Desire knows no bounds |
Saturday, July 31, 2010
گفت دخترای زیادی تو زندگیِ من بودهن. شبا به خیلیاشون فکر میکنم و جل.ق میزنم. اما تو آدمی هستی که صبح به صبح که پا میشم بهت فکر میکنم. نشسته بودیم کف زمین. چونهش رو گذاشته بود رو شونهم وقتی داشت اینا رو میگفت. دوسش داشتم. ازون آدمایی بود که دلم میخواست باهاشون دوست باشم. دوست باقی بمونم.
مست بودیم. ودکا خورده بودیم و من گیجیِ خوبی داشتم. مثل تمامِ وقتهای بعد از ودکا، دلم بوسه خواسته بود. روی کاناپه قرمزه ولو بودیم و داشتیم فیلم میدیدیم. یادم نیست چه فیلمی. یادمه فیلم دیدن بهانه بود. خم شدم از اونطرفش فندک بردارم. برنگشتم سر جام. همون وسط گیر کردم به دماغش. نمیدونست عکسالعملم ممکنه چی باشه. میترسید ازم. خندیدم تو صورتش. یه گاز کوچیک. بوسیدمش. اول کوتاه. بعد آروم و طولانی. گمونم شوکه شده بود. انتظار نداشت فیدبک مثبت بگیره به این زودی. چندماه بیشتر از آشناییمون نگذشته بود و من پر بودم از سیمخاردار. تا همین اواخر روالم اینجوری بود که سختگیر باشم تو روابطم. یکی دو سالی طول میکشید تا آدما بیان اینور خط. معمولن تو همون مدت کار میکشید به عشق و عاشقی. عمومن یکطرفه. و بعد دیگه طبیعی بود کسی که عاشقمه، تشنهی خوابیدن باشه، و لذت ببره. اینبار اما، با این آدم، دلم میخواست دوست بمونم. دلم نمیخواست دوستیمون تبدیل بشه به عاشقی، به عاشقیِ یکطرفه، بعد یه جای کار من خسته بشم و رَم کنم و همهچی تموم بشه و رفاقتمون به هم بخوره. دلم میخواست دوستام بمونن برام، تا آخر. این بار تصمیم گرفتم اون روند فرسایشیِ طولانیمدت رو بیخیال بشم. اگه قراره خوابیدن باهام یه هدف مهم باشه، اوکی، بخوابیم با هم. در عوض دوست بمونیم. در عوض رفاقتمون تحتالشعاع قرار نگیره. برام مهم بود باهاش دوست موندن. اما نمیدونستم ممکنه چه فکری بکنه دربارهم. تا حالا نشده بود رابطهم با آدمی به این سرعت پیش بره. نمیدونستم وقتی اینهمه کم منو میشناسه، ممکنه چه تصوری تو ذهنش شکل بگیره. تصمیمام رو گرفته بودم اما. میخواستم تو این رابطه، اون فاز تشنهگی رو بیخیال شم، و عوضش آیندهی دوستیمون رو نجات بدم. میخواستم بگم آقا اگه نهایت هدفت اینه که با من بخوابی، اوکی، بیا با هم بخوابیم. این برای من اونقدرها مهم نیست که دوستیمون. دلم میخواست از رفاقته لذت ببریم. یکیمون مدام در حال اصرار نباشه و اون یکی انکار. هر وقت خواستیم بخوابیم با هم، عوضش باقی وقتا آروم باشیم و از بودن کنار هم لذت ببریم. حتا میدونستم که دخترای دیگهای هم هستن تو زندگیش. که باهاشون معاشرت میکنه، باهاشون میخوابه. هیچوقت نپرسیدم کی و چی. یه بار همون اوایل پرسیده بودم دوستدختر داری؟ گفته بود نه. باقیش برام مهم نبود. باقیِ زندگیش به من ربطی نداشت. وقتایی که با هم بودیم از اوقاتِ خوش زندگیم بود و همین کافی بود. این حسی بود که تا پیش ازون با هیچ مردی تجربه نکرده بودم. نشده بود با کسی باشم و روی روابط دیگهش حساس نباشم. این آدم اما فرق میکرد. چیز بیشتری جز همونکه با هم داشتیم نمیخواستم ازش. دلم میخواست پایدار بمونه رابطهمون. یه سؤال اما همیشه تو ذهنم میچرخه. نمیدونم پی.او.ویِ مردونه رو نسبت به این ماجرا. نمیدونم این اویلبل بودن، یا برعکس اون زمانی که رابطه طی میکنه تا به فاز خوابیدن برسه، با فرض اینکه طرفین برای رفاقت مناسبِ هم باشن، چهقدر به دوام رابطه مربوط میشه. یه زمانی، خیلی قبلها، از خوابیدن با آدمی که برام جذاب بود میترسیدم. فکر میکردم ممکنه فیزکش برام جذابیت نداشته باشه، و از چشمم بیفته. حتا میترسیدم همین اتفاق در مورد خودم پیش بیاد. بعدها ترسم کم شد. ذهنم تونست حوزهها رو از هم تفکیک کنه. اتفاقات غمگینکنندهای هم افتاد این وسط. عاشق آدمی شدم که بعدها از خوابیدن باهاش اونقدرها که باید، لذت نمیبردم. یا یکی از بهترین تجربههای بوسه رو تو یه رابطهی کاملن گذرا و مقطعی داشتم و خیلی وقتها دلم برای اون تجربه تنگ میشه. اما در کل خیلی به صلح و آرامش رسیدهم با این قضیه. سکص به نسبتِ باقیِ رابطه دیگه اونقدرها برام بیگ-دیلای نیست که بخوام شیش چشمی مواظبش باشم و فقط جایی مصرفش کنم که فلان باشه و بهمان. قبلنا خودِ سکص، در هر شرایطی یه بارِ مشخص و واضح داشت برام، که باعث میشد خیلی وقتا موضع بگیرم در مقابلش. الان اما عوض شدهم. بیش ازونکه سکص یه خودیِ خود برام مهم باشه، اون پَشنِ پشتشه که برام اهمیت داره. سعی کردهم بالغانه رفتار کنم. و خب تو این فازِ بلوغ و بهصلحرسیدهگی، مجبور شدهم گاهی وقتا قضاوت طرفِ مقابل رو بیخیال شم و مطابق میلِ خودم رفتار کنم. خوبیش اینه که تا حالا پشیمون نشدهم از دستِ خودم. گفت بدنم رو دوست داره، زیاد. و از خوابیدن باهام لذت میبره. گفت چه خوبه که قرار گرفتیم سر راهِ هم. گفت همینجوری بمونیم با هم، تا آخر. خوشحال شدم. با خودم فکر کردم به اون چیزی که میخواستم رسیدهم. گفت آخر یه روز میام میدزدمت بشی مال خودم. خانم زندگی دوگانه ورونیک Labels: stranger |
(1310-1389) نقاشیها و مجسمههای بهمن محصص دو روایت بسیار نزدیک از یک حقیقتاند. گیرم که مجسمههایش سادهتر و خلاصهتر از کار درمیآیند: آدمهایی -اغلب مردهایی- تغییر شکل یافته، با سرهای بسیار کوچک و شانههای پهن و کمرهای باریک و دست و پاهایی که از مچ و قوزک حذف شدهاند. کشتیگیرانی که در هم پیچیدهاند، مینوتورها، گاو-آدمهای اندوهگینی که با حزن بسیار سرشان را روی بازویشان گذاشتهاند. پرندهها و ماهیها و طبیعت بیجانهای بیجانِ بیجانی که سائیده و پُفکرده و منجمد و ساکت، در اضمحلال تاریخی خود بر جای ماندهاند. در نقاشیها، اندامهای خمیری آدمهای همان مجسمهها را میبینیم که بر روی زمینهی زبر و برجستهی تکهتکهی کاردکی، با رنگ رقیق کار شدهاند و پوسیدگی و فساد و انجمادشان را به رخ میکشند، با عضلاتی که در جاهایی قلمبه و غلو شده و در جاهایی باریک و از هم گسیختهاند، با سری که با دو نقطه به تمثیل چشمها، به حجمی کوچک و سیبزمینیوار تقلیل یافته است. آدمها هم مثل پرندهها و ماهیها و مینوتورها، اغلب کنار دریا نشستهاند و فنای عالم را تماشا میکنند و گندیدگی یکسان و هماهنگ همهچیز را و همهکس را فراگرفته است: پرندگان و ماهیان و بطریها و مینوتورها و میوهها و زنان و مردان و بچهها را. از خوشیها و حسرتها --- آیدین آغداشلو |
نشستیم به نشخوار خاطرات. از دورانای که تعداد کل لینکای کنار وبلاگ حسین درخشان همهش بیست سیتا بود. ازون وقتایی که خودش میومد تمپلیتهامونو درست میکرد. دوران ندای منسجم و خورشیدخانوم و لامپ و سیزیف و شهرزاد و آینه و علیرضای دفتر سپید و آریای هیس و شاهین دلتنگستان و نیمای عصیان و سامان جاده و الخ. عین دو تا دایناسور.
|
Wednesday, July 28, 2010
«ملال است که باقی میماند. دیگر هیچچیزی نمیتواند انسان را غافلگیر کند مگر ملال. انسان هربار گمان میکند به عمق آن رسیده است. اما حقیقت ندارد. در اعماق ملال، سرچشمهی ملال دیگری وجود دارد که همیشه تازه است...»
آنچه پل والری «ملال زیستن» مینامد و فرانکو کشف میکند، یکی از مضامین عمیق آثار مارگریت دوراس است. و فرانکو -همچنانکه سایر زنان آثار مارگریت دوراس- میداند که زن، برای فرار از «ملال زیستن» تنها یک پناهگاه دارد: عشق. مُدِراتو کانتابیله --- مارگریت دوراس |
Tuesday, July 27, 2010
ورزشت که منظم باشه، کمکم شروع میکنی ماهیچههای مختلف بدنتو شناختن. شروع میکنی با روحیاتشون آشنا شدن. بعد از یه مدت میتونی تشخیص بدی با فلان حرکت امروز، دادِ کجای بدنت درمیاد و تا دو روز کوفتهست. اوایلِ کار از کوفتهگی و درد میترسی. بعد اما میبینی که چهقدر این دردها طبیعیه و چهقدر بدنت رو ورزیده میکنه، اینه که حتا ازش استقبال میکنی و تمام حرکتهای قدرتی رو که قبلن نصفهنیمه از زیرشون در میرفتی، حالا با جدیت تمام انجام میدی. دیگه از مواجهه با درد نمیترسی. یهجورایی اِشراف پیدا میکنی به تنت.
یکشنبه روز عجیبی بود. با ورزش سنگین و اتفاقهای سنگین شروع شده بود و همینجور تا شب، تا فرداش برای خودش کش اومده بود. سنگین و عجیب و دوستداشتنی. شروع کرده بودم یه ویژنهای جدیدی از خودم رو دیدن، کشف کردن. خسته بودم، اما راضی و خوشحال. دو تا هدیهی ناغافل، کاملن ناغافل دریافت کرده بودم با منابع و دلایل کاملن سورئال، و کلن رو ابرا بودم. چارپایه و سیب گاززدهم رو تماشا میکردم و با خودم خیال میکردم هیچوقت حالم اندازهی امسال خوب نبوده. تا فردا ظهرش همینجوری گیج و خوب و آروم بودم. نرم و امن و مطمئن. عصر اما همهچیز در کسری از ثانیه عوض شد. منای که تو این چند ماه اخیر خیال کرده بودم قوی شدهم و از پس همهچی برمیام و از ابر نقرهایم اومده بودم پایین و رضایت داده بودم رو زمین راه برم و کلی هم راضی بودم از دستِ خودم، با یه جمله ریختم پایین. با یک جمله همهچی فرو ریخت رسمن. به مصداق واقعی کلمه، دنیا جلوی چشمام تیره و تار شد. امروز دلم نمیخواست بیدار شم هیچ. تمام دیشب رو کابوس دیده بودم. کابوسهای عجیب غریب. کابوسهایی که توی استخر میگذشت، تو خونهی آنچنانی بهرنگ. نفسام بند اومده بود. با صدای زنگ زهراخانوم از خواب پریدم. درو که باز کردم زهراخانوم با تعجب پرسید چرا رنگت اینجوری پریده. رفتم تو کتابخونه. «جانشیفته» رو برداشتم. برگشتم تو تخت. زدم زیر گریه. «جانشیفته» رو برای بار هزارم ورق میزنم. جملههایی که زیرشون خط کشیدهم رو میخونم. از کِی اسکارلت درونام شروع کرد تبدیل شدن به آنت؟ کتاب رو ورق میزنم. آنت دووم آورد. لااقل تا اینجای کتاب دووم آورده. منم میتونم پس. از پسش برمیام. برمیام؟ هنوز یه جاهایی تو من هست، یه تیکههای پنهانِ فراموششدهای، که به شدت آسیبپذیره. که علیرغم ادعاهام که پوستام کلفته و کرگدنام و چه و چه، به محض اینکه کسی دست بذاره رو اون تیکهها، درد تمام ذهنام رو پر میکنه. شکنندهم در مقابلشون. ازون ماهیچههای فراموششده که تا حالا تو هیچ نرمشای شرکت نکردهن. پاشون رو از برج عاجشون بیرون نذاشتهن. و یه وقتایی مث دیروز، وقتی برای اولین بار با یه حرکتِ سنگین مواجه میشن، نمیتونن جاخالی بدن. مشت میخوره تو صورتشون. کاری و محکم. سرشون گیج میره. چشماشون سیاهی میره و پهن میشن کف رینگ. حالا دراز کشیدهم کف رینگ، گیج ضربهم، و قادر نیستم از جام بلند شم. اونی که مشت رو زد، اومده بغلم کنه، دستشو دراز کرده بلندم کنه از کف زمین. دلم نمیخواد دستشو بگیرم. هنوز نتونستهم با حسهای متناقض خودم کنار بیام. صبر میکنم هروقت خودم آمادگیشو داشتم، تنهایی بلند میشم. این چندماه، منو باید برای خیلی ازین ورزشها آماده کنه. گمونم تازه اول راهام. |
Saturday, July 24, 2010 چاپ دیجیتال روی کاغذ عکاسی - 26×35 - 1389
توبا خانم و حاجآقا زمردیان، ساکنین خانههای بغلی، هر جمعهی اولِ ماه منتظرند قفل اتاق میانی با صدای پیر و زنگزدهاش باز شود، درِ فلزی روی پاشنهی بیروغناش بچرخد و زهرا خانم برود تو، با بساط همیشهگیش: یک دسته گلِ خانهگی که از حیاطِ خانهی رستمآباد چیده، یک شیشه گلاب، یک فلاسک کوچک چای، و گالُن آب.
خانهی میانی، خانهی عزیز آقا و طوطی خانم، همیشه مثل دستهی گل برق میزند. درست عین خانهی رستمآباد، وقتی طوطی خانم زنده بود. نورگیر و دلباز است. کمصدا، خلوت، آرام. آب و جارو و گردگیری که تمام میشود، زهرا خانم زیراندازش را پهن میکند بیخ دیوار، کنار طوطی خانم. شمعدانها را صاف میکند. گلدان را میگذارد وسط، مثل همان وقتها که میگذاشتاش سرِ میز غذاخوری. بساط چای و نُقل و قرآن و مفاتیح و تسبیح را میگذارد کنارش. هفت غنچهی گل سرخ میچیند کفت دستاش، شروع میکند اِنّا انزلنا خواندن و فوت کردن به غنچهها، هفت بار، و چیدنشان روی قبرها. یکی یک حمد و سوره میخواند، و به حق اولادِ نداشتهی عزیز آقا و طوطی خانم، برایشان طلب آمرزش میکند.
|
Friday, July 23, 2010
تو سَرَم کارگران مشغول کارند، بیوقفه.
|
در آستانهی حرف
یک تکه از عضلهی نیرومند بیحرف ماند حرفی بر آستانه که لغزیده بود در نور او میانهی درگاه خیره ماند و خیره، از عضلهی نیرومند یک تکه حرف دیگر کَند بر آستانهی حرفِ دیگر غلتید یک تکه حرفِ دیگر بر آستانهی او قربانیان عضلهی نیرومند را غلتاندهاند. لبریختهها --- یدالله رؤیایی |
Monday, July 19, 2010
اعترافات یک ا.ش.م.
مجید اسلامی میگوید «پسر» یک تجربهی ادبیاتیست. در ادبیات، تصاویر عینی نیست، ذهنیست. «پسر» از این بابت به مکانیسم ادبیات نزدیک است. در این فیلم داردنها از خود میپرسند تا کجا میتوان سینما را به ادبیات نزدیک کرد؟ تا کجا میشود از دادنِ اطلاعات طفره رفت؟ تصاویری خلق کرد که به تماشاگر اطلاعات ندهد؟ مجید اسلامی میگوید: این فیلم یکی از نمونههای موفقِ تجربهی «اول شخص» در سینماست. کارِ داردنها در این فیلم نزدیک به غیر ممکن است. استراتژی کلیِ فیلم این است: چه عناصری نشان بدهم که چیزی نشان نداده باشم. اول شخص به مفهوم مطلق. امساک در دادنِ اطلاعات، تا حد ممکن. در آغاز فیلم، سکانس ملاقات اولیویه با همسرش، شاهد یک سکوت طولانی و آزاردهندهایم. در این سکانس مای تماشاگر و اولیویه اطلاعاتی داریم که آن زن ندارد، و ناچاریم همراهِ زن ازین کمبود اطلاعات، ازین سکوت آزار ببینیم. تقوایی میگوید: ویژگیِ روایت «اول شخص» صرفن راوی اولشخص داشتناش نیست. راویِ اول شخص در قصه روایت شخصیِ خودش را دارد. «خدا» نیست. دانای کل نیست. «تو»ی نویسنده نیست. لزومن از همهچیز خبر ندارد. پس یکم: روایتِ اولشخص باید صرفن در حدِ دانستههای راوی به مخاطب اطلاعات تزریق کند. دوم: بخشی از اطلاعات به صورت دانسته در ذهن راوی وجود دارد. قرار نیست هر آنچه راوی میداند را برای ما تعریف کند. راوی به واسطهی اتفاقها در مقابلشان واکنش نشان میدهد. نوشتهای درست نوشته میشود که در آن «هر آنچه» راوی میداند را بیدلیل توی متن نریخته باشید. در متن باید فقط نتیجهها و کنشها را ببینیم، نه توضیحات را. «سوم شخص» اما دانای کل است. باید به تمام زوایای قصه آگاه باشد. از سومشخص انتظار داریم خدا باشد. من؟ من «اول شخصِ مفرد»م. از آن اول شخص مفردهای خسیس. بخش بزرگی از زندگی توی ذهنام میگذرد. گاهی حتا چیزهای عینی را هم برمیدارم ذهنی میکنم برای خودم. برای همین است که قاطیِ کتابها و کلمهها اینقدر بهم خوش میگذرد. برای همین است که حرف زدن اینهمه سختام شده، یادم رفته. من یک اول شخص مفردم. از توضیح دادن خوشم نمیآید. از آنهام که دلشان میخواهد به جای «دوستت دارم»گفتن، طرف را همینجوری بیهوا از پشت بغل کنند و دماغشان را بچپانند توی یقهاش، که یعنی «دوستت دارم» خب. من یک اول شخص مفردم. دانستن یک سری چیزها برایم طبیعیست توی قصه. زندگیِ من است و میدانماش. نگفتنِ یک سری چیزها برایم طبیعیتر است. منِ راوی قرار نیست همیشه تمامِ آنچه را که میدانم بریزم بیرون. به تبع روزها و اتفاقها و آدمها اما میتوانم روایت کنم. میخواهم بگویم صِرف روایت کردن یا نکردن برایم مهم نیست، روندی که منجر به روایت میشود برایم اهمیت دارد. گفته بودم که، آدمِ «پروسه»ام من. [میدانم الان داری از دستام حرص میخوری. بلدمات. قول میدهم از دلات در بیاورم. یک خرده صبر کن.] من یک اول شخص مفردم. شیوهی راویِ اولشخص به واقعگرایی نزدیکتر است. قصه را باورپذیرتر میکند. من مینویسم «من دیشب آنجا بودم» و تو یادت میرود احتمال بدهی «من» توی نوشتههام لزومن من نیست. میتواند «او»یی باشد که به تبع قصه شده است «من». من توی خیلی از قصههام، نوشتههام و حتا رفتارهای اجتماعیم «من»ام، بیکه لزومن من باشم. من آدمِ بازیام. آدمِ توپزدن با دستِ بِش، بیکه قیافهام بشنما باشد. از آن طرف یک وقتهایی سه تا آس و دوتا شاه که داشته باشم کُری هم میخوانم. معلوم نمیکند کِی دستام پُر است، کی خالی. اما، من یک اول شخص مفردم که از آدمها انتظار دارد سومشخص باشند همیشه. انتظار دارد همهچیز را خودشان بدانند، دانای کل باشند، پرسوناژها را درست بنویسند، اتفاقها را درست بچینند. آدمِ آرماگدونام من. زیاد. نمیشود خب. میدانم. برای کسی که اهل بازی نباشد که اصلن نمیشود. راه ندارد. خسته میشود دستاش را میرود جا. میرود پی کارش. [دیدی گفتم؟ اینجا میتوانی حرصات را خالی کنی و بگویی دقیقن-لی. بگویی یک سوزن به خود و یک جوالدوز هم لطفن.] اماتر اینکه یک وقتهایی، یک جاهایی هست در زندگانی، که تو برمیداری تمام ماسکهات را میگذاری کنار، تمام داراییت را میگذاری وسط، دستات را رو میکنی، میگویی ببین، اینهاست هر چه دارم، و انتظار میکشی باورت کند. باور نمیکند. فکر میکند مثل همیشه برگای توی آستینات قایم داری. بازی را میرود جا. میرود. |
سایه
