Desire knows no bounds |
Tuesday, March 31, 2009 .You know, the opppsite of love isn't hate .It's indifference .And if you hate me, that means you still care .And we're still connected -D.H-
|
آنقدر آدم هست و صدا هست و موزيک هست و دود هست که بتوانم با خيال راحت بشينم روی مبل پشتی، ليوانم را بگيرم جلوی دماغم و از پشت تماشات کنم. طرح شانههات را با انگشت روی هوا بکشم، بشود يک مستطيل گنده. جا میشوم توش، دنيا جا میشود توش. بعد خاکستر سيگار را بتکانی گوشهی ظرف سالادت، بیکه کسی حواسش باشد، بخندم برای خودم، الاغ.
موزيک هی عوض میشود، تند و کند. برای خودم همان گوشه ريتم میگيرم و نگاهت میکنم که زل زدهای به دختر موبلند آنطرف ميز. هيشکی حواسش به من نيست. دوست دارم اين شلوغیها را که بشود از يک جايیش به بعد گم شد. بلند میشوم میآيم از کنارت رد میشوم بیحرف، جوری که تنم به تو ساييده شود رد شود راهِ پيچدار پلهها را بگيرد برود بالا. میرسم بالا، مکث میکنم. صدای آدمها و دود و موزيک راهِ پلهها را گرفتهاند آمدهاند بالا. اينجا اما کسی نيست، جز مردی که خوابيده توی اتاق وسطی. میدانماش. تکيه میدهم به انحنای ديوار، پلهی آخر. صدای سنگين کفشهات میآيد بالا، يکی يکی، تا سهپلهایِ من. دماغم را میکشانم توی يقهی باز پيراهنت. دنيا ساکت میشود. به چشمهات نگاه میکنم و میخندم. لبهام جايی توی دهانت گم میشود. دزديدهام تو را از آدمهای پايين، در ميانطبقهای که نه طبقهی اول است نه دوم نه هيچ طبقهی ديگر. نگاهت داشتهام روی پلکانی که نمیشود روش ايستاد، بايد بروی بيايی برگردی بالا پايين هرجا، نمانی اما. که اصلن پلکانی که اينجاست جای ماندن ندارد انگار، بايد هی ازش رد شد، بیصدا، بیحرف، تو را بوسيد و رفت، بالا، پايين، هرجا. |
عجيبه. بلند شدم ديدم واقعنی داره برف مياد و با خودم گفتم درست همين امروز؟ چه عجيب! ديروز اون چندتا جملهتو خوندم و رد شدم و بعد که دوباره يادم اومدشون تو دلم گفتم عجب! اصلن اين عجيبی از روز اول سال هشتاد و هشت، يا اگه بخوام دقيقتر بگم از شب قبلش، که تا چار صب داشتم سعی میکردم کارامو جمع و جور کنم که هشت بزنيم به جاده، بعد تو کتابخونه بودم و دود عود و سيگار قاطی شده بود با سيکرت گاردن، همهش يه جور عجيبی بود که تا الان، تا همين الانِ الان ادامه داره. انگار يه جور سبُکی، خوشی، خوشی هم نه حتا، يه جور سرخوشیِ اجتنابناپذيری تزريق شده تو رگهام، درست مثه همون پيرهن رنگوارنگی که ديشب تنم بود و از منِ ديشب بعيد بود، که داره مُدام ترشح میشه و نمیدونم از کجا مياد. بعد من دارم خودمو مثه يه شخص ثالث تماشا میکنم، که چهجوری داره واسه خودش مستی میکنه بیکه مست باشه، و نمیدونم چرا. بعد حواسم هست که جملهها تو دهنم درست نمیچرخن، کلمههام فلهای میريزن بيرون، اسکرمبلام، ذهنم کند شده، داره کار نمیکنه، در مقابل يه کوه کار نکرده شونه میندازم بالا، نيستم، پام رو زمين نيست، رو ابرام، حواسم به آدما نيست، پر از حسهای انبوه و بيشهایام، پر از بوتههای هرس نکرده و ابر پنبهای و دود و دره، راه نمیرم سُر میخورم، زندگیم هنوز روی ساعت شمال تنظيمه، دوازده صبحانه، شيش ناهار، يازده شام، خواب بی خواب، فقط بازی. اوهوم، فقط بازی. مکانيسم دفاعی؟ نمیدونم. در مقابل چی آخه؟ وا دادهم که. خودمو رها کردهم به امان خدا، که باد بپيچه تو دامنم و با خودش ببرتم. حواسم هست اين منِ اينروزها من نيست. داره هنوز برف مياد. هوا هم هذيونشه. همينجور يکلا پيرُهن -ترسم که بوی نسترن، مست است هشيارش کند- میرم رو تراس، خم میشم صورتمو میگيرم زير برف. تنم دون دون میشه. خواب از سرم میپره، مستی نه. مست نيستم. بيشتر به رگههای جنون میزنه حالی که منم. مغزم همينجوری لیلیکنان برای خودش دود و الکل ترشح میکنه، من میرم رو ابرا. واقعنی دارم در هپروت زندگی میکنم اين روزها، تا تهِ جمعه، تا اولِ شنبه. خوب جاييه اين هپروت، خوب جاييه لامصب. نگرانمم.
|
Saturday, March 28, 2009
من يک امسال را کاملن موافقم سالی که نکوست از همين بهارش پيدا باشد لطفن تا آخر.
|
سوار کلمهها شديم
باد ما را با خود برد |
Thursday, March 26, 2009
"چطور شده بود که من هیچ وقت ندیده بودماش؟ شناختن این همه آدم توی دنیا به چه کار من آمده بود وقتی این دختر یکی از آنها نبود؟
توی میدان کلیسا هوا سرد بود، شما خیلی خوب میدانید که از این حرف میخواهم به کجا برسم- بله، نوک سینههایاش زیر پلوور سیاه چسباناش برجسته شده بود. صورتاش چنان پاکی داشت که تن شهوتراناش را عوضی نشان میداد. دقیقاً تیپی که من میپسندم. هیچ چیزی را آنقدر دوست ندارم که تناقض میان صورت فرشتهوار و تنِ روسپیوار را. من معیارهای دوگانهای دارم. در آن لحظهی مشخص فهمیدم که هر چیزی را خواهم داد برای اینکه داخل زندگیاش شوم، ذهناش، رختخواباش و الی آخر. ... باید تصمیم گرفت: یا با کسی زندگی کنیم یا او را بخواهیم. نمیتوانیم کسی را که بخواهیم که داریم، با طبعیت جور در نمیآید. حالا دستتان میآید که چرا این همه ازدواجهای زیبا، با هر ناشناسی که از راه میرسد ممکن است دو پاره شوند. شما حتی اگر با زیباترین دختر ممکن هم ازدواج کرده باشید همیشه یک ناشناس از راه میرسد که بدون در زدن وارد زندگی شما میشود...آلیس هم البته هر کسی نبود، او یک پلوور چسبان سیاه پوشیده بود... بهترین خاطرات من با آن بر میگردد به پیش از ازدواجمان. ازدواج یک جنایتکار است، چون راز را میکشد. شما یک موجود فوقالعاده میبینید، باهاش ازدواج میکنید و ناگهان، آن موجود فوقالعاده تبخیر میشود: زن ِ شما شده است. زن ِ شما. چه توهینی، و چه افتای برای او. در حالیکه کسی که ما باید دنبالاش بگردیم، زنی است که هیچگاه مال ما نخواهد شد. (در مورد آلیس به نظرم این توصیه را کار گرفته بودم) همهی مشکل عشق به نظر من اینجاست: ما برای خوشبخت بودن احتیاج به احساس امنیت داریم و برای عاشق بودن محتاج نا امنی هستیم. خوشبختی از اطمینان میآید، در حالیکه عشق به سمت شک و نگرانی میکشاندمان. یعنی، خلاصه بگویم، ازدواج برای این آمده که ما را خوشبخت کند نه برای اینکه عاشق بمانیم. عاشق شدن راه یافتن خوشبختی نیست. ... نتیجه اینکه اگر زن ِ شما کم کم دارد تبدیل میشود به یک دوست، وقتاش شده که از یک دوست بخواهید که بشود زن ِ شما." * بد وقتی دارم این کتاب را میخوانم، خیلی وقت بدی است. یونیورس میتوانست به من رحم کند و این کتاب را برای چند ماه از دم ِدستِ من گم و گور کند. از دغدغههایی که مال آیندهاند و بهانهشان هم مستقیم از کتابها آمده خوشام نمیآید. دختر مدام به این فکر میکند که کی گفته که توی واقعیت هم حتماً این طوری است، دختر اصلاً خودش باید بداند کی کدام کتاب را نخواند، دختر نباید خودش را جای نویسندهی کتاب بگذارد، دختر آخر عاشق است. *. عشق سه سال طول میکشد، فردریک بِگبِده، 1997، گالیمار، پاریس. (پ.ن: ترجمه خودم- چون چاپ نشده در ایران-لحن کتاب را سعی کردهام رعایت کنم، جملهها همینقدر کوتاه و گسستهاند، نثر نویسنده همینطوری است؛ آنهایی که فیلم 99فرانکاش را دیدهاند یا کتاباش را خواندهاند میدانند که کاریاش نمیشود کرد، مگر اینکه مثل شاملو ترجمه کنی، متن ترجمه شده را با خیال راحت ویراستاری کنی) [+] |
