Desire knows no bounds |
Monday, December 31, 2012
آدمها را باید از روی منتهایی که وسط دعوا سر آدم میگذارند شناخت.
|
بطریانه - شانزده
گاهی فکر میکنم خیلی حوصله داریم و گاهی خیلی کم حوصله ایم. اما خب راهش را برای جبران هر دو حالت پیدا کرده ایم. بطری! وقت بی حوصلگی هایمان طولانی میشود بطری را میچرخانیم _ با شات یا بی شات، سلام آب سیب! _ و خب سوالهای روزمره امان را از هم میپرسیم و جوابهای صمیمانه ای هم دریافت میکنیم. البته با اندکی چاشنی تعجب و هیجان زدگی که بدیهی ست. وقتی که خیلی حوصله داریم تعدادمان بیشتر میشود. انگار در باغی را باز کرده باشیم که درختانش میوه نداشته باشند اما باغدارانش مهمان نوازهای خوبی باشند. و باز هم بطری را میچرخانیم _ با شات یا بی شات، سلام آب سیب! _ و خب سوالهای روزمره امان را میپرسیم و جوابهای صمیمانه ای هم تحویل میگیریم. البته با اندکی چاشنی شیطنت و هیجان زدگی که بدیهی ست. به ظاهر هم هیچکس خبر جدیدی برای گفتن ندارد ولی اَمان که بطری چاره ی این بی حوصلگی جمعی ست. خرد ناخودآگاه جمعی را به خبر خودآگاه جمعی تبدیل میکند _ سلام سلینجر! _ اما غرض اینکه، بازی بازی معاشرت میکنیم، جدی جدی زندگی. انگار عده ای آدم با تجربه جمع شده باشند که بلدند قسمتهای بد و مسئله دار و حاشیه دار زندگی را پشت در باغ بگذارند و بیایند داخل. انگار کفشهات را کنده باشی و آخیش بلندی هم گفته باشی و آمده باشی تو و بطری را هم بدهند دستت و بگویند زود هورت بکش کار داریم، همین که گفتم! _ سلام ویراستار _
Labels: از بطریها و روزها |
Sunday, December 30, 2012
قدری از ظهر گذشته که بود که برنارد به دیدنم آمد. غذا را در اتاق ناهارخوری، در سکوت صرف کردیم. برنارد مرد خوش صحبتی ست. قدِ بلندی دارد. دستمالگردنهای خوشطرحی با لباسهایش سِت میکند. اهل تماشای فیلمهای مهجور است. و خب، متأسفانه سوپ را با صدا هورت میکشد.
بعد از ناهار چای نوشیدیم و راجع به آخرین مقالهاش صحبت کردیم. دوست دارم نظرش را در مورد مطالب مختلف بدانم. معمولاً با هم مخالفیم اما طرز استدلالش را دوست دارم. از من دعوت کرد آخر هفته را با او بگذرانم، در ویلای کوچکش واقع در حومهی لندن. از دعوتش تشکر کردم و گفتم حال جسمانیم برای سفر مساعد نیست. مارنه که در همان لحظه مشغول جمع کردن بساط چای بود بیاختیار سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد. صورتش شبیهِ بهانهی مهمل من شد.
حق با نگاه عاقل اندر سفیه مارنه است. هنوز علیرغم نقاهت طولانیم، جرأت نمیکنم از پوستهی مریض سالهای گذشته دل بکنم. هنوز مردد میمانم بین زنی که من است و زنی که من باید باشد. الگوهای زندگی گذشتهام به این سادگیها از من دست نمیکشند. زنی که منم میگوید برنارد مرد خوشمعاشرتیست، اندام ورزیدهای دارد، خوب لباس میپوشد و آخر هفتهی مطبوعی را با او خواهم گذراند. زنی که باید باشم میگوید هنوز برای پذیرفتن دعوت آخر هفتهی برنارد قدری زود است. معلوم نیست راجع به تو چه فکری خواهد کرد. دیدی چگونه سوپ را با سر و صدا هورت میکشید؟ از کجا معلوم با سر و صدا نفس نکشد و خُرخُر نکند؟
خاطرات خانهی ییلاقی --- ویرجینیا گلف
Labels: las comillas |
Saturday, December 29, 2012
مدتیه عضلات ذهنم خیلی ناخوداگاه تصمیم گرفتهن روی فرمت :( باقی بمونن. کاری از دست من برنمیاد. اگه به خودم بود، ساعتها و روزها زیر همین پتوی نرم و خوشبو باقی میموندم و به صدای زنگ موبایل و اسمسها گوش میدادم. دست من نیست اما. دیشب تقریبن همه با هم رسیدیم خونه. حوالی ساعت دوازده. زرافه و دخترک پنج دقیقهای زودتر از من رسیده بودن بالا و صدای خندهشون خونه رو برداشته بود. من؟ فک کرده بودم میرم تو اتاقم میخوابم. بعد از شنیدن وقایع مهمونی اما زرافه شروع کرد از من پرسیدن که کجا ناهار خوردیم و چه فیلمایی دیدیم و نظرم راجع به فیلما چی بود و دخترک شروع کرد پرسیدن که خونهی کی بودیم و کدوم دوستام بودن و آیا فلانی هم بود یا نه و آخخخی و بعد کلهمو خیلی مهربون ماچ کرد، لابد به نشان دلداری، چه میدونه آدم. این کرهبزا خیلی بیشتر از اونچه ماها فکر میکنیم سرشون میشه. بعد گیر دادن به منکه چرا قیافهم :( ئه اینقد. من فک کرده بودم میرم تو اتاقم میخوابم بنابراین هیچی به ذهنم نرسید و همون حرفایی رو که در طول راه به رضا زده بودم شروع کردم واسه اونا هم گفتن. نمیدونم چرا، اما دلم میخواست بگم براشون. رضا دم خونه که رسیدیم گفته بود که اوهوم، طبیعیه، میفهمم. زرافه و دخترک اما شروع کردن به خندیدن و دستانداختن دغدغههای من. ادای مصائب من رو درآوردن و مدلسازی کردن و پیشبینی رفتارهای آیندهم، با همون اشخاص حقیقی و حقوقی. راس میگفتن. همهچیز میتونه در عین دراماتیک بودن همینقدر خندهدار باشه هم. راستترش با منطق سارکاستیک خودشون یه جورایی شرمندهم کردن. خندهم گرفت. رفتم تو تیم اونا. سهتایی منو دست انداختیم و حالم به کل بهتر شد.
دیروز، حوالی ظهر، وان رو پر کرده بودم از آب داغ، که برم بشینم خیس بخورم بلکه کمی بهتر شم، زیر پتو بودم، و داشتم به یه سری تصمیمهای بزرگ و سرنوشتخرابکن میاندیشیدم. در قعر منحنی. سارا اسمش داد ناهار بریم پیش بابای پیام؟ بعدشم فیلم؟ مجبور شدم بپرم زیر دوش و تصمیماتم تحتالشعاع ناهار و پیتا و الخ قرار بگیره.
شیش صبح دو تا اسمس داشتم. دخترک نوشته بود به دلیل امتحان رياضی به یک صبحانه ی مفصل و انگلیسی-طور به همراه آب پرتقال تازه نیازمندیم. زرافه نوشته بود آسوده بخوابید، بیخیال آموزش پرورش، عوضش یه مشتومال حسابی جایزه داری. نمیشد بمونم زیر پتو. یعنی اصلن در زندگانی عواملی هست که باعث میشه نتوني پنج دیقه واسه خودت افسرده بمونی. باید مثل یه شوالیه، خیلی خوشرو و سرحال یه صبحانهی مفصل انگلیسیطور درست کنی، به ساعت شش صبح، سپس بشینی سرچ کنی اصن ادارهی آموزش پرورش منطقه سه کجاست و با این کلهی کچل چی بپوشم که اونجا قیافهی یه آدم موجه رو داشته باشم. پتو؟ ای آقا.
از سری ماجراهای من و غم ِ نهانی
|
بطریانه - پانزده
با بطری شوخی زیاد شده است. الان هم تا بگویند بطری، می خواهی بگویی که: می گویم. می گویم. بطری را نیاورید. من به عنوان یک لب گور، با سابقه ی 10 ساله ی پا به گوری، خُرده بُرده ی
زیادی برایم باقی نمانده است. جای پای ام سفت است. حالا نه که قطعا پای ام بر ابریشم سفت شده باشد. غلمان از سر و کول ام بالا برود. نه. جای پا سفت است . تو بگیر بر روی کنسانتره ی پشکل. تو بگیر بر زمین گرم. قصد دادن تصویر تحریف شده ای از خودم ندارم، کم و بیش و ازین دست ناگفتنی ها را هرجا که پا بدهد می گویم یا هرجا دستم برسد می نویسم. ولی عزیزانم. نوگلان باغ زندگی ام. دو دسته ناگفتنی داریم. یک: ناگفتنیِ گفتنی. دو: ناگفتنی ِ ناگفتنی. که اولی را با دوستانِ بی غرض می شود گفت ولی دومی را ممکن است بعضا حتا در خلوت به یاد و روی خودت هم نیاوری و بطری که هیچ با قرابه* هم مراد دل پرسنده را براورده نکنی. به هرحال برای من که به قول دوست داف روانشناسم؛ مبتلا به اوتیسم خفیف هستم بسیار خرسندم که جمعی را پیدا کردم که می توانم جلوی شان آواز بخوانم. چون آواز خواندن جلوی کسی برای من چیزی معادل کندن تمبان است وقتی نمی دانی کدام شورت را پوشیده ای( قربتاً الی آبتنی مثلا) همین.
قرابه : شیشه ٔ شراب . صراحی . قسمی شیشه ٔ شکم فراخ بزرگتر از برنی .آوند شیشه ٔ بزرگی که در آن شراب و جز آن ریزند*
Labels: از بطریها و روزها |
Friday, December 28, 2012 |
بطریانه - سیزده
شک می کنم. شک می کنم نکنه دوباره دارم اشتباهی اعتماد می کنم؟ نکنه فردا چشامو باز کنم ببینم بازم همون آدم بَده قصه ام؟ Labels: از بطریها و روزها |
بطریانه - دوازده
حلقه که تشکیل میشه این بطری لعنتی شروع میکنه به چرخیدن. میگه بگو...
اما من نقاب باز چرا هراس دارم از این چرخش؟ میشه مثل همه زندگیم یه نقاب
بزارم و تموم . اما این حلقه نقابهای منو ازم گرفته و من دارم با آخرین
نقابم بازی جدیدی میکنم.... میزارم... برمیدارم.... بطری میچرخه و من
حالا این نگاه حلقه را میشناسم.... من بی نقاب اما حالم خوب نیست....
حالم خوب نیست چون بی نقاب بلد نیستم راه برم... بطری میچرخه و یادم
میندازه که یه روز خودت خواستی انگ خوب بودن را ازت بردارن... و من تا
آخرش رفتم.... به قول عباس من استاد این کارم که تا آخر هرچیزی برم.....
