Desire knows no bounds |
Thursday, April 30, 2009
حالا میفهمم چرا رت باتلر به رفيقمون میگفت هيچوقت در تنهايی مشروب نخور.
حالا میبينم علیرغم اينکه آقايون از زنهای اسکارلت خوششون مياد، ولی در نهايت به زنهای ملانی احتياج دارن. |
Tuesday, April 28, 2009
سينما هميشه بلد بوده چشمها را مبهوت پردهی نقرهايش کند. بلد بوده آنقدر خوب اجزای صحنه را دکوپاژ کند، آنقدر خوب بچيندشان کنار هم بچسباندشان پهلوی هم تدوينشان کند اضافیهاش را ببُرد بريزد دور، که آخرسر حاصل کار جادو کند چشمهای من را و تو را و همهی ما را که بلديم دل به قصهها بدهيم و جادوگری تصويرها را باور کنيم.
بعد اما يک وقتهايی هم هست، يک آدمهايی هم هستند که برمیدارند آن اتفاقهای پشت پردهی جادويی را، آن سکتهها و وقفهها و اضافیها و شلختهگیها و نکبتها را هم میآورند اينور، میگذارند جلوی روت. نشانت میدهند که ببين، اگر اينها نبود، اگر اينهمه مصيبت و مشقت و درد و سختی نبود، رؤيای آن سوی پرده ساخته نمیشد، جان نمیگرفت. که اصلن پيکرهی خوشآبورنگ اين افسونگر، روی زخمهای سر-باز آن طرف استوار شده، جان گرفته. که هی، يادت باشد يادت بماند يادت نرود تمام اين دردسرها و جان کندنها و الخ را. میدانی؟ اينجور آدمها مزهی همان نيمچه خوشی را هم از سرت میپرانند. انگار يکی بار رسالتی چيزی گذاشته روی دوششان، که هر چند وقت يکبار، يادِ همهی ما بياورند که هوی عمو، حواست باشد که هيچ خوشیای ديرپا نيست و حواسترت باشد تمام اين خوشیها به چه قيمتی با چه جانکندنی ساخته شده فراهم شده براتان. کدامِ ما بلد نيست بداند اين ناخوشیهای فراگيرِ هرروزه را؟ کدامِ ما بلد نيست بشناسد جنس اين پردهی نقرهای جنس اين رؤيای نقرهای را؟ ها؟ ما اما بلديم هم که وقتِ جادوگری، که وقتِ شعبدهبازی، چشم بدوزيم روی صحنه و حواسمان را از حقههای تصويری از شگردهای جادوگری پرت کنيم هی. که اصلن بلديم يک وقتهايی خودمان را رها کنيم سبک کنيم بياييم روی آب، تنمان را بسپاريم هر جا که باد خواست ببرد. میدانيم جای دوری نمیبرد، خوب میدانيم. خوب میشناسيم بادهای اين دوره زمانه را. چپ و راست گير میکنند ميان در و ديوار و رمقی برایشان نمیماند بتوانند ببرندمان يک جای دوری يک جای خلوتی از جنس همان جادوها و خيالها و آرزوها. که اصلن اين بادهای نحيف گوشبهفرمانِ قانونمدار را چه به دوردستیها چه به بلندپروازیها. همين که گاهبهگاهی بپيچنند لای مويی عطر تنی چيزی جايی، بايد قدرشناسشان بود علیالقاعده. حالا هی يکی بردارد بنويسد از «آنچه گذشت»های پشت پرده و «نمیدانم چیها»يی که دلم میخواهد ندانمشان. |
ادارهی آمار نشون داده من بيش ازونکه روی روح و روان و قلب آدما تأثير بذارم، به شکل مستقيمی روی معدهشون تأثير میذارم، اينه که ترجيحن اگه سابقهی بيماریهای دستگاه گوارش داريد و علاقهای به تحريک بيماریتون نداريد، توصيه شده با من معاشرت نکنيد.
|
Sunday, April 26, 2009
حواسم هست که اينهمه شلوغی از جنس من نيست. حواسم هست که من ميز خودم اتاق خودم موسيقی خودم ليوانِ قلمهای خودم کاغذهای خودم را میخواهم. من آدمهای خودم آدمِ خودم را میخواهم. بايد روزهای من بلد باشند خودشان يک وقتی را يک وقتِ گَل و گشادی را برايم نگه دارند، که بشود توش دراز کشيد لم داد کتاب خواند کتاب خواند فيلم تماشا کرد و ديگر هيچکاری هيچ کارِ بايد-داری نکرد. يک وقتی که بشود وسط روزش راهت را بکشی بروی کافهای جايی موکا و براونيزت را بخوری و اين تلفن کذايیت هی زنگ نخورد با اسمهای مختلف، فونتهای ناآشنا. اصلن من دلم همان اسمها همان شمارههای آشنای خودم را میخواهد که حفظمشان. حوصلهی اين صداها اين لحنها اين ادبياتِ جديد را ندارم. من آدمِ خلوتِ خودم امپراتوری کوچکِ خودمام. و حواسترم هست اينی که الان هست، يک موجیست که پا گرفته آمده شُره کرده رو سرِ اين روزهام، وقتی هم میرسد اما که فروکش میکند آخر، لنگر میاندازد جايی و تهنشين میشود و خيسیش میماند فقط. بعد هم روزی میرسد که ديگر خشک شدهای و آرام گرفتهای و تکيه دادهای گوشهای، جايی. حواسم به تمام اينها هست. حالا انگار اما وقتِ موجسواریست فعلن.
|
any time any place any how
|
Saturday, April 25, 2009
از همون سه چار سال پيش که جواب ایميلم رو نداده بود تا همين امشب، هرازگاهی اسمش رو تو اينباکسم میديدم و بهش فکر میکردم. به اون کامنت عجيبش. به اون ایميل عجيبترش. به رابطهش با تو. امشب فهميدم چهار ساله که مُرده. سرطان روده.
|
Friday, April 24, 2009
وصایای تحریفشده
میگویم دونژوآنیسم از فقدان والدِ جنسِ مخالف میآید. میگویم آدمِ دونژوآن به سببِ نداشتنِ والدِ جنسِ مخالف، یا در دسترسنبودنش، یا هرجور گیر و گوری دیگری در بچهگی، الگوی ثابتی از جنسِ مخالفِ مورد پسندش ندارد. همین است که هی از این شاخه به آن شاخه، از این آغوش به آن آغوش میپرد. میگویند آن امنیتِ عاطفی/ پیشجنسی که باید میگرفته از والدِ جنسِ مخالفش در خردسالی، نگرفته. این است که تمام عمر میگردد دنبالِ زنی/ مردی که تکمیلش کند. میگویم آدمِ دونژوآن تنهاست. غریب است در زمانه. بیکس است. میگویم به خودت نگیر ایرما. این جور آدمی پیوسته دارد انتقام میگیرد از آدمها. انتقامِ کودکیِ ناامنش را. میگویم این آدم، دارد میگردد مدام دنبال آن آغوش امنی که به وقتش نداشته. میگویم از بس نگران است که طرفش را دوباره و دوباره از دست بدهد، که خاطرهی ویرانگرِ فقدانِ تاسفبرانگیز و جبراننشدنیِ والدِ جنسِ مخالفش بازتولید شود، خودش زودتر دست به کار میشود. میرود تا روانده نشود. میگویم حواست باشد آغوشت همیشه باز باشد. میگویم حواست باشد همیشه روی طول موجهای مختلف ارتباطتان، یک فرکانس امن، یک فرکانس بیحاشیه، یک فرکانس بیشوخی و رک و جدی باز نگه داری. میگویم حواست باشد ایرما برای نگهداشتن این مرغِ پران، همیشه دستی پنهان داشته باشی که موهای روی پیشانیاش را به مهر کنار بزنی، همیشه چشمهایی داشته باشی که وسط بازی، نگران نگاهش کنی. میگویم یادت بماند هی ناغافل بوسهای روی گونههایش بنشانی. میگویم این جوری است که حالا که به دامت افتاده، حالا که بلدی این همه نامحسوس دام ببافی، جوری که نفهمد مرزهای تنت، روحت تا کجاهای پیرامونش را گرفته، حالا که بلدی نخِ باریک و نامحسوس بادبادک را جوری نگه داری دستت که هم گیر باشد و هم نباشد، حواست باشد به این چیزها. سید را اینجوری باید برای خودت تا ابد نگه داری. شهرزادش باش. تودرتو، بیتکرار، ممتد. [+] |
آدم خوب است با آدم هایی معاشرت کند ، که وقت حرف زدن باهاشان ، لال بشود بس که نمی داند ، نمی فهمد . خوب است وقتی برگشت خانه فکر کند چه زیاد نمی داند ، چه زیاد باید تجربه کند ، یاد بگیرد .
خوب است وقتی آمد خانه از زور خنده های الکی ، عضله های صورتش درد نگرفته باشد ، فکش از این همه حرف و حرف ، خسته نشده باشد . از زور هی کنایه ، قلبش اندوهگین نباشد . آدم خوب است یک وقت هایی برود سفر ، تجربه های تازه بیندوزد . [+] |
Thursday, April 23, 2009
پارتنر مورد علاقهی من، ازين پارتنرهای دسپرت-هاوسوايوزيه. درست ازينا که تو فيلم نشون میدن. که وقتی سوزان، با اون چشمای درشت و مرطوبش، به اون جاهايی میرسه که بلد نيست دروغ بگه، بعد چشاش درشتتر میشه و يه مکث کوتاه میکنه آب دهنشو قورت میده ميميک چهرهش عوض میشه تون صداش آروم میشه شروع میکنه صاف تو چشمای طرف نگاه کردن و راستش رو گفتن، آقای پارتنره تا آخر حرفش رو گوش میکنه، بنفش نمیشه رگ غيرتش نمیزنه بيرون عصبانی نمیشه داد نمیزنه کافه رو به هم نمیريزه، به جاش احساسش رو در مورد موضوعی که پيش اومده آروم و صريح میگه و يا میره يا نمیره يا هرچی. هرچی که هست، من اين فاز اعترافهای آنست و آرومشون رو میپرستم رسمن، اين جنبهی «هر چيزی شنيدن»شون رو، ولو سخت، ولو غمناک. رسمن عاشق اين چلنجها اين دوراهیها اين مچاندازیهای دونفرهشونم، که چهقدر سيويلايزد، چهقدر انسانی، و چهقدر پذيرا. حالا هر چهقدم میخواد فيلم باشه، باشه. وصفالعيشِ بيش از عيشايه برای من.
|
من با دو دسته از خانوما خيلی خوب میتونم ارتباط برقرار کنم، در حدی که احساس کنم واقعن دوسم دارن: خانومای تينايجر به پايين - خانومای پنجاه سال به بالا
|
ژانر: آدمايی که از «کسايی که آدما رو دستهبندی میکنن» بدشون مياد.
|
Wednesday, April 22, 2009
تو میتوانی من را يکريز بخندانی میتوانی يکريز حرف بزنی ساکت نگهم داری میتوانی يکهو بشوی آقای جاافتادهی عقلرس میشود بشينيم لب جدول کنار خيابان ورورور غيبت کنيم میتوانی حرفهای صدمن يکغازِ آدم حسابيانه بزنيم میتوانی از خودِ کلهی صبح غر بزنيم و نيما غم دل گو که بلاهبلاه میتوانی بشويم ادارهی سانسور ادارهی ارشاد وزارت درمان وزارت اط.لاعات وزارت لاطائلات وزارت مبطلات و الخ. اصلن تو يک کلاهی. کلاه آقای شعبدهباز. و ازتوی آستينت هرجور عصايی بيرون میآيد. تو کلاهها و شعبدهها و آستينها و عصاها را میچينی پشت ويترين. من زبانم را میچسبانم به شيشه، يک آقای خوشتيپ خوشبو پنجرهی ويترين را میکشد پايين که: امری داشتين؟
|
يکی هم بايد بردارد بنويسد از آدمهايی که زير بعضی جملههای کتابهاشان را خط میکشند. ازينکه جملهها چهجوری شناسنامه پيدا میکنند برای خودشان، چهجوری میشوند هيستوریِ يک دوره از زندگی، هيستوریِ يک رابطه. (مثلن من هنوز که هنوز است، بعد از اينهمه سال، عادت دارم بروم جانشيفتهام را بردارم بشينم ورقاش بزنم خطکشيدههايش را يکیيکی تماشا کنم، با خودم فکر کنم چی توی کلهام میگذشته پانزده سال پيش که اينهايی را خط کشيدهام که انگار حالا. بعد اصلن همان تکههای آنت، همان تکههايی از آنت را که زيرشان خط کشيدهام کافیست تا تمام جانشيفته دوباره زنده شود، انگار همين ديروز خوانده باشماش.) يکی بايد بنويسد از آدمهايی که توی کتابهاشان خط میکشند و اينجوری خودشان را سنجاق میکنند به کتاب. از همان دستخط اول کتاب بگير تا تاريخ مداد-نوشت پاراگراف آخر. کلمهها يا کاراکترهای اينجا و آنجا، خطکشیها و آکولادها و فلشها. که چهجوری زير جملهها را خط میکشيم و کتابمان شخصی میشود. میشود کتابِ من. جملهاش میشود مالِ من، حرف من. کتابم میشود منی که دارد بلند بلند فکر میکند، منی که دارد آن جملهها را بلند بلند میخواند. بعد تو کتابِ من را میخوانی و من را که به کتابم سنجاق شدهام میبينی. میفهمی داشته توی کلهام چی میگذشته با خودم چی فکر میکردهام. بعد اينجوری میشود که همينجور که داری کتابِ من را میخوانی، يک جاهايیش نيشات باز میشود يک جاهايیش اخمهات میرود توی هم يک جاهايیش کلهات را میخارانی يکجاهايیش ته دلت میگويی اوهوماوهوم. که اصلن اينجوری منِ سنجاقشده میشينم کنج آغوشت، يک جاهايیش را بلند میخوانم برات، تا هی بگويی دقيقن، تا هی nهای تهِ دقيقنهامان کش بيايد کش بيايد بپيچد دور دست و دلمان، که هی بند شود بندمان کُند بند شويم به همديگر.
پ.ن. «هنوز فکر میکردی میتوانی يک روز با من عشقبازی کنی.» «بله، اما بدون جلوگيری.» «تو با کلوديا که بودی جلوگيری میکردی؟» «هميشه.» |
اِ کرهبز دماغم بوی گردن گرفته که!
|
... حالا دلم میخواهد بروم زیر آن پنکهی سقفی، با همان صدای خِرخِرِ پیوستهاش، بخوابم. دراز بکشم روی ملافهی نهچندانتمیزِ و چروک، روی همان تختِ سفریِ فنردارِ زهواردررفتهی یکنفره، پاهایم را جمع کنم توی شکمم، پنجره را باز کنم تا صدای عبورِ تکوتوکِ سواریها گم بشود لایِ سکوتِ صبورِ لعنتیِ تبریزیها، کفشهایم را بگذارم زیر سرم، کتم را بکشم روی صورتم و بخوابم. لیوانِ آب هم همانطور دستنخورده بماند روی همان میزِ فلزیِ رنگورورفتهی زیرِ پنجره. تا خودِ غروب.
اين انگار درست وصفِ حالِ منِ ديروز باشد. با همين تصوير با همين نورپردازی با همين صدا. که يعنی بعضی وقتها هست، که آدم دلش میخواهد همين شکلی جنينوار جمع بشود توی خودش، و بگذارد زمان بگذرد. بگذارد آن تلخی يواشيواش خودش تهنشين شود کمرنگ شود برود. اينجور وقتها يک کنجِ دنج يک حريمِ امن نجات میدهد آدم را از گيرافتادن از دست و پا زدنِ بیهوده وسط هزار فکر و خيال و هزار فکرِ بیته. مثل ديروز که خودم را بردم توی حريمِ امن کلاس، که ديوارهاش بلدند آدم را جدا کنند از دنيا. که میشود آنتو سوار کلمهها سوار قصهها شد رفت روی ابرها، زمين را با همهی آدمهاش -آدمهای کوتاهقدِ ظاهربينِ خطکشبهدست- از ياد برد و فراموش کرد و انداختشان دور. ديوارهای کلاس بلدند آدم را بیصدا بیحرف بگيرند توی بغل، حواس آدم را پرت کنند از بيرونِ پنجرهها، از آدمهای بيرون پنجره. |
Tuesday, April 21, 2009
دلم میخواد از خودم بنويسی، از منای که هستم.
تو هميشه از تاثير من مینويسی روی خودت، و من دلم میخواد از من بنويسی، از منی که کنار توئه، مال توئه. |
آدم گاهی وقتها لازم است جالب باشد.
|
.Agha pooldare: Worse, I treated her like she was the mistress .I set her up in a nice house .I gave her an allowance .And then I come and went as I pleased .She was always there when I needed her ...But if she needed me, well .And if she wasn't happy, she could always go and buy a nice new dress .You saw the closet, so yoy know just how happy she was ,Gabby: I've known you for two weeks .and this is the first glimpse of a guy I could actually like ?Agha pooldare: A clueless, emotionally stuned workaholic .Gabby: A guy who can admit he screwd up .One who's not trying to impress me every second with how perfect he is -D.H-
|
نکتهی اول
دوستان عزیز اینجانب نویسنده وبلاگ تنهایی پرهیاهو گاهی اوقات از وبلاگ های دیگه هم مطلب در اینجا پابلیش می کنم و برای لینک دادن از علامت (+) استفاده می کنم که اگه روش کلیک کنید متوجه می شوید که به پست اوریجینال ختم می شود. این مدل لینک دادن رو هم از آیدا یاد گرفتم و بنظرم جمع و جور و جالب است. اگه در همین صفحه دقت کنید چندین مطلب وجود دارد که تهش (+) وجود دارد. ... شما دوست ناشناس عزیز! لطفا قبل از اینکه کامنت بگذاریدو بنده رو به بی احترامی به نوشته دیگران محکوم کنید، عینکتون رو به چشم بگذارید و علامت (+) را چک کنید. باشد که رستگار شوید! [+] *** نکتهی دوم يه سری فيلما و کتابا هستن که بایديفالت اونقد خوبن که وقتی يه تيکهشون رو نقلقول میکنی تو وبلاگت، همه میفهمن از چیش خوشت اومده. اما من يه مدل ديگه هم دارم، کافيه فقط از يه پاراگراف يا يه ديالوگ فيلمی خوشم بياد، باهاش به واسطهی تجارب شخصی يا همذاتپنداری يا هرچی ارتباط برقرار کنم، همين کافيه که اون کتابه يا فيلمه رو دوست داشته باشم. زياد هم تعصب ندارم رو اينکه کتابه کتاب چيپيه يا فيلمه فيلم معمولیايه يا هرچی. من اون تيکهشو که برای خودم سلکت کردهم دوست دارم و قرار نيست از همهی انتخابهام دفاع کنم هم. خيلی وقتام اينجوريه که يه برش از کتاب يا يه تيکه از ديالوگ، فقط زمانی جذابيت داره که تو کل کانتکست ماجرا خونده بشه. مثه همين تيکههايی که دارم از دسپرتهوسوايوز میذارم گاهی. مطمئنن فقط همين چار پنج نفری که اپيزودها رو ديدهن ممکنه باهاش حال کنن، ممکنه بفهمن دارم از کدوم حس حرف میزنم. اينه که اوهوم، تو نقل قولهايی که میذارم تو اين وبلاگ، لزومن دنبال معنی و ارزش ادبی عجيبغريبی نگرديد. اينجا پُره از پی.او.وی.های شخصی من، که به منزلهی ارزشگذاری روی چيزی نيست. و پُره ازچيزهايی که ممکنه از منِ واقعی دور باشه يا بعيد به نظر بياد يا هرچی، اما راستش اينه که اصولن هيچی از من بعيد نيست. پ.ن. اين پست به منزلهی جواب ای-ميلهای مرتبط با موضوعه، و نگارنده بيشتر ازين و دوبارهتر از اين به ماجرا گير نخواهد داد. |
ديروز داشتم تو تمپليت وبلاگم قدم میزدم، پام گير کرد به يه جايی، تمپليتم ترکيد. بعد حالا تا بچسبونمش به هم مجبوريم همينجوری تو مه غليظ بمونيم.
|
Monday, April 20, 2009 shayad chizi ke bishtar az hame behem sabet shode che tooye khode zendegi che kar, in boode ke hichi andazeye tajrobeye roo dar roo adam ro pokhte nemikone. hala betab adam oonghad too zendegish zaman nadare vase tajrobeye hame chi, ama haminke be haminja berese khodesh kolli aramesh bakhshe. dige na hers mizane, na hers mikhore. midoone ke bayad be zaman ejaze bede ke khodesh aroom aroom barash hame chio ja bendaze.
|
طعم بادام تلخ میدهند بعضی صداها
|
پيشنهاد سرآشپز: کيانيانِ «صنعت سينما»، شمارهی ارديبهشت.
|
دوست دارم اتاقخوابِ اين شکلی را. ازين اتاقخوابهای بزرگ با پنجرههای قدی پرنور، که با تیویروم و سرسرا قاطی شده، جوينت شده، که ويوی حمام خصوصی را دارد از يک طرف، ويوی درختهای سبز خيابان را از طرف ديگر. پنجرهی سفيد قدبلند چوبیاش را که باز کنی، هوای نمدارِ بيرون میپيچد لابهلای موزيک سلکشن فوقالعادهای که آقای صاحبخانه لود کرده از همان اول. يکجورِ خوبی سفيد و پرنور و بیديوار است اين فضا. میشود تنت را قايم کنی توی آبِ داغِ وانِ اکسپوزِ گوشهی اتاق، بگذاری باد سرد بيرون بوزد روی پوست صورتت، خيال کنی زير همين درختها دراز کشيدهای که نوکِ شاخههاشان خم شده تو. اصلن من دوست دارم اين خانههای بیپرده را، اين بیپردهگیها را. اين پنجرههای تمامقدِ مغرور که خودشان را قايم نکردهاند پشت پارچههای آويزانِ طولانی. دوست دارم اين سقفهای بیديوار را که با نور و باد و باران قهر نکرده، جريان دارد توش طبيعت، جريان دارد هوا.
بعضی آدمها اما، توی خانهی خودشان، توی خلوت دونفرهی خودشان هم آدمِ در و پردهاند. هميشه در اتاقخواب بايد بسته باشد پردهها بايد کشيده باشد هميشه ديواری دری چيزی بايد باشد که پشتاش معنیِ خلوت بدهد براشان. اين آدمها وقتهای تنهايیشان درِ توالت را میبندند قفل میکنند حتا. هيچوقت برهنه شنا نمیکنند برهنه راه نمیروند در خانه هيچوقت بیملافه دراز نمیکشند روی زمين هيچوقت تنشان سرمای سراميکِ کفِ خانه سرمای سنگِ روی کانترِ آشپزخانه را تجربه نکرده پابرهنهگی يادشان رفته، انگار لباس و دمپايی و پرده و ديوار جزئی از تنشان بوده هميشه. تو را هم. تو را هم اگر آدمِ شخصیشان باشی آدمِ خلوتشان آدمِ خاص آدمِ خصوصیِ زندگیشان باشی، میپيچندت لای ملافههاشان. تو را هم نگاه میدارند پشت درهای بستهی خلوتشان، پنجرهها را میبندند درها را قفل میکنند برايت حريم امن درست میکنند حريم میسازند، تو میگويی زندان. باور نمیکنند بيرون اين خطها بايد باشی تا بتوانی زندهگی کنی تا بشود زنده بمانی. دورت را خط میکشند خيالشان راحت میشود. هه. حواسشان نيست دارند روی تنت خط میکشند. حواسشان نيست با اين خطها راه فرار را نشانت میدهند. درِ بسته يعنی فکر کردن به راهِ گريز. من دراز میکشم روی تخت و با چشمهام کليدِ در را میچرخانم. تو ملافه را بکش روی سرت خيال کن در دنيا را بستهای خيال کن دنيا را نگهداشتهای تو دستهات. چراغ را که روشن کنی اما میبينی توی مشتات خالیست. هميشه چيزی هست، که بیهوا، که آرام و بیصدا، از دستهامان سُر بخورد بريزد بگريزد برود. |
Sunday, April 19, 2009
...
بعد میبینی یک جایی دیگر کلمهها کم آوردهاند. آواها کم آوردهاند. اصوات و شکلها و شکلکها کم آوردهاند. دارم فکر میکنم آن خدایی که کلمهها را آفرید، لابد خبر داشت از این همه باری که بلدند به دوش بکشند. لابد پیشبینی کرده بود تا کجاها آدم را روی دوششان بلدند حمل کنند. خبر داشته حتمن از سرنوشتی که کلمهها میتوانند برایت رقم بزنند. فکری اما برای این جور وقتهای بیکلمه نکرده بوده لابد. حواسش نبوده چه قاصر میشود زمین و زمان، این جور صبحها که آدم چشمش را که باز میکند، تو را تمام و کمال، با همهی پستی و بلندیهای تن و روحت مینشاند مقابل چشمهایش، یک جوری که دلش هیچ فاصلهای، نیمفاصلهای نمیخواهد، یک جوری که خودش را مثل مرغِ بسمل به در و دیوار میکوبد، از زمین و زمان میگوید و انگار از هیچچیز نمیگوید، بس که میداند و میداند تو، در این اولِ صبحی، از کدام درد، از کدام نیاز، از کدام تمنا و دوری و خشم ناشی از دوری، از کدام شهوتِ بیانتهای تن داری حرف میزنی و نمیزنی. فکرش را نکرده بود که این ساعتهای کمآوردنِ همهی عالم، پیشِ خواستنِ تو، چهطور، از کجا تو را گیر بیاورد، سهکنجِ دیواری گیرت بیندازد، خیس و داغ، تو را به نیش بکشد. از کجا بیاورد دهانی را مانند تو، که بگوید و ببوسد و بنوشد و ببلعد و به دندان بگیرد و ببوید و الخ. دلم برای خودم تنگ شده. آن خودِ غولی که تو از من میسازی، وقتی پیشم هستی. دلم تنگ شده و میدانم که این جور وقتها هر حرفی از دهانم خارج میشود. بس که خرم. بس که دوستت دارم. از وبلاگ يک قورباغه |
بعضی صداها پوستِ هيچ کلمهای نيستند
مثل صدای شکستن شيشه تقهی در صدای تو اما تنِ مهربانیست |
يادم باشد حالت که بهتر شد برايت بگويم که من باور دارم که کسی که دوستمان داشته است ... يا ما گمان کرده ايم که دوستمان دارد ... يا خودش زمانی فکر می کرده است که دوستمان دارد، هر گونه حقی دارد که ما را ديگر دوست نداشته باشد. از همين لحظه. نمی شود دوست داشتن را از ديگری به واسطه ی تاريخ و قانون و منطق خواست، يا او را به ادامه دادن چيزی که تداوم ندارد؛ لابد ندارد که ندارد؛ محکوم کرد. نمی توان ديگری را در محکمه ی عشقی که در ما هنوز زنده است و در او نه، با قاضی و دادستان و دادنامه قضاوت کرد. اين درد، اين آسيب، اين وانهادگی که در توست، از توست. نه از ديگری. نگاه کن ... اگر ديگری ما را دوست ندارد؛ يا به شکلی که ما می خواهيم يا به اندازه ی ان؛ می توان مغموم شد يا دلتنگ يا سرگشته يا ماند يا رفت ... اما هر چيزی به جز اين اگر تبديل به حکايت مدعی و مدعا شود، نه عاشقی که تملک طلبی است. دوست داشتن حق نيست. انتظار نيست. مطالبه نيست. يا هست. يا نیست. همين. وحشی است. در هوای ازاد رشد می کند ... تا هست بايد قدرشناس بودنش بود ... و وقتش که رسيد، رهايش کرد تا برود و آنجا برويد که می رويد.
[+] |
Saturday, April 18, 2009
چشمهای قشنگی دارد. از آن چشمها که نگاهشان مرطوب است. بعد همينجوری که حرف میزد من خيره شده بودم بهش و هی دلم میخواست بگويم چه چشمهای قشنگی داريد خانوم، اما نگفتم. روم نشد يعنی. داشت میگفت روی اين مبلهای قديمی کیها نشستهاند، از سپانلو و شاملو و بيضايی گرفته تا خسرو و تانيا و ناصر و الخ. بعد وقتی به عکاسمان گفتم از آن زيرسيگاری طبقه پايين ميز هم ديتيل بگيرد برايمان تعريف کرد زيرسيگاری را جميله شيخی برايش از اسپانيا سوغات آورده و سُر خورد توی خاطرات «مسافران» و غيبتهای پشت صحنه. خانهاش پر بود از کتاب و میشد يک هفته ماند آنتو فقط عنوان کتابها را تماشا کرد و خسته نشد هيچ. من تعجب کرده بودم که هریپاتر هم دارد در کتابخانهاش و خوانده، او هم تعجب کرده بود که گفتوگو با مرگ و ظلمت در نيمروز را خواندهام و هابيل اونامونو را هم. میگفت اين روزها به شاگردهاش درست نشستن سر کلاس را ياد میدهد و با موبايل ورنرفتن را. دل پری داشت از نسل ما. حالا من حواسم بود منظورش نسل بعد از ماست، ولی خوب. گفت آدم يک وقتهايی که میبيند يکی از نسل شماها آرتور کوستلر را میشناسد، اميدوار میشود يک کم.
|
Friday, April 17, 2009
بعضی عکسها هستند در زندگانی
که ريههای آدم را پر از اکسيژن میکنند رسمن. يعنی ها، آب دستتان است بگذاريد زمين برويد نمايشگاه عکس آقای کيارستمیِ لاغر-اينها را تماشا کنيد. «پنجرهای گشوده بر چيزی ديگر» است رسمن. نه که اسم نمايشگاه اين باشد ها، نه؛ اما جلوی همان اولين تابلو که بايستيد، حتا اگر هنوز خانم ليلی گلستان را نديده باشيد آن پشت، ياد همين عنوان کتاب آقای «مارسل دوشان» ميفتيد و از شما چه پنهان، به دومين تابلو نرسيده بوی نم باران و علف خيس و نيمچه بهشتای هم در مشامتان میپيچد. که اصلن برداشته شما را نشانده پشت ديوار و نرده و مانع و هزار بايد و نبايد، پشت نکبتهای زندگی، بعد يک دريچه يک پنجرهی کوچک يک روزنه باز کرده جلوی چشمتان، به يک نمیدانمکجای بهشتآلودی که بو دارد صدا دارد خنکا دارد لامصب. حالا حواسم هست که اين بو و خنکا مال هوای دلچسب هوسانگيزِ اين شبهای دروس هم هست، اما من دلم میخواهد بچسبانماش به عکسهای اين رفيقمان، که چهجوری برداشته تکههای بهشت را قاب کرده با دوربيناش. بعد آدم نمیشود ياد «آندو» نيفتد که همينجوری با خطوط کشيده و دستقویش، برمیدارد نگاهتان را میکشاند آنجا که دلش میخواهد، که درست نگاه کردن را ياد آدم میدهد کجا نگاه کردن را. که چهجوری با جسارت يک تکه منظرهی خُلّص دستنخورده را محصور میکند ميان قابهای دستساز بتونیش. بعد لابد يکی دو تابلو آن طرفتر هم بیاختيار ياد «بهشت» رفيقمان تام تيکور میافتيد و آن سکانسهای پايانی معرکهاش. حالا امشب که شب افتتاحيه بود و پر از حضور فلاش دوربين و لبخند آدم حسابیها و الخ، اما بايد يک بار ديگر آدم برود سرِ صبر يک وقتی که ساعت خلوت گالریست برای خودش تماشا کند هی عکسها را، هی توی خيال خودش از آستانهی درها ديوارها بگذرد خودش را برساند به بهشت ناکجاآبادِ آن سوی پرچين. لابد الان اگر بگويم در زندگانی آدمهايی هستند هم، که دريچه میشوند گشوده بر چيزی ديگر، صدای هيووغ حضار است که بلند میشود از اطراف و اکناف. نمیگوييم آقاجان، نمیگوييم خوب! |
آدم اين خلوتی و خنکی و ابریِ صبح زود جمعهی خيابون ما رو که میبينه با اون درختای رديفِ ارتودنسی شدهش با برگای جوون و کمرنگ مغزکاهويی، رسمن کاهوسکنجبينش میگيره.
