هالشتات و آلاچته و بروژ و پاریس‌مون رو با دیتیل برام تعریف می‌کرد و غش‌غش می‌خندید. انگار من شخص سوم باشم و انگار دارم واسه اولین بار این خاطره‌ها رو می‌شنوم.

دیشب که براش تعریف کردم، هیچْ یادش نمیومد. باورش نمی‌شد یعنی که وقتی های‌ه ممکنه این‌همه حرف بزنه. سپس کمی فکر کرد و گفت ولی تمام این حرفایی که می‌گی رو ممکنه زده باشم واقعاً. گفت الان هر چی فکر می‌کنم می‌بینم بهترین سکس‌ها و سفر‌ها و خاطرات زندگی‌مو با تو داشته‌م. گفت لااقل در این لحظه چیز بهتری یادم نمیاد. گفت وقتی بعد از دو سال هنوز برای بار هزارم این‌جوری می‌تونیم با هم بخوابیم و هنوز هر بار بگی دت واز د بست، یعنی ایت ایز سامتینگ.

واقعنم همینه که تا حالا شاید برای بار پنجاهُم، لیترالی پنجاهم، بست سکس اِوِر داشته‌م باهاش. هی هر بار فکر می‌کنم این دفعه دیگه بهترین بوده و باز یه وقتی مث پریشب، می‌بینم اوه، هنوز بهتر از اون بار هم وجود داره. همون پریشب بود اصن، که خاطره‌ی تمام بست سکس‌هایی که با هم داشتیم محو شد. بارها باهاش ارگاسم و مالتیپل ارگاسم و ارگاسم‌های به توالی چند ثانیه و چند دقیقه رو تجربه کرده بودم، این بار اما بی‌اغراق چهل ثانیه طول کشید ات لیست. یه‌جورایی شبیه به مردن بود. منتظر بودم هر آن سکته کنم از فرط لذت. لیترالی. های بودم و موزیکْ عجیب بود و فضای خالیِ خونهْ عجیب بود و نور نارنجی‌ای که از راهرو می‌تابید و نور نئون بنفشی که از اداره بیمه‌ی بیرون می‌تابید، عجیب بود. خودمو از دستش رها کردم و غلت زدم آباژور اتاق‌خواب رو خاموش کردم و یه کام دیگه علف کشیدم و دستاشو بستم به هم و خودمو رها کردم، خودمو کاملاً رها کردم. بعد؟ بعد احساس کردم زمان داره کُند می‌گذره و موزیک داره تو یه لِوِلِ دیگه پخش می‌شه و داره صدای دریا میاد از دور و داره بارون می‌خوره رو سقف چادر و داره صدای سوختن چوب میاد تو شومینه، مث اون‌شب تو آلاچته، که شراب قرمز خوردیم و پنیر و بعد نفری سه شات تکیلا. اون سگه، لی‌لی، دراز کشیده بود پایین پامون و صاحبش اومد بهم سیگار داد و گفت چشات غرق خوشیه. اون شبم، اون‌جا تو اون مِیخونه، خودمو رها کرده بودم. غرق خوشی بودم. تجربه‌ی این‌دفعه‌ی خودش هم متفاوت بود. می‌گفت تمام مدت ارگاسمِ من، داشته فیزیک‌لی انقباض و ارگاسم ماهیچه‌هام رو تاچ می‌کرده. اتفاق فیزیکی‌ای که تو بدن من داشته میفتاده رو با عصب‌های بدن خودش رصد کرده. ثانیه به ثانیه. تعریف کرد که واسه اونم یکی از عجیب‌ترین تجارب ارگاسم‌ش بوده.

گفتم چه جالب. چه خوب جایی داریم تموم می‌شیم. گفت اوهوم. گفت تموم که نمی‌شیم، مدل‌مون فرق می‌کنه. گفتم اوهوم. گفت بگیر بخواب دیگه. گفتم خب. غلت زدم از تو بغلش بیرون و آباژور رو خاموش کردم. پا شد رفت. در اتاقو بست رفت تو اتاق خودش.

نصفه‌های شب بود، یا دیرتر، یه اپیزود از سریال چَنس رو دیده بودم، که داکتر هاوس توش بازی می‌کنه، و خوابم برده بود، عمیق. مثل تمام این شب‌های اخیر. خوابِ خواب بودم که دیدم اومد تو تخت من. بوی ویسکی می‌داد. اومد زیر پتو و پیچید دورم. گفت این شبا، در اتاقت که بسته‌ست، یاد حد فاصل هتل‌مون میفتم تو سانتورینی، تا بریم برسیم به ساحل. دقیقاً پیچ اون کوچه‌هه، اون‌جا که از سوییت‌مون میومدیم بیرون از پله‌ها میومدیم پایین از کنار استخر با اون همه هیاهو و نور و درینک و خنده‌ی مردم رد می‌شدیم می‌زدیم بیرون، میومدیم تو کوچه‌ای که می‌ره سمت دریا. می‌گفت هر بار یاد اون تیکه میفتم از هتل تا ساحل. اون دو سه دقیقه. اون  تیکه‌ش که همه‌جا تاریک و ساکت و خلوته، ماسه‌ی خالی، اگه شب باشه که انگار بیابون، پیچ رو که رد کنی اما در کسری از ثانیه می‌رسی به اون کافه نارنجیه و به اون رستورانه که ماهی داشت و اون‌جا که می‌شستیم شبا لانگ‌آیلند می‌خوردیم و اون‌جا که شراب و پنیر داشت فقط. اومد تو تختم پیچید دورم وُ گفت و گفت وُ گفت. سرشو بغل کردم خودشو جا کرد رو سینه‌م. تنگْ بغلم کرد و فشارم داد به خودش. مقاومتی نکردم. می‌دونستم فردا که بیدار شه هیچ‌کدوم ازین حرفاش یادش نمیاد.
..
  