اما تو این حلقه زندگی فقط صفر یا صد نیست.... یه سری عدد جدید کشف
کردم.... بطری چرخید و نوبت به من رسید حالا دارم یاد میگیرم که خودم
باشم ... بی نقاب... باید تو این حلقه بمونم.... نه لزوما حضور فیزیکی
که ریشه های این حلقه مجازین و حالا به هر دلیل .... این رابطه ها دارند
شکل درست تری به خودشون میگیرن... بطری میچرخه و این رابطه ها هستند که
دارند به هم میپیچند و رشد میکنند... دارن کامل میشن... و من جرات میکنم
و خودمو رها میکنم وسط این حلقه... میخوام یکی بشم با این آدمها، بی
فاصله... بی قید... بی نگرانی از قضاوت شدن ( تا حدی) کاش میشد تمام
قضاوتها را بزاریم تو همین بطری و درش را ببندیم و پرتش کنیم وسط دریای
رشت...
Labels: از بطریها و روزها |
بطریانه - یازده
«حالا نه که همیشه م اینجوری باشه که حتمن باید مست یا های باشی که بطری رو بچرخونی، نه. فشمایم. آذوقهی مشروب همون دیشبش تموم شده. بعد از صبونه تو شیش و بش اینکه از کجا تکیلا گیر بیاریم. جور نمیشه. یکی از اونور میگه بازی. بازی؟ یه کم بازی میکنیم و برمیگردیم تهران. نیم ساعت بعد صدای خندهٔ جماعت نخورده مست خونه رو پر کرده. انتخاب اکثریت صداقته. یکی دوتا شهامت اون وسط. آفتاب چسبناک شهریور خودشُ پهن کرده رو ما. همه ساعت یادشون رفته. حتا من که تو حرف زدن از خودم خسیسم و همیشه
پشت دیواریم که دورم کشیدهم. بر که میگردیم تهران غروب شده.»
Labels: از بطریها و روزها |
Thursday, December 27, 2012
بطریانه - ده
بطریام را از من بگیر پاکتم را نه پ.ن. اینم جهت رفاه حال دوستان: دی Labels: از بطریها و روزها |
بطریانه - نه
من از بطری بازی میترسم، همچنان میترسم، حتی اگر با خودم هم به تنهایی بازی کنم، باز هم میترسم. از بس حقیقت گریز و محافظه کارم. اما آدمهایی را پیدا کردهام که میتوانم با آنها خیلی ساده بطری بازی کنم، لو بدهم و نترسم. آدمهای زندگی اینروزهای من از خودم هم به من نزدیک ترند. آدمهایی که اگر از دستشان بدهم، هیچ رقمه دیگر نمیتوانم بدستشان بیاورم.
Labels: از بطریها و روزها |
بطریانه - هشت
بطری میچرخد و میچرخد. یک سر بطری آن ور اقیانوس است و یک سرش همین جا. همین تهران دودزده. اما فاصله آن سر اقیانوسها تا تهران خودمان دقیقا به اندازه گردی ته بطری تا گردن درازش است. شاید حتی کمتر. و من به این معجزه میاندیشم که چطور میشود بطری، همین شیء سادهی بیمقدار، فارغ از محتویاتش حتی چنین نزدیک کننده دلها باشد. دلهایی که شاید به عمق سیاهچالههای فضایی یا شاید به پهنای سینههای فراخ و یا شاید حتی به قدر حجم سینههایی با کاپ اف در خود حرفها و رازهایی داشته و دارند و ناگهان یک روز در حالیکه نبودن گودر را به چله نشستهاند به یکباره به حرف میآیند. خوب که بنگری خواهی دید که اساسا بطری در میان نیست. آن بطری سایهای است که از دور به دید میآید صرفاً. دقیقتر که نگاه کنی جمعی میبینی که دستانشان روی میز میچرخد به نوبت، بدون آنکه چیزی در دستانشان باشد، و آن وقت هرکدام به ترتیب داستان خودشان را میگویند بیآنکه احتیاج به اتاق چوبین و پردهی افتاده و شولای سیاهی باشد در آن طرف سوراخ. به جای آن چند جفت گوش است که میشنود و تو میدانی که اگر قرار بود سروش پیغامی دهد لابد جایش در گوش همین چند نفر بود. پس ایمان بیاوریم به بطری، به بطری که نه، به چرخانندگان بطری آن هم در آستانهی چنین فصلی سرد. Labels: از بطریها و روزها |
بطریانه - هفت
سه فصل از امسال گذشته و من تجربه ای به بزرگی و پراهمیتی امسال در زندگی ام نداشتهام، آدمهای زندگیام را پیدا کردهام و هرطور حساب میکنم، میبینم که نمیتوانم چنین دوستان نزدیک و مهربانی را دوباره در جایی دیگر و وقتی دیگر پیدا کنم. البته قضاوت جاهلانه ای خواهد بود اگر تجربه اول را بهترین تجربه بدانی، اما برای من، بهترین تجربهی معاشرتهای مداوم گروهی، بیشترین لذت حضور، عضویت و نزدیکیهای دائم، در بین دسته ای از آدمهای اطرافم اتفاق افتاد که وجه مشترکی جز داشتن شخصیت مجازی بینمان نبود. گروهی وبلاگنویس مخاطبدار، وبلاگنویسان مخاطبدار تبدار. چندین سال مجازیگری و شخصیتسازی شخصی، برای من و آدمهای اطرافم چیزی بود که ما را به هم شناساند و به هم نزدیک کرد اما چیزی که ما را گرد هم نگه داشته است، وبلاگدار بودن نیست، الکل است. نه آنطور که اگر عرق را از ما بگیرند، از هم بپاشیم، خیر، الکل وسیلهای بود که ایجاد فرصت کرد، مثل سیخ کباب که اگر نباشد، گوشتها شکل کباب به خودشان نمیگیرند و میشوند کباب تابهای یا هرچیز دیگری. اما کباب شدن سیخ میخواهد، در جمع ماندن، الکل میخواهد. دروغ گفتم، الکل بهانه است، من واقعن دوستانم را دوست دارم و به نظر من در این گروه چندین و چند نفره، میخی محکمتر از عشق و علاقه، ما را دور هم نگه نداشته. میخی که امسال، یعنی سال 1391 محکم شد.
Labels: از بطریها و روزها |
|
بطریانه - چار
نشسته ام اون سر میز و به بچه ها نگاه می کنم. هی شات ها پر می شه و یکی هم اون ور حواسش هست که من شات رو بالا برم و مبادا از کسی عقب بمونم. سرم گرم شده و دلم گرمتر. هجرت و فروغ باز رفتن سراغ دوئت خودشون و من گرمی سرم هی عمیق تر می شه. رضا داره سر یه چیزی با حسین بحث می کنه.آینا از دور یواش زمزمه می کنه : " خوبی؟" و من؟ خوبم...فقط فکر می کنم به وقت هایی که ممکنه بدون این جمع سر شه و ته دلم خالی میشه. این جمع شده ژورنال روزانه من...دیگه احتیاج به نوشتن توی دفتر سیاهه نیست. شاید فقط یک خط و یک جمله : " خوبم". نقشه تهران برای من نقشه مکان حضور آدم هاییست که دارن گاردهام رو باز می کنن. فروغ دم گرفته " مرغ بیدل شرح هجران...مختصر مختصر کن"...
Labels: از بطریها و روزها |
Wednesday, December 26, 2012
بطریانه - سه
بطری که دارد آن وسط میچرخد، هر کسی شاید فکر کند کاش حالاحالاها وا نماند به طرفش. شاید شروع کند به حدس زدنِ این که چی ازش میپرسند. شاید فکر کند به این که حالا از فلانی چی بپرسد.
من اما دارم به بطری نگاه میکنم، یعنی با نگاهم التماسش میکنم که نگاهش به من بیفتد. که به من اشاره کند. من تشنهی حرف زدنم، صادقانه و اعترافگونه اصلن. میخواهم بدانی من زآن خودم همانیام که هستم. میخواهم که بپرسی و من بگویم. یعنی تو خوب بپرسی و من خوب جواب بدهم.
و نه فقط همین. میخواهم که هی بچرخد و بچرخد و هی به من بیفتد. دور چون با صادقان افتد تسلسل بایدش. من میخواهم اینقدر بگویم که پشت و رو شوم. میخواهم «توی»م را ببینم و تو و تو و تو و تو را محرم میدانم برای این خود-درون-بینی. میخواهم عریان شوم (سلام آقای ...) و سماعطور بچرخم و بچرخم و بچرخم (سلام بطری) و بخوانم «من عریانم، عریانم، عریانم» (سلام فروغ، سلام فروغ). من میخواهم سکوت میان کلامهای محبت باشم؛ همینقدر کلیشهای، همینقدر صادقانه.
Labels: از بطریها و روزها |
این روزا که همهش از صبح تا شب و گاهی حتا از شب تا صبح سر کارم، «زهرا خانوم» رسمن شده برام در حکم فرشتهی نجات. من؟ یه جورایی «مونیکا» محسوب میشم در زندگانی. همه چی باید تمیز و مرتب باشه و هیچ جا بههمریخته نباشه و آشپزخونه برق بزنه تا بتونم بشینم سر کارم. یه روزایی اما، یه روزایی که قراره فردا پسفرداش زهرا خانوم بیاد، با خیال راحت ده جور غذا درست میکنم بیکه نگران شستن زودپز و ماهیتابه و قابلمه باشم، چند سری لباس میریزم تو ماشین بی که اتو و تا و جا به جا، و دست به گردگیری و کف آشپزخونه و الخ نمیزنم. زیرا که زهراخانوم میاد و همهچی رو سر و سامون میده.
یه وقتایی هست در زندگانی، یه وقتایی تهِ یکی از منحنیهای روزمره، که آدم دلش میخواد یه زهراخانوم بیاد تا سه چار روزِ آیندهشو سر و سامون بده. نه که کارا و مسئولیتها تلنبار بشه رو هم، نه؛ یه جوری زندگی و کار اداره بشه که انگار خودت بالا سر همه چی بودی، در حالیکه نبودی و داشتی یه گوشه واسه خودت زخماتو پانسمان میکردی.
یه وقتایی خسته میشم از مواظبِ همهچی بودن. یه وقتایی دلم میخواد اونی که مواظبشن باشم. دریغ از یه زهراخانوم اما.
|
دو ماهی میشود به گمانم، که ندیدهامش. در این مدت دو بار، خیلی کوتاه، تلفنی با هم حرف زدهایم. تمام روز به اولین مواجههمان، به اولین ساعات مواجهه مان پس از این دو ماه فکر میکنم و از هر تماس و تلفن پشیمان میشوم. دارم هر روز و هر ساعت چیزی را به تعویق میاندازم که میدانم مرا از آن گریزی نیست. دارم مدام چیزی را عقب میرانم که تمام روز پسِ ذهنم را به خود مشغول کرده است. دیشب، آخرهای شب، زنگ زدم خانهشان، بعد از دو ماه. چند کلمهای با دخترک حرف زدم که یعنی هستم و حالم خوب است، هر چه با خودم کلنجار رفتم اما نشد بگویم گوشی را بدهد به او. تابِ شنیدن جملات اولش را نداشتم. دلم میخواست یاد میگرفت جور دیگری مکالمهاش را شروع کند. میدانم اما که یاد نمیگیرد. من؟ تا اطلاع ثانوی از مواجهه با جملات اول رویاروییمان فرار خواهم کرد.
|
خوشبختی یا شوربختیِ شخصیِ ما، سرنوشت خاکیِ ما، در برابر آن چیزی که مینویسیم اهمیت زیادی دارد. آدم در لحظهای که مینویسد معجزهآسا سوق پیدا میکند به تجاهل وضعیت موجود زندگی شخصیاش.
خانهی لب دریا --- ناتالیا گینزبورگ
|
Tuesday, December 25, 2012
بطریانه - دو
راس میگه آیدا. بطری رو به منه. باید اعتراف کنم. اعتراف که نه، صادق باشم. تو این جمع اما بطری لازم نیست. هر چی بپرسن جواب میدم. نمیپرسن حتا. بلدن خودشون. تو شب نشینی هامون، کسی شروع نمی کنه به رکورد کردن ماجرا. سلام علیرضا. آدمای این جمع بلدن به وقتش رفیق باشن، به وقتش منتقد باشن، به وقتش شبح باشن، چشماشونو ببندن گوشاشونو بگیرن انگار که هیچی نشده، انگار دیشبی در کار نبوده. این آدما خودِ منن. فک کن، آدمی رو برای اولین بار ببینی و همهچیزت رو بدونه. هیستوری جمع دستش باشه، حالا با دو خط پس و پیش. آیدا رو میگم. آیدای پیاده. حالا باز آدما بشینن دستهبندی کنن که دنیای مجازی، دنیای واقعی. اگه این دنیا واقعی نیست، پس واقعی قراره چی باشه؟ Labels: از بطریها و روزها |
بطریانه - یک
بطری رو به من است. باید اعتراف کنم. اعتراف که نه صادف باشم. به نظرم در این جمع بطری لازم نیست. هرچه بپپرسند جواب میدم. رضا و سارا وآیدا و هجرت و فروغ و رامین کلا می دانند. خود من اند. عجیب نیست آدمها را ندیده باشی و این همه نزدیک باشی. باز بگویید وبلاگ کاربری ندارد. بیایی و آنقدر نزدیک باشند به تو و نتوانی برگردی. تهران شده پاریس لامصب. فکر کنم به شهر نیست به آدمهاست. ترافیک و شراب و دوما نیست. مثله شدم. گیر کردم بین شهرها. بین آدمها، بین خودم. اصلا همین که اینها را اینجا می نویسم یعنی چند پاره شده ام؛ چه مجازی چه واغعی . ابراهیم لازمم که معجزه کند و این مرغ هزارپاره را جمع کند از سر کوهها. . Labels: از بطریها و روزها |
Sunday, December 23, 2012
یادم نمیاد فیلمی اونقدر حالمو بد کرده باشه که نصفه رها کرده باشمش. Pieta رو اما نتونستم ببینم. تا حوالی دقیقهی چهل تحمل کردم و بعد پاشدم.
بده حالم.
|
Thursday, December 20, 2012
فرانسه میخوانم این روزها. سفت و سخت. حالا نه به این سفتی، اما سخت. روزهای اول خوشحال بودم که به پشتوانهی اسپانیایی دانستنام زود فرانسه یاد میگیرم. ریشهی لغات و دستور زبان و چه و چهاش را بلدم. بعد اما تمامِ رَمِ مغزم را تلفظ و دیکته اشغال کرد. دروغ چرا، عجالتاً توی دیکتهی فرانسه برای خودم یکپا احدم. داشتم میگفتم، سر کلاس فرانسه برای اولین بار بعد از سالها تمام رم مغزم صرف تلفظ و دیکته میشود. با تمام حواس پنجگانه دچار کلاسام، و گاهی یادم میرود نفسم را بدهم بیرون حتا. این یعنی خوب. یعنی لااقل دو روز و سه شب در هفته میتوانم مطلقاً به چیزی جز خواندنِ درستِ کلمات فکر نکنم. پریشبها، توی همان تونل تاریک و طولانی، درست وقتی داشتم میرفتم که غرق بشوم لابهلای اصوات جداشده ی موزیک و دری که هیچوقت به حیاط نمیرسید، رضا میکشیدَم بیرون، پیدایش می شد و آدم را می کشید بیرون، به موقع، پاهایم برمیگشت روی زمین. این روزها، تا میروم فرو بروم میان آن قیرِ نیمهسردِ غلیظ، فرانسه مثل یک سوپر هیرو دستم را میگیرد میکِشَد بیرون. برمیگردم روی زمین. به موقع؟
Labels: یادداشتهای روزانه |
من رفتن را نمیفهمم راستش، درک نمیکنم. رفتن برایم توخالی شدن است. حتی با وجود زندگی که عجیب، عجیب همیشه بر لبههای این مرز توخالی مماس شده و تنها یک قدم، یک حرکت ارادی لازم داشته برای وا دادن. من دقیقا از "نفهمیدن" حرف میزنم. چون اینقدر دلیل برای پاک کردن خودم از کلیشه خاک آریایی و سرزمین چهار فصل و چه و چه دارم که در شک نباشم. من زندگی کردن در اینجا را بلدم. من دلم میخواهد ده زبان زنده دنیا را هم که بدانم، صبح که بیدار میشوم به فارسی حرف بزنم، بگویم، بنویسم. من آدم بسم الله الرحمن الرحیم گفتن و در سی سالگی از صفر شروع کردن نیستم. توانش را ندارم جایی بروم که تازه شروع کنم به توضیح خودم، که تازه آموزش بخواهم که تازه فرهنگ جدید یاد بگیرم که تازه درس بخوانم که تازه کوالیفای بودنم را پشت آیدی کارتم درخواست کنم. برایم سخت است. دوست دارم صبح به صبح با "دریانی سر کوچه" در مورد پنیر حرف بزنم تا با موسیو فونتن در خیابان ولینوو کختیه. موجودیام که لذت سفر را دقیقا با لمس بلیت برگشت به خانه کشف میکند و این ایمان، ایمان به زیستن در خانهاش است که اتفاقا خوش سفرش کرده. من تهران را دوست دارم (لطفا نزنید! مسخره نکنید!). دوست دارم و به ترافیکاش فحش میدهم. دوست دارم و با مردمانیاش دستوپنجه نرم میکنم که بارها غمگینترین خاطرات زندگیام را ساختهاند اما از تمام فرودگاههای دنیا که برگشتهام/ که برمیگردم، نه اینکه دور میدان آزادی ده دور بزنم(!) اما مسیر برگشت را برای کلید انداختن بر در خانهام، خانه واقعیام ثانیهشماری کردهام. اینجا دوستانم را دارم؛ گنجهایی که سالهاست هر زمان دلم/دلشان گرفته، نگاهشان کردهام و آرام شدهام. من توان تماشای آدمها را از خلال چت و اسکایپ ندارم. حرف زدن و تجسم کردن از لابلای نامه و عکس و ویدئو عصبیام میکند. فاصلهها یک بار من را به دیوار کوبیدند؛ محکم. خیلی محکم. باور نمیکنید؟ خواستید جایش را نشان میدهم!