|
مرنجان دلم را آقای دکتر، مرنجان
بعضی جاهای تهران هستن که بخوای نخوای يه امپیتری خاطره ميارن جلو چشمات. که میتونی سرتو بندازی پايين صدای آیپادتو تا آخر زياد کنی واسه خودت راه درکه رو بگيری بری بالا بیکه دلت بخواد يک کلمه با کسی حرف بزنی. آسمون و ماه نقرهش با يه عالمه ستاره شاهدن که اين بريدن ديگه برگشتی نداره يادته وقتی داشتی میرفتی بهت گفتم بيا دوست بمونيم، جاست فرندزای قديمی؛ گفتی نمیتونی استپبک کنی، حاضر نيستی چند پله بيای پايين. خنديدم که مطلقگرايی نکن بچه، دنيا هميشه رو يه پاشنه نمیچرخه. گوش نکردی و رفتی و ديدی که دنيا هميشه رو يه پاشنه نمیچرخه. با رودخونه میرم بالا. جاده میرسه به اون پيچ گندههه. از هم جدا میشيم. رفتی بیاونکه بدونی دل من مال خودت بود حال بغضای شبونهم بهخدا حال خودت بود آدما عوض میشن. من عوض میشم. من عوض شدم. ياد گرفتم گليم خودمو از آب بکشم بيرون، بیتو. تو اما رفتی و دنيا رو ديدی و برگشتی و خيال کردی من هنوز منتظر نشستهم لب پنجره. خيال کردی دنيا عوض میشه اما من و تو عوض نمیشيم. من اما عوض شدهم و هی تعجب میکنم ازينهمه عوض نشدنهای تو. ازينکه خيال میکنی همه چی رو میشه برگردوند سر جای اولش. من اما هيچوقت برنگشتهم سر جای اولم. هميشه رفتهم و زمين خوردهم و موندهم، اما باز پا شدهم و باز راه افتادهم به قصد رفتن. برگشتن اما؟ هيچوقت. تو پشيمون شدی و من حالا صندوقچهی دردم سخته اما باورش کن من ديگه برنمیگردم ايراد ما آدما اينه که تا هزار سال با فرست ايميجهامون زندگی میکنيم. بلد نيستيم چشامونو باز کنيم و ببينيم آدمی که جلومونه داره تغيير میکنه، اينهمه تغيير کرده. عادت کرديم جاهايی که دلمون نمیخواد ببينيم چشامونو ببنديم. تو چشماتو میبندی و خيال میکنی من همون آدم گذشتهم. من چشماتو باز میکنم وادارت میکنم نگام کنی ببينی چههمه عوض شدهم. میخندی و باورم نمیکنی. میخندم و رهات میکنم. قبول. اصلن پورکه نو؟ ايندفه نوبت توئه که تاوان بدی. مشکل نشيند آقای دکتر مشکل نشيند يادت باشه اما، من آدمِ نرفتنام، آدمِ دوست موندن. يا اصلن آدمِ دير رفتنام، خيلی دير. وقتی برم اما، ديگه آدم برگشتن نيستم. آدم مثل قبل شدن نيستم. اين يکيو باور کن. |
Thursday, April 16, 2009
يعنی اين گل کاظم برجلو از گوجهسبز هم بيشتر چسبيد خداييش.
|
به درستی که هيچ کاری سختتر از طراحی کردن برای اقشار خيلی آسيبپذير جامعه نيست، حالا هر چهقد هم که کارفرما پولدار باشه؛ جدی.
|
لذتی که در گوجه سبز هست، در انتقام نيست.
|
چرا آدما بای ديفالت فک میکنن هر لکسوسی که دم کلاسشونه توش يه دونه آقای ايگرگ داره و فِرت میرن زبونشونو میچسبونن به شيشه، که شيشههه بياد پايين يه آقای غير ايگرگ خوشتيپ جنتلمن با يه نيش باز بهشون بگه: امری داشتين؟
|
Wednesday, April 15, 2009
بچهها يه کاری میکنين؟
همين الان يه عکس از دسکتاپهاتون واسه من میفرستين؟ نه دسکتاپی که روش يه عالمه صفحه بازه ها، نه؛ هر چی صفحه بازه مينيمايز کنين و بدون اينکه عکس بکگراند يا فولدری چيزی رو دست بزنين، يه عکس ازش بگيرين و ميل کنين برام. يه ديقه بيشتر طول نمیکشه. مرسی هم زيااادتا. پ.ن. کافيه کليد ctrl رو با کليد print screen همزمان بگيرين، بعد برين تو paint پيست کنين يا ctrl+v کنين. بعد همونجا تو paint، تو منوی فايل يه save as ازش بگيرين به عنوان يه فايل .jpg و بعد ميل کنين به اين آدرس: carpediem1[at]gmail[dot]com. همين. |
- چرا نگویم سالها؟ چرا همینجا، وسطِ این دو خط تیره برایت ننویسم که این جوری، اینجوری کسی را داشتن، اینجوری بودن با کسی، این جوربودنِ اینجوری، سالهاست که در تنِ من برای خودش خاک خورده. چرا ننویسم تمنای سالها؟-
|
خيلی خری آيدا که فقط تو رو دارم که تعريف کنم ديشب چه زنی، چه زنی تو بغلم بود و چه کرد، چه کرد، چه کردم...
|
تو بزرگترين «کاش» زندگی منی الاغ؛ جدی.
|
اميرعلی، بیمقصد، راه افتاد. ماشينش بزرگ و راحت بود و رانندگی در جادههای خارج از شهر کيف داشت. مدتها بود که با ماشين سفر نکرده بود. احساس آزادی میکرد و آزادی تجربهای بديع بود. بوی غمانگيز بدنش فروکش کرده بود و نفسش راحت از درون ريههايش بيرون میآمد. گاز میداد، میرفت و نمیدانست سر از کجا در خواهد آورد. از کرج گذشت. از همدان هم گذشت. ايستاد و در رستورانی کوچک ناهار خورد. خوابش میآمد. زير سايهی درختها دراز کشيد. به آسمانِ نيمهروشن و عبورِ صبورِ ابرها خيره شد و چرتهای سبکبار شيرين زد. پلکهايش باز و بسته میشد و بدنش، قانع و صبور، خالی از خواستههای وسوسهانگيز بود.
... مسافری دست بالا کرد. به کرمانشاه میرفت. کرمانشاه جای خوبی بود و اسمش به دل اميرعلی نشست. ... هوا رو به تاريکی میرفت. ماشين را نگه داشت و پايين آمد. کتش را درآورد، انداخت روی زمين و دراز کشيد. زمين خاموش بود و نفس از کوهها در نمیآمد. وسعتِ بيابان، آهسته آهسته، وارد بدنش میشد و او را، مثل بادبادکی سبکبار، همراه خودش میبرد. هيچ نگاهی به او خيره نبود و هيچکس قضاوتش نمیکرد. میتوانست تغيير شکل و ماهيت دهد. میتوانست بميرد و انتخابِ مرگ به اختيار خودش بود. ... بوی تابستانهای کودکی به دماغش میخورد، بوی کاهگلِ خيسِ ديوارهای باغ و شيرهی چسبناک درختان کاج. میتواند همراه خاطرههايش پرواز کند. میتواند بغلتد، داد بکشد. میتواند هيچکار نکند. کی گفته که بايد موافق يا مخالف يا مجاهد يا مبارز باشد؟ يا سفير ايران در انگليس، يا رئيس شرکت نخ و قرقره شود؟ میتواند دراز بکشد زير درختها و به آواز جيرجيرکها گوش دهد. میتواند به آرزوی ديرينش برسد و اخترشناس شود، يا جاليز خيارش را آب دهد و زمينهای مزرعهاش را شخم بزند. میخواهد از صفر شروع کند، از ابتدای خودش. ... عموجان در جايی خوانده بود که تمام اتفاقات عالم به هم مربوط است. خواسته بود درينباره اظهار فضل کند اما بهش مجال حرف زدن نداده بودند. وليکن، برای يک بار در زندگی حرفش درست بود و آنها که سرِ ميز شام گرم خوردن بودند نفهميدند چه نخهای نازکی از هر کلمه، از هر برخوردِ آنی، از هر حادثهی جزئی، آويزان است و چهگونه اين رشتهها، مثل الياف رنگين فرشی کيهانی، در هم تنيدهاند. جايی ديگر --- گلی ترقی |
زندگی از اميرعلی آدمی آرام و معقول ساخته بود، مردی متمدن، شوهری مطيع، معاون شرکتی معتبر، اهل سازشهای لازم و داد و ستدهای متداول. با اينهمه، من که او را از دوران قديم میشناختم میدانستم که در پس ظاهر مقبول و معقول او اميرعلیِ ديگری پنهان است، محبوس در ژرفای خاموش درون، منتظر گريز.
... اميرعلی میداند که سر ساعت هشت بايد پشت ميز کارش باشد. بايد. و اين «بايد» را با حروف قرمز توی مغزش نوشته است. يا نوشتهاند. پيش از صبحانه، به تشويق و اصرار زنش ورزش میکند و باز هم به اصرار و تشويق او، مراقب وزن و زيبايی اندامش است. مرد خوش قيافهایست و دست کم بيست سال جوانتر از سن واقعیاش مینمايد. زنها دور و برش میپلکند و زنش (ملکآذر) حسادتهای کوچک میکند اما خيالش راحت است. میداند که اين مرد، مثل بچههايش، مثل شناسنامهاش، مثل خانه و داروندار و عتيقهجات قديمیاش متعلق به اوست و بیاو قادر به ابراز وجود نيست. و اين، کمابيش، عقيدهی همه است. همه جز من. ... اميرعلی آدم خوشخوابیست. بيدار میشود، غلت میزند، يکی دو کلمهای نامفهوم زير لب میگويد، دستی به شانهی عريان زنش میکشد و دوباره خوابش میبرد. با اينهمه، دوست ندارد نيمه شب بيدارش کنند و باهاش حرف بزنند. میتواند بگويد «خانم جان، ولم کن، بگذار بخوابم. صبر کن تا فردا صبح.» اما نمیگويد. شايد زيادی مهربان است يا حوصله ندارد. میداند که حرف زدن -بهخصوص گفتنِ «عزيزم، مزاحمم نشو میخواهم بخوابم»- از آن گفتههای خطرناکیست که هزار جور تعبير و تفسير به دنبال دارد و به دردسرش نمیارزد. ... ديگران معتقدند که سرسپردگی اميرعلی از شدت علاقه و عشق به زنش است. اما من که او را مثل کف دستم میشناسم، میدانم که اميرعلی هنگام عبور ستارهای دنبالهدار متولد شده و موجودی دستنيافتنی و فراریست. متعلق به هيچکس نيست. هيچکس. دنيايی پنهانی دارد که مخصوص خودش است و آن را به احدی نشان نمیدهد. من از جهان درونی او باخبرم چون او را از بچگی میشناسم. میدانم که حوصلهی مخالفت با خواستههای زنش را ندارد. زود رضايت میدهد تا دست از سرش بردارند. ... اميرعلی ماهزده و فلکباز بود. سربههوابودنش از عشق به آسمان و خيره شدن به حادثههای کيهانی میآمد. وسعت آسمان در مغزش نمیگنجيد و دلش میخواست سر از رازهای ناممکن درآورد. ... «میفهمی عزيزم؟» عزيزم نمیفهمد ولی مخالفت هم نمیکند. از جر و بحث و از کشمکشهای خستهکننده بدش میآيد. ملکآذر هنگام بحث تندتند حرف میزند و هوش زنانهاش تيز است. میتواند موضوع را بپيچاند و میداند خودش را چه جوری تبرئه کند. صدايش را به موقع بالا و پايين میبرد، به موقع حمله میکند و به موقع عقب مینشيند. اميرعلی حوصلهی مخالفت با او را ندارد و تسليم میشود. ... ملکآذر خانه نبود و اميرعلی نفس راحت کشيد. مجبور نبود به کسی توضيح دهد و مجبور نبود تظاهر به سلامتی و خوشبختی کند... اين بدن بیدليل ديوانه نشده بود... بوی پوسيدگی از خودش بيرون میزد... جايی از او در حال گنديدن بود... جايی ديگر --- گلی ترقی |
اينهمه علم پيشرفت کرده و تکنولوژی ترکونده و دوره زمونه عوض شده و الخ، ولی هنوزم که هنوزه دهانت را میبويند مبادا گفته باشی دوستت دارم.
|
بعضی آدمها مثل آيريشکريم میمانند. يک جورِ خوبی جامع و مانعاند. بساند. هيچ افزودنی و چاشنی و تبصرهای نمیخواهند. همين جوری که هستند خوبند برای خودشان، کافیت میشوند اصلن. خوب برای من اينجوریست که با آيريشکريم دلم هيچ مزهای نمیخواهد. داريم از منای حرف میزنيم که اصولن با مزهها و وررفتن و نوکزدن بهشان بيشتر از خود نوشيدنی مورد نظر حال میکند. بعد اما اين آقای آيريشکريم، يک درصد مناسبی از تلخی و داغی و گسی و شکلات سفيد دارد که هيچکدامشان مطلق نيست و هيچکدام خودش را به آن ديگری تحميل نمیکند. يعنی همانجور که گلويت را کمی، خيلی کم میسوزاند و داغت میکند و تلخی خودش را اصالت خودش را دارد، در همان حال يک جور شيرينیای يک نرمیِ مايلدی دارد که میفهمیش وقتی داری قورتش میدهی. وقتی دارد گلويت را میشورد میرود پايين. بعد اصلن من مردهی آن طعم تهِ گيلاسام، آن طعمی که تو را ياد شکلات سفيد میاندازد اما شکلات سفيد نيست و هر چی دست دراز کنی هم دستت بهش نمیرسد. فقط میآيد يک جورِعميقی خودش را يادِ تو میآورد خودش را جا میکند توی ذهنت و تا میروی جداش کنی، تا میروی تشخيصش بدهی تفکيکش کنی از باقی طعمها سُر خورده لغزيده رفته پايين.
|
Tuesday, April 14, 2009
که اصلن الاغِ مبسوطی که تويی
برايم تازگی دارد اين بيستوچارساعته شدنمان. اين بودنت زير همين سقفی که منم، بیکه جای من را تنگ کرده باشی هلم داده باشی آنورتر. يعنی اصلن لذت خوبی دارد اين وقتهای بیهوايی که يواشکی رساندهای خودت را پشت سرم، بعد من میشود همينجوری که دستهات از پشت حلقه شده دور شانهای گردنی جايیم، ورورور تايپ کنم نخواهم در لپتاپ را ببندم نخواهم کاری چيزی را قطع کنم صفحهای را پشت و رو کنم و الخ. که اصلن میچسبد بفرستیام دنبال فندکت، بعد بروم از توی کيفت پيداش کنم از لابهلای کاغذ و قلم و سرهای بريده و نبريده، با خيال راحت. دوست دارم صدای در يخچال را، که داری آب سر میکشی يا صدای تقتق و خشخش دم تلويزيون را، که يعنی داری دنبال فلان فيلم میگردی يا چه میدانم حتا صدای درِ توالت را، که يعنی الان توشی. اين هِی خرده گزارشهای غير مستقيم روزانه. کيف میکنم وقتی سر راه رفتنام به آشپزخانه، بوی عطر لباسهای آويزانت اينجوری دماغم را سرگرم میکند يا میبينم پردهی دم تراس دارد تکان میخورد يا کاشیهای حمام خيسند هنوز. يعنی میخواهم بگويم لذت غريبی دارد اين هی دانستنِ اين که کجايی داری چهکار میکنی دانستن اينکه بدانی من کجام با کیام و اينها، بیکه ادارهی آمار باشيم و ادارهی مچگيری و مچاندازی. دوستشان دارم اين دانستن خوردهپاشهای احمقانه و ديتيلهای روزمره و الخ را. يعنیتر اينکه خود خرت خوب میدانی چههمه رَم میکردم ازين بيستوچارساعتهگیهای مُدام. و حالا حواسم هست که نشستهای روی مبل، تکيه دادهای عقب و پاهات را دراز کردهای روی ميز، عاقل اندر سفيه نگاهم میکنی که ديدی خره؟ ديدی بيستوچارساعتهمم خوبه؟ |
اصلن هر زنی بايد بوق ساعت هشت و نيم شب خودش را داشته باشد.
اوهوم. |
چه برفی نشسته رو درختا که.
|
«خره اصن من به خاطر همين تمپليتت بود که عاشقت شدم.»
|
امروز ازون روزا و هواهاست که بايد آدم هيچ کاری نداشته باشه و نازنين و مارال داشته باشه و بره بشينه هی موکا بخوره با تارت شکلات و هی با خودش فک کنه هووووم، دتس ايت.
نداريم اما که. |
Monday, April 13, 2009
بعضی آدمها هستند در زندگانی
که حضورشان يعنی غنيمتترين اتفاق زندگی که اصلن بودنشان يعنی جشن بیکران اوهوم |
Being DJ is a curious profession. Somewhere between priest and pro-stitute. You give everything you have to people who give nothing in return. You spin discs so that other people can dance, have it large, come on to the pretty girl in the skin-tight dress. Then you head home on your own with your records under your arm. Being a DJ is a dilemma. A DJ exist only through other people: he steals other people's music to get other people to dance. He's a mix of Robin Hood (steals from one to give to the other) and Cyrano de Bergerac (living his life by proxy). All in all, the most important profession of our time is enough to drive anyone mad. HOLIDAY IN A COMA & LOVE LASTS THREE YEARS---FREDERIC BEIGBERDER |
Sunday, April 12, 2009
تو رسمن داری منو از عالم و آدم دلزده و سير میکنی آيدا، از هر چيز و هر کسی به جز خودت؛ الاغ
|
«نون» يکی از دوستامه. در واقع میشه گفت نزديکترين دوستِ دختری که الردی دارم. خيلی ساله با هم دوستيم و خيلی چيزا از هم میدونيم و خيلی خوب منو میشناسه. تا يه عالم وقت به دلايل مختلفی رابطهمون از جنس دوری و دوستی بود. کم پيش ميومد همديگه رو ببينيم و در عين حال مدام با هم تلفنی در تماس بوديم و از همه چيز هم خبر داشتيم. حالا اما به هوای يه پروژهی کاری، مدتيه که با هم بيشتر در تماسيم. تو محل کار، تو مهمونیهای متعدد، تو سفرهای کوتاهِ کاری حتا. «نون» مدتيه نامزد کرده. نامزدش يه پسر خوب و مهربون و خونگرمه که من خيلی دوسش دارم، مثه يه برادر کوچيکتر، و از معدود آدمايی بودم که موقع تصميمگيری هی تشويقش کردم که اين پسر خوبيه و آدم قابل اعتماديه و الخ.
مدل من تو جمعهای دوستانه و خانوادگی اکثرن اينجوريه که من نمیرم سراغ کسی بشينم کنارش سر صحبت رو باز کنم. معمولن اين بقيهن که ميان میشينن کنارم به حرف و صحبت، و خوب خيلی وقتا اين «بقيه» آقاهای موجود در مهمونیان. خيلی وقتا اين آقاها پسرخاله و پسرعمو/عمههای مجرد موجود در فاميلان، که خوب میزنيم تو سر و کلهی هم و میگيم و میخنديم مثه هميشه. خيلی وقتا هم آقاهای غير مجردن، از عمو و شوهرخاله و شوهرعمه بگير تا آدمهای دورتر. خوب اينجور وقتا، اينجور وقتای معاشرت با آدمای غير مجرد، هميشه حواسم هست که اولن من به شخصه نرم سراغ کسی، هيچوقت. و هميشهتر حواسم به حساسيتهای خانوماشون هم هست. اينه که خيلی وقتا حتا حرف زدن عادیم رفتار عادیم رو هم تحتالشعاع قرار میده اين حواسجمعيه، و خيلی وقتها میدونم که آدمِ سرد يا بیتفاوتی به نظر آقاهه ميام، که ولی باز به جلب توجه يا ايجاد حساسيت ترجيح میدم اين وضعيت رو. جديدنا به هوای اين پروژه آخريه، خيلی وقتا نامزد «نون» رو تو شرکت يا تو مهمونیهای دوستامون يا تو همين سفر دو روزهی اخير میبينم. طبيعتن با هم صميمیايم و میدونم خيلی وقتا دوست داره بياد بشينه از در و ديوار حرف بزنيم، که گاهی هم میزنيم. اما. همين سه روز پيش تو شرکت نشسته بوديم، «نون» داشت کاراشو جمع میکرد پای کامپيوتر و من داشتم عکسای سفر رو تماشا میکردم پای مونيتور و آقای نامزد هم تا کارای دوستمون تموم شه اومد نشست کنار من به عکس ديدن. يا چند شب پيشش که خونهی ما شام مهمون بودن، همه داشتن تلويزيون میديدن و آقای نامزد اومد تو آشپزخونه به من کمک کنه غذاها رو بکشيم. يا تو مهمونی آخريه من نشسته بودم برای خودم پرتقال میخوردم که آقای نامزد اومد نشست کنار من به شوخی و دست انداختن آدمايی که داشتن میرقصيدن. همين فقط. و هر بار، اين صميمیترين و نزديکترين دوست من اونقدر سريع خودش رو به ما رسوند از وسط پيست رقص و از وسط فلان برنامهی تلويريون و از وسط ميز کار، که انگار من جعبهابزارمو باز کردهم که فقط و فقط مخ آقای نامزد اين رفيقمونو بزنم. البته جوری خودش رو به ما رسوند که همه چی طبيعی جلوه کنه و انگار که من نفهميدهم و منم گذاشتم خيال کنه نمیفهمم، اما اينهمه نگران بودن از جانب من؟ که صميمیترين دوستشم که قلقهای اين چنينیمو میدونه که منو مثه کف دستش میشناسه؟ اولين باری نيست که اين اتفاق ميفته و قاعدتن نبايد ناراحتم کنه، اما راستش اين حساسيتها هميشه از جانب آدمای غريبه بوده، زنايی که منو نمیشناختهن يا اونقدر از من تصورهای اگزجره داشتهن که رفتارشون رو توجيه کنه. اما اين آدم؟ هوم، نو وی. بهم برخورده. بيشتر از هر اتفاق ديگهی اين روزها بهم برخورده. آقای دوستم میگه واکنشش طبيعيه، میگه اصلن واکنشش مال همينه که تو رو خوب میشناسه، میدونه آقای نامزدش جذب میشه چه بخواد چه نخواد، آقای دوستم هی يه عالمه مثال و مصداق رديف میکنه که بگه همچين بيگديلای هم نيست. قبول هم دارم حرفاشو، ولی راستش اينبار ديگه يه بيگديلئه. همين يه باری که داشتم بعد از يه قرن سعی میکردم با کسی صميمی شم صميمی بمونم يه دوستِ دختر داشته باشم که بتونم ادعا کنم منو میشناسه منو بلده میشه همهچی رو بهش گفت. اما نمیشه آقا، نمیشه مثکه. همينجوری میشه که آدمو دوباره هل میدن توی لاک خودش، توی کنج و انزوای خودش. من حواسم از همهی اونا، از همهی آدمای دور و برم جمعتر بود و مواظبتر بودم و مواظبمتر بودم، اما بازم همين آدمای نزديک زندگیم احساس ناامنی دارن از حضور من، و انگار قرار نيست هيچکدوم باور کنن بهخدا هيچ ريگی تو کفشم نيست. نزديکترين آدم زندگیم هم. اوهوم. بهم برمیخوره و برمیگردم تو لاک خودم، و خوب راستش ديگه هم بيرون نميام، هيچوقت. |
آغوشيدن، آداب دارد جانام. عزيزترينات، آن كه با وجببهوجب قلمرو اش آنچنان اُختی كه با كف دستانات، لايق آن هست كه اين آداب را بهجای آوری. نبينم سالخوردگی عاشقيّت را بهانه كنی كه بیخيال رفيق. هزار بار هم كه در آغوشاش آسوده باشی، باز بايد نرم باشی و خوشبوی. چه بهتر كه به رسم احتياط، خوشمزّه هم باشی. میدانی كه مقصودم چيست؟ عالیترين برندهای مامرولت صابونی كه عطر نسيم گذر كرده از رودهای شهد و عسل بهشت دارند را هم اگر زبان بهشان بزنی روی تن، تلخاند و ناخوشآيند. هرچند هم شامّهنواز باشند، حذر كن از آغشتن گردن و سينه به آنها. از من اگر بپرسی، میگويم كه كاشكی لوسيون كره-كاكائو را امتحان كنی و عصارهی رقيق گل سرخ را. مزمن شدن ِ خاطرهی آغوشيدن، با جستوخيز مدام از اين شاخه به آن يكی چندان ميانهی خوشی ندارد. بگذار دستبالا سه-چهار تا تم خاص بشود شناسهی بهثبترسيدهات. بگذار مشاماش بردهی بو-خريد ِ بیارادهی تو باشد. بگذار اگر حتی روی قالی نيمداری نقش گل سرخ ديد يا بیهوا يك رديف كيتكت گاز زد، زانواناش سست شود از بازنواخت تو. آنقدر تنگ در برش نگير كه نفس كم بياورد. آهو باش، نزديك ِ نيمگريزان. دلبر ِ دواننده؛ گيرم دشتات هيچ فراخ هم نباشد. گمان من اين است كه شهوت ِ آغوشيدن است كه فعلاش را شيرين میكند. اين است كه فراق، آب میريزد به آسياب عاشقيّت. اگر فاصله را از هفت دريا و هفت شهر و هفت كوچه به هفت خانه و هفت گام و هفت نفس رساندهای، از من بشنو و هفت ميلیمتر فرقت لحاظ كن به وقت آغوشيدن؛ كه "هيچ"، شهوت را سر میبُرَد لب باغچهی كامروايی ِ محض. مهرههای گردن برای بوسيدن لبهای دور است كه میجنبند؛ كه منحنی میسازند با تن. زلفات اگر شب میشكند و جگر فوج عشّاق در خم و تاباش به خون نشسته، باز جاش توی چشم عزيزترينات نيست. عاشق كه باشی، يك حركت كوچك سر كه تهرنگی از كلافهگی داشته باشد، تو را آزرده میكند. میشكند كه بشكند. به خون مینشاند كه بنشاند. تحميل، برازندهی زيبايی نيست. شكوه زيبايی را به يغما میبرد. جمع كن زلفات را. بستهاش را اگر طالباش باشد، میگشايد؛ به سرانگشتی میآشوبد و سر فرو میبرد در مياناش؛ و اين نيكوتر است. باقی را، ريزهكاریها و چيزهای "فقط خودت" را خودت بهتر میدانی. همينقدر بگويم كه تجربه كن و تجربه نكن. بعضی شگردها كهنهاش خوب است و بعضیها يك بارَش كه بشود دو بار، ملال میآورد. آغوشيدن گاهی املايی میشود كه يك غلط اش يك نمره از تو كسر میكند؛ و گاهی غلطهای همان املاست كه از هر كدام بيست بار بايد رونويسی كنی. هوشيار باش. سر نخ را بگير و برو. بياغوش؛ بيارام؛ و اگر دلات خواست، دعای افزونی آغوشيدن كن برای همه.
[+] |
تو بهترين اتفاق ديجيتال زندگی منی
حرف میزنی حرف میزنی و من تکيه میدهم عقب خاطرهی دستت را جايی گوشهی ذهنم سيو میکنم. میبوسیم آدامست جا میماند توی دهانم میچسبانماش گوشهی دفتر سياهه. ميل میزنی که دوستم داری با يک ليبل سبز، توی يک کتگوری جدا. ميل میزنی برايم تعريف میکنی تمام اتفاقهای ريز و درشت روزهامان را و من يکی يکی ستاره میچسبانم بالاشان. رنگوارنگ. برايم تعريف میکنی خواب ديشبات را، از اولين روز آشنايیمان، اولين پست فلان وبلاگ قديمیم. اولين کامنت جوانیهامان، آنوقتها که هنوز جیميلی در کار نبود و گودری نبود و زندگی ساده بود. لبخند میزنم، دو نقطه پرانتز باز دو نقطه ستاره گاهی هم دو نقطه ايکس، دابل ايکس يا بيشتر حتا. اصلن میدانی؟ اين روزها را اين خاطرهها اين عاشقیهای ديجيتال را بايد ريخت روی يک هارد-ديسک اکسترنال، که بشود آدم بزندش زير بغل و با خودش ببرد هر جا که خواست، هر جا که شد. بعد يک وقتی يک جايی که اينجا نيست و دور است و بیخاطره بیصدا بیجاده مانده، بردارد فولدر نگاهت را باز کند برای خودش، صدايت را بگذارد پخش شود همينجور دالبی سراوند، بلندش کند تا ته. بعد بشيند تکه تکه پازلت را درست کند، از وسط وبلاگهای مخفی و غیر مخفی و گودر رسمی و غیر رسمی و اساماس و تلفن و چه میدانم، لابد اورکات و توئيتر و فيسبوک و هزار و يک مديای قديم و جديد ديگر. بعد هی ورق بزندت يکی يکی، صفحه صفحه، و هی يادش بيايد هی لبخندش بگيرد هی لبخند بزند به مانيتور نقرهای هيفده اينچی. و فکر کند دنيا چه بزرگ میشد چه دور میشد چه سخت میشد بی اين صفحههای کوچک نقرهای. که اصلن نه کوه میشد به کوه برسد نه آدم به آدم نه من به تو. اوهوم. |
Saturday, April 11, 2009
که يعنی من مال تو باشم. فقط مال تو. منم که سزاوارم. که تو داشته باشیم. که داشته باشيممون.
|
امروز هم تو جاده نوشته بود «من لی غيرک».
بعد من داشتم با خودم فکر میکردم خداييش من لی غيرک. |
حواسم به صبحانههه بود بعد يه هو به ذهنم رسيد نکنه دستگاه گوارشم حامله بشه. کاره ديگه، آدم که نيستيم که!
|
Friday, April 10, 2009 ?Carolyn: Have you not been paying attention My husband cheated on me !?Lynette: Who cares?! Who cares .We all have pain .Everyone in here has pain, but we deal with it .We swallow it and get going with our lives !What we don't do is go around shooting strangers -D.H-
|
به درستی که دو چيز رابطه را مثل موريانه میجود و فرو میريزاند:
پيش-تصويرسازی ذهنی و هی-ناخوداگاه-مقايسه-کنی |
Wednesday, April 8, 2009
بعضی روزها هست در زندگانی
که هوا يک جور مِلويی برای خودش خوب است و آدم کشاش میآيد و آدم کلهی صبح پا میشود میرود جادهای چيزی حوالی خانهشان کلهپاچهاش را میخورد و بعد رويش چايی میخورد و کلی حرفهای صد من يه غاز میزند و خوبش میشود و برمیگردد خانهشان و بعد همينجوری با خودش فکر میکند هوووم، چه چسبيد که |
Tuesday, April 7, 2009
چههمه دلم واسه اين جوهری شدن کنارهی پايين سمت چپ ناخون انگشت وسطی دست راستم تنگ شده بود که، خر!
|
میبينی؟ خاطرهها منتظر ما نمیمانند. کمرنگ میشوند. میروند پی کارشان. اصلن برای همين است که آدمها شروع میکنند به نوشتن. که ما هوس میکنيم به نوشتن.
|
گودر، شهر بی دفاع
خب برای منی که این روزها حوصله ی خودم را هم ندارم، گودر یک شهری است که هست. که حوصله ش را دارم. یک شهر خوب انگیزی که می توانی بروی بنشینی یک گوشه ش، تماشا کنی که بچه ها از سر و کول هم بالا می روند. گاهی بپری وسط از سر و کول کسی بالا بروی. گاهی سر به سر کسی بگذاری که عمری در عالم واقع سلام معمولی ای هم باهاش نداشته باشی. که ببینیش، احمقانه ترین لبخندهات را تحویل می دهی اما آن جا شوخی های تا بناگوش سرخ کنی شاید حتی باهاش بکنی. خوبی گودر مثلن این است که برای آدم چون منی که حاضر جواب نیستم و حاضرجوابی روی مغز و ملاجم است، فرصت خوشمزگی ایجاد می کند، فرصت حرف های خوشمزه ی بیخود زدن. فرصتی که در روزهایی که می گذرد، نیست. فرصت بیخود بودن و این بیخود بودن، نمی دانید چه فعل والایی است. که سرت را تکیه می دهی به پشتی صندلی ت هارهار می خندی به همه ی خزعبلات. بی دفاعی ش اما می دانید کجاست؟ این جا که هر لحظه چون منی و تویی ممکن است ترکش کند. که فقط یک صبحی خیلی ناگهانی آدم نخواهد بازش کند. بعد در مقابل این از دست دادن بی دفاع است. مثلن آیدا هزاری هم بگوید بامی کوشی؟ کجایی؟ دلتنگی... خب دلش نخواسته دیگر. در گودرش را برای حرف زدنی باز نمی کند. یا بی دفاع است مقابل تمام ساکت ها. که می خوانند و می روند. یا بی دفاع است از همه سهمگین تر در مقابل جدی ها. خب جدی بودن یک جای مهم و جدی زندگانی ست. کاریش نمی شود کرد. در زندگانی واقعی این ماییم که در مقابل جدیت بی دفاعیم. اما خب آن جا ما داد بیداد می کنیم که جدیت برو اون ورتر از پیشم و جدیت خودش می فهمد که ما خسته تر از آنیم که بخواهیم ایستادگی کنیم. این می شود که توی گودر می رود آن ورتر. بعد یک روزهایی در گودر را باز می کنیم، بی تربیتی می کنیم. تف می کنیم. یک روزهایی باز می کنیم، گریه زاری راه می اندازیم. یک روزهایی باز می کنیم، شعر می نویسیم. کد می دهیم بلکه عاشقمان بیاید بخواند، بفهمد که مثل خر قطبی می میریم برایش. گاهی سعی می کنیم دوستی های تازه کنیم. دوستی های بی مسئولیتانه. از این ها که با همکارهات معمولن داری (حالا یک قلم همکار نزدیک شما استثناست). که می روی، پانزده روز عید را می روی، نمی بینیش و به هیچ جات نیست. حالا هی بپر بالا پایین که ما تو خواب همیم تو گودر. من هم می گویم قبول. ولی قبول نمی کنم که مثلن من مقابل تقی و شوکت در گودر مسئولم. چون از دل خودم خبر دارم. می دانم نیستم. می دانم دوستشان دارم. زندگی شان را دنبال می کنم تا جایی که می نویسند اما مهندس خسته حرف خوبی زد. من چیزی را می خوانم که مثل تلفن زدن به دوستم باشد. تم چیزهایی که می خوانم همان است. همین است یعنی. جایی که ایست بدهند سر خر را بی اصرار کج می کنم. می روم. اصرار مال جای دیگری ست. من این جا اصراری ندارم به کسی بکنم. می بینم فلانی کاش دیوانگی کند، صاف می روم می گویم دیوانگی کن د لامصب. می تواند قبول نکند. صادقانه بگویم من حتی نمی دانم دیتیلش چیست. حسم این است که کاش دیوانگی کند. می گویم و تمام. هستم فقط (راجع به کلیت ماجرا حرف می زنم. خرفت نشوید بیایید استثنا توی چشمم کنید ها). همین "هستن" گاهی برای من وقتی از طرف دیگری اتفاق افتاده، آرام شدم. یعنی می خواهم بدانید این طوری ست که خبرنامه ها را نمی خوانم. نمی خواهم که بخوانم. که این بی دفاعیش. این بی شکلیش برای من خوب و لازمه ی حالم است. هم حالم هم حالم. که باور کنید همان قدر که برای من خوب است برای کسی که می خواهد تمام خبرنامه های جهان را بخواند خوب است. برای کسی که می خواهد همیشه جدی باشد. کسی که همیشه می خواهد متفاوت باشد. کسی که می خواهد هنوز حکم قطعی ندهد به جهان هستی... [+] |
ما هيچوقت برنجمان را آبکش نمیکنيم. ما يعنی من و تو. منای که من نيست و من و تويی که اگر جمعش کنيم ما نمیشود، میشود شما. خانهی ما توالت ما آينهی ما همه مال شماست. ما يعنی مشترک. ما به مهمانی میرويم. ما به عزا میرويم. ما به عروسی میرويم. جملههای سادهی مشترک. ما يعنی ماشين لباسشويی همهی لباسهاتان را درهم میشورد به هم میپيچد دلم پيچ میخورد. داری تعريف میکنی ما هيچوقت برنجمان را آبکش نمیکنيم، من با مايی که يعنی شما همراهت میآيم و تمام راه را تنها برمیگردم.