شاعر می‌فرماد اندوه بزرگی‌ست چه باشی چه نباشی. لیترالی:|
..
  



Saturday, October 14, 2017

این روزا دارم گالری جدید و شو-روم و رزیدنسی رو فِرنیش می‌کنم. تو همین سه چهار ماه گذشته دو تا خونه‌ی خالی و یه آفیس دیگه رو هم فرنیش کرده‌م و تقریباً می‌شه گفت من غلام خانه‌های خالی‌ شده‌ام. لیترالی.

یاد روز اول خونه‌ی دروس میفتم. تمام وسایلو داده بودم خیریه، بنایی تازه تموم شده بود و خونه مث یه مرغ فریزری، یخ و خشک و بی‌روح بود.

ذره ذره از جون خودم تزریق کردم بهش تا اون خونه خونه شد.

حالا تمام این فضاهای جدید خالی هم همین شده‌ن برام. جون‌مو دارن ذره ذره می‌مکن. انرژی‌مو ازم می‌گیرن و جاش هیچی نمی‌دن بهم. چرا. وقتی آدما میان تو فضاهای جدید، همه به‌به چه‌چه می‌کنن و وای این‌جا چه خوشگله و عجب فضایی شده و الخ، من اما تو دلم پوزخند می‌رنم که اگه بدونین چیو تبدیل کرده‌م به این.

داشتم می‌گفتم. تراکم خونه‌های خالی و فرنیش کردن‌شون باعث شده دیگه این آخریا ساختمون خالی برام حکم دیوانه‌ساز رو داشته باشه. اکسیژن مغزمو می‌گیره و مضطرب و خسته‌م می‌کنه و او.سی.دی.م هر دو دقیقه یه بار الارم می‌ده که هانی، منو تحریک نکن. امروز، حوالی ساعت پنج عصر، دیدم دیگه نمی‌تونم تحمل کنم. دیگه بیش از این طاقت خونه‌ی خالی و ساختمون خالی و فکر کردن به چیدمان و دکوراسیون و نور و الخ رو ندارم. دلم می‌خواست به من چه. لذا وسط کار زدم بیرون. آقالطیف هاج و واج نگام کرد. از وسط کار یه هو رفتم دستامو شستم لباسامو عوض کردم کوله‌مو برداشتم بزنم بیرون. لطیف گفت چی شد؟ گفتم دیگه نمی‌تونم. گفت باشه برو خونه. من هستم تا شب. نگران هیچی نباش.

تو راه خونه -خونه؟- یادم اومدم خونه هم خالیه. هیشکی نیست توش. یادم افتاد بچه‌ها که سفرن. مامان هم که دو ماهه سفره. خواهرکوچیکه هم که نیست و در سفره. هیچ خونه‌ی آدم‌داری سراغ نداشتم. یادمه اون قدیما وقتی فروغ از رفتن دُرسا شاکی بود و می‌گفت تنهایی بعد از رفتن بچه‌ها اون‌قدرام جذاب نیست، فقط تعجب می‌کردم که مگه می‌شه تنها زندگی کردن و دلواپس و مواظب کسی نبودن جذاب نباشه؟ هنوز دو ماه نشده که می‌فهمم آره. می‌شه. مواظب باش چی آرزو می‌کنی چون ممکنه برآورده شه. حالا دلم واسه همون خونه‌ای که وقتی خسته می‌رسیدم، می‌دیدم رو کانتر پر از لیوان کثیفه و از یه اتاق داره راک پخش می‌شه با صدای بلند و ازون یکی دوپس‌دوپس، با صدای بلندتر، تنگ شده. واسه کل‌کل‌هام با بچه‌ها که کفشاشونو دم در نذارن که شام چی بخوریم که کی لباسای تو ماشینو پهن کنه که کی زیرسیگاری‌شو ول کرده تو سالن همه‌ی خونه بوی سیگار می‌ده که کی سالاد منو خورده. دلم واسه همه چیزایی که غرشونو می‌زدم تنگ شده.

به سید پیغام دادم خونه‌ای؟ گفت نه. گفتم می‌شه زود بیای خونه؟ گفت چشم. گفت چی شده؟ گفتم این‌همه فضای خالی دیگه داره دیوونه‌م می‌کنه.

از ساعت شیش تا یک شب رو یادم نیست هیچ. یادمه که موزیک بود و یه نور کمِ نارنجی بود و سید بود که شیش هفت ساعت از یادم برد تمام ساختمون‌های خالی روز رو. صبح که بیدار شدم، دیدم اتاق ترکیده، مث قدیما. دلم برای همینم تنگ شده بود.
..
  



Thursday, October 12, 2017

امروز حین جمع کردن لباسای تابستونی و پهن کردن لباسای زمستونی، یه هو توجه‌م جلب شد به این‌که تو این پنج سال اخیر، چه‌همه ذائقه‌ی رنگی‌م عوض شده. ازون سال‌ها که موهام بلند بود و فر بود، هنوز چند دست لباس بلند گشاد رنگی مونده، مدلای جیپسی‌طور. بعد دوره‌ی موهای کوتاه سورمه‌ای اومد و لباسای سورمه‌ای و قرمز تیره. یه دوره‌ای موی کوتاه خاکستری و لباسای فانکی و شیش‌جیب و جین و کتونی. بعد مجبور شدم الگنت بپوشم و ساده و متفاوت، و تا بچرخم و به خودم بیام رسیدم به برهه‌ی حساس کنونی و مشکی و مشکی و مشکی و نوک‌مدادی و خاکستری و بژ و زیتونی.

همیشه دلم می‌خواست واردروب‌م فقط مشکی باشه. امروز دقت کردم دیدم همین‌ هم شده. بی‌که حواسم باشه.

آدمای زندگیِ آدمم همینن. یه زمانی تو می‌مُردی واسه قرمز تیره، اما الان در حد یه شال هم قرمز برنمی‌تابی. یه زمانی مشکی اصلاً انتخابت نبوده، حالا اما دلت فقط مشکی می‌خواد.

چند شب پیشا با جوجه‌ها نشسته بودیم عکسای قدیمی مَنو نگاه می‌کردیم. هی دو دیقه یه بار می‌گفتن اااا، مامان چه قیافه‌ای بودیا. فلان مدل مو یا فلان مدل لباس چه بهت میومده. چرا الان دیگه ازینا نمی‌پوشی. دقیقاً قصه همینه که تو هر دوره‌ای آدم یه سری شرایط و سلیقه و انتخاب داره. بر اساس اون آپشن‌ها ایدئولوژی‌ش رو انتخاب می‌کنه. شرایط و سلیقه که عوض می‌شه، انتخاب‌های آدمم عوض می‌شه. فضیلتی در عوض شدن یا نشدن نیست. من اما دور عوض شدن‌م در واحد زمان خیلی زیاده. تغییراتم محسوس و اجتناب‌ناپذیره. حالا این‌که بشینیم عکسای قدیم‌مون رو بذاریم جلومون بگیم باورم نمی‌شه من یه روزی این لباسو می‌پوشیده‌م، دردی ازمون دوا نمی‌کنه. اون زمان انتخاب من اون بوده، حالا نیست. به نظرم انسانی‌ و طبیعیه. خیلی انسانی‌تره تا این‌که یا اصلاً عوض نشی، یا خودت رو مجبور کنی به آن‌چه در گذشته بودی وفادار بمونی.

لباسا رو که داشتم جمع می‌کردم به این فکر کردم که همین حالا، زندگی کردن با الف چه‌قدر دوباره سلیقه و ذائقه‌م رو عوض خواهد کرد. چه‌قدر ممکنه دیگه همین آدم الانم هم نباشم، به زودی. و؟ و از قضا استقبال می‌کنم هم. هیچ تعصبی روی استمرار وضعیت کنونی‌م ندارم. معمولاً این‌جوریه که این سلیقه‌ی منه که روی اطرافیانم تأثیر می‌ذاره. کم پیش میاد من از کسی تأثیر بگیرم. اگه داون‌گرید نشم، از هر آپ‌گریدی ولو با هزینه‌ی بالا، استقبال می‌کنم. الف اما از معدود استثناهاییه که نه تنها سلیقه‌ش به غایت به سلیقه‌ی من نزدیکه، که علاوه بر این معاشرت باهاش همیشه روی من تأثیر مثبت داشته. از حالا می‌دونم پالت رنگی دکوراسیون داخلی‌م به کل عوض خواهد شد و کلی چیز جدید یاد خواهم گرفت. تو بی آنست؟ خوش‌حالم هم.
..
  




Sleeping with the Enemy
..
  



Tuesday, October 10, 2017

یه جایی تو یوگا هست، یه جایی که خیلی هم دم دسته از قضا، که بدنت بهت می‌گه هانی، بیش ازین نمی‌شه. واسه بیشتر از این خشکه بدنت. کِش نمیای. بی‌خیال. بعد؟ بعد یه بار با مربی یوگام تصمیم گرفتیم قبل از یوگا علف بکشیم. علف کشیدن فقط به هوای موزیکایی بود که حین یوگا می‌ذاشتیم. یه جور تمرکز و رهایی. مربی یوگام مقاومت‌ش زیاد بود. کلاً مقاوم بود. اما اون روز قبول کرد. یا شایدم اعتماد کرد. خیلی بی‌مقدمه دو کام علف کشیدیم و شروع کردیم به یوگا. بی مقدمه‌ی خاصی. گفتم می‌زنی؟ گفت بزنیم. فک کنم جلسه‌ی یه ساعت و نیمه‌مون دو سه ساعت طول کشید. فک کنم تو اون جلسه، بدنم هیچ مانعی پیش رو نداشت. منعطف بود. فکر نمی‌کرد نمی‌شه. همه‌چی می‌شد. هر حرکت کششی‌ای تا ابد کشیدنی بود. هیچ مَفصلی هیچ تاندونی هیچ عضله‌ی خشکی در کار نبود. که یعنی؟ که یعنی ذهن‌م آماده بود که هر سختی‌ای رو بپذیره. ذهن‌م به موانع فکر نمی‌کرد. به راه حل فکر نمی‌کرد. تابعی از حرکت یوگا می‌شد و انجام‌ش می‌داد. بی‌که. همین‌قدر ناییو و بَدَوی و ساده و بی‌فکر که دارم می‌گم.

سو؟ زندگیو خیلی جدی می‌گیریم ما. خیلی می‌شینیم فکر می‌کنیم که چی درسته چی غلط. که عقل چی حکم می‌کنه سیاست چی حکم می‌کنه مصلحت چی حکم می‌کنه و الخ. که زندگی خیلی بیهوده‌تر و خیلی ساده‌تر ازین حرفاست. کافیه این حساب‌کتابا رو از جلوی چشمت برداری تا به عمق بیهودگی و سادگی‌ش پی ببری. کافیه یه خرده ذهن‌تو رها کنی تا ببینی هیچی اون‌قدرها که فکر می‌کنی جدی نیست. که هیچی ارزش نداره این‌همه بجنگی، این‌همه عصبانی بشی، این‌همه حرص بخوری. کافیه بلد باشه ذهنت که بره رو علف، که بی‌خیالِ مصلحت‌های روزمره شه و دل بسپره به اون‌چه که دل‌ش می‌خواد، به اون‌چه که غریزه‌ش می‌گه.

کافیه ذهن‌ت رو رها کنی تا موانع لاینحل زندگی‌ت نرم و منعطف شن. تا مَفصل‌های آسیب‌دیده و خشک و ورزش‌نکرده رام بشن و نرم بشن و منعطف بشن یه‌جوری که انگار از روز ازل هیچ مانعی در کار نبوده که انگار اصلاً همینیه که هست، همین لحظه، ولاغیر.

به نظرم «کارپه‌دیم»، یه چیزیه فراتر از یه عبارت. یه نرمشه. یه تمرین ذهنیه. یه جاییه که یاد می‌گیری موانع زندگی‌ت رو، واقعی یا غیرواقعی، واسه یک ساعت هم که شده بذاری کنار و بذاری مفاصل‌ت، بذاری عضله‌هات کش بیان، بذاری واسه یه ساعت هم که شده به حال خودشون باشن، بی‌‌که.

چگونه یاد گرفتم دست از نگرانی بردارم و به حرکات کششی یوگا، شما بخوانید به حرکات فرسایشی زندگی، عشق بورزم.


..
  



Monday, October 9, 2017


Never cared for games they play, And nothing else matters 


آینه‌ی قدی حقیقت گاهی ناگهان می‌افتد و مقابل چشمان‌مان تکه‌تکه می‌شود. و چونان همان مثل معروف بخش‌هایی از آن در دست هرکس که مقابل‌اش باشد، باقی می‌ماند. آدمی مثل من معمولی که نه ادیب است و نه فیلسوف، وقتی در مقابل کسی قرار می‌گیرد که گوش‌هایش را می‌فشارد که حقیقت را نشنود یا چشم‌بندی محکم می‌بندد که واقعیت را نبیند، آن‌هم وقتی می‌داند بخش بزرگی از حقیقت نسبی کدام‌سمت ایستاده است، از یک‌جایی به‌بعد زور نمی‌زند؛ آدمی مثل من می‌ایستد، نگاه می‌کند، عبور می‌کند. پیشترها حرف می‌زدم، توضیح می‌دادم، توضیح می‌خواستم. حالا در بزرگ‌سالی در مقابل بزرگ‌سالی آدم مقابل‌ام، وقتی می‌بینم سمت غلط را گرفته یا وری از ماجرا را که بدبختانه عمق‌اش را می‌داند اما غرور یا تعصب یا هر واژه‌ی دیگری نمی‌گذارد از آن عبور کند چون نیمی از ماجرا خود اوست، هویت گره‌خورده‌ی اوست، درست در یک‌لحظه‌ی عجیب، ایست می‌کنم. سر تکان می‌دهم و می‌گویم باشد تمام حقانیت جهان برای تو. و هرچه درو کرده‌ام، برای نشان دادن آن‌بخشی از حقیقت که نزد من است پیش‌کش می‌کنم که بیا ببر، دیگر چیزی برای دلبستگی به این تکه‌ها وجود ندارد. این عبور خوب است، نرم و آرام‌بخش است. آن آدم را برای همیشه می‌سپارم به‌دست همان بخش از ماجرا که دوست داشت باشد، به آن فریبی که آرام‌اش می‌کرد، به انسان حقایق مطلق. بعد جارو و خاک‌انداز را می‌آورم و خرده‌ها را جمع می‌کنم، جاروبرقی می‌کشم و تمام. این‌لحظه، سرشار از سبکی‌ست؛ سبکی شیرین بلوغ دیرحاصل اما نهایتا دست‌یافته.  
*

از سفر برگشته‌ بودم. ایمیل را باز نکردم. مربع کناری را علامت زدم و حذف شد. ثانیه‌ای قبل از حذف، رو به اسم‌اش گفتم غریبه، دیر شده و تو خاکریزت را خیلی قبل‌تر انتخاب کردی؛ تمام حقانیت جهان برای تو.

Labels:

..
  




دلم اون چند ساعتی رو می‌خواد که با قطار از هلند داشتم می‌رفتم بلژیک، یا از ورشو داشتم می‌رفتم کراکف، یا اون چند ساعت تو کشتی رو، از آتن به سانتورینی. چند ساعت تنهاییِ بی‌دغدغه، با یه کوله و کتاب و موزیک، بی‌که جایی باشی. فقط تو راه. سبز و آبی. بی‌تَه.
..
  




هر بار تو اینستاگرام عکسی چیزی از نوید می‌ذارم یه عالمه آدم آنفالوم می‌کنن. فک کنم تو هر کپشنی باید تو پرانتز اعلام کنم دوست‌پسرم نیست به‌خدا.
..
  




دارم پنج‌روزه می‌رم ژاپن و نه تنها توکیو که باید دو روز هم برم اوساکا و از هم‌اکنون دارم از فرط فکر کردن به پروازهای طولانی پشت سر هم تَرَک می‌خورم.
من غلام مسافت‌های کوتاهم بابا.
..
  




Point Of Decision 


یک) یه‌دوستی دارم که بازیگر تئاتره. کارش هم انصافا خوبه. یه‌بازی استراتژیک بلده برای زندگی که من همیشه می‌خندیدم بهش ولی حالا ایمان آوردم. هروقت به‌قول خودش می‌خوره به بی‌پولیِ تئاتری، می‌ره یه‌مدت توی شرکت آسانسورسازی کارگری می‌کنه. خیلی جدی. یعنی می‌خوام بگم من دیدم که وقتی می‌ره سراغ آسانسور با همون جدیتی کار می‌کنه که وقتی روی صحنه‌ست. بعد پولاشو جمع می‌کنه و دوباره یه‌نمایش می‌بره روی صحنه و این قضیه خیلی‌ساله که داره تکرار می‌شه. یه‌بار می‌گفت از آسانسور متنفر بوده اوایل ولی بعدش دیده این همون حیاط‌خلوته که دقیقا بهش فرصت می‌ده که پول جمع کنه و بره سراغ کار اصلی و بعد به‌مرور این حیاط‌خلوت همین‌قدر براش عزیز شده که تئاتر یعنی الان آسانسور رو همون‌قدر دوست داره که نمایشنامه.