مطلب کامل [+]
|
Tuesday, December 18, 2012
میگفت تمام سه هفتهی گذشته رو مست بودم. فکر میکردم رد کردهم دیگه، تموم شده، گذشته. میگفت اون روز اما، اون جا که نشسته بود رو مبلِ دمِ در اومدم رد شم برم بیرون گرفت بغلم کرد، اونجا که اولش عین رفقای قدیمی که یکیشون داره میره سفر بغلش کردم، یه عالم وقت، اونجا که اومدم مث انگار هیچی نشدهها گردنشو ماچ کنم پاشم از تو بغلش برم پیِ کارم، اونجا که گیر کردم، که گیر کرد، اون جا که سرشونهها تا گردن، که هزاربار بلد بودم اندازهشونو قبلنا، آخخخخخ.
میگفت رد نشده بود، رد نمیشه لعنتی، این یه قلم رد نمیشه. میگفت تا شب اونقدر چرخیدم و گریه کردم که گمونم آبِ بدنم تموم شد به کل. میگفت خوبیش اما اونجا بود که بر و بچ خیلی اتفاقی و بیخبر، یکی یکی در زدن اومدن تو، بیتلفن. نشسته بودن دور میز آشپزخونه، بیکه کاری به کارم داشته باشن. دو و سهی بعدازظهر بود. به خیال خودم گریههامو کرده بودم. اومدم تو آشپزخونه، یه شیشه عرق سیب گذاشتم رو میز با پنج تا پیک، شاتها رو ریختم و شات خودمو رفتم بالا. بچهها هم. کسی نگفت سلام. کسی دنبال مزه نرفت. کسی پیکشو به اون یکی نزد. دو سه تا پیک زدیم همین شکلی. اونجاش خیلی خوب بود. اون بیحرفیِ آدمای دور میز. اونجاش که همه اومدن و هیشکی نرفت و شات زدیم بیوقفه تا شب و حتا با دارک ساید آو د مون گریه کردیم. سر شب یکی اومد شروع کرد دم گرفتن و روضه خوندن و شام غریبان. خندیدیم. خندهگریه. میگفت الان داره اون آهنگ خستهههی سنتوری پخش میشه. اشکای من دارن بند نمیان. بچهها، هر کی یه وری تو حال خودش، تو حالِ ما. میگفت جات چههمه خالی بود الاغ، امشب هم شبی بود برا خودش.
|
Saturday, December 15, 2012
You told me..
یه روزی رسید که هانکه جای فونتریه رو گرفت و شد اولین کارگردان مورد علاقهم. شروع کردم فیلماشو از اول دیدن و راجع بهش خوندن تا کلاسای مازیار اسلامی تگ ماجرا رو بست و شدم دربست عاشق هانکه.
حال عجیبی داشتم اون روز. شب قبلش فیلم آخر هانکه رسیده بود تهران و دلم میخواست هرجور شده همون شب فیلم رو ببینم. حالم خوش نبود هم، نه که ناخوش باشم، اما خوش نبودم. یه جور اندوه عمیقِ زیرپوستی داشتم مدام، که دلم میخواست نزنه بیرون، که اما دلم میخواست بمونه و باشه تا جا بیفته کمکم. دلم میخواست فیلم رو همون شب ببینم و دلم میخواست فیلم رو روی پردهی بزرگ ببینم با صدای خوب و دلم میخواست فیلم رو تنها نبینم و دلم میخواست اندوه.. آخخخخ که اندوه..
همه چیز ظرف نیم ساعت جور شد. عاشق این نیمساعته جورشدنهامونم. کسی نه نمیاره و هر کی یه گوشهی کار رو میگیره و چارتا تلفن و دو تا پیک و ظرف نیم ساعت شب میشه همون شبی که لازمته..
بساط رو چیدیم روی میز و دو سه پیک زدیم و نشستیم به تماشای فیلم. عشق، آخرین فیلم هانکه.. عشق رو نباید تنها دید.. لااقل برای اولین بار..