Wednesday, March 25, 2009
جنگلنوشتها-3
که يعنی اونقدر روز اول جنگلمون هی جای نويدو خالی کرديم خالی کرديم که آخرش نويد خونمون تأمين شد و روز آخری کلن چسبيد. که اصن به نظرم نويدو ساختهن برای وقتای مستی. يادم مونده که اول جاده داشتيم بادومزمينی فلفلی میخورديم به شيوهی عاطفی. کاميار و رامين داشتن يه آهنگ محترمی گوش میکردن که اصلن مناسب جاده نبود و به ما گفتن رفتارتون در حد فانفار و شهر بازيه. بعد يادمه رفتيم پيادهروی تو حياط. يادم مياد يه بسته شکلات دزديديم رفتيم لب پرچين خورديم. يادمه نويد تو عمرش جوجه سيخ نکرده بود و آتيش خيس بود بسکه هی روشن نمیشد و بوقلمون دودی داشتيم و بال کبابی و عکسهای گودری و سيبزمينی تنوری با کرهی لست تانگو اين پاريس. يادم مياد رفته بوديم تو مِه ته ويلا گم شيم، که يه خرسی اومد پيدامون کرد شيشهی ودکامون رو انداخت دور. (بهخدا انداخت دور! يعنی تا حالا کسی رو ديدين يه شيشه اسميرنوف بندازه دور؟ بعدم هی بهمون تلقين کنه که خالی شده بوده؟) بعد هی سعی کرديم خم شيم تو دره با روشنايی فندک نويد پيداش کنيم، اما فک کنم موفق نشديم. عوضش سه بار رفتيم تا لب چشمه و تشنه برگشتيم. بعد رفتيم دور آتيش نماز خونديم و با شهرام ناظری سالسا رقصيديم. بعد چون خيلی رقص شمارشیای بود مجبور شديم آزاد و رها برقصيم، اينه که هيشکی با هيشکی نرقصيد و هی از کنار هم رد شديم خنديديم. يادم مياد اون وسط يکی اومد بطری شرابو از دستمون گرفت. من يه سيگار پشت گوش چپم قايم کردم نويد رفت ته باغ دستشويی کنه دستای رامين پر گزنه شد. بعد مِه اومد دور آتيش همهمون رفتيم رو ابرا. بعد يادمه من يه علف پيدا کرده بودم که بکشم، اما مداد دم دستم نبود. به جاش شبدر شبنمزدهی تازه خوردم با چای و اسپرايت. يادمه هی حال خوشی داشتيم دور آتيش. حتا جای حسين و رضا رو هم خالی کرديم، بهخدا. يادم مياد يه جاهايی نويد داشت تلاش میکرد زنش شم، اما سولماز اومد رد شد گفت نه، هرگز هم نفهميدم چرا. اما عوضش تو راه برگشت باغ اسرارآميز داشتيم با محبت هفت درصدی و جادهی آسموندار. تا اومديم غيبت کنيم هم من رسيدم خونهمون هی. بعد خوب من يک جورِ خوبيم الان به نظرم. حالا فردا که بشه لابد چيزای جزئياتتری هم يادم مياد که الان يادم رفته. اوهوم. |
Tuesday, March 24, 2009 گاهی آدم هوس میکند زندهگیاش را صرفن تدوین کند، به جای کارگردانی، نه؟
آتش بلدی درست کنی ورنوش؟ این را ایرما میپرسد. دستههای خشک و نازک ساقههای هیزم را میچپانم زیر کندهها. میگوید بلدی چهطور کندههای بزرگ، تکههای بزرگ را بگذاری برای بعد؟ بلدی چهطور اول آن شاخههای نازکِ حواشی را درگیر کنی؟ بلد نیستی ورنوش. بلد نیستی که از همان اول میخواهی کلفتترین هیزم را بسوزانی. شنیدهای که درشتترینشان اگر بگیرد، کل هستیِ آتش را در دستات گرفتهای. شنیدهای که آن عظیمترین قسمتش اگر گر بگیرد، تا خودِ صبح دوام دارد. که بیآنکه کنارش نشستن بخواهد، بیآنکه دمیدن بخواهد، برای خودش میسوزد و گرمت میکند. اینها را شنیدهای اما راز آتش را نمیدانی. مراقبت بلد نیستی آقاجان. حواست نیست به ذرهذره دمدادن. به جاندادنِ کنارِ آتش. به نشستن در سکوت، خیرهشدن، استغاثه تا بگیرد. دعای آتش خواندهای تا حالا؟ میدانی آتشافروختن کار یکنفره است؟ میدانی صبر میطلبد؟ نمیدانی ورنوش. نمیدانی که اول از همه هرم آتش را میخواهی هوار کنی بر سر هیزمها، که انتظار داری اینطور یکدفعه، بگیرد، بگیراند، بسوزد، بسوزاند. شده دستات را بکنی وسط آتش، هی دوباره و دوباره، تکههایش را بچینی، دوباره بچینی، بعد بیایی عقب نگاهش کنی، بعد دوباره هیزمی را برداری، بالاتر بگذاری، آن یکی را کجتر کنی، این یکی را سُر بدهی آن وسط، سرگرفتهها را، سرسوختهها را بچسبانی به آنها که ترترند، خشکها را با امساک ردیف کنی دورتادور آن آتشِ گرفتهی وسط. اینها را ایرما دارد برای خودش میگوید انگار. اینجور که چشمهایش را بسته، آستینهای لباسش را کشیده روی انگشتهایش، باد را گذاشته که بپیچد لای موها، بازوها. سرم را بلند میکنم، میپرسم تو باز داری از آدمها حرف میزنی ایرما؟
[+]
|
اصلن يکی بايد بردارد حال خوش منِ اين روزها را بنويسد.. اين سبکی و اين رخوت و اين خوشیِ بیمرز، که از توی دلِ هزار پيچ و خم و شد و ناشد بيرون آمده.. که اصلن میدانی.. مالِ همان تن دادن به بار هستیست.. مال همان تسليم شدن به تاريکیِ مطلق، به همان بیفعلیِ مدام.. حالا بيا و ببين که چهجور میشود وا داد و دل سپرد به بیفعلیِ سبکِ هستی، تا خودش کوتاه بيايد و افسار تقدير را بگيرد دستش.. که برايت بساط بچيند و شراب و کباب و بزم لبِ دريا مهيا کند، بیکه التماس کرده باشی بهش.. خواستهباشیش فقط، از ته دل.. که حالا جان و تنت چه سرخوش و مست، میخرامد وسط تمام اين هياهوی پُر تنهايی.. که چه خلوتی به پا میکند برای خودش.. که چه سايهای چه خنکايی میلغزاند روی لحظههات.. که اصلن زندگی اگر نسخهی اصلای داشته باشد، بهخدا همين نسخههای گاهبهگاهیست که يکهو بُر میخورد وسط روزها و روزمرههات، که میشود حالاحالاها برای خودت تکيه بدهی عقب، سيگاری بگيرانی و طعمش را زير لبهات مزهمزه کنی.. مثل طعم سکنجبينخيار خنک عصرهای تابستان..
|
Monday, March 23, 2009 |
Sunday, March 22, 2009
1.5
حالا مسخرهم نکن ولی داشتم فکر میکردم تو عجب جسارت خوبی داری تو چشیدن و مزهکردن و آزمودن ترکیبهای مختلف از مزهها، خوردنیها! یعنی میخوام بگم با یه دل گنده و بیقضاوت و بیپیشداوری، میری سراغ طعمها و بوها و ترکیبهای جدید. حالا از اسپرایتچایی بگیر تا ماستفیلهیبوقلمون و ژامبونآناناس و سیخماست حتا! (یادمه یهبار اون اوایل سعی کردهبودم یه هلوانجیری بزارم روی باقالیپلو، وقت خوردن. هنوز که هنوز دارم تاوانشو پس میدم!) بعد به خودم میگم این الاغ با همهی دنیا داره همینجوری رفتار میکنه. یعنی اصن همینه که این همه راه رو رفته تا حالا، واسه این جسارتشه، که از قبل جلوی هیچ طعم جدیدی موضع نداره. شهوت داره اصن واسه چشیدن مزهها و بوهای جدید. واسه ترکیبکردنشون، واسه اون انتظاری که میکشه تا مزهی جدید، خودش رو رها کنه زیر زبونش. که بعد نیشش باز بشه از این کسخلیِ جدیدی که مرتکب شده! |
Saturday, March 21, 2009
یله بر نازکای چمن، اسمیرنوف آقای دکتر، میفهمی؟!
اینها را برای آن کسی مینویسیم که احتمالن آن بالا نشسته است. اگر هم کسی نیست که نیست دیگر. برای درز دیوار لابد داریم مینویسیم. آمده بودیم بگوییم آدمها مرخصی لازم دارند کلن. از کسیبودن، زنبودن، شوهربودن، بچهبودن، پدرمادرخواهربرادربودن، پسرخالهبودن، همسایهبودن، بقالبودن، چقالبودن، اصلن آدمبودن. لازم دارند وقتی، یک وقتی که تا خرخره نوشیدهاند، چشمهایشان گرم شده، وجودشان گرم شده، از چیزی، کسی، جایی، وقتی وسط جنگل وحشی روی زمین دراز کشیدهاند، نور خورشید دارد نوازش میکند صورتشان را، وقتی شنهای ساحل زیر پاهای نااستوارشان میلغزد، وقتی دنیا دارد میلغزد حول و حوش خوشیِ آن لحظهشان، یکجوری باید این کسیبودنشان، آدمبودنشان متوقف بشود. بشود که همانجا دراز بکشند، چشمهایشان را ببندند به روی هستی، بروند در یک خلسهی بیزمانِ کماگونهی طولانی، بیته. بی آن که دنیا صدایشان کند، کسی ناغافل به یادشان بیاورد که برگشتنی هم در کار هست، که کسی منتظرشان هست، جایی، چیزی، کاری. بمانند آنقدر در این حالتِ بیندودنیایی، در این مرگِ خفیفِ خودخواسته، که خودش وقتش که شد، تمام بشود. تمامت نکنند، تمام بشوی. میفهمید؟ [+] |
Friday, March 20, 2009
ديروز چه يههو پارسال شد
|
Y
بعضی آدما هستن در زندگانی که هم خودشون خاصن هم کاراشون خاصه هم تولدشون تو يه روز عجيب غريبه يه روزی که نصفش امساله، نصفش سال ديگه يه روزی که همينجوری هرسال هرسال هم نيست دم دست آدم يه آدمی که همينجوری هم الکی الکی نمياد دم دست آدم |
Thursday, March 19, 2009
میشد تمام شب را همانجوری بشينيم روی تراس، حرف بزنيم از در و ديوار و چيپس بخوريم و پسته و بادام هندی و آرام آرام شرابهامان را مزهمزه کنيم. میشد همان موقع، بعد از گيلاس دوم، سفر فردا را بهانه کنم برگردم خانه. میشد وسطهای گيلاس سوم، قبل ازينکه ذهنم برای خودش تصميم بگيرد انتقام گرفتن از تو را، برگرديم توی هال به هوای فيلم ديدن. هيچ انتظار نداشت مهربانتر باشم، با آنهمه سيم خارداری که من، تمام اين مدت. اما زنی که در من بود، قبلتر از ما، همان وسطهای گيلاس سوم تصميمش را گرفته بود.
ليوانش را تا ته سر کشيد، دست مرد را گرفت، بلندش کرد از پشت ميز روی تراس، همانجور حيرتزده بردش تو. بعد مرد را جوری بوسيد که دراز بکشد روی تخت، طاقباز. قرارمان به بوسيدن نبود؟ میدانم. اين را فقط من و تو میدانيم. اما زنی که توی من بود هيچ چيز نمیدانست. تصميمش را قبل از ما گرفته بود. من ايستاده بودم کنار پنجره و مرد را میديدم که چه با ترديد دراز کشيده و زن را تماشا میکند. ايستاده بودم کنار پنجره و تنام را میديدم که چه آرام و سبُکسر برهنه میشود، میلغزد روی مرد، هوسران و تفريحکنان مرد را میپيمايد، از سر تفنن. میديدم هيچ به خاطر نمیآورد نمیخواهد که به خاطر بياورد مرد چیها را کجاها را دوست دارد کجاها را نه. تنام را میديدم که نرم و خودخواه، هيچ چيز از مرد به ياد نمیآورد و کامروايی میکند. تنام را میديدم که حواسش به تکتک سلولهاش هست، که مست نيست که آغشته نيست که دچار نيست که به هيچ چيز فکر نمیکند جز تو که به هيچ چيز فکر نمیکند جز انتقام گرفتن از تو. -حالا زنی که اينها را مینويسد حواسش هست که انتقام کلمهی درستاش نيست، اما هوس کرده بنويسد انتقام، تو که میفهمیش که- من ايستاده بودم آنجا و تنام را میديدم در آغوش مردی که تو نبودی، مردی که نمیدانست تو نيست، میدانست و نمیدانست و حيرتزده تن سپرده بود به تنِ من که سرخوشانهگی میکرد برای خودش، که هوسرانی هوسبافی میکرد که انتقام تن نداشتهی تو را از مرد میگرفت. من ايستاده بودم آنجا و حواسم بود که ذهن زن لحظهای از تو خالی نشده لحظهای از تو خالی نيست نمیشود که خالی شود ديگر. که چهجور مرد را ناديده میگيرد مرد را به خاطر نمیآورد تبِ تو را با او فرو مینشاند. حواسم بود که لِزَت میبَرَد زن، لذتی که ديگر «ذال» ندارد هيچ، که وامدار شراب است و هوس است و هزار حس پيچاپيچ. که اصلن بعد از تو تمام طعمهای دنيا به بيهودهگی میزنند، به بیتعمی. من ايستاده بودم کنار پنجره، تو ايستاده بودی کنارم، و زنی که در من بود از ما انتقام میگرفت و به مرد، به من و به تو فکر نمیکرد. که میدانست در آغوش تو نيست میدانست تنِ مرد تن تو نيست میدانست تو را ايستانده آنجا که نگاهش کنی که ببينی تناش چه خودخواهانه انتقام میگيرد از اين حضور مدام ما، از اين غلظت مواج سنگين، که آمده تا خلوتترين تاريکترين زاويهی پنهانِ زندگیش، که چهجور تخمير کرده باقیِ داشتهها و ناداشتهها و رنگها و صداها را. که چههمه فرق میکند تاريکی با تاريکی. دراز میکشم روی تخت، ميان ملافههای گيج، آرام و برهنه و مست. دست میکشم روی بستری که خالیست از تو و از مرد و از من و از زنی که درون من است. هه، میبينی سهم هر کداممان را در اين نوشته؟ حواست هست که چه تصويری میسازی از تو که چه قربانی میکنی مرد را که چه بدکارهای میسازی از من؟ |
1از شراب-نوشتها
بعضی سالهای کبيسه شبهای آخرشان تمامی ندارد انگار شب يلدايی میشوند برای خودشان گاهیش میشود ديشب گاهیترش امشب ديشب مست نبودم ناراحت بودم تو بودی تو درد بودی امشب تو نيستی مستم درمانای درد نيستی ديگر گيلاس دوم را حواسم بود هنوز حواسم بود به همهی قرارهام به همهی حسی که ديروز عصر به ديشب که با تو سومی اما نه که حواسم را پرت کند نه اصلن بدی حواس من اين است که خيلی دير پرت میشود خيلی دير سومی اما هوسم را روشن کرد هوس کردم انتقام بگيرم انگار -حالا شايد انتقام کلمهی درستش نباشد اما وسط اين مستی کلمهی ديگری يادم نمیآيد- گيلاس سوم هوس آغشته به خشمی را در من روشن کرد -خشم هم کلمهی درستش نيست، میدانم- که لذتبخش بود تندادن بهش هوس خودانگيختهی خودجوش که افسارش دست خودم بود تا آخر دست خودم ماند هوومم لذتش اما نه لذت بکر، که وامدار شراب بود فقط مديون گيجی و شهوت و حتا حواسجمعیِ گيلاس سوم بعد يادم هست حواسم به تکتک سلولهای تنم بود حواسم به تو بود به تمام آن اتفاق کوتاه لعنتی بود ديروز عصر -که فقط رفته بودم به هوای آن تکرارها- بعد با خودم فکر کرده بودم که هه من را چه به اين حسها؟ به اين حسها که چنگ میزنند خراش میاندازند روی تنِ آدم که جاش میماند تا آخر خودم را میشناسم میدانم جاش میماند بعد فکر کردم مرا چه به اين حسها؟ منی که بلدم سُر بخورم خودم را بزنم به نديدن نفهميدن آنهم با تو با تويی که خوب بلدی خوب میدانی از چی حرف میزنم اصلن ما را چه به اين حرفها ديشب گفته بودی بيا هومممم دو دل بودم کفهی نيامدنام سنگينتر بود آمدم اما بیکه بتوانم پنهان کنم ناخوشیام را يک-هيچ به نفع تو اصلن میبينی؟ همين جاهاست که میترسم از من از منی که اينهمه فرق دارد با من، وقتهايی که با توست آمدم و همين آمدنها میترساند مرا از من میدانستم تمام شب را میتوانم روی تراس خانهاش بمانم همينجور حرف بزنيم و پسته بخوريم و بوقلمون دودی میدانستم میشود از همانجا خداحافظی کنم برگردم خانه میدانستم هيچ انتظار ندارد مرا مهربانتر از اينی که هستم ببيند با آنهمه سيم خاردار که من تمام اين مدت اما ليوان شرابم را تا ته سر کشيدم اما دستش را گرفتم آوردمش تو با ترديد نگاهم میکرد چراغ را که خاموش کردم حواسش پرت شد ديگر نفهميد توی مغزم چی میگذرد بلد بود خودش را بسپارد به دست من بعد دلم میخواهد يعنی همين الان، درست همين لحظه با تمام گيجی و خوشی و ناخوشی و خستهگیم دلم میخواهد بشينم جزئيات حسم را بنويسم توی آن ثانيههای تبدار که چه جور چشمهام باز بود که ايستاده بودم لب پنجره تنام را تماشا میکردم که آرام و سبکسر برای خودش برهنه میشود که میلغزد روی مردی که آرام و حيرتزده دراز کشيده آنجا که چهجور تنام تفريحکنان مرد را میپيمايد بیکه بهش فکر کند بیکه يادش بيايد مرد چیها را دوست داشت چیها را نه میخواهم بگويم ايستاده بودم لب پنجره و زنی را تماشا میکردم که دارد به تو فکر میکند مُدام و از تن مردی ديگر لذت میبرد بیکه به او فکر کند لحظهای حتا و زن بعدتر اما خيلی بعدتر که آبها از اسياب افتاد با خودم فکر کردم چههمه طعم تو باقی طعمها را بيهوده کرده که ديگر حتا لذتها را هم نمیشود با ذال نوشت بسکه فرق میکند تاريکی با تاريکی که اصلن چهجور يکهو بيهودگی جاری میشود وسط تمام خلوتهای زندگی حواسم هست فردا که بشود صبح که بشود آفتاب که بشود از نوشتن تمام اينها پشيمان خواهم شد حالا اما همين امشب همين الان که برهنه نشستهام روی تخت که تو دو قدم آنورتری و با من حرف نمیزنی که باهات حرف نمیزنم تمام اين حسهام آنقدر غليظ هست که پيه نوشتنشان را به تن بمالم که از شرشان خلاص شوم حالا لابد فردا که شد يک فکری به حالشان میکنم امشب اين منم به همين برهنهگی که اينجا روی تخت میخواهم بگويم که چهطور جانِ من تمام دوستداشتههای قبلیِ مرا تخدير کردهای که اصلن آن بخش زندگیم قبل از تو سرطان گرفته باشد انگار مات و بیرمق و محتضر که حالا شدهای مصداق درد بیدردی که حالا هنوز پ.ن. و فکر کن چههمه سهم آن ديگری ازين نوشته هيچ است که انگار فقط آمده توی نوشته، که من عنان هوسم را رها کنم از تو انتقام بگيرم که چهجور بیرنگ است نانوشته است اينجا آن آدمِ ديگر که تمام امشب سهمِ او بوده که لابد که اگر نبودی همان حوالی گيلاس دوم سفر فردا را بهانه میکردم و با تمام قرارهای هميشهگیم برمیگشتم خانه که اصلن من کی تا حالا مست کردهام که حواسم را بدهم به هوس کِی؟ هه میبينی چه بدکارهای میسازی از من بیکه بدانی میشد تمام شب را همانجوری بشينيم روی تراس، حرف بزنيم از در و ديوار و چيپس بخوريم و پسته و بادام هندی و آرام آرام شرابهامان را مزهمزه کنيم. میشد همان موقع، بعد از گيلاس دوم، سفر فردا را بهانه کنم برگردم خانه. میشد وسطهای گيلاس سوم، قبل ازينکه ذهنم برای خودش تصميم بگيرد انتقام گرفتن از تو را، برگرديم توی هال به هوای فيلم ديدن. هيچ انتظار نداشت مهربانتر باشم، با آنهمه سيم خارداری که من، تمام اين مدت. اما زنی که در من بود، قبلتر از ما، همان وسطهای گيلاس سوم تصميمش را گرفته بود. ليوانش را تا ته سر کشيد، دست مرد را گرفت، بلندش کرد از پشت ميز روی تراس، همانجور حيرتزده بردش تو. بعد مرد را جوری بوسيد که دراز بکشد، طاقباز. قرارمان به بوسيدن نبود؟ میدانم. اين را فقط من و تو میدانيم. اما زنی که توی من بود هيچ چيز نمیدانست. تصميمش را قبل از ما گرفته بود. من ايستاده بودم کنار پنجره و مرد را میديدم که چه با ترديد دراز کشيده و زن را تماشا میکند. ايستاده بودم کنار پنجره و تنام را میديدم که چه آرام و سبُکسر برهنه میشود، میلغزد روی مرد، هوسران و تفريحکنان مرد را میپيمايد، از سر تفنن. میديدم هيچ به خاطر نمیآورد نمیخواهد که به خاطر بياورد مرد چیها را کجاها را دوست دارد کجاها را نه. تنام را میديدم که نرم و خودخواه، هيچ چيز از مرد به ياد نمیآورد و کامروايی میکند. تنام را میديدم که حواسش به تکتک سلولهاش هست، که مست نيست که آغشته نيست که دچار نيست که به هيچ چيز فکر نمیکند جز تو که به هيچ چيز فکر نمیکند جز انتقام گرفتن از تو. -حالا زنی که اينها را مینويسد حواسش هست که انتقام کلمهی درستاش نيست، اما هوس کرده بنويسد انتقام، تو که میفهمیش که- من ايستاده بودم آنجا و تنام را میديدم در آغوش مردی که تو نبودی، مردی که نمیدانست تو نيست، میدانست و نمیدانست و حيرتزده تن سپرده بود به تنِ من که سرخوشانهگی میکرد برای خودش، که هوسرانی هوسبافی میکرد که انتقام تن نداشتهی تو را از مرد میگرفت. من ايستاده بودم آنجا و حواسم بود که ذهن زن لحظهای از تو خالی نشده لحظهای از تو خالی نيست نمیشود که خالی شود ديگر. که چهجور مرد را ناديده میگيرد مرد را به خاطر نمیآورد تبِ تو را با او فرو مینشاند. حواسم بود که لِزَت میبَرَد زن، لذتی که ديگر «ذال» ندارد هيچ. که اصلن بعد از تو تمام طعمهای دنيا به بيهودهگی میزنند، به بیتعمی. من ايستاده بودم کنار پنجره، تو ايستاده بودی کنارم، و زنی که در من بود از ما انتقام میگرفت و به مرد، به من و به تو فکر نمیکرد. که میدانست دارد به تو فکر نمیکند که میدانست در آغوش تو نيست میدانست تنِ مرد تن تو نيست میدانست تو را ايستانده آنجا که نگاهش کنی که ببينی تناش چه خودخواهانه انتقام میگيرد از اين حضور مدام ما، از اين غلظت مواج سنگين، که آمده تا خلوتترين تاريکترين زوايای پنهانِ زندگیش، که چهجور تخمير کرده باقیِ داشتهها و ناداشتهها و رنگها و صداها را. |
داشتم میترسيدم نکند لای شلوغیهای شب عيد گمت کنم
گمت کرده باشم بیخود ترسيده بودم انگار |
شاعر میفرمايد آدم بايد تو خيانت کردن هم مرام داشته باشه
لااقل يکیيکی خيانت کنه اوهوم بعد شاعر يه سؤالی هم داره چه جوری میشه که آدم با يه نفر سير نمیشه هی دلش آدمهای موازی تو لاينهای مشابه و کماکان موازی میخواد؟ من باشم اول سير میشم بعد میرم سراغ لاين اونوری اوهوم شاعر ديگه حرفی برای گفتن نداره اوهوم |
Wednesday, March 18, 2009
و به گوجهسبزهايی بينديش
که در راهند |
اينهمه تکنولوژی پيشرفته شد پيشرفته شد
اما آخرشم يه چمدان-بند هوشمند اختراع نشد |
اصلن گور بابای زندگی
زنده باد يه بغل گل لاله و زنده باد سلکشن موزيکهای جادهای |
Tuesday, March 17, 2009
خوبی ذهن مردونه، همين ساده و صفر و يک بودنشه. خيلی راحت مسأله رو برات خلاصهنويسی میکنه، درست و غلطاشو در مياره، نتيجهگيری میکنه، منطقی و آروم. درسته خيلی وقتا نتيجهگيریئه باب ميل من نيست، يا به قول اون رفيقمون در نهايت بازم عين يک عدد قاطر کار خودمو میکنم و به حرف کسی گوش نمیدم، اما همين شنيدنِ صِرف هم يه وقتايی کلی به دردم میخوره. اصن من اينجور آدمی هستم که به طور متناوبلی بايد يه ذهن منطقی کنارم باشه و نقدم کنه. که منو از زبونش بشنوم و بتونم تصويرمو از ديد سوم شخص ببينم، سوم شخصی که بهش اعتماد دارم، قبولش دارم و میدونم دوسته باهام. میدونم داره قضاوتم نمیکنه، داره نقدم میکنه. و خوب اين نقده، فارغ از مثبت يا منفی بودنش به شدت بهم اعتماد به نفس میده.
بعد بعضی آدما هستن در زندگانی، که خيلی دوستن، دوست و محرمن. يعنی از همون بدو تولد اونقدر اعتمادتو جلب میکنن، اونقدر همهچیتو میدونن و میتونی بهشون بگی، اونقدر بیزاويه برخورد میکنن با تو و حواشیت، که میشن غنيمتترين آدمای زندگيت. که حتا اگه سالی دو سه بار هم بيشتر نبينیشون، بازم نزديکترين و غنيمتترين آدمای زندگيت میمونن، تا آخر عمر. بعد من اصلن لازممه که گاهی اينجوری بشينم حرف بزنم، از همه چی، از خودم، از دوستای مشترکمون، از تو، از در و ديوار، تا تو هی تيکه تيکه با چندتا تکجملهی کوتاه و صريح کامنت بدی رو حرفام، که ذهن من بتونه مسير سادهی ذهن تو رو دنبال کنه و يه خورده خيالش راحت بشه. که اصن میخوام بگم همون چارتا جملهای که در مورد اون نوشتهم گفتی، همون پست تلفنه، يههو يه پی.او.وی. جديد گذاشت جلو روم. نمیدونم چی داشت حرفت که اينجوری به دلم نشست، اينجوری خوشاخلاقم کرد. يا همون حرفای دم خدافظی، هی لازم داشتم تو اين مدت که از دهن يکی ديگه بشنومشون انگار. انگار يکی بايد ميومد دوباره نشونم میداد کجا وايستادم. میخوام بگم علیرغم حرفايی که بهت زدم در مورد شباهتای منفی تو و کيوان، اما اين نوع نگاه شما دو نفر به قضايا، به من، دقيقن همون چيزيه که کم دارم. همون چيزيه که لازمش دارم حتا. و اصلنتر باز علیرغم حرفام، چيزيه که گمونم هر زنی لازم داره از دهن مردی که دوستشه و بهش اعتماد داره بشنوه، اينو جدی میگم. شايد برای همين بود که وقتی داشتم میرفتم طرف گلفروشی، اونقدر آروم و سبک بودم. خلاصه که مرسی رفيق، کلی لازمت داشتم تو اين گيجی و شلوغی، زياد. |
Monday, March 16, 2009
تجربه نشون داده وقتی به مدت چند ساعت با پنجتا آقا تو يه اتاق بیپنجره جلسه دارين، بهتره وسط جلسه به هوای کيتکت و تلفن نرين بيرون، چون وقتی برمیگردين تو، تازه میفهمين سه ساعت تمام داشتين بوی مرد استنشاق میکردين و دو ساعت ديگه هم بايد ادامه بدين. بوی مرد که میگم نه که بوی عرق و اينا باشهها، نه؛ رسمن بوی مرد.
|
Sunday, March 15, 2009 يکی ازبدترين موقعيتهای انسانی وقتيه که آدم جلوی خودش هم روش نشه به تلخیها و بيهودگیهاش اعتراف کنه.
|
همينجور که دارد پای تلفن حرف میزند گوشی را میگيرم عقب. گوشی را میگيرم آنطرف حرفهاش نريزند روی تنم. زهر صداش نرود توی گوشم. میشينم زمين، چارزانو. هنوز دارد حرف میزند. دستم خسته میشود. گوشی را میگذارم زمين، کف آشپزخانه. صدايش میرسد، همهی حرفهاش را از حفظ يکی يکی میشنوم. با خودم فکر میکنم چه جوری میشود رفت و گم شد و ديگر هيچوقت هيچوقت گوشی را از زمين برنداشت. دخترک روی تراس ريسه میرود از خنده. بايد گوشی را بردارم. هنوز وقتش نشده.
|
Saturday, March 14, 2009
تبليغات هوشمند ستون سمت راست جیميل:
Cheap Flights To Idaho Falls Cheap Flights To Idaho Falls! Find Cheap Flights at 120+ Siteswww.Kayak.com Hermes hotel Read and write reviews for Hermes hotelwww.Holiday-Critic.co.uk Meditation Cruise Holistic health and meditation March 1th - 8th, 2009. From $1195 |
Friday, March 13, 2009
غلت میزنم روی شکم دستم را بسُرانم زير بالش، که میبينم دستت هنوز جا مانده زير گردنم. دماغم سرخوشیاش میگيرد، خودش را جا میکند زير بغلت، قلفتی. آفتاب پهن شده روی تخت، بس ناجوانمردانه. اگر بلد باشی قطر مستطيل تخت را خيال کنی، آفتاب مثلث پايينی را درسته هاشور زده و طرف تو را دستنخورده باقی گذاشته. خودم را میچپانم توی مثلث تو، نرم و جادار. سايهی آغوشت پهن میشود روی تنم. جمعه ملافهی رخوتش را میکشد روی تنهامان. سيگارت را میتکانی که «بيدار شدی خَرخَر؟». «نتچ». باد خنک پردههای شيری را میزند کنار، از ميان دستهی نرگسهای پير رد میشود میپيچد دور سيگار تو مینشيند روی پوست من. دستت را میکشی روی رد باد، رد سايهی پردهها، رد بوی نرگس، خوابم میکنی. جمعه میخزد زير ملافه، نرم و سبک و سرخوش. دست دراز میکنم يکی دو تا توتفرنگی برمیدارم. دستهات را میگذاری زير سرت دراز میکشی به تماشا. جمعه کش میآيد. نرسيده به ظهر هنوز ميوه داريم و شراب سفيد، پای تخت. آفتاب بند و بساطش را برده پهن کرده کف اتاق. جا ماندهايم توی سايه. زيرسيگاریات را از روم برمیدارم غلت میزنم روی شکم. آناناسها را يکی يکی با دست در میآورم از ته ظرف، به سختی. سيگار را خاموش میکنی. با قوطی سر میکشمشان. راه میافتند زير چانه و حوالی گردن. میچرخی. مزهی سيگار میگيرم. روز طولانی میشود ظهر نمیشود ظهر نمیماند..
اصلن گاهی وقتها میشود که صبح جمعه بماند دنيا، تا شب. گاهی وقتها میشود جمعه را گول زد، دوشنبهاش کرد. گاهی میشود تلخی و دلتنگی جمعه را گرفت انداخت توی سطل آشغال بزرگهی سر کوچه. که اصلن میدانی؟ تو که باشی جمعه میشود هيچشنبهای که توی هيچ تقويمی نيست و هيچکس ضربدر نمیزند روش هيچکس تويش مناسبتی يادداشت نمیکند هيچکس حواسش بهش نيست. میشود يک روز يواشکی که از تقويم خدا کنده شده افتاده اينجا. يک همچين تقلبیست بودن تو در اين روزهای قرمز مُدام. |
که اصلن گاهی وقتها زندهباد جبر جغرافيايی
ماها عادت کرديم هميشه حرفای قشنگ قشنگ بزنيم و تصويربافیهای آنچنانی بکنيم و الخ، بعد اما تهش يه سری «جبر زمانه» و «تقدير» و «اقتضای شرايط» و «دستهای سيمانی» هم بذاريم که يعنی میدونيم که نمیشه، ولی اگه میشد چی میشد. يه خورده که فکر کنی میبينی يه عالمساله که داری با بهانهها و محدوديتهات زندگی میکنی، شاکی هم هستيا، غرشون رو هم میزنی، اما زندگیت رو هم میکنی و همهچیت رو هم بر اساس همون محدوديتها برنامهريزی میکنی و پيش میبری و الخ. که يعنی اصلن اين بهانهها، يه جورايی شدهن بيس زندگیت، شدهن محور اصلی زندگیت. و چون هيشکی هم نمیتونه تو رو به خاطرشون بازخواست کنه، چون همه سعی میکنن آندرستندينگ باشن و شرايطت رو درک کنن و بهشون احترام بذارن، اينه که تو هم ناخوداگاه به محض کوچکترين تغييری میری پشت «اقتضای شرايط»ت قايم میشی و استراحت میکنی، به واسطهی همين بهانهها هيچوقت مسئوليت چيزی رو بر عهده نمیگيری و میدونی آخرش يه شاهکليد گنده داری: «من که از اول وضعيتم معلوم بود، خودتم میدونستی». يه خورده که فکر کنی، میبينی اصن يه جاهايی، همين محدوديته برات شده يه پناهگاه، برات شده يه تکيهگاه مطمئن که بر اساس اون میتونی خيلی وقتا جاخالی بدی، زحمت هيچ تغيير استِيج بزرگی رو به عهده نگيری، هميشه خودت رو مُحِق بدونی ازين بابت و احساس عذاب وجدان نکنی هم. که اصلن اگه يه روز چشم باز کنی و ببينی هيچ بندی به دست و پات نيست، ممکنه بترسی حتا*، حس کنی حوصلهی هيچ تکون خوردنی هيچ عوض شدنی رو نداری. يعنی میخوام بگم يه وقتايی اين «جبر زمانه»ها -خوب که فکرشو بکنی- زندگی رو برات آرومتر و کمتلاطمتر میکنن. درسته که حسرتهای خودشونم دارن، اما وقتی دامنهی تغييراتت محدود باشه، انتخابها و تغيير وضعيتها و نقطهی عطفهات هم بالطبع محدودتر میشه و زندگی آرومتر و استِيبلتر پيش میره. که میتونی یا خيال راحت بگی آقاجان دتس ايت، همينيه که هست. که با خيال راحتتر میدونی فقط بقيه هستن که بايد خودشون رو با تو وفق بدن، که تو هيچ تعهد و وظيفهای نداری در قبالشون. که اصلنتر انگار همين محدوديتهاست که مزهی خوشیها و حسرتهات رو اينهمه تفکيک میکنه، اينهمه برجسته و عميقشون میکنه. که شايد بیتمام اينها، همهچی خيلی عادیتر و معمولیتر میشد، خيلی سادهتر و همهجايیتر. پس ديگه اينهمه غرشونو نزنيم، ها؟ *باربرهای نپال، تمام جوونی و عمر مفيدشون رو به باربری میگذرونن. سالهای سال تکه چوب مخصوصی روی گردهشون میذارن و با اون بارهای سنگينِ چند ده کيلويی رو حمل میکنن؛ مدام، طولانی. بعد زمانی میرسه که بازنشسته میشن، ديگه باربر نيستن و لازم نيست هيچ باری رو به دوش بکشن. اون موقعست که تازه درد زيادی رو روی گردههاشون احساس میکنن. دردی که نمیدونن باهاش چیکار کنن. حالا که باری بر دوششون نيست دچار درد جسمی میشن. اون خلأ، اون سبکی، اون بیباری بيش از همه چيز آزارشون میده. عادت به دوش کشيدن يه بار بزرگ در تمام عمر، اونقدر باهاشون عجين شده که بیاونهمه فشار، دچار رنج و عذاب میشن. و خوب، دردشون به اين سادگیها آروم نمیشه، به اين زودیها التيام پيدا نمیکنه. |
Thursday, March 12, 2009
بعضی آدما هستن در زندگانی
که بودنشون مايهی دلگرميه روشن شدنشون روشن موندنشون کلن |
بیسبب و بیعلت نبود که عشق را ستايش کرديم و يا من عشق را ستايش کردم.. ما برای پرستاری از عشق از علتها گريختيم ديگر عشق تفنن دوری از گرما و سرمای خانه و جهان نبود سکوت سالهای کبيسه را با عشق مداوا کرديم.. اين بار ما عشق را با عطر بهارنارنجها تزيين کرديم ديگر اين امکان پيش آمده بود از چشمان سياه و از چشمان آبی در مقابل روزها دفاع کنيم ديگر روزهای جمعه را با ابديت اشتباه نمیگرفتيم به سادگی حرف از درخت میگفتيم همهی بيابان را در عشق خانه میداديم.. ديگر ما میدانستيم حرفهی ما دميدن رنگ قرمز و عشق در بادکنکهای سفيد است ما فقط هراس داشتيم اين بادکنکها به سيمهای خاردار اصابت کند.. فروتن و شکيبا شده بوديم..