دو) توی شنای ترکیبی وقتی می‌رسی به لبه‌ی شروع و زیر آب باید دوبل رو عوض کنی، یه‌ثانیه‌ی ترسناک هست که اگه از دستش بدی، کل مسیر رفت با بهترین رکورد هم به‌فنا می‌ره. این ثانیه اسمش POD ئه. این‌طوری بهتون بگم که غول‌های المپیک هم اگه این ثانیه رو توی ذهن از دست بدن، همه‌چیز رو از دست دادن. هدف قضیه اینه که هوش شناگر شناخته بشه که آیا این توانایی رو داره که یه‌دور رو پشت سر بذاره و یه‌دور جدید رو با همون انرژی شروع کنه یا نه.وقتی توی گزارش ورزشی دارن از استقامت حرف می‌زنن، از عبور از همین نقطه حرف می‌زنن.

سه) دوست بازیگرم بدون این‌که به‌شکل فنی از این POD چیزی بدونه، سال‌هاست داره ازش استفاده می‌کنه و بسیار هم جواب داده توی زندگی و کارش. من بلد نبودم این فن رو تا وقتی شنا برام از فرم تفریح به یه‌شکل حرفه‌ای تبدیل شد و به‌چشم خودم دیدم چه این نقطه‌ی تصمیم مهمه. اون‌جایی که مربی داد می‌زنه که دستتون که به لبه‌ی زیرآب رسید، ذهنتون رو ول کنید. اوایل عصبی می‌شدم که می‌شه مگه وقتی دور رفت رو گند زدی آخه. بعد دیدم که می‌شه. شد یعنی. خیلی زمان برد برای من ولی شد. نه توی استخر صرفا، حالا یاد گرفتم از یه‌ثانیه به بعد دستمو بزنم به دیوار روبه‌رو و مسیر رو عوض کنم و ذهنم رو روی همون دیوار پشت سر، ول کنم بره. حالا تازه می‌فهمم چرا تمرینای تیم همیشه باید با مدیتیشن باشه، چرا بعد از شنا وقتی رسما داریم می‌میریم از خستگی، تازه باید بدویم، چرا باید یه‌شناگر حرفه‌ای شوپن گوش بده، چرا شونه‌هامون شبیه مرداست. فشار فکری آدما توی هر کاری، توی هرنوع زندگی‌ای، گاهی خیلی بالاست. آدم قوی بلده اما توی هرکاری، هر شغلی، اون POD رو پیدا کنه و بچرخه، پشت‌سر بذاره، دستشو بزنه به دیوار و برگرده و بذاره هرچی هست بمونه همون‌جا. مهم نیست کجاییم؛ یکی توی استخر پیداش می‌کنه، یکی توی آسانسورسازی، یکی هم وقت نوشتن لابد.

Labels:

..
  



Sunday, October 8, 2017

دم پله‌برقی بغلم کرد گفت اتفاقاً چه باحال که، این مدت بیا پیش من. این‌قد بی‌ادا و صمیمی اینو گفت و اون‌قد نچرال که قشنگ بغض کردم. نه واسه حرفی که اون زد. واسه حرفی که دیشب نصف‌شب یکی دیگه بهم زده بود.
..
  




ژاپن که زندگی می‌کردم، عاشق پی‌گیری ماجراهای یاکوزاها و سردسته‌هاشون و مدل کارشون و مرام‌نامه‌های کاستومایزشده‌شون بودم. بعدنا عشقم گسترده شد و به دنبال کردن ال چاپو و کارتل‌های قاچاق و الخ کشید. دوستام هروقت یه مستند از یه قاچاقچی معروف پیدا می‌کنن می‌فرستن برام. یه عمر به شوخی می‌گفتم که آخخخ که چه دلم می‌خواد این مدل مافیاطور یا کارتل‌طور کار کنم. خیلی برام اون هیجانه و اون مناسبات جذاب بود.

بعد؟ این‌جوری شد که خیلی غافلگیرانه، در راستای یه کاری یه تلفن شد بهم، که فلان جا فلان ساعت قرار داریم. کِی تلفن شد؟ یه ساعت قبل از قرار. محل قرار؟ یه جایی هزار فرسنگ دورتر از محل کار و زندگی‌م. اومدم بگم نمی‌رسم و نمی‌شه و اینا، که احساس کردم سیستم این‌جوریه که یا میای، یا یو ویل میس یور چنس. گفتم اوکی میام. فقط موبایل‌تونو بدین اگه دیرتر رسیدم بتونم پیداتون کنم. گفت تو این مرحله نمی‌تونی موبایل منو داشته باشی. یا رأس ساعت اون‌جایی یا نیستی. من؟ کَف.

پروازکنان اما سه دیقه دیرتر رسیدم سر قرار. در حالی‌که من داشتم در خلوت خودم از موفقیت به خود می‌بالیدم طرف با لحنی بسیار سرزنش‌گر گفت فلان جا قرار داشتیم و این‌جا مثلا نیم‌متر اون‌ورتره. فلان ساعت قرار داشتیم و من بیست دقیقه منتظرتم در حالی که من سه دیقه دیرتر رسیده بودم. اینا رو خیلی ربات‌طور و بی‌سیمپتی گفت، سپس یه نیم‌نگاهی بهم انداخت و سرشو انداخت پایین شروع کرد رفتن. من؟ کَف. شلوغ‌ترین جایی بود که تا حالا توش راه رفته بودم. اول داشتم کنارش راه می‌رفتم، منتها اون‌قد تند راه می‌رفت که از قدم بعد عملاً داشتم پشت سرش می‌دوییدم و کافی بود یه ثانیه محو فضای دور و برم شم تا به کل تو اون جمعیت گم‌ش کنم. یه جوری هم راه می‌رفت که انگار اصن من با اون نیستم. و تمام مدت اون یه ربع بیست دیقه‌ای که راه رفتیم تا برسیم به مقصد، حتا یک بار ،فقط یک بار هم محض رضای خدا سرشو برنگردوند ببینه آیا من اصن هستم یا نه. من؟ کَف.

وارد اون منطقه که شدیم، همه‌ی دور و بری‌ها یه جوری در سکوت بهش تعظیم می‌کردن یا های هیتلر-طور سلام می‌دادن که احساس می‌کردم دارم پشت سر یه یاکوزای واقعی راه می‌رم. زیاد با کسی خوش و بش نمی‌کرد. همون‌جوری سرشو انداخته بود پایین و گاهی التفات‌طور یه سری به نشانه‌ی علیک سلام به اهالی منطقه تکون می‌داد و منم هم‌چنان انگار که وجود خارجی نداشتم. من؟ اصن یه وضعی.

سپس رسیدیم به جایی که سیف-زون خودش بود. اون‌جا شروع کرد منو مد نظر قرار دادن. با همون سرعت ده کیلومتر بر دقیقه که راه می‌رفتیم تمام اطلاعاتی که فکر می‌کرد به دردم می‌خوره رو با دور تند بهم داد. این‌جا فلان چیزه و فلانی فلان‌کاره‌ست و این و اون. من مات و مبهوت اون امبیانس اصن قادر نبودم حرفاشو فالو کنم. صرفاً از در و دیوار مسیر عکس می‌گرفتم و صرفاًتر سرمو تکون می‌دادم که یعنی خب. که بعد برم بشینم خودمو جمع و جور کنم ببینم کی به کی بوده. نیم ساعت منو گردوند تو اون منطقه و جواب سؤالامو هر بار در حد سه کلمه داد و جاها و آدمایی که لازم بود رو بهم معرفی کرد و گفت ببین، اینا چیزایی که من تو ۲۶ سال با کلی هزینه یاد گرفتم. الان بهت اصول کار رو یاد دادم. برو بگرد چیزا و آدمای مورد نیازت رو پیدا کن. هر وقت فهمیدی چی به چیه اون‌وقت بیا پیش من مرحله‌ی بعدی رو یادت بدم. بعد گفت تنها نمی‌ترسی این‌جا؟ گفتم نه. گفت به هر حال به یکی می‌سپرم از دور حواسش بهت باشه. خدافظ. و؟ و رفت. و منو وسط ناکجاآباد ول کرد رفت. من؟ کَف.

لذا؟ لذا به نظرم هوس مافیا و کارتل و قدم‌های فیلی نکنین. این یه قلم استثانائاً عینِ تو فیلماست. یه‌هو اون‌چه که آرزو کرده بودی برآورده می‌شه و بیلیو می، از همین بدو مرحله‌ی پیش‌نیازش خیلی خوفناکه.
..
  



Thursday, October 5, 2017

از تو سالن داره صدای موزیک میاد. داره دشتی پخش می‌شه. اندوه مث یه شاخه‌ی مضطرب و بی‌جون، می‌پیچه توی شکم و میاد بالا تا توی سینه‌م. یاد حرفای دیشبم میفتم با مرد. دل بستن. دل نبستن. موندن. نموندن. رفتن. «خونه». «خونه». «خونه». با فکر کردن بهش دچار اضطراب و تعلیق می‌شم. یه جور اضطراب کم‌جون و بی‌رمق، که از توی شکمم پیچ می‌خوره میاد بالا.
..
  




پیغامِ وارده:

گفتم ببينم چه كردی؟ خونه گرفتی؟ جا افتادی؟ رديف شدی؟ يارو دو سال نبوده تو حس كردی بتاماكسی، الان من مسج می‌دم لابد حس گرامافون و صفحه مغناطيسی داری بعد ده سال. گرچه تو اين مورد ما نوار خالی بوديم، از هر جا دكمه رو بزنی سوت می‌زنه فقط، پاز و ريوايند نمی‌خواد. اين از ما.

#جانِ من است او، رسماً:))))))))
..
  



Wednesday, October 4, 2017

*If people reach perfection they vanish. T.H. White

زندگی برای من از آنجایی ساده تر شد که باور کردم پدیده ای به عنوان "انسان بزرگ" وجود خارجی ندارد و این واقعیت مرتبط با ماهیت تولیدات و دستاوردهای انسانی نیست. دستاوردها هستند که بزرگند. تجربه ها و فکرها و نتایجشان بزرگند. همانها که مکاتب فلسفه و هنر میشوند. شعر و رمان. اپرا، سمفونی، فیلم. مي رسند دست باقی آدمها. من دریافته ام که این "باقی" چه سیال است. بسته به نوع اثر، مولف و مخاطب جایشان را با هم عوض ميکنند. یک نویسنده میشود مخاطب یک سمفونی. رهبر یک ارکستر کتاب جدید نویسنده را دست میگیرد. فیلمنامه نویسی از هر دو الهام میگیرد و سناریو می نویسد. هر کدام چیزهایی می دانند که باقی را مسحور میکند. و هر کدام چیزهایی نمی دانند و دانش نزد دیگریست. هر کدام به تناوب در فرودست و فرادست هستند و هر کدام به درجاتي ارباب دانش و هنرند و به درجاتي محتاجش. و همه شان، دقیقا همه درجه ای از ابتذال و ضعف را در زندگی روزمره تجربه می کنند. این ابتذال و کاستی صور مختلف دارد. خواه با بلرزان و بجنبان با ریتم شش و هشت در عروسی برادر کوچيکه، خواه با سوژه کردن یکی و قاه قاه خندیدن و حس همدلي ناشی از غیبتهای مشترک دورهمي. خواه با حسادت، خواه با بیشعوری و عدم درک موقعیت. خواه با خشم، خواه با غرور. جامعه آماری من در زندگی خودم تهیه شده. من تعمیم می دهم چون منطقم اینجور حکم میکند و من فرصت دیدار همه افراد زمین را ندارم. معتقدم دوست گرفتن آدمها همانقدر لازم است که دربست قبول داشتن کسی عبث. در دنیایی که آنهمه نویسنده و عکاس آوانگارد با رفقا آنلاین می شوند و یک بنده خدایی را میگذارند وسط بهش می خندند. وقتی همه داریم بيشمار مثال از افراد اهل کنسرت کلاسیک علاقمند به کتب روانشناسی بالینی که در یک فضا پلیس کامنت هستند و شاخک دارند برای تشخیص سکسيست و ريسيست، بعد پای نژادپرستانه ترین حرفهاي دوست پسر و رفيق تو رگی لایک و قلب میگذارند. اینهمه منتقد فیلم و تئاتر دیده ایم درس خوانده، پایش بیفتد لمپنهاي ته شهر را میگذارند جیبشان. بهترین نقاش امپرسيون که دیده ام عاشق ترانه تا میگی سلام فقط با یه کلام نوش آفرین بوده. اينهمه پزشک، ادیب، شاعر اهل قلم دیده ایم که در مواقعی چقدر نارسيست و کم شعورند. محقق صاحب مقاله دیده ام معتقد به دخالت مسیح در امور روزمره زندگي. کارگردان تئاتر دیده ام با خیل جوایز و تقدیر که آدرس دو خط متن بدون غلطش را باید از ويراستارش بپرسی. هزاران مثال که من ندیده ام و شما می دانید.