فیلم که تموم شد، حال عجیبی داشتم. حال عجیبی داشتیم. به خنده به بغلدستیم گفتم بزنیم؟ خندید که بزنیم؛
And I entered the void We entered the void
یادمه اکسیژن کم شده بود و یادمه راهرو طولانیترین راهروی عمرم شده بود تا برسم به حیاط. موسیقی شفاف شده بود و صدای آژیر آمبولانس همچنان بهترین قسمت ماجرا بود. دو بار دیگه همه چی تکرار شد. تا حالا موسیقی رو با این کیفیت گوش نکرده بودم. یک کلام، سماع بود لعنتی. سماع، طولانی و تاریک، بی وزن، با راهرویی که هرگز نمیخواست به حیاط برسه..
*What my last girl put me through --- Nicolas Jarr |
Tuesday, December 11, 2012
و گاهی هم زیر لب میخوانم:
«من ندارم سرِ یأس
با امیدی که مرا حوصله داد..»
مارنه پنجرهها را باز میکند. هوای سرد هجوم میآورد تو. زیر پتو مچالهتر میشوم و غر مینم پنجره را ببند مارنه، این سرما خستهام میکند. مارنه لیوان شیرِ نیمخورده و بشقاب کراوسان را جمع میکند برود بیرون. بگذارید پنجرهها باز بمانند خانم. بگذارید هوای تازه بیاید تو. کمی که بگذرد به این سرما نیز عادت میکنید. حوصلهی بحث ندارم. چیزی نمیگویم. می گذارم برود. از سبد حصیری پای تخت یک جفت جوراب پشمی ارغوانی برمیدارم پا میکنم. شال بافتنی راهراهِ سبزآبیام را میپیچم دور شانهها و تکیه میدهم به بالش، خیره به دودکش همسایه. راست میگوید مارنه. هوای بیرون از پشت پنجرهی باز آنقدرها هم خاکستری نیست. دلم آفتاب میخواهد. شمارهی یوهان را میگیرم. سلام و احوالپرسی مختصری میکنم میگویم پسفردا با دو سه تا فیلم به خانهاش خواهم رفت. میگویم بشینیم باهم فیلم ببینیم. خانهی یوهان روی تپه است، تپه ای در دامنهی کوه. آفتاب قشنگی دارد. یوهان کم حرف است. خوراکهای آبدار خوشطعمی میپزد. میگوید بیا. کتاب را از روی میز بر می دارم. میخواهم تمام امروز را کتاب بخوانم. دوباره شماره میگیرم. با دکتر بارمن قرار میگذارم برای دوشنبه. باید برایش بگویم پنجره را باز کردهام.
خاطرات خانهی ییلاقی --- ویرجینیا گلف
Labels: las comillas |
دراز کشیدهام روی تخت، طولانی، و پردهها را گذاشتهام همانجور کنارزده بمانند تا بشود دودکش خانهی روبرو را تماشا کنم. پردههای خانهی آنورِ مزرعه همیشه کنارزدهاند. حالاهاست که زنی با صورت گِرد و خندان بیاید ظرفها را بچیند روی میز و بچهها را از طبقهی بالا صدا بزند شاااام. مارنه برایم یک بشقاب سوپ میآورد با یک قرص کوچک نان. کمی آتش شومینه را زیادتر میکند و پتوی پشمی را تا میکند میگذارد پایینِ پام. صدای همهمهی مهمانها از اتاق بغلی هنوز به گوش میرسد. حوصلهی معاشرت با مهمانها را ندارم. خستهام و دلم میخواهد دودکش خانهی روبرو را تماشا کنم. میپرسم مارنه، پس مهمانها کی میروند؟ ملافهها را مرتب میکند و میگوید کسی اینجا نیست خانم، کسی اینجا نبوده.
خاطرات خانهی ییلاقی --- ویرجینیا گلف
Labels: las comillas |
Saturday, December 8, 2012
روزي والتر بنيامين گفته بود که اولين تجربهي کودک از جهان، نه فهمِ اين مساله که بزرگترها قويتراند، بلکه فهمِ اين است که نميشود جادو کرد. اين جمله، البته، تحتِ تاثير يک دوزِ بيستميليگرمي مسکالين به زبان آمده است، که البته هيچ از اهميت آن کم نميکند. در واقع، خيلي محتمل است که آن بغضِ ناشکستنياي که گهگاه گلوي بچهها را ميگيرد دقيقا از اينجا ميآيد که آنها ميدانند که نميتوانند جادو کنند. هر چه که آدمي با تلاشها و لياقتهاش بدست ميآورد، باز هم نميتواند خوشبختاش کند. فقط جادو ميتواند چنين کاري بکند. البته اين مساله هيچ خدشهاي به نبوغِ کودکانهي موزارت وارد نکرد، موزارت در نامهاي به جوزف بولينگر، به اين همبستهگيِ رازآلودِ ميانِ خوشبختي و جادو اشاره کرده است: شرافتمندانه زندگي کردن و خوشبختزندگي کردن دو چيزِ كاملا متفاوتاند، اين دومي چيزي است که بدونِ يکجور امکانِ جادو براي من ممکن نيست؛ به همين دليل، يک چيزِ حقيقتا فراطبيعي بايد اتفاق ميافتاد.
درست مثلِ موجوداتِ افسانهاي، بچهها خوب ميدانند که براي خوشبخت بودن بايد غول را کنارِ دستات توي چراغ نگه داري يا خري داشته باشي که سکهي طلا ميريند و غازي که توي خانهات تخمهاي طلايي ميگذارد. مهم نيست که توي چه وضعي باشي، مهمتر اين است جاي دقيقاش را بلد باشي و بلد باشي وردِ درست را بگويي تا بتواني مشکل ات را از سرِ راه برداري و به شيوهاي درستکارانه به هدفات برسي. جادو دقيقا به اين معناست که هيچ آدمي ارزشِ خوشبختي را ندارد و اينکه، همانطور که آدمهاي باستان ميدانستند، هر گونه خوشبختي متناسب با انسان هموراه يکجور گستاخي است؛ هميشه نتيجهي يکجور گردنکشي و زيادخواهي است. اما اگر کسي موفق بشود کلکي سوار کند و سرنوشت را يکجوري عوض کند، اگر خوشبختي بسته به نه آنچه که يک آدمي هست بلکه به يک گردوي جادويي يا يکجور ورد است – آنوقت و تنها آنوقت است که آدم ميتواند خودش را حقيقتا و فلاحا خوشبخت بداند. مطلب کامل را اینجا بخوانید. |
علیرضا میگوید «گاهی وقتها که همهچیز به هم میریزد، گاهی که هیچ حوصله ندارم دل و دماغ ندارم، سیدیمان را گوش میدهم و حالم خوب میشود.»
من؟ هنوز هم گاهی وقتها که دلتنگ میشوم، گاهی که دلتنگم و حوصله ندارم و دل و دماغ هم، میروم سروقت عکسهای سفر رشت، مخصوصاً همان سفر اول، با دقت و با حوصله برای هزارمین بار تماشایشان میکنم. حالم خوب میشود.
شب افتتاحیه، دیروقت، سیدی علیرضا را گذاشتیم پخش شد. صدای همهمان بود، جستهگریخته. نوید ساز میزد. نوروظی بداهه میخواند. صداها و آدمها و شبنشینیهامان تا صبح میآمدند و میرفتند و ما نشسته بودیم کف سالن، تاریک، بیحرف، رفیق.
داشتم نوشتهی بهروز را میخواندم. نوشتهاش چندتا از عکسهای سفرهای رشتمان بود. حالم خوب شد. هوس کردم چند خطی بنویسم.
در ستایش کباب؟
در ستایش رشت؟
کلاً که برای ما، لااقل برای ما اکیپ هفت هشت ده نفری، «رشت» دیگر صرفاً یک شهر نیست، یک سفر نیست؛ «رشت» یک کانسپت است. یک کلیت که هر بار با جزئیاتی متفاوت، مفهومِ سرخوشیِ بی قید و شرط را می ریزد به جانمان. رشت یعنی اوقاتِ خوش. اوقات خالص و خوش. شراب و کباب و عرق و ورق و آندرانیک و قاسملی و هایده و کباب محمود و کباب فریدون و اینها همه بهانه است. بهانه برای خوشیِ دیگری قاطیِ تمامِ این طعمها و مزهها و بوها و رنگها و خندهها و رقصها و قهقههها و صدالبته شکستنیها. آخخخخخخخخخ از شکستنی ها.
راستی علیرضا، حواست هست چه دیگر شوهر سارا نیستی برایمان؟
خلاصه که به قول بهروز، تنها در رشت است که کباب میتواند دلیلِ نخوردنِ کباب باشد.
|
Wednesday, December 5, 2012
ما دچار عارضهی امیدیم. ما، آدمهای ۶۸، و امید همان امیدی است که در نقش پرولتاریا گنجاندهاند. این عارضهی امید را در ما هیچ قانونی، هیچ کسی و هیچ چیزی علاج نمیکند.
نوشتن، همین و تمام --- مارگریت دوراس |
Tuesday, December 4, 2012
... مردها تحمل این را ندارند، تحملِ زنی که بنویسد. عذابآور است برای مرد، دشوار است، برای همهی مردها، به جز روبر. آ.
نوشتن، همین و تمام --- مارگریت دوراس |
طبق نظر کوهات، خودْدوستی (self-love) یا خودْشیفتگی (narcissim) از جمله شرایط تعیینکنندهی سلامت روانی است.
روانشناسیِ خودشیفتگی --- هاینز کوهات |
Monday, December 3, 2012
بعضی چیزها را آدم محال است فراموش کند. نمیدانم. شاید هم محال نباشد. امروز اما بعضی چیزها، فراموش کردنِ بعضی چیزها برایم محال است، و در همان لحظه دلتنگیآور. دارم تبدیل میشوم به متخصص دلتنگی برای امور محال. دلتنگیِ کُشنده، کُشنده و طاقتفرسا و نفسگیر.
خوابم برده بود. یا شاید داشت خوابم میبرد که گردن و سرشانهام را بوسیده بود. شروع کرده بود گردن و سرشانهام را بوسیدن. نه از آن جور بوسههای معمولِ بعد از همآغوشی. نه از آن جور بوسههای تحریککنندهی مخصوصِ همآغوشی. حتا از جورِ بوسههای معمولِ «حواسم بهت هست»طور هم نبود. مرا وسط خواب و بیداری فشرده بود توی بغلش سرش را آورده بود به بوسیدن گردن و سرشانهام، از آن جور بوسهها که آدم از بچهاش میکند. شبیهِ بوسهای که امشب از پشت کمر آریو کردم وقتی بغل علیرضا خواب بود و پولیورش بالا رفته بود. یکجور محبتِ خُلّصِ بیحاشیه. بیچشمداشت.
وسط آن خواب و بیداری، هُشیار شده بودم که چه عجیب، توی این بیست و چهار ساعت، اینجور بوسیدنِ آدم هیچ محلی از اِعراب نداشت. ندارد. عجیب بود و عجیب به دلم نشسته بود. برگشته بودم چند ساعت قبل، توی آن بالکن کوچک و سرد، و بعدتر، توی تراس، زیر شاخههای درخت خرمالو، و حتا توی جاده، وقتی برگشته بود پالتویش را انداخته بود روم و هرازگاهی از توی آینهی جلو نگاهم میکرد، همان موقع که توی دلم خندیده بودم که کرهبزو ببینا، چه ادای جنتلمنا رو درمیاره واسه من.
Labels: تصویر، خنجر، خاطره |