دیروز آسمان صاف بود. نادر آسمانهایی در شمال. علتش هم باران و باد چند روز پیش بود که هوا را خنک کرده بود. وگرنه اینجا تا هوا گرم شود، ابری می آید و روی آسمان را می پوشاند و هوا دم میکند. برای همین هم هست که طاقت گرما کمتر است. باقی هم که زمستان است و آسمان سفید است. دوربینم را برداشتم و رفتم. اما نور اجازه عکس نمیداد. هنوز زود بود. دو ساعت بیشتر به غروب مانده بود و زود بود. آفتاب بر همه چیز به مساوات و بی دریغ می تابید و از سایه خبری نبود و بی سایه چیزی دیده نمیشد و چشمها کور بود. برگشتم. آفتاب داشت غروب میکرد و سین آمد و گفت بیا سایه بسازیم. پشتمان را کردیم به نور و سایه پرداختیم. شکل. ژان ژیونو نویسنده فرانسوی از اهالی پروانس و جنوب و خورشید. از نور می گوید و از تراژدی. میگوید تراژدی داستان روشنایی و ظلمات است. و تراژدی از آن جنوب است. نور و سیاهی. سایه. تاتر از سایه - روشن می آید. از سایه که بی آن نور ناهست است. غیر قابل تشخیص. و تشخیص از شخص میآید، لسان عرب میگوید. تشخیص شخص از دیگری. تشخیص یعنی چیزی را از چیزی جدا کردن. حد دادن. از اینجا تا اینجا نور است و از اینجا تا آنجا سیاهی. این منم. این تویی. هر جا که خطوط جدایی ما مشخص تر است، نور مستقیمتر می تابد و دردناک است و تراژدی ست. هر چه خطوط جدایی پر تشخیصتر است، نور و ظلمات پر رنگتر است. و چون پررنگتر است، تضادشان بیشتر است. تراژدی یعنی نزاع درون با سرنوشت. نزاع تاریکی با روشنایی. هر جا نور بیشتر است سایه پررنگ تر است. هیچ کجا جز در کوچه های یونان سیاهی چنان قابل تشخیص نیست. وقتی که نور از بالا میتازد. سایه همان من است و من همان سایه. خورشید باید از تختش پایین بیاید، نور باید کم شود تا سایه از من دور. هر چقدر تو روشنی من پر سایهام. [+] |
Sunday, July 18, 2010
به اتاق پدرت وارد میشوم. پدرت مرد خوبیست. برخورد ما خوب است. من رضائیه را ندیدهام. خانوادهی تو برای من معنی رضائیه میدهد. شنیدهام بعد از شیراز رضائیه مردم متمدنی دارد. شاید هم قبل از شیراز. خلاصه این دو تا شهر جفتشان ادعای تمدنشان میشود. پدرت خیلی خوب توانسته است فاصلهی لبنیاتفروشی در رضائیه تا داشتن کارخانهی نان در تهران را پر کند. و چه نقب ماهرانهیی از کارخانهی نان به کار ساختمان. و بعد به کار زمین. از زمین نان درآوردن، کاریست که اکثریت قریب به اتفاق بدهکاران مملکت میکنند. ولی از نان زمین درآوردن کاریست که تنها این مرد کرده است. با اینهمه این مرد، مرد بیحرص ملایم و مهربانیست. تاریخ مشروطه و حافظ هم میخواند. ولی من برایش کلیات شمس آوردهام تا از حافظ خلاصاش کنم. تا عشق رها و ناخوددار یادش بدهم.
شب یک شب دو، بهمن فُرسی نصفه شب بود. درستترش میشود دمدمای صبح. چرخیده بودم میان کتابها. این یکی را برداشته بودم. همانجور ایستاده بازش کرده بودم. آرام و با دقت، انگار کتاب مقدس. ملاحظهی ورقهای خشک و پا به سن گذاشتهاش را کرده بودم. رسیده بودم صفحهی صد و بیست و ششام. آنجا که نوشته بود «اگر دیرش نبود دیوان ناصرخسرو هم برایش میآوردم». رسیدم به یادداشت شما. با همان دستخط پرطمطراق اشرافیتان. یادداشت از کمرِ «ناصرخسرو» شروع شده بود. خودش را کشانده بود دو صفحه بعدتر. تهران بیشکل میشود. شکل مثلا متمدنِ هرجاییِ بیشکوه پرهمهمهیی به هم میزند. و بعد، در کنار یک دیوار سفید دراز، در نمیدانم کدام خیابان. تو میروی و میروی و میروی. من ماندهام. و آفتاب پشت تو غروب میکند، دم «غروب» یادداشتتان تمام شده بود. به تاریخ مرداد هشتاد و هفت. خوب شد بیشتر بعدازظهرهای آن فصل داغ را نگذاشتیم اتاق خالی بگذرد، |
آن *** نازنین یا دسر رانِ مرغِ غلتانیده در بستنی
مانی اساماس داد بیا *** نازنینتون رو ببین. با خودم فکر کرده بودم اوه2، اما دلم خواسته بود از نزدیک ببینمش و رفته بودم. حوالی نه و نیم شب، نشسته بودیم روی تراس. نشسته که نه، برای خودمون یه جور خوبی ولو شده بودیم. چرا؟ چون تو بِلِندِر مولینکس معجون میکس آب لیموی تازه داشتیم (به شیوهی دست-اَفشار) با یه عالمه یخ و کمی شکر و مقادیری نوشامیدنی. دور اولِ معجون حال همه رو خوب کرده بود. حال و هوای تراس دلچسب بود. راحتیهای نرم و قدکوتاه، شمعهای چاق و مهربون لب هره، نیمکت کمحرفِ چوبی به موازات لبهی تراس که کمکم داشت پر میشد از پوست پسته، و یه عالم آقاهای غول که داشتن ماها رو معرفی میکردن به هم. دور دوم فهمیده بودیم که خاستگاه اون دیالوگهای معروف مینای کنعان کجا بوده، من دوزاریم افتاده بود اون خانوم خوشتیپه که سر مسابقهی آلمان-آرژانتین تو مهمونی روبروی من نشسته بود همسر *** بوده و چهقدر بهمون خوش گذشته بوده، فهمیدیم شهره چشمهای قشنگای داره و نقاشیهاش هیچکدوم چشم ندارن و حتا اصلن چیز عجیبی نیست که آدم فیلمی از بلاتار ندیده باشه. حوالی دور سوم هنوز نشسته بودیم روی تراس. نشسته که نه، برای خودمون یه جور خوبی ولو شده بودیم. ازون جمعها که اسمشو میشه گذاشت «محفل». یه عالم آقاهای غول ما رو به هم معرفی کرده بودن. برتولوچی و کیارستمی و بلاتار و ژولی دلپی و مهرجویی و ریچارد لینکلیتر. اسمهای آشنا که پرت میشد توی فضا، «غریبههای درون»مون چشماشون برق میزد، میپریدن رو هوا اسما رو بُل میگرفتن و با هم آشنا در میومدن. روبروی من کسی نشسته بود که اندازهی من قربون صدقهی «پیش از غروب» میرفت. بغلدستیم مث من با دیدن فلان صحنهی فیلم اشکش دراومده بود. اون یکی مث ما از خوندن فلان نوشتهی سینمایی به وجد اومده بود. نوشتهی «رویابینها» باعث فلان رفاقتهای مشترک شده بود. اسمها و کلمهها مث یه مشت نخ نامرئی رنده میشدن روی تراس و آدمها رو به هم گره میزدن. بعد از شام، وقتی داشتیم دسرهای هیجانانگیز میخوردیم، از ران مرغ غلتانیده در بستنی گرفته تا تارت شاتوت و کیک شکلاتی و الخ، بدون چایی البته، تحقیقن(!)، داشتم با خودم فکر میکردم چه سهم بزرگی از زندگیم رو مدیون کلمههام. کلمهها چههمه بهتر از من بلدن راهشون پیدا کنن، به جایی که میخوان برسن. مهم نیست من کجا وایستاده باشم به تماشا، مهم اینه که مث یه همچین شبایی کنار آدماییام که دوسشون دارم. و دارم از دوستداشتنشون لذت میبرم. «اما بهتر است که نامها اینجا ردیف نشوند. خودشان میدانند.» ممنون آقای برتولوچی. |
Saturday, July 17, 2010 |
Friday, July 16, 2010 هر آدمی احتياج دارد برای مدتی هم که شده گزينهی «نگاه آبزرور» را از روی نوشتههايش حذف کند، و اميدوار بماند که گزينهی «عواقب سنگینی احساس وجودِ نگاهِ آبزِروِر»* کمکم از توی نوشتههايش برود بيرون، با پای خودش.