خلاصه که آدمیم. در بهترین حالت چیزهای زیادی بلديم و در همه احوال خیلی چیزها را نمی توانیم و نمی دانيم. حتی اگر راهبر و نویسنده و شاعر و مولد فکر و مخترع و مدرسيم، اما همچنان رنجور و آسیب پذیریم و بسیاری را یاد نگرفته ايم چون زمانمان برای یادگیری و مصرف و تولید و بهبود و تمرين، همین چندین بار سیصد و شصت و پنج روز است که خب فکرش را کنی خيلي کم و ناچیز است. محدودیت های منتج از انسان بودنمان دقیقا نافي لزوم هر گونه سرسپردگی است. اینکه کسی را بین اجتماع انسانی بپذیری، تحسین کنی و دوست داشته باشی یک چیز است. اینکه کسی را در عرش تکامل و تماميت متصور شوی و بی چون و چرا قبولش داشته باشی و تنها پیروی کنی، جوری که به جای موقعیت انسان مقابل انسان، مرید باشی برابر مراد، چیز دیگریست. من زمانی که از این يکي عبور کردم دیدم به وضوح که زندگی برایم ساده تر شده. دست شستن از سرسپردگی، سرباز زدن از پیروی مطلق، حذر از باور داشتن بی اما و چرا، صلح می آورد. در دنیای من، آدم کامل، انسان بزرگ وجود ندارد. این است که دیگر کمتر غافلگیر میشوم. کمتر توی ذوقم میخورد. 

* اگر انسانها به کمال دست پیدا کنند، محو میشوند. 

ترنس هنبري وایت. از کتاب پادشاه پيشين و آینده

Labels:

..
  




 آخرین صفحه که پرینت شد، در لپ‌تاپو بستم تگ‌های مهم رو هایلایت کردم کاغذا رو گذاشتم لای پوشه مشکیه، و به پایان رسیدم. رسماً باتری‌م تموم شد. دیگه مغزم کار نمی‌کنه. دیشب ساعت ۹ شب خوابیدم و امشب گمونم ساعت ۸. صبحا بدون استثنا از ۶ صبح بیدارم و به محض خوردن صبحانه پای لپ‌تاپ‌م مشغول کار. نه ای‌میل باز می‌کنم آن‌چنان و اینستاگرام نه هیچ جای دیگه‌ای. کار و کاغذ و کتاب و کار. اون‌قدری که این دو هفته فسفر سوزوندم و مدام فکر کردم فکر کردم فکر کردم نقشه کشیدم پلان چیدم نوشتم نوشتم نوشتم، تا خود همین امشب، تا ساعت هفت و چهل دقیقه‌ی امشب، اگه همین انرژی رو در دوران تحصیل صرف کرده بودم الان دکترای ریاضی محض داشتم. تمام فردا رو هم از صبح تا شب جلسه دارم و بعد تموم. بعد از شنبه فقط کار اجرایی. خیلی از نتیجه‌ی ریاضت‌کشیدن‌های یک ماه اخیرم راضی‌ام. احساس می‌کنم برای اولین بار در زندگی‌م واقعاً دارم کار مفید می‌کنم.

سخت‌ترین شغل دنیا هم‌چنان مادر بودنه، کاریه که پاز نداره مغزت و ۲۴/۷ داری بهش فکر می‌کنی نو متر وات که کجایی و در چه حالی. سپس؟ سپس بیزینس-اونر بودن و سپس‌تر اونرِ بیزینسِ دوم بودن.
..
  



Monday, October 2, 2017

بعد از سه سال دیدم‌ش. خودش می‌گفت دو سال و هفت ماه. آدما چه جوری این‌همه تاریخا رو دقیق یادشون می‌مونه؟ گفت بعد از جدایی از من دو سال رفته تو غار، بحران میان‌سالی و ازین صحبتا، بعد بالاخره با خودش کنار اومده و اومده بیرون. با خودش کنارتر که اومده، اومده منو ببینه. گفت تو این مدت که با آدمای دیگه بودم، تازه فهمیدم تو چی بودی. تازه فهمیدم چی می‌گفتی. پرسیدم چی می‌گفتم؟ جواب نداد. جواب نداشت. فقط فهمیده بود من از بقیه کول‌ترم و باحال‌ترم و بودن با من فان و آسونه و حرف دارم واسه زدن و آدمی که باهامه رو اینسپایر می‌کنم. یکی از اکسپرسیوترین آدماییه که می‌شناسم و خب تمام مدت دیدارمون داشت منو با کامپلیمان بمباران می‌کرد.