روزی برای تو خواهم گفت -- احمدرضا احمدی |
Keep your friends close Keep your enemies closer -D.H -
|
Wednesday, March 11, 2009
کلن هر آدمی در زندگانی بايد چند واحد عليرضا پاس کرده باشد.
همينجوری که داريم ور ور حرف میزنيم و میخنديم، برمیگرده میگه آخيش، مدتها بود هيشکی به شوخیها و تيکههام نخنديده بود، چند بار هم تلاش کردم با اين جماعت اوزی سر شوخی رو باز کنم، اما هيشکی منظورمو نفهميد تلاشم کاملن خورد تو در و ديوار! بعد اصولن بايد مدل حرف زدن و تيکه انداختنهای عليرضا رو ديده باشی که بفهمی تو اين مدت چههمه بهش سخت گذشته بچه. |
از وقتی اين رفيق ما بستری شده، همه يه جورايی به فکرِ نبودنهای يههويی و اينا افتادهن انگار. در همين راستا خواهر کوچيکه داشت رو مخ من کار میکرد پسورد جیميلم رو بدم بهش که وقتی پسفردا افتادم مردم، خدای نکرده نامههام نکنه به دست کسی نيفته و جیميل قورتشون بده. آقای دوستم اما گفت پسوردتو بايد به يه گودری بدی، به يه گودری که طاقتشو داشته باشه هم. واسه همينه که من هی دارم از ظهر تا حالا فکر میکنم که کی.
|
رسولی و مسی و چيز بالاخره امروز از «وبلاگِ من را نويسی» خسته شدن و گمونم از حالا به بعد دوباره خودم جای خودم بنويسم. مرسی بچهها.
|
تو بلدی آدم را خوب کنی
و بلدی حتا من را خوب کنی و اين خوب است حالا حال من خوب است باور کن جدی پ.ن. بعد اصلن من بالاخره يک روز تو را میبوسم جلوی همه همينجوری که در خلوت خودمان اين يک بايدِ گنده است حالا ببين |
Tuesday, March 10, 2009
خوب من وقتايی که دل و دماغ درست حسابی ندارم يا دست و دلم بنده، شبا به جای فيلم سريال میبينم. اين شبها هم طبعن مشغول دسپرت هوسوايوزم. بعد ديروز، طی مقاديری درگيریهای مغزی و غير مغزی در ژانرهای مختلف زندگانی، يههو توجهم به اين جلب شد که چهقدر واکنشهام شبيه آدمای توی سريال شده. چهقدر برخوردهام حساسيتهام عوض شدهن چهقدر من نيستن چهقد دارن به خونسردی و ريلکسی آدمای توی سريال شبيه میشن. ديدم وقتی يکی از عزيزترين آدمای زندگیم بهم میگه که از دستم ناراحته و به زمان احتياج داره تا ازين لوپ دربياد، دارم ناخوداگاه بهش میگم اوکی، تيک يور تايم. در حالیکه میدونم بايد اينجور وقتا دو کلمهی مهربانانهی نوازشآميز بگم قربون صدقهش برم ازون مود درش بيارم. ديدم اون يکی دوسته داره رسمن ازم تقاضای کمک میکنه، بعد من خيلی راحت میگم شرمنده، الان رو مودش نيستم. خوب تا چند ماه پيش همچين جوابی از من کاملن بعيد بود. ديدم اما الان چه راحت دارم به آدما میگم نه، بیکه ذرهای حس عذاب وجدان يا ناراحتی بهم دست بده. حالا نه که رک بودن و آنست بودن بد باشه، نه؛ اما برای منی که به شخصه عادت دارم بهم زياد تعارف کنن، زياد اصرار کنن، که حتا علیرغم خواستهی خودم هی بهم توجه کنن محبت کنن قربون صدقهم برن، يههو اينهمه خونسردیم در قبال آدما عجيبه.
يکی نيست بگه آقا اگه جنبه نداری، به جای دسپرد هوسوايوز بشين مهمان مامان ببين خوب! |
In a world filled with darkness, we all need some kind of light whether it's a great flame that shows us how to win back what we've lost, or a powerful beacon intended to scare away potential monsters. Or a few glowing bulbs that reveal to us the hidden truth of our past. We all need something to help us get through the night. Even if it's just the tiniest glimmer of hope.
-Desprate Housewives- |
Monday, March 9, 2009
تو را در کبيسهترين سال دنيا پيدا کردهام
طولانیتر از تمام سالها دوستت داشتهام بیانتهاتر از تمام جادههای دنيا بیسرانجامتر از تمام جادههای پيش رو کمکمک وقت رفتن است |
Sunday, March 8, 2009
ما به چيزي موظف نيستيم ، كلمه دوستي موظفمان نميكند به هميشه در دسترس بودن ، مدام تماس داشتن ، حال به كلام يا شايد به نگاه و لابد از آنكه دوستتر است هم به كيفيت و هم به كميتاش ، انتظار بيشتري ميرود تا بداند رفيق چندين سالهاش ، بدش ميآيد از زير نگاه بودن مداوم ، زير منگه سوال پرچش كردن ،از پرسشهاي با آغاز چرا به صورت مداوم و پيوسته. از نپذيرفتن بعضي خصوصيات رفيقاش كه شايد بد باشد ولي جزوي از همين كلمه است.
يكجايي آدمها بيخيال عرض برگسوني ميشوند و با كلي حسرت اشتراكاتشان ، ميگذارند و ميروند. [+] |
خوب تعارف نداريم اينجا که. منم هر چهقد بگم پوستم کلفته و باجنبهم و رو خيلی چيزا که ديگران گير میدن حساسيت ندارم و اينا، چرت میگم رسمن. حساسيت دارم به هر حال، اما معمولن کنترل شدهست و زياد به دور و بر گير نمیکنه. معمولنتر هم رو چيزای کلی و بزرگ و مهم حساسيت ندارم، رو چيزای جزيی و کوچيک و کماهميت اما چرا. بعد حالا همين منِ غيرِ حساس باجنبه، بعد از مدتها حساسيتش تحريک شده و همچين هم خوشش نيومده و هووومم، خوشش نيومده ديگه.
بعد حالا گمونم دستت خورده به آستانهی حساسيت من
|
فک کنم آقای حروفچين کتاب «روزی برای تو خواهم گفت» نه تنها ويرگولهاش تموم شده بوده، بلکه به صورت رندوم يه مشت نقطه پاشيده رو سطح کتاب. روح آدمو رنده میکنه رسمن با اين بینقطهگی و نقطههای نابهنگامش!
|
به قول اين رفيقمون، هيچوقت نمیشه يه قرار استخر دستهجمعی زنانه گذاشت، چون معمولن هر کدوم از دوستان يا گرگينهن يا پشمينه. اينه که آدم بهتره بعضی از دوستاشو بر اساس تاريخ پريودشون انتخاب کنه.
|
فکر کنم اين حساب ایتیام من يواشکی داره خودپردازی میکنه هی.
|
رفتار بعضی آدما چربه
چرب و مونده |
حالا حتا عباس آقا هم میداند
موقعِ برگشتن وقتی دو دستهی کوچک شاهی برمیدارم و دو دسته ريحان و يک دسته نعناع و چند تربچهی قرمز يعنی تو آمدهای |
Saturday, March 7, 2009 |
اين روزها من و تو با هزاران شعر که ما را از هم جدا کرده است در آفتاب هستيم.*
اوهووم لاله امروز برای منِ بیروپوش صورتی و بینون بربری هم حتا روز خوبی بود يعنی اصن بعضی روزا از همون اول صبح که پا میشی خوشاخلاقن و بوی پرتقال میدن بعد بايد بذاری روز يواش يواش پهن شه که بفهمی چرا و به چه علت بايد بلد باشی بفهمی چرا و به چه علت روزی برای تو خواهم گفت -- احمدرضا احمدی* |
من دقيقن آنی نيستم که مینويسم!
|
«توی دنيای ما زندگی خصوصی توهم است. وقتی میتوانی کسی را شکنجه بدهی، زندگی خصوصی برای هيچکس معنا ندارد.»