سيلويا پرينت *اين عبارت در زبان اصلی فصيحتر و کمدستاندازتر و منظوررسانتر بود. در ترجمه به اين ريخت و قيافه درآمده طفلی. Labels: las comillas |
دیوید لینچ میگوید: اگر به کسی بیش از حد نزدیک شوی، از او متنفر میشوی. دوربین در فیلم «پسر» برادران داردن، به پس گردن اولیویه چسبیده است. آنقدر به او نزدیک است که گاهی دلمان میخواهد سرک بکشیم از پشت او، تا بتوانیم دور و بر را نگاه کنیم. «پسر» یکی از فیلمهای مورد علاقهی منه. از اون فیلمهایی که قطعن هر دو سه سال یه بار میشینم دوباره نگاش میکنم. از اول تا آخر. چرا؟ من عاشق تماشای «پروسهها»م. عاشقِ تماشای روندی که لزومن کاری به گذشته و آینده نداره، تماشای همون قطعهای که بریده شده و گذاشته شده جلوی ما. همونجور که زویاگیتسنف توی «بازگشت» پروسهی بلوغ رو به تصویر میکشید، و طی اون پروسه ما شروع میکردیم به شناختن پدر و دو تا پسرهاش، تو فیلم «پسر» هم با پروسهی «نفرت» طرفیم. هرچند من اسمش رو نمیذارم نفرت، یا حتا انتقام. اولیویه به زعم من دچارِ سوگواریِ شخصیِ خودشه، و حین این سوگواری داره تکلیف خودش رو با اطرافش روشن میکنه. دنبال راهیه برای قانع کردن خودش، مهم نیست انتقام باشه یا بخشش. اولیویه داره تلاش میکنه با بزرگترین اتفاق زندگیش به صلح و آرامش برسه. تلاش میکنه شیوهی خودش رو برای کنار اومدن با این فقدان پیدا کنه. دوربین میچسبه به اولیویه، و ما تقریبن دنیای فیلم رو از دریچهی چشمهای او تماشا میکنیم. و حینِ تماشای فیلم، شروع میکنیم به شناختنِ اولیویه. دوربین بیش از حد به اولیویه نزدیکه. بیش از اونی که دلمون میخواد خُردههای زندگیش رو به تصویر میکشه. و ما شروع میکنیم به دوست نداشتنِ اولیویه. عینِ زندگی. وقتی زیادی به پرسوناژها نزدیک میشی، انتظارت از اونها به کل عوض میشه. انگار یه استحاله شکل میگیره. آدمها از پرسپکتیو خارج میشن، درست جلوی چشمان ما آگراندیسمان میشن. عین وقتایی که دوربین رو میچرخونیم طرف خودمون و یه دستی از خودمون عکس میگیریم. کیه که دماغشو تو این مدل عکسا دوست داشته باشه؟ دوربین لحظهای اولیویه رو رها نمیکنه. همهجا در تعقیب اونه. حوصلهمون از دستش سر میره. خیلی کارای روزمرهش دیگه برامون جذابیتی نداره. دنبال ماجرا میگردیم. زندگیِ روزمرهی اولیویه ماجرایی نداره. برای همینه که خیلیها بعد از تماشای «پسر» میپرسن خب که چی؟ برای همینه که آدم خیلی وقتا بعد از نزدیک شدن به «طرف مقابل»، بعد از خیلی نزدیک شدن به «طرف مقابل»، بعد از تماشای روزمره و مدامش از خودش میپرسه خب که چی؟ |
"We don't Know"
Luc Dardenne wrote in his book Au dos de nos images a comment about The Son. Magali, the ex-wife of Olivier is very astonished Olivier took Francis, the murderer of their son, in his workshop . She says to Oivier in The Son: "Nobody would do that . He answers: I do know it. And she replies: "Then, why do you do it?. He answers: I don't know. And Luc Dardenne wrote: We also, we don't know it.
|
Thursday, July 15, 2010
کار نقد رمزگشایی یا پردهخوانی نیست...
معمولاً هیچوقت راجعبه فیلمی که ندیدهام چیزی نمیخوانم، ولی اگر فیلم را دیده باشم و کنجکاو باشم که بقیه دربارهاش چی میگویند، میروم و نوشتهها را میخوانم. آنجا خیلی مهم است که بتوانم با دنیای نوشته ارتباط برقرار کنم. یعنی اگر از آن نقدهایی باشد که میخواهد «درس» بدهد، خب نمیخوانمش؛ نه بهخاطر اینکه نمیخواهم چیزی یاد بگیرم، بهخاطرِ اینکه آن لحنِ «رمزگشایی» خیلی سلیقهی من نیست. نمیدانم، فکر میکنم کارِ نقد «رمزگشایی»، یا «پرده خوانی» نیست. خیلی نقدها مثلِ «پرده خوانی» است و شروع میکنند به گفتنِ اینکه مثلاً اینجا معنیِ رنگِ آبی این است و داستان گُلدان این است؛ که بهنظرم خیلی اقتدارگراست و آدم را با دانشی که دارد، یا میگوید دارد، خفه میکند. اینجور نقد پسام میزند، امّا این خودش یکجور سبک است. درعینحال خیلی هم خوب است، چون با دیدنِ اسمِ فلان نویسنده میفهمم بهتر است آن نقد را نخوانم، چون یکجور خودآزاریست و عصبیام میکند. یکچیزی را درست نمیفهمم؛ میشود با خواندن یک نقدِ منفی تفریح کرد، ولی با نوشتنِ نقدِ منفی قرار است چهکار کنم؟ قرار است کسی را قانع کنم که آن فیلم خوب نیست؟ که بدترین کارِ دنیاست در هر زمینهای. مثلِ این است که یکنفر یکی را دوست دارد و تو بروی بهش بگویی نه، به این دلایل دوستش نداشته باش. می شود حرص خورد و غمگین شد اما برای همچه چیزی که نمیشود منطق آورد. یکبار چیزی دربارهی هوشنگ طاهری نوشتم که نمیدانم خواندهاید یا نه؛ بعد از اینکه در تصادف فوت کرد. نوشتم خیلی از برگمان متشکریم که طاهری را به ما معرّفی کرد. درواقع، وقتی در فضای فرهنگیِ خودت یکی مثلِ هوشنگ طاهری را به بهانهی برگمان پیدا میکنی خیلی خوشحال میشوی. مهم است که طاهری چهجوری مینوشت، مهم است که نگاهش به سینما چی بود، برای من که شاگردش بودم مهم است که سرِ کلاس چهجوری درس میداد. این فیلمها و هنرمندان هرچند مهم هستند، ولی گاهی هم بهانهاند که در فضای فرهنگیِ خودمان شریک پیدا کنیم، حرف بزنیم و کاری را بکنیم که خودمان قبول داریم. یکی از این کارها، یا مهمترینشان، کلمه است. زمانی از من هم پرسیده بودند فیلمهای عمرت چیست. خب، دهتا فیلم را نوشتم و نفهمیدم چرا بعضیها صدتا فیلم را نوشتند. بازیست دیگر، میگوید دهتا، حالا آنقدر هم مهم نیست که بعدها تاریخ دربارهمان اشتباه کند. به هرحال فیلمها را نوشته بودم و یکیاش هم اشکها و لبخندها بود. مخصوصاً هم همیشه مینویسم اشکها و لبخندها، نه The Sound of Music. اگر فیلمِ عُمر میگویید، من از ششسالگی عاشقِ نسخهی فارسی این فیلم بودهام. هنوز هم اگر جایی نشانش بدهند، مینشینم و میبینمش. بعد شنیدم یکعدّه گفتهاند دیدی؛ این که اینقدر میگفت تارکوفسکی حالا دمِ خروسش معلوم شد! خب یعنی چی؟ ما که عبوس و فرهیخته زاده نشدهایم؛ اینجوریایم دیگر و یک فیلمهایی هم فیلمهای عُمر من است. بعضی از این فیلمها با تربیتی که شدهام، با فضا و کنار دوستانم شاید فیلمهای خاصتری باشد، ولی فیلمهایی هم هست که هنوز به زندگی من جواب میدهد. همین الان وقتی میخواهم یکچیزی را، یک وضعیتِ آشفتهی روحی را، خیلی تحمّل کنم، یادِ «یک ظرفِ پُر میوه، یک باغِ پُر گُلِ» فیلمِ اشکها و لبخندها میافتم و برای خودم میخوانمش. خب، این منام و در آن لحظهای که اشکها و لبخندها بهم معنی میدهد، به این فکر نمیکنم که پس دریمرز چی؟ یعنی در تاریخِ سینما ننشستهام، در لحظهی خودم هستم. بعدِ تحریر: گفتوگو با صفی یزدانیان را دربارهی نقدِ فیلم، بهمناسبتِ کتابِ تازهاش ـ ترجمهی تنهایی ـ در شمارهی دوم دورهی جدیدِ دوماهنامهی نافه (تیرِ هشتادونُه) بخوانید. [+] |
Tuesday, July 13, 2010
یه وقتایی هست در زندگانی، که همهچی به حالت تعلیق درمیاد، همهچی پا در هوا میمونه. میشی یه آدم استند-بای. برای هیچ پروسهی طولانیمدتای نمیتونی تصمیم بگیری. نمیدونی شیش ماه دیگه هستی یا نه، رو پایی یا نه. زندگیت مختل میشه و وابسته میشه به چار تا برگ کاغذ.
تا حالا به این وضوح تو همچین شرایطی گیر نکرده بودم. نمیدونم اگه آدم پارسال یا پنج سال پیشام جای الانِ من بود چه واکنشای نشون میداد. منِ این روزا اما دوباره رو آورده به «کارپهدیم»، دوباره «دم رو غنیمت بدون» شده برا خودش. زیاد به آینده فکر نمیکنه. به گذشته هم سعی میکنه فکر نکنه. آیندهای که به چارتا برگ کاغذ وصل باشه و گذشتهای که کلش با چارتا کلمه میتونه بره زیر سؤال، به درد خودشون و خانوادهی پدریشون میخورن. منِ این روزا تو لحظه تصمیم میگیره کدوم کارو بکنه کدوم واکنشو نشون بده کدوم تصمیمو بگیره. «فالو یور هارت» شده. زیاد به حواشی فکر نمیکنه. اگه الان هوس میکنه بره فلان رستوران فلان غذا رو بخوره، میذارم بره. کاری به کارش ندارم. نصیحتش نمیکنم که الان این غذاهه برات خوب نیست یا چی. منِ الانِ من از اون آدماس که باید باهاشون مدارا کرد یه مدت، باید هواشون رو داشت تا این دوره بگذره. تا تکلیفش با خودش مشخص شه. میخوام بگم خودم حواسم هست وقتایی که میبینم زده به سرش، تو نمیخواد چشماتو برام گرد کنی. من دارم بهش زمان میدم، تو هم همین کارو بکن، باهاش دوست باش. قبلنا تو خیلی موقعیتهای بدتر از اینم بوده، از پسش برمیاد. فقط یه خورده زمان میخواد، یه خورده فضا میخواد، و یه خورده خلوت. همین.
|
Monday, July 12, 2010 |
|
Sunday, July 11, 2010
Heavy Rain
داییجان میگوید برای قدم اول از چیزهایی که بلدید بنویسید. مثلن؟ مثلن من زندگیِ خودم را بلدم، پس از آن مینویسم. داییجان میگوید برای قدمِ اول از آدمها، اتفاقها، چیزهای دور و بر خودتان وام بگیرید. شما زندگیِ خودتان را، آدمهای خودتان را خوب بلدید، پس احتمال غلطنویسیتان کم میشود. من شروع میکنم به نوشتن. خودم را نمینویسم. زندگیام را نمینویسم. اصلن چیز بهدردبخوری نمینویسم حتا. اما توی تمام نوشتههام، جا به جا، پر است از رد پای آدمهای مختلف زندگیم. پر است از اتفاقها نشانهها اشیاء کتابها فیلمها. ترتیبشان واقعی نیست. تاریخ و چیدمانشان هم. اما هر کدامشان کولاژیست از جایی، کسی، چیزی، یک گوشهای از زندگیم. بعد؟ بعد میبینی یکهو این کولاژهای بینظام چهطور میشوند ساختار و اساس یک اتفاق، یک جای دیگر، یک گوشهی دیگرِ دنیا. که چهطور گاهی یک لیوان و یک بشقاب و یک شعر بارِ تمامِ رابطه را به دوش میگیرند. گاهی میرسند به مقصد، گاهی اما کمر خم میکنند زیر این بار. من؟ گاهی فقط بلدم بنشینم تماشا کنم چهطور کلمهها راهشان را از من جدا میکنند، راه میافتند میروند یک سرنوشتِ عجیبِ دیگری برای خودشان رقم میزنند. |
Saturday, July 10, 2010
- 1 -
کارم طول کشیده بود. تا نُه شب. از آن قرارهای کاریِ ادا-اطواری که باید کارفرما را تحت تاثیر قرار بدهی، با لباسای که میپوشی و قلم و دفتری که میگذاری جلوی روت روی میز و چهار خط اسکیسای که میکشی جلوی چشماش روی نقشهها و چند کلمهی قلمبهسلمبهی دهنپرکن. خدا را شکر اغلب کافهها سیگار-ممنوعاند این روزها وگرنه مارک سیگار و فندک و مخلفات هم اضافه میشد به لیست مذکور. قرارم تا نُه شب طول کشیده بود و آقای کارفرما بلند نمیشد برود. خسته شده بودم از دستاش. کار را دوست نداشتم و توی رودروایستیِ بابا قبول کرده بودماش. نُه شب شده بود و آقای کارفرما هنوز داشت سؤالهای بیربط میپرسید. به ساعتام نگاه کردم و بلند شدم. گفتم باید بروم. قرار بعدیمان را فیکس کردیم و زدم بیرون. هوا تاریک و گرم بود. دلم نمیخواست بروم خانه. دلم نمیخواست تنها باشم. اساماس زدم که هستی بیام پیشت؟ جواب داد بعله. یک ربع بعد رسیده بودم آنجا. نیمهتاریک بود، مثل همیشه. بوی نم کولر پیچیده بود توی خانه و باخ پخش میشد برای خودش. ایستاده بود همانجا، همان لبخند همیشهگی. رفتم توی بغلش. ببخشید بیدعوت اومدم، دلم نمیخواست برم خونه خب. موهایم را بوسید. خوب کردی خره. یک لیوان آب سرد گذاشت روی پیشخان، از همان لیوانهای شکم گنده. درینک؟ دو سه تا اسمارتیز از توی ظرف برداشتم و گفتم اوهوووم. Labels: stranger |
Friday, July 9, 2010
Tocar la madera
میگه سه تا جایزهی هیجانانگیز داری گذاشتهم یه وقتی که حالت خوش نبود بدم بهت خوشحال شی خبر نداره امسال هیچی نمیتونه ناخوشام کنه امسال یه زنِ قویام که حالش خوبه و چشاش داره یواشکی واسه خودش برق میزنه جایزههامو بگو تارعنکبوت میبندن طفلیا |
یه ماهیِ پونزدهساله گیر کرده بود تو گلوم
قورتش دادم حالا داره تو شیکمم شنا میکنه گاهی ازون بالا واسهش نونخورده میریزم دُم قشنگی داره |
سوختگان اقالیم زمین را add کنید
این که نویسندهها شبیه نوشتههاشان نیستند هم درست است و هم غلط. نمیتوانند شبیه نباشند و نمیتوانند دقیقن همان باشند. سالهاست این آدمهایی که از ترس “به هم خوردن تصورشان” سراغ هنرمند محبوبشان نمیروند را دیگر درک نمیکنم. خب چه انتظاری میرود؟ که چی باشند؟ که حکیمان باستانی – آن هم از نوع داستانیاش- باشند؟ که نخوابند و نخورند و نمیزند و گشن نکنند که تصور شما به هم نخورد؟ دسته دیگری هم هستند که به خیال خودشان راه حل پیدا کردهاند و به این نتیجه سادهانگارانه رسیدهاند که” اصلن باید حساب نویسنده را از اثرش جدا کرد.” نگاه فانتزی این گروه هم دستکمی از اولیها ندارد. مگر میشود تصور کرد این نوشتهها را کس دیگری نوشته. مگر نویسنده میتواند به چیزی معتقد نباشد و بنویسد و به دل بنشیند؟ راستش این است که نوشتهها مرزهای وجودی یک آدمیزاد/ نویسندهاند. آخرین جاهایی هستند که پیکان آرششان فرود آمده. به زور بازوشان باید تبریک گفت که مرزهای سرزمینشان چنین پهناور شده. اما آدمیزاد همیشه در مرزهای وجودیاش نه هست نه میتواند باشد. اگر نیچه تنگش بگیرد و بیقراری کند نشان این نیست که درباره ابرمرد ننوشته یا بهش اعتقادی ندارد. خیلی ساده نوشتهها چیزهاییست که نویسندهها دوست دارند باشند. که گاهی هستند. نه همیشه. ... میگوید : پیوسته دلم خبر میداد در اقالیم زمین، سوختگان هستند، که… [+] |
Sunday, July 4, 2010
حتمن تعجب رو تو چشام دیده بود که بیمقدمه برگشت گفت من با تو مث یه ملکه رفتار میکنم. اینجوری از تمام مردای بعدیِ زندگیت انتقام میگیرم. اون روز نفهمیده بودم چی به چیه، حالا اما خوب میفهمم. انتقامشو گرفت.
|
قبلنا که ایمیل نداشتیم و وبلاگ نداشتیم و گودر نداشتیم، آدما از رو چی همدیگه رو میشناختن؟
Labels: stranger |
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم - ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم / می مخور با همهکس تا نخورم خون جگر - سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم / شهرهی شهر مشو تا ننهم سر در کوه - شور شیرین منما تا نکنی فرهادم / رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس - تا به خاک در آصف نرسد فریادم / حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی - من از آن روز که در بند توام آزادم / زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم - طره را تاب مده تا نکنی بیتابم / یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم - غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم / رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم - قد برافراز که از سرو کنی آزادم / شمع هر جمع مشو ورنه بسوزی ما را - یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
با خودم فکر میکنم حافظ عجب ترکیب واقعی، انسانی و ملموسای را از وضعیت یک عاشق، یک عاشقِ دورافتادهی خستهی بهوصالنرسیده(حالا گیریم نسبتن) دارد ارائه میدهد در این «زلف بر باد مده»اش. چهقدر خوب تمام این حسهایی را که آدم همینجوری درهم دچارشان میشود از فراق، یکجا جمع کرده. حالا من اینجا البته شعر را با خوانش و تقطیعِ نامجو نوشتهام، که بدی هم نیست برای خودش. تو را خیال میکنم اما که دورتادورِ پارک را با تیشرت چسبانِ عرقکردهات تندتند راه میروی و هدفون توی گوشات است و داری برای خودت دااااد میزنی «تا ننهم سر در کوه»، فریاد میکشی «تا نکنی ناشادم». صدایت را خش میدهی، گلویات را خش میدهی وقتی میخوانی «تا نخورم خون جگر». لابد ته دلت هم یک گوشهی چشمی به من و اینروزهایم و اینهایی که مصادیقشان در شعر آمده داری و یک فحش لایتی هم میدهی که «شما زنا همهتون همیناین انگار». با خودم فکر میکنم در هفتهشت بیت چهطور هم عشق دارد، هم شور دارد، هم درد دارد، هم حسادت و هم غربت و هم غبطه و هم غیرت و هم غیظ بیگانه و هم اخلاص و هم رهایی و هم بند و هم امید به رخبرافروزیاش. حالا گیرم یکنمه رگهی مردِ ایرانیاش بالا باشد و به همهچیِ آدم گیر بدهد و هی تلویحن و با زبان چرب و نرم بگوید با غریبهها نرو عرقخوری جانِ دلم، بپوشان آن یقه را، فِلِرت نکن جلوی فلانی، با بیساری کار نکن، با مرد نامحرم نرو سینما، در مورد آقای ایکس لازم نیست اینهمه کِر کنی، خوشم نمیآید با آقای ایگرگ معاشرت کنی، با عباس آقا برو با عباس آقا برگرد، و چه و چه. علیرغم تمامِ اینها، آدمیم دیگر، میبینی طفلی چههمه نشسته از راه دور برای خودش فکر و خیال کرده، غصه خورده، اشک ریخته، امید بسته، حرص خورده، ابرو بالا برده، قند در دلش آب کرده، خراش داده حنجرهاش را. بعد همهی اینها را حافظ برداشته یکجا جمع کرده. آنهم هزار سال پیش. یکجوری هم جمع کرده که برای ما امروزیها هم صدق کند، با یکی دو سانت پس و پیش. کجا میشود این همه این جور تام و تمام جمع کرد همهی حسهای آدم را، آدمِ دچار را، آدمِ دورمانده از معشوق را. شما بگیر اصلن آدمِ ال-دی را. اینجوریهاست که میبینی حافظ هم هزار سال پیش، با آن جلال و جبروت و آن همه کراماتاش، ازین دست گیرها و مصائب و آلام بشری داشته. من و تو که دیگر جای خود داریم آقا. غصه نخوریم هی. |
|
دماغ و حنجره و کلن صورت بیحسای دارم
کلن بازیِ آلمان را باید در جوار آلمانایهای شیشآتیشه دید کلن بازیِ آلمان را باید در جوار آلمانایهای شیشآتیشه دید کلن بازیِ آلمان را باید در جوار آلمانایهای شیشآتیشه دید کلنتر مدتها بود اینهمه خوش نگذشته بود چهارتا آقا چهارتا |
Saturday, July 3, 2010 |
هفت سال پیش بود گمونم. اونوقتا «دفتر سیاهه»م یه دفتر سبز بود که تقربین تموم شده بود و پُرِ پُر بود. مراد اومده بود ایران. باباش سرطان داشت. داشت میمرد. دلم میخواست خوشحالش کنم. گفت دفترتو بده به من. گفتم خب. گفتم فقط بذار قبل ازینکه بدم بهت یه کپی ازش بگیرم. گفت «آن که همهچیزش را نداده است هیچ چیزش را نداده است». کپی نگرفتم. دادم بهش.
ازون سال تا حالا، نشده مورد مشابهای پیش بیاد و به اون جملهی مراد فکر نکنم. خیلی وقتا بوده که من آدمِ دادنِ همهچیزم نبودهم تو رابطه، خیلی جاها. اما برعکسشو همیشه توقع داشتهم. همیشه عادت کرده بودم به صورت دیفالت این انتظار رو از آدمهام داشته باشم. همیشه معیار مهمی بوده برام، برای سنجیدن طرف مقابلم، سنجیدن جایگاه خودم، سنجیدن اشل رابطهمون. هنوزم که هنوزه، سرِ این مدل پیچهای رابطه که میرسم (مهم نیست رابطهم با کی. از اعضای خانواده گرفته تا دوست و آشنا و تا رفیق صمیمی و پارتنر و الخ) یاد حرف مراد میفتم و مغزم ناخوداگاه متر میگیره دستش و «حسابکتاب»های طرف مقابل رو حسابکتاب میکنه. بعد؟ بعد یه روزی میرسه که میشینم میبینم چهجوری آدمها تو ذهنم دستهبندی شدهن -سلام سارای کتابها-. چهجوری آدمها خودشون بیکه من بهشون دست بزنم از تو یه فولدر درمیان میرن تو یه فولدر دیگه. و چهجوری وسط این کپی-پیستهای میان-فولدری، تصوراتت در مورد آدمه شروع میکنه به عوض شدن، تغییر شکل دادن، بازسازی شدن. و خب کیه که ندونه خیلی وقتا تو خیلی از بازسازیها یههو ماهیت فضا به کل تغییر میکنه. چیزی به وجود میاد که قبلتر اصلن انتظارشو نداشتی. انگار یه تغییر شیمیایی، بیحفظ خواص قبلی. من؟ من از تغییرات شیمیایی میترسم. |
همیشه به تنهایی تو حسودی کردم. به کافه نشینیهایت، به موزیک گوش دادنت، به اینترنت بازیت. به این که تنهایی بلدی با خودت خوش بگذرانی. که تنهاییت سرد و غمگین و فلج نیست. تنهایی تو مردیست پرشور که با پیرهنی تابستانی در کافهای کوچک کتاب میخواند و قهوهاش را آرام آرام سر میکشد. تنهایی من دختریست 13 ساله که دارد منفجر میشود. پستانهایش دارد منفجر میشود. سرش دارد منفجر میشود. دلش دارد منفجر میشود.
ادامهی مطلب Labels: stranger |
Friday, July 2, 2010 - 0 - مثل یک قهوهخانه میماند. دنج و آرام. Labels: stranger |
به اقتضای مدلِ جدید زندگیم، زندگیم رسمن عوض شده. معاشرتهام عوض شده. زمانبندیِ روز و شبم عوض شده. ساعت کار و فراغتام عوض شده. تو همین مدت کوتاه شدهم یه آدمِ دیگه. آرومترم و محکمتر قدم برمیدارم. اعتماد به نفسم رفته بالا. دارم کمکم با تمامِ گوشهکنارهام آشتی میکنم، باهاشون کنار میام. «اتفاق» عید تجربهی عجیبی بود. فکر نمیکردم تا مدتها چیزی بتونه اینجوری تغییرم بده. و حالا که این اتفاق افتاده، حالا که عوارضش رو تا حد زیادی از سر گذروندهم و به جایی که میخواستم رسیدهم، با خودم فکر میکنم «اتفاق» عید مهمترین اتفاق زندگیم بوده. خودِ جدیدی از من رو کشیده بیرون که سالها سرکوب شده بود و خودش رو قایم کرده بود پشت یه مشت بهونه و کلیشه. خیلی وقتا از کارهایی که این منِ جدید میکنه شگفتزده میشم و جا میخورم، خیلی جاها هنوز دارم نمیشناسمش، هنوز بهش عادت ندارم، باهاش مهربونم اما. بهش اجازه میدم خودشو پیدا کنه کمکم. اولین باره که دارم باهاش سختگیری نمیکنم و این از من خیلی بعیده. یه زنِ عجیب داره توی من شکل میگیره. هنوز نمیشناسمش اما روراستام باهاش. و این روراستی عجیب راضیم میکنه.
|
![]() A Prophet رو تو شرایط عجیبی دیدم. وسط گیجی و ناگیجی و خواب و بیداری. نیم ساعت آخر فیلمو باید دوباره ببینم. بدون شک اما «اودیار» یکی از فیلمسازهای مورد علاقهی منه. میزانسنها و فضاسازیش عالیه. بدون شکتر «پیامبر» جزو اون صد تا فیلمیه که حتمن باید قبل از مردنِ حسین دید. |