میبينی؟ همهچيز از قبل اتفاق افتاده است. امضا: محفوظ |
Monday, April 6, 2009
به چشمهايت خيره شدم
و تو سه-دو-يک به دوربين ديگری لبخند زدی |
گودر، جشن بیکران
آدمها اصولن دو دسته هستند (هه! همین الان دادِ جماعتی که کلن مخالفِ دستهبندیِ آدمها هستند درآمد، شنیدم!) و دستهی دوم کسانی هستند که همانا دنیا را برای خودشان شخصی کردهاند که در اصطلاح عوام به آن پرسونالایز میگویند. اینها در واقع اول پیرامونشان را به طور ناخودآگاه -که عوام از آن به آنکانشز یاد میکنند- شخصی میکنند بعد اگر حوصلهاش را داشته باشند و کسی هم باشد همان دور و ور که گوشش بدهکار این قِسم خزعبلات باشد، مینشینند و همین را کانسپتیفای میکنند که اصطلاح علمی آن میشود مضمونایزکردن چیزی (یا کسی). یعنی میخواهم بگویم این دستهی دوم همانهایی هستند که اگر در آسانسور گیر بیفتند و بلاهبلاه، آنوقت سعی میکنند که با تمام وجود هم اگر نشد، با قسمتهای استراتژیک وجودشان حداقل، بلاهبلاه. ملتفتید که؟ بعد خب ماشالله خودشیفتهگی هم که از وجنات مبارکشان میبارد فلهای. لذا گوششان که هیچ، چشم و دماغشان هم شنوای هیچ حرف حسابی نیست. همینطور برای خودشان کانسپتیفایکنان میروند جلو و حالش را میبرند. فوقش، فوقش یک مقادیر متنابهی فحش و فضيحت پشت سرشان باقی میماند که آن هم به بلاهبلاهشان. بعد همینجوری میشود که این گودرستانِ شما میشود مایهی انبساط خاطر. کامنتدانیاش میشود محل تجلیِ نورِ قدسیِ تیآی. که اصلن نه تنها آدم را، که حالِ آدم را هم خوب میکند این گودر. بعد کافی است مثل همین دقایق معطری که الان دارد سرهرمس اینها را برایتان مینویسد، یک مشت جوانِ خوشحال برای خودشان ولو باشند آنطرف- به ترتیبِ قد: فربد و آیدا و علیبی و نوید و لاله و مسی -البته جای آنها هم که در اين ساعت مبارک به امر مبتذلِ دنیاگردانی مشغولند، گلدان میگذاریم لابد- که همینجور کیلوکیلو تیآیِ نابِ محمدی ببارد از سرتاپای کامنتدانیِ گودرت، که هی تمام روز یک لبخند پت و پهن بنشیند روی لبهای مبارکت، که هی برای خودت کلن فکر کنی که دنیا جای بهتری است با این جماعت خل و چل، که هی فکر کنی دنیا باید یک وقتی نذرش را ادا کند به این آدمها که دنیا را به بلاهبلاه شریفشان گرفتند و بیگدیلبیگدیلکنان و عصاکشان (این دو کلمهی اخیر صرفن به دلایل موهوم در متن آورده شده و نگارنده خودش هم نمیداند چه طور و چرا این جمله را به پایان برساند.) بعد ببینی که چهطور همینها مثل ویروسی بلدند بیفتند به جانِ جدیتهای تخمی و بلاهبلاهِ دنیا و به مثابه چنته گلوگاهِ پنهانی آدم را باز کنند. میخواهم بگویم اینجوری است که ما هی میگوییم گودر، شما هی حرف خودتان را بزنید آقای دکتر! [+] |
يه بندهخدايی ميل زده به من که سلام، تو همون آيدايی که عليرضا دارد هستی؟
بعد خوب کيه که عليرضا نداشته باشه تو زندگیش؟ به قول اون رفيقمون اوریوان هز ا مايک! ولی خوب مسأله اينه که من کلن شيفتهی اين روشهای شناسايیام: گوسپند، عليرضا، بلاهبلاه و الخ. |
Sunday, April 5, 2009 |
بعد يکی از تيکههای ضايع اين وضعيت میدونی کجاست؟ اينجا که همه -همهمون دور هميم الان- میدونيم که وقتی مثلن من بهم برخورده و قهر کردهم و رفتهم پی کارم، تزم اينه که طرف مقابلم بالاخره خسته میشه و دلش تنگ میشه و مياد سراغم! بعد خوب در نظر نمیگيرين که چرا همه چيز من همهی قلقهای من اينقدر تابلوئه اينقدر همه بلدينش، بسکه من همهچیمو مینويسم تو وبلاگم بسکه همهچی روفِرت ميام تعريف میکنم درست همون ريختی که تو مغزم میگذره. بعد همون لحظهای که دارم تعريف میکنم همه میخندين و تيکه ميندازين و هستيم دور هم، اما موقعيتش که پيش مياد همون اطلاعاتی که خودم دادهم رو صاف ميارين میزنين تو سر آدم. بعد خوب نامردیش اينجاست که کليهی اين طرفين مقابل -گير نده ديگه، گفتم که، دور هميم الان- میدونن اين اخلاق منو و خوب پيش خودشون میگن الان آيدا طبق معمول خونسرد نشسته سر جاش و داره تو دلش میگه «میدونم خودت خسته میشی ميای سراغم»، بعد خوب آدمه ديگه، يه وقتايی با خودش تو رودروايسی قرار میگيره و به اين نتيجه میرسونه خودشو که بالاخره اين دختره بايد يه جايی آدم بشه، بايد بفهمه اينجوری آدمای باارزش زندگیشو از دست میده، بايد بفهمه که همه صبر ايوب ندارن، میذارن میرن، بايد بفهمه که بلاه بلاه! بعد خوب اما بازم همهمون میدونيم که من واقعنی هم اينقدر آدم نفهمی نيستم. اصولن قهر هم نمیکنم. اما وقتهايی هست در زندگانی، که حتا منم بهم برمیخوره. خوب اينجور وقتا نامرديه بسکه از خودم هينت دادم اينور اونور، همونا رو بردارين بر عليه خودم استفاده کنين که. به عبارت ديگه، دوستای پنجسالهی دوميم و باجنبه و الخ، منتکشی رو گذاشتهن واسه همين وقتا. اوهوم.
|
کم پيش مياد که دو تا آدم اينجوری به هم شبيه باشن. حالا شبيه همچين هم کلمهی درستش نيست، بهتره بگم از يه قماش باشن. جنس اين «از يه قماش بودهگی» يه جورايی از جنس پدرسوختهگی و زبونبازیئه. پدرسوخته نه در معنای بدِ کلمه ها، نه؛ پدرسوختهای که بلده با زندگیش تفريح کنه و به موقع دستو جا بره و از برد و باختهای ناگزير نترسه، که به هوای ترس از باخت بازی رو کنار نذاره. بعد وقتی اين وسط میخوری به پُست آدمی که همهجوره همزبون توئه، از شوخی و جدی بگير تا فضايل و رذايل، طبيعيه که کلی با هم حال کنين و کلی رابطههه برای خودش سوتزنان پيش بره بیکه تلاشی کنين اين وسط. بعد يه وقتايی هم میشينين شيرينکاریها و پشت صحنهها و فوت آخر آشپزیهاتونو واسه هم تعريف میکنين و میگين و میخندين ازينکه يه آدمی به ضايعیِ خودت هست و در اين وادی تنها نيستی و الخ. يه جايیش اما هست که گير ميفته آدم، گير حرفای خودش، گير خلوچلبازيای خودش. کجا؟ اونجاها که من خودمم و ديگه دارم کلمهبافی نمیکنم دارم از يه حس واقعی از يه اتفاق واقعی حرف میزنم، بعد تو مثلن يه ماه بعدترش برمیگردی بهم میگی اون وقتا هيچ کدوم از حرفامو باور نکردی و همه رو گذاشتی به حساب فوت و فن مخزنیم، به حساب همون پدرسوختهبازیهايی که ناخوداگاه برای هر مردی اجرا میکنم. يا وقتايی که تو ترمزت میبره و بیوقفه شروع میکنی گفتن از حسهايی که داری از چيزايی که تو زندگیت عوض شده، و من با خودم فکر میکنم چيزی که اين وسط برای تو جذابه اين موقعيتهست نه من، با توجه به چيزايی که ازت میدونم و چيزايی که برام تعريف کردی. میدونی میخوام چی بگم؟ میخوام بگم غصه میخورم وقتايی که دارم خودمو برهنه میکنم جلوت، و همزمان میدونم داری فکر میکنی اينم يکی ديگه از شگردهامه برای زدن مخ تو، زبونبازيه فقط، که توسرگرمی تازهمی. و غصهتر میخورم وقتی حسهاتو نسبت به رابطهمون میشنوم و باورت نمیکنم و میذارم به حساب زبونبازیت، میذارم به حساب اينکه میخوای عجالتن اين جذابيته رو داشته باشی تو زندگیت. اينکه میدونم آدمی هستی که بلدی میدونی اگه بخوای چه جوری میتونی منو نگه داری. بعد الان، همين الان که دارم اينا رو مینويسم میدونم بازم فقط خودِ خرتی که میفهمی پشت همين نوشته هم يه لبخند خودشيفته پهن شده برای خودش، میدونم میفهمی که غر نيست اينا، يه کامپليمان متقابله. ولی خوب دارم میگم با اين بکگراندهای ضايعی که از هم میدونيم سختتر میشه کارمون. هی بايد به ابزاری فراتر از حرف و کلمه متوسل بشه آدم، به چيزايی زيرپوستیتر عميقتر شخصیتر، که بتونی که بتونم باورت کنم. میدونی که از کجا مياد تمام اين حرفا، ها؟
|
Saturday, April 4, 2009
مشکل آدمای زبونباز با هم اينه که در مواقع لزوم همديگه رو باور نمیکنن!
|
.Bree: I've tried so hard to set a good example .I've done the best I could to teach you kids right from wrong ?Why isn't it taking .Andrew: It took .I mean we know the difference between right and wrong .We just choose wrong -D.H-
|
«انگار آدمها یک جایی تمام میشوند، حتا اگر خودشان نفهمند، حواسشان نباشد. انگار باید چشمهایت را بپوشانی با دستهایت، درست وقتی که رنگ رخسارشان، صدایشان، آنجور بودنشان، اینجور نبودنشان خبر میدهد ار تمامشدنشان، از آِیندهی محتومِ شوم و بیخاصیتی که بالاخره یک روز باید میآمد، گیرم نروند، نروی، بمانند، بمانی، سماجت کنند و بمانند و بمانی. انگار باید حواست باشد، یک روزی، شبی، بیوقتی خودت آدمها را برای خودت تمام کنی. یعنی بشینی با خودت به دودوتاچهارتا که وقتش شده، که آن لحظهی لعنتیِ کذایی با تمامِ سنگینیِ بیخاصیتش فرا رسیده، که تمام امیدهایت به تمام فرداها و ذوقکردنها و خوشیها و کیفها را بیندازی دور، بعد نفسِ راحتی از سرِ دلتنگیِ ابدی بکشی، با خودت بگویی که این هم از این، این هم از این، این هم از این...»
[+]
|
در فضيلت تاک بک و کلن قابليت تاک-بک-داشتهگی
Susan: ...but he's really nice and I could sort of use someone to talk to, who also talks back. -D.H- |
انصاف داشته باشيم ديگه
اين شنبههه هم طفلی جذابيتهای خودشو داره اوهوم |
Friday, April 3, 2009
اوهوم
کمکم است که بلند شوم صدای موسيقی را بلند کنم تا ته بعد يواش يواش روال زندگیم را برگردانم به حالت عادیش همچين عادی عادیش هم که نه راستش را بخواهی عادیم میشود اين بايد بلند شوم يواش يواش روال زندگیم را برگردانم به همان حالت غيرعادیش که بود |
نکند اندوهی سر رسد از پس کوه یا پاز
یک جایی استراحت مفرط به پایان می رسد. آن جا یک جایی تقریبن بین تاریک شدن هوا در این جمعه ی چهارده فروردین و این که فردا چی بپوشم است. جای خوبی هم هست. شاید یک هو دل آدم بگیرد اما موقتی است. بعد خودش گشاد می شود (دل). بعد روزها دوباره می شود شبیه قبلن. از حالم اگر بخواهی بدانی خوبم و آرامم. انگار روحم در یک اگزازپام ابدی فرو رفته. پلکم می پرد. پلک چشم راستم. من با سبابه چپ نگهش می دارم و یک دستی تایپ می کنم. کمی که نگه می دارم دیگر نمی پرد. من باز دو دستی تایپ می کنم. حرف خاصی ندارم. روند سیال ذهن هم ندارم. هیچ چیز ندارم. دلم می خواهد دراز بکشم به یک جایی خیره بشوم. نه بخوانم. نه بنویسم. پسِ سرم را بگذارم روی کف دست هام که توی هم فرو رفته. کاری نکنم. هیچ کاری. تا برسد آن جا که تمام می شود استراحت مفرط. بعد بروم دوباره از سر بگیرم. زندگی کنم با یک روند آرامی. با یک روند آرامی. با یک روند آرامی. با یک روند آرامی... [+] |
مرگِ خفیفِ خودخواسته
چرا تلفنت هی خاموش بود پس که؟ بيمارستان بودم. دارم سلکشن میزنم از روی آدمها؟ تکههايی که دوست دارمشان دلم میخواهد هوس میکنمشان را دستچين میکنم، باقیش را باقیشان را میريزم دور؟ همان خود-فقط-بينیِ هميشهگی همان خودخواهی مُدام؟ که اصلن چه جوری شد از کِی شدم اين آدمی که الان منم؟ اينجا اينجور بیخيال دراز کشيده برای خودش بی غمِ فردا. حالا فردا که برسد لابد يک فکری به حال زندگیش میکند هم؟ از چی خسته شدم که يکهو زدم زير همه چی؟ زدم به سيم آخر؟ میبينی؟ من هم خسته میشود يک روز، بالاخره. و بعد يک روز که خسته شد، همينجوری برای خودش سرش را میاندازد پايين، دستهايش را میکند توی جيبش، لبخند زنان و سوت زنان و خوشان و خرامان راهش را میکشد میرود يک ناکجای پرت و پلايی بیکه فکر آخر و عاقبتش را کند هيچ. که اصلن من ساخته شدهام برای دوست داشتنِ اين منای که خودش را میزند به سيم آخر، اين دو هفتهی آخر را همانجور که دوست دارد که دلش میخواهد زندگی میکند تا ته، در خوشی و مستی و بیخبری مُدام. اوهوم. حواسم هست فردا که برسد تاوان يکی يکیشان را میدهم، تک به تک. اما امروز را دراز کشيدهام اينجا، فارغ و بیدغدغه، برای خودم يک گيلاس ديگر میريزانم به سلامتی تو يک نفس سرمیکشماش، و تلفنم را تلفن کذايیم را خاموش نگه میدارم. |
توی خانه منتظر ماند، کتاب به دست، يک تکيهگاه، نشسته بود فکر میکرد، فکر نمیکرد، برای هيچ زنی از اين بدتر نمیشود.
بادی آرتيست -- دان دليلو |
عاشق وقتايیام که هر چارتا آسها رفتهن و من پنجمی رو میندازم زمين و همه به حافظهی خودشون شک میکنن.
|
Thursday, April 2, 2009
من کلن میميرم واسه اين جادههای شبانهی دونفرهی من و آقای پدر، مخصوصن وقتايی که بچهم روش نمیشه سیدی رو عوض کنه و وقتايیتر که میخواد غير مستقيم طرح مبحث کنه.
يعنی خودم تنهايی تا ته دنيا هی میتونم بشينم قربونش برم بسکه محجوبه و بسکه معلوم نيست ماها به کی رفتيم! |
همهی ماها وقتای غر و بداخلاقی و بیحوصلهگی و مريضی و گرفتاری داريم واسه خودمون. نه يه ذره دو ذره هم حتا، زيادتا. بعد اما عکسالعملهای هر کدوممون بسته به نوع شخصيتی که داريم فرق میکنه اينجور وقتا. مثلن من عادت دارم در مورد مشکلات شخصیم حرف نزنم، برم تو لاک خودم، اما قيافهم از بيرون فرقی نکنه. هيشکی نفهمه چه خبرمه، مگر آدمهای خاصی که خودم تصميم بگيرم بگم بهشون. تو عادت داری يه هو به هم بريزی، اونقدر که تمام فکر و ذکرت بشه اون مشکله و روال عادی زندگیت مختل شه. من عادت دارم صدامو خندههامو لحن حرف زدنمو کنترل کنم، تو نه اما. صدات قيافهت لحنت همه و همه تغيير میکنن. سه سوت معلوم میشه يه اتفاقی افتاده يه چيزی شده که عادی نيستی که خوب نيستی که شاکی هستی. تا اينجاش حرفی نيست، منم اما يه بدی دارم. خيلی چيزا رو میتونم بلدم که تحمل کنم به روم نيارم و الخ، اما با صدای آدما با تغيير لحن آدما مشکل دارم. بذار توضيحتر بدم، اينو میتونم بفهمم که وقتی وسط ساعت کاری زنگ زدهم به طرف مقابلم، ممکنه توی جلسه باشه يا درگير کار يا به هر دليلی نتونه جواب بده، و میتونم درک کنم که سه ثانيه بعد مکالمهمون تموم شده باشه در حد يه جملهی دو کلمهای حتا، خوب؟ اما از تغيير لحن خوشم نمياد. ادبياتِ کلمات رو نمیگما، لحنِ اينتيميتِ دو نفرهی آدما رو هم منظورم نيست. میدونم جلوی چارتا آدم غريبه، وسط جلسه، وسط دعوا يا وسط هر موقعيت غير معمول ديگهای آدم سختشه مثه هميشهش حرف بزنه، خودمم همينجوریام. اما تو لحن آدما، تو مدل حرف زدنشون تهِ تونِ صداشون، هميشه يه چيز شخصی آشنا وجود داره، که وقتی میشنویش -فارغ از کلماتی که گفته میشه- میفهمی اين آدمه آدمِ توئه، اين لحنِ يه آدمِ آشناست، غريبه نيست، حتا وقتی سه کلمه بگه «بعدن زنگ میزنم» بازم صدا صدای حرف زدن با توئه. خوب؟ من با تغيير اين لحن مشکل دارم. با صدايی که به هر دليلی -دقيقن به هر دليلی- شده صدای يه غريبه مشکل دارم. من بلد نيستم با آدمی که صداش صدای مخصوص حرف زدن با من نيست حرف بزنم. میتونم با يه صدای آشنا هزار جور بد و بيراه بشنوم گله و شکايت گوش بدم، اما با يه لحن سرد که سردیش به تنهايی همهی هيستوریِ رابطه رو انکار میکنه، نتچ، نيستم. اوهوم، اينجور وقتاست که میرم پی کارم.
|
Wednesday, April 1, 2009
بوقلمون اسلايس دسپرت بلاه بلاه شراب خوشمزه ساندويچ عجيب مغز تخمهی آفتابگردان مزمز پخش خوب کيتکت زير زبونی پيچانده خانه و خانواده را
|
دربند کيش و ميش هوای اوووف صبحانهی کنتيننتال چه کسی کرهی مرا خورد قطاع نارنجی پرتقال درکه کفش هی خانهی قديمی خرما با طعم ليمو خورش کرفس داوينچی عکس ويروسی خرانه
|
بال مرغ فلفل و ليمو شجريان ودکای فلفلی منقل پشت بام ماست موسير صدر آب آلبالو سه تا سيخ سه تا شراب کميته
|