من؟ متعجب بودم و روی پاز بودم و امیدوار بودم همه‌ی این حرفا صرفاً تاثیر علف باشه. من؟ هیچ حس خاصی نداشتم. خیلی امام‌طور. یه دوست قدیمی رو دیده بودم که حالا باید دوباره شروع می‌کردم وارم-آپ شدن، که حرف مشترک پیدا کنم باهاش، کانتکست مشترک پیدا کنم. اون اما انگار یه دی‌وی‌دی باشه که خورده رو پاز، و حالا پلی، صرفا داشت رابطه رو ازون‌جایی که قطع شده بود ادامه می‌داد و پخش می‌کرد. رابطه‌ای که دیگه به زعم من وجود خارجی نداشت.

صبح که بیدار شدم، از جام تکون نخوردم که پاشه بره. نرفت. هم‌چنان رو پِلِی بود و داشت ادامه می‌داد. یکی از موقعیت‌های اکوارد مکرر زندگی همینه که صبح که بیدار می‌شی دیگه می‌خوای نباشه. حوصله نداری باهاش سر و کله بزنی معاشرت کنی. بیدار می‌شی. شبْ با تمام اتفاقاش تموم شده و زندگی به روال عادی برگشته. روزت رو می‌خوای شروع کنی و امیدواری رفته باشه، ولی نه تنها نرفته و هست، که داره ادامه پیدا می‌کنه هم‌چنان.

اون‌همه قربون‌صدقه و اون‌همه «دوسِت دارم» و اون‌همه الخ از توان‌م خارج بود. پا شدم به هوای توالت و به جاش دوش گرفتم لباس پوشیدم یه سری کاغذ ماغذ برداشتم که یعنی دارم می‌رم سر کار. باید برم سر کار. کمی تعجب کرد و کمی بعدتر پا شد خونه رو جمع کرد بساط دیشب رو که مونده بود رو میزِ تو سالن برد تو آشپزخونه ظرفا رو چید تو ماشین بطریای آب‌معدنی رو از اقصا نقاط خونه جمع کرد ریخت تو سطل و نایلون آشغالا رو برداشت گذاشت دم در که ببره. گفت باید بری سر کار؟ روز تعطیل؟ گفتم اوهوم، ساری۳. موبایلمو برداشتم اسنپ گرفتم به مقصد سر کار. اونم آشغالا رو گذاشت دم در و ماچ و بغل و خداحافظی و سی یو سون. درو که بست، از حیاط و از کوچه که رفت، اسنپ رو لغو کردم، لباسامو درآوردم برگشتم تو تخت.

من دی‌وی‌دی نیستم. من نوار ویدئوی بتاماکس‌ام.
..
  




... a room which I had succeeded in filling with my own personality until I thought no more of it than myself.

In Search of Lost Time --- Marcel Proust

Labels:

..
  


Archive:
February 2002  March 2002  April 2002  May 2002  June 2002  July 2002  August 2002  September 2002  October 2002  November 2002  December 2002  January 2003  February 2003  March 2003  April 2003  May 2003  June 2003  July 2003  August 2003  September 2003  October 2003  November 2003  December 2003  January 2004  February 2004  March 2004  April 2004  May 2004  June 2004  July 2004  August 2004  September 2004  October 2004  November 2004  December 2004  January 2005  February 2005  March 2005  April 2005  May 2005  June 2005  July 2005  August 2005  September 2005  October 2005  November 2005  December 2005  January 2006  February 2006  March 2006  April 2006  May 2006  June 2006  July 2006  August 2006  September 2006  October 2006  November 2006  December 2006  January 2007  February 2007  March 2007  April 2007  May 2007  June 2007  July 2007  August 2007  September 2007  October 2007  November 2007  December 2007  January 2008  February 2008  March 2008  April 2008  May 2008  June 2008  July 2008  August 2008  September 2008  October 2008  November 2008  December 2008  January 2009  February 2009  March 2009  April 2009  May 2009  June 2009  July 2009  August 2009  September 2009  October 2009  November 2009  December 2009  January 2010  February 2010  March 2010  April 2010  May 2010  June 2010  July 2010  August 2010  September 2010  October 2010  November 2010  December 2010  January 2011  February 2011  March 2011  April 2011  May 2011  June 2011  July 2011  August 2011  September 2011  October 2011  November 2011  December 2011  January 2012  February 2012  March 2012  April 2012  May 2012  June 2012  July 2012  August 2012  September 2012  October 2012  November 2012  December 2012  January 2013  February 2013  March 2013  April 2013  May 2013  June 2013  July 2013  August 2013  September 2013  October 2013  November 2013  December 2013  January 2014  February 2014  March 2014  April 2014  May 2014  June 2014  July 2014  August 2014  September 2014  October 2014  November 2014  December 2014  January 2015  February 2015  March 2015  April 2015  May 2015  June 2015  July 2015  August 2015  September 2015  October 2015  November 2015  December 2015  January 2016  February 2016  March 2016  April 2016  May 2016  June 2016  July 2016  August 2016  September 2016  October 2016  November 2016  December 2016  January 2017  February 2017  March 2017  April 2017  May 2017  June 2017  July 2017  August 2017  September 2017  October 2017  November 2017  December 2017  January 2018  February 2018  March 2018  April 2018  May 2018  June 2018  July 2018  August 2018  September 2018  October 2018  November 2018  December 2018  January 2019  February 2019  March 2019  April 2019  May 2019  June 2019  July 2019  August 2019  September 2019  October 2019  November 2019  December 2019  February 2020  March 2020  April 2020  May 2020  June 2020  July 2020  August 2020  September 2020  October 2020  November 2020  December 2020  January 2021  February 2021  March 2021  April 2021  May 2021  June 2021  July 2021  August 2021  September 2021  October 2021  November 2021  December 2021  January 2022  February 2022  March 2022  April 2022  May 2022  July 2022  August 2022  September 2022  June 2024  July 2024  August 2024  October 2024  May 2025  August 2025  September 2025