اعتماد -- آريل دورفمن |
حالا هنوز ده سال نشده که بخواهيم در موردش حرف بزنيم، اما لابد يکیمان بالاخره بايد يک روزی بردارد چيزکی بنويسد در باب عاشقیِ سی و چند سالهگی. که چههمه فرق میکند با عاشقی بيست و چند سالهگیهامان. که چه طمأنينهای دارد چه آرامشی دارد چه جور سرخوشانهگی میآورد همراه خودش. که اصلن انگار آدم بايد تمام راهها را رفته باشد چرخ خورده باشد چرخيده باشد خورده باشد زمين بلند شده باشد راه افتاده باشد رفته باشد هیهی، تا رسيده باشد تا برسد اينجا. که اصلن اگر تقدير اين بوده که تمام راهها را رفته باشی که برسی به اينجا، خوب چيزیست تقدير لامصب. بسکه طعم عجيب و غريبی دارد برای خودش، اين عاشقیِ دههی سی. که روزی هزار بار فرق میکند با آن تب و تابها و فراز و فرودها و دغدغهها و اصطکاکها و حسهای غليظ فورانکرده و فروخورده و چه و چه. که چه افق وسيعیست برای خودش چه سفرهی رنگينی چه سطح آرام بیتلاطمیست اين که هست. که چههمه میشود دراز کشيد زير آفتاب و سايههاش، بیحساب و کتاب، بیحد و حصر، بیخط و مرز. که اصلن اين بیمرزیش، اين همهجانبهگیش حکايتیست برای خودش. چی میشود که اينجوری اينهمه؟ که چهجوری تا کجا چهقدر؟ که فعل کم میآورد آدم، کلمه کم میآورد. غلت میخورد روی بستری از بیفعلیِ مدام، که فقط صوت دارد و صدا دارد و وزن و حجم دارد و سرخوشی دارد و کلمه ندارد و توضيح ندارد و تفسير ندارد و هيچ ندارد جز تو. که اصلن دنيا بس میشود زندهگی بس میشود اينجا که باشی.
حالا هنوز ده سال نگذشته، اما میخواهم بگويم اصلن توی عاشقی، آدمها بايد هموزن باشند. بايد اندازهی هم باشند همقد و قوارهی هم باشند؛ معلوم هست فيزيک را نمیگويم که، ها؟ حواسم هست که بايد و نبايد ندارد عشق و عاشقی، سرش نمیشود اصلن. اما اگر روزی کسی فقط و فقط يک خاصيت به دردبخور خواست برای آدمی که بشود عاشقش شد، هممقياسیست بهخدا، و ديگر هيچ. اينکه آدمِ تو همان جايی باشد که تو هستی، از همه لحاظ. که هر دو اندازهی هم باشد پر و خالیهاتان، داشتهها و نداشتههاتان، دلخواستهها و دلدادهگیها و دلسپردهگیهاتان، چه میدانم اعتماد به نفس و خودشيفتهگی و تواضع و ناتواضعیتان، اين هماندازهگی هماشلای میشود راز بقا. میشود راز همين که هر چيز و ناچيزی را با هم قسمت کنيد، در مورد همه چيز حرف بزنيد با هم، بیکه يکیتان حس کند از آن ديگری کم دارد يا زياد دارد يا چی. اصلن اين هماندازهگی کلی از باگهای رابطه سوراخ سمبهها دستاندازهای رابطه را میپوشاند، به خدا. روی رابطه روکشی يکدست میکشد که بشود سُر بخوری روش، بیکه گير کنی به در و ديوار. همه چيز را سمباده میکشد با خودش میبرد. که وقتی میخواهی از هزار و يک حس کوچک و بزرگ حرف بزنی، خيالت راحت است که آدمِ آن طرف میفهمد چی میگويی میفهمد از چی داری حرف میزنی بیکه دچار ناتفاهمی بشود و نفهم فرض شدهگی و و مورد سوء استفاده قرار گرفتهگی و الخ. بعد همين که آدمهای رابطه هر دو يکجا ايستاده باشند افق ديدشان يکی باشد زندهگی را از يک ارتفاع تماشا کنند، میشود زيربنای رابطهای که میتواند خودش دست خودش را بگيرد برود بالا. میتواند با خيال راحت ستونهايش را خودش پیريزی کند در و پنجرههايش را خودش طراحی کند، بسکه همارزند آدمهاش بسکه بالانس دارد تعادل دارد رابطه. حالا بايد ده سال بگذرد، تا بشود گفت چه عمقی دارد چه آرامش خاطری دارد چه سبک است اينجور عاشقی. که چهجور ريشه میدواند در تن و جانت، آغشته میشود با لحظه لحظهی زندگیت، بیکه بند شود به بندت بکشد در بند نگاهت دارد. که چه جور عرض رابطه از طولش سبقت میگيرد، دستی تکان میدهد و میرود چهارنعل. که چهجور يادت میدهد نکبتهای زندهگی را لبخند به لب تاب بياوری خوشیهاش را لبخند به دل ذخيره کنی برای روزهای مبادات. که اما چه عمقی دارد ناخوشیهاش و دلتنگیهاش هم، قد خوشیها و بودنها و شدنهاش. که اما علیرغم همه چيز، علیرغم خودش حتا، بايد هر آدمی يک بار بعد از بيست و چند سالهگی، دوباره، سر فرصت، سر سی و چند سالهگی عاشق شود عاشقی کند تا بفهمد زندهگی اصولن چيست و دنيا دست کيست و الخ. |
Thursday, March 5, 2009
قوم از شراب مست و
ز منظور بینصيب من مست ازو چنانکه نخواهم شراب را سعدی به سعی کيارستمی |
خاطره
- بچهها بريم بيمارستان يه معاشرتی بکنيم + بريم × بريم |
بچهها راستش هرازگاهی مجبور میشم يه نکتهای رو هی توضيح بدم، يعنی وقتايی که ديگه حتا خودم هم حس میکنم حجم هدايا و سوغاتیهای دريافتی در زمينهی حيوانات اهلی و گوسپند و خرس و قورباغه و الخ ديگه خيلی زياد شده. خوب من واقعن قدردان و سپاسگزارم که با ديدن هر محصول گوسپند-بيس يا قورباغه-نمايی ياد من ميفتين، ولی فک نمیکنين ممکنه مباحث رومانتيکتر و محترمتری هم وجود داشته باشن که آدمو ياد من بندازن؟ حالا من تازه از خواب پا شدهم هنوز حضور ذهن ندارم، اما مطمئنم اگه همه همفکری کنيم بالاخره دو سه تا آيتم قابل پرزانته پيدا خواهيم کرد. بياييد لااقل در موردش فکر کنيم.
|
رؤياها خيلی زود راهشان را به واقعيت باز میکنند.
شکار روباه -- علی رفيعی |
Wednesday, March 4, 2009 Sooner or later the time comes when we all must become rsponsible adults and learn to give up what we want, so we can choose to do what is right. Of course, a lifetime of responsibility isn,t always easy. And as the years go on, it,s a burden that become too heavy for some to bear. But still we try to do what is the best. What is good. Not only for ourselves, but for those who love.
-Desprate Housewives- |
Monday, March 2, 2009
بعضی آدما رسمن و ذاتن مولد آرامشان. يعنی اينجوريه که به محض معاشرت، آرامششون سرايت میکنه به آدم، تزريق میشه اصن. آدم تهنشين میشه آروم میگيره پخشِ ملايمِ خوبی میشه برا خودش. يکی ازين بعضی آدما آقای ايگرگه. ازين آقاهای چهلوچندسالهی جاافتادهی جوگندمی، که میدونن از زندگی چی میخوان و خودشونو بلدن و برای خودشون صاحب سبک و استايلان. که وقتی حرف میزنن وقتی اظهار نظر میکنن وقتی ايراد میگيرن کامپليمان میدن يا هرچی، موضعشون نگاهشون مدلشون مشخصه. آدم خوشش مياد ازين همه با خود به آرامش رسيدهگیشون. اصن اين آقای ايگرگ، رسمن ورژن معاصر مهندس غينئه بسکه با هر کاریش منو ياد اون میندازه.. مهندس غين تنها موجودی بود که يک سال و نيم تمام به خاطرش نه و نيم صبح سر کار حاضر بودم. که اصن در دفترو که باز میکرد ميومد تو، اون لحن سلام کردنش اون لبخند مخصوص خودش اون تهخندهی صورتش به تنهايی کافی بود که آدم انرژی بگيره، چه برسه وقتی که چايی به دست ميومد میشست صندلی کناریت که خوب چیکارا داريم امروز؟ بعد شروع که میکردی کارا رو براش ورق زدن، اوهوووومهايی که میگفت، ديتيلهايی که بهشون دقت میکرد، اظهار نظرهايی که میکرد همه و همه نگاه مخصوص خودشو داشت. بيشتر از همه سعهی صدر و آرامشش بود که درسته منتقل میشد به آدم. اصولن وقتايی که طرفم مهندس ميم بود، مثل اسپندی که بر آتش، هی مچاندازی مستتر داشتيم. مهندس غين که از راه میرسيد اما، با خيال راحت يه نفس عميق میکشيدم میرفتم پشت آرامشش قايم میشدم دنيا امن و امان میشد بسکه لحن آرومش آدمو مجاب میکرد. يعنی اين آدم باعث شد تو اون دو سال نگاه من به خودم و زندگی و زندگیم کاملن عوض بشه. با خودم آشتی کنم ياد بگيرم کمکم آروم بودن رو آروم گرفتن رو. اين آدم از معدود کسايی بود که الاغ درون منو میتونست مهار کنه. مخصوصن وقتای کرکسيون که آدم ناخوداگاه دوز لجبازی و پافشاریش بالاست، با مهندس غين که میشستيم به حرف زدن رو اتودها، بسکه بلد بود خوب گوش بده بسکه بلد بود کجاها چی بگه، نچرالی آدم از موضع جفتکپرونی فرود ميومد و تبديل میشد به يه موجود بحثپذير. بعد من میمردم واسه روزايی که میرفتيم سر پروژه، يا میرفتيم برای خريدهای پروژه. تو اون خلوتهای کاریِ دو نفره، اونقد خوب بلد بود حرفو از کجا شروع کنه و به کجا برسونه، که حتا منِ کمحرفِ خلوتناپذيرهم ور ور ور حرف زدنم میگرفت. بعد هی تعجب میکردم ازينکه چهجوری اين آدم هم داره به من اعتماد میکنه و حرفای زندگیشو حرفای شخصیشو بهم میزنه، و همزمان کلی هم قند تو دلم آب میشد و چشمام برق میزد که مخاطب اين حرفاشم. ديده بودم مطلقن با مهندس ميم حتا که صميمیترين دوستش بود وارد حيطهی شخصیش نمیشه هيچوقت.. روزی رو که رفته بوديم پيش آقا درکهايه کارای چوبیشو ببينيم رو هيچوقت يادم نمیره. تون اون خنکای بعد از ظهر تو اون نم يواش بارون وسط جادهی خلوتِ بیآدم، اونقدر با طمأنينه و با اطمينان شروع کرد منو توضيح دادن منو پيش خودم تحليل کردن، که اصن همون حرفا همون لحن صدا همون خاطرهی اون روز، شد يه نقطه عطف بزرگِ زندگیم. خودش هيچوقت نفهميد، اما ازون روز من شدم يه زنِ ديگه. ازون روز شروع کردم با دنيا آشتی کردن با دنيا دوست شدن دنيا رو فقط اندازهی خودش جدی گرفتن. مهندس غين تو اون مدت رسمن آقای يونيورسِ من بود بیکه خودش بدونه. تمام تَرَکهای ذهنی منو رينوويت کرد، همه رو چسب زد، رو همهشون مرهم گذاشت، بیکه خودش بفهمه.. میخوام بگم حضورِ صِرف بعضی آدما، میتونه به همين سادگی زندگی آدمو براق و آفتابی کنه. بعضی آدما هستن که وقتی بهت اعتماد میکنن، برات يه کرديت بزرگ محسوب میشن در زندگانی، بسکه خودشون به تنهايی منبع اعتماد و اطمينان خاطرن.. يادمه يه جاهای کارو که کارفرماپسند میکرديم، بر که میگشتم نگاش میکردم که «آخه مهندس اينجاشو چه جوری میخوايم اجرا کنيم؟!» اونقد با اطمينان به آدم میگفت «خيالت راحت، درستش میکنيم» که تو جدی جدی باورت میشد اين آدم میتونه همه چيو درست کنه در زندگانی. که میتونی با خيال راحت چشماتو ببندی و سکان رو بدی دستش. حالا يه جاهايی هم در عمل نمیشدها، اما میخوام بگم بلد بود با لحنش به سادهگی اين اعتماد رو توی آدم به وجود بياره، که آدم تو اون لحظه احساس قدرت کنه. کافی بود کاتر و فوم و مقوا ماکت بدی دستش، تا باورت بشه همه چيو میشه ساخت، بیکه يه لحظه به مشکلات اجرايیش فکر کنی. نه که فقط من اينجوری فکر کنم، نه؛ همهی بچهها همين حسو داشتن بهش. روزايی که نميومد دفتر، همه از دم تو خماری بودن و کسل و بیانرژی. اما پاشو که میذاشت تو، رسمن همه سرحال ميومدن، همه به جنب و جوش ميفتادن، بسکه حضورش تو محيط تأثير مثبت میذاشت. بسکه بلد بود با هرکی به زبون خودش صحبت کنه.. حالا آقای ايگرگِ اين روزها هم، اثر مخدر مهندس غين رو داره برای من. بسکه خوب تشخيص میده کجا چیکار کنه و بسکه میتونه حسهای آدمو بو بکشه بسکه خونسرد آدمو نقد میکنه بسکه سليقهش در لحظهسازی خوبه. آدما اصن اين لحظهسازیها رو بايد ياد بگيرن بسکه واسه خودش هنره. يعنی اصن بايد هوش لحظهشناسی داشته باشه آدم. قدرت تشخيص بالا میخواد و ظرافت طبع و اعتماد به نفس و کمی هم سنس آو هيومر، که خيليا ندارن.
اونقدر دلتنگ و بیحوصله بودم که بهش زنگ زدم که نميام. صدامو که شنيد گفت پاشو بيا دختر، پاشو بيا دواتو بگير و برو. نسخهم يه دفترچهی کوچيک دستنويس بود، از واگويهها و فکرها و حسها و حدسها و ديتيلهای آشنايیمون، از همون اوايل. مثه يه وبلاگ مخفی، اما با دستخط، با حاشيهنويسهاش، با خط خوردهگیها و اطوارهای گرافيکی و چه و چه. ياد The Reader انداخت منو. اونجا که پسره نوارا رو فرستاد برای هانا. چسبيد بسی، اونقد که کل اخم و بیحوصلهگیم پريد -دلتنگیش موند اما آقای مخاطب خاص-. حواسم از بخش نکبتهای زندگی پرت شد رفت سراغ حواشی دلچسبش. بعد داشتم فک میکردم انگار اين آدمای خاص بای ديفالت، هميشه خطشون خوبه. يعنی من به جز يه مورد، يادم نمياد آدمی رو که بدخط باشه و ويژه. يعنیتر رسمن يادمه اولين باری که خط مهندس غين رو ديدم زير يکی از اتوداش، ورودی شرقی - متروی اصفهان، يادمه چههمه خيالم راحت شده بود که ايول، خطش هم خوبه، خودشه. بعد اينجور آدما همهشون از دَم، قلم مخصوص خودشونو دارن هم. استايل نوشتن مخصوص خودشونو. مهندس غين خودنويس چوبی دستساز داشت، آقای ايگرگ خودنويس مونبلان شوآف. هر دو مدادهاشونو با دست میتراشن، اولی با کاتر، دومی با قلمتراش. هر دو رو هم آدم دوست داره بشينه فقط تماشاشون کنه موقع نوشتن، موقع خط کشيدن.. بعد اما يه چيزی هست اين وسط، يه چيزی که تا ننويسمش نمیدونم دقيقن چيه، که باعث میشه مهندس غين مهندس غين باشه و آقای ايگرگ آقای ايگرگ. هه. اميدوارم جملههای بعدی جملههای توضيحدهندهتری باشن.. هوومم.. يه چيزی يه خاصيتی يه ويژگیای تو مهندس غين بود، که آقای ايگرگ ندارتش. بعد حالا من درست و حسابی نمیدونم چيه، اما به شکل متعصبانهای دلم میخواد بگم مربوط میشه به رشتهی تحصيلی آدما. آدمايی که رشتههای رياضی و فنی خوندهن، يه جور استبيليتی يه جور روال منطقیای داره شخصيتشون، که اعتمادپذيرترن انگار. آدم میتونه راحتتر و درستتر محاسبهشون کنه. آدم میتونه تشخيصترشون بده باورترشون کنه. اما وقتی با آقای ايگرگام، هيچوقت ذهنم هايبرنيت نمیشه. هميشه الرته هميشه حواسم جمعه هميشه حواسم داره کار میکنه. برای اينکه اقتضای هنری بودنِ آدما، مودی بودنشونه. پيشبينیناپذير بودن و متغير بودنشونه. اين نوع شخصيت درسته که جذابيتهای خودشو داره، اما در نهايت ذهن آدمو خسته میکنه. در نهايت ذهن صفر و يک من ترجيح میده يه جاهايی رو بتونه تخمين بزنه با درصد خطای پايين، يه جاهايی بتونه به پيشبينیهاش اعتماد کنه. بعد اينجوری میشه که تو میتونی بذاری يه آدمی جات فکر کنه و تصميم بگيره، اون يکی ديگه اما بهتره باهات همفکری کنه و در نهايت خودتی که تصميم میگيری. گمونم اينجوريه که مهندس غين میشه مهندس غين و آقای ايگرگ میشه آقای ايگرگ. |
Sunday, March 1, 2009
به نظرم آدما وقتی تو راهن، وقتی گوشهی داخلی چشمشون میخاره و وقتی ناخوناشونو از ته گرفتهن و چيزی ندارن که باهاش چشمشونو بخارونن، بهتره سعی نکنن با کليد توی چشمشونو بخارونن. چون ممکنه ماشين جلوييه يههو هوس کنه بزنه رو ترمز و ماشين شما هم بزنه رو ترمز و کليده سورپرايز شه زيادی بره تو، بعد مجبور شين برين با گاز انبر کليدو بيارين بيرون و گوشهی چشمتونو منگنه بزنين.
|