Desire knows no bounds |
Tuesday, April 30, 2013
آدمها وقتی آخرین بار اینجوری با هم حرف میزنند باید بعدش زودی ببینند هم را. باید حلش کنند. دست کم تلخیش را بگیرند. نکردند باید قیدش را بزنند.
[+]
|
Monday, April 29, 2013
من بلدم چطور حرف را از هوا و ترافیک و غذا هول بدهم به جایی که او از کریستیانیسم و از هگل و ... صحبت کند. اما وقتی بیسلطه مینشینم که ناگهان به چشمهایش نگاه کنم، زمان من ظهر میشود و مکان او خورشید. چطور میشود به خورشیدی که با مفهوم ظهر قاطی شده است، نگاه کرد؟
هلاک عقل به وقت اندیشیدن --- یدالله رؤیایی
|
از جلسهی هفتهی پیشِ همفیلمبینیمان که «جان مالکوویچ بودن» را دیدیم هی نوشتنم گرفته. سخت است اما. هنوز باید نوشته خیس بخورد ته ذهنم. بیخیال نوشتن میشوم و میروم سروقت کتابی که در دست دارم.
«در لحظهای که به او فکر میکنم او را بیشتر دوست دارم. او از آدمهایی بود که فکر کردن به آنها دیدن آنهاست.»*
*هلاک عقل به وقت اندیشیدن --- یدالله رؤیایی
Labels: یادداشتهای روزانه |
گزارشی از فستیوال شعر یوگسلاوی
شبهای استروگا، شاعرانی را از این سوی و آن سوی دنیا در مقدونیه و در ساحل دریاچهی اُخرید دور هم آورده بود، شاعرانی در سطحهای گوناگون و در نسلهای گوناگون. شبهای شعرخوانی و روزهای حشر و نشر شاعران، مقدونیه را تصویری از خیال و رؤیا کرده بود. وقتی از یک گشت و گذار دراز در اروپا به یوگسلاوی میرسی هنوز بوی غرب شامهات را رها نکرده است. تا وقتی که به مقدونیه میرسی و آنجا ناگهان خود را در ایران میبینی، با خانههای مأنوس و نگاههای مأنوس، با نامهای مأنوس، با واژههای فارسی که گهگاه از زبان عابر مقدونی به گوشَت میخورد. با زمینهای دایر و بایر، آه چه خوب! کمی گرد و خاک! آنهمه سبزیهای یکدست، خیابانهای شسته، آپارتمانهایی که انگار زبان گربهای تمام روز در کار لیسیدن بوده است. جملههای مهربان، و عصب سوئیسی حوصلهات را خسته میکند، و وقتی به مقدونیه میرسی، عصب شرقی از خوی خاک آرام میگیرد.
هلاک عقل به وقت اندیشیدن --- یدالله رؤیایی
|
موزیکو خاموش کردم. در واقع اونقدر پرندهها حیاطو گذاشتهن رو سرشون که اصن آدم دلش نمیاد صدای دیگهای بشنوه. به طرز غریبی موتور برق ساختمون روبرویی خاموشه و صدای میلگرد و فِرِز و موتورسوار از هیچجای خیابون به گوش نمیرسه. اومده بودم به زعم خودم بشینم سر مشقام، نشد که اما. بساط خورش بادمجون و ماست و کتاب و سبزیخوردن رو برداشتم رفتم رو تراس، زیر آفتاب و چتر سبز.
بعد از یه عمر تهران زندگی کردن تازه گوشام داره صداهای شهرو دیتکت میکنه. |
حواست هست؟ حرف از «برگزیدن» است، ترجیح دادن، دوست را پس زدن و جان و نجات را برگزیدن... و چه خسرانی دارد این برگزیدن.
چه دیر آدم میفهمد. [+] |
Sunday, April 28, 2013
تا کارهایم را انجام بدهم و میلهایم را بزنم و از خانه بروم بیرون تا دیروقت، بدو۲ مرغ پختم که خانه غذا داشته باشیم. که خانه بوی غذا بدهد دخترک که برمیگردد. از آن مرغهای مدل مامان. مرغ تفتداده شده با پیاز و سیر مفصل، سیبزمینی و هویج و آلو، و زعفران. حالا از زیر دوش آمدهام بیرون، دارم بدو۲ لباس میپوشم بروم سر کار. مرغ جا افتاده. چشیدمش. حرف ندارد. آبش غلیظ شده و دارد برای خودش یواش۲ قل میزند. آشپزخانه زنده است. ماست و خیار آماده است. خانه بوی غذا میدهد. بوی مامان.
Labels: یادداشتهای روزانه |
Saturday, April 27, 2013
آدم به یک جایی می رسد که دست به خودکشی می زند، نه اینکه تیغ بردارد و رگش را بزند، نه! قید احساساتش را می زند. آدم به یک جایی می رسد که نه اینکه به این راحتی ها قید احساسش را بزند، بلکه احساساتش را حبس می کند و یک دیوار از سکوت رویش می کشد.
[+] |
قبلنا حالم که خوب نبود، سر از شهر کتاب آرین در میاوردم. چرخیدن بین کتابا حالمو خوب میکرد. کتاب خریدن خوبتر. این روزا بس که بغل نشر چشمهم و کتابِ نخریده ندارم، خیلی که بخوام حواسمو پرت کنم میرم فیلم میخرم. میرم فیلمفروشی فرشته. دور تا دور سالن فیلم چیده تا سقف. رو میزش معمولن یه سینی چای داغ داره با یه جعبه مافین. همیشه داره یه موزیک خوب پخش میشه. و کیفیت چاپ و پرینتهاش اونقد خوبن که همیشه یه عالمه فیلم رو دوباره میخری، یه عالمه سیدی موزیک و الخ.
برگشتنی، خیابونای خلوت و سرسبز فرشته تو عصر جمعه، منو صاف برد به دوران شیشهفتسالگیم. خاطرات خیابونهای لندن. تصویره درست همون بود. همون عصری که هوا اشتباهی آفتابی بود، آفتاب ملایم و خنک، خیابونهای خلوت، یه دپارتماناستور بزرگ، من و بابا و بابابزرگ. یادمه اونا نشسته بودن پشت یه میز به نوشیدن چای و قهوه، برای من آبپرتقال سفارش داده بودن، من داشتم بین رگالها میچرخیدم که اولین بارونی زندگیم رو انتخاب کنم. مامانی در کار نبود و خرید اومدن با دو تا مرد که به جای آدم قاطعانه نظر نمیدادن برای من دستاورد بزرگی محسوب میشد. یه بارونی سبز انتخاب کردم، سبز سربازیطور، تودوزی کلاهش و تودوزی سر آستیناش بژ روشن بود، با خطهای متقاطع سبز و نارنجی. یه شالگردن نرم پارچهای هم داشت از همون ترکیبرنگ، که بیشتر از بارونیه دل منو برده بود. بارونی و شال رو برداشته بودم پیروزمندانه رفته بودم سر میز بابااینا، اونا خندیده بودن که این بزرگه برات، مث کارآگاها میشی، من اما تو عالم شیش سالگیم شک نداشتم اون بارونیه بهترین انتخاب دنیاست و بزرگم هم هست که باشه، بالاخره که اندازهم میشه. بابابزرگ خندیده بود و قربونصدقهم رفته بود و گفته بود همینو میخریم. برگشته بودیم خونه، بساط شام داشت آماده میشد و ونسا داشت پیانو میزد و من بارونیمو روی پیژامهی خونهم تنم کرده بودم، شالمو آویزون انداخته بودم دور گردنم رفته بودم تو حیاط، سوار تاب شده بودم، تابِ روبروی پنجرهی قدی خونه، تاب خورده بودم و نیمرخ ونسا رو تماشا کرده بودم که داشت پیانو میزد. بابا اومده بود عکس گرفته بود ازم. از من و تاب و پیژامه و بارونیم که مارکش هنوز بهش آویزون بود. عکسه زیر شیشهی میزمه الان، تو کتابخونه. بعدنا بابابزرگ یه مینیبارونی کوتاهتر برام خرید، سورمهای-قرمز، که اندازهم بود. من اما تا روز آخری که لندن بودم، همون بارونی سبزه رو تنم کردم. تمام عکسای بچگیم، دقیقن تمام عکسای بچگیم ازون دوره یه دختره با موهای لَخت و فرق وسط، که توی یه بارونی گل و گشاد برا خودش خوشحاله. که انگار فقط همون یه بارونی رو داشته برا پوشیدن.
دیروز، موقع برگشتن از فیلمفروشی، تو خیابونای خلوت فرشته، یاد دوران خوش لندن افتاده بودم و بارونیم.
بعد رفته بودیم آلمان. قرار بود من پیش بابابزرگ بمونم برای زندگی و بابا برگرده لندن. خوشحالترین آدم دنیا بودم. یادمه تو هتل اما، بابا یههو اعلام کرد باید برگردیم ایران. من گریه کرده بودم که میخوام بمونم همینجا، پیش بابابزرگاینا. حاضر نبودم برگردم خونه. بابا اما لباسامو از تو چمدون بابابزرگ جدا کرده بود چیده بود تو چمدون خودش. باید برمیگشتیم ایران. من گریهم بود. دلیلشون به نظرم احمقانه بود و به من ربطی نداشت. ایران جنگ شده بود و مامان حامله بود.
خدافظی کردم و سر ظفر پیاده شدم.
بارونیه اندازهم شد بعدن. تو ایران. تابستون بود. Labels: Dear anonymous |
Friday, April 26, 2013
در زندگی یک آدمآهنی چه اتفاقی میتواند بیفتد جز اینکه گاهی زنگ بزند..
|
Thursday, April 25, 2013
...
یادم نمیآید هیچ وقت در تمام زندگی یک گفتگوی عاقلانه با هم داشته باشیم. مشورت با هم؟ نه . نکردهایم. مادر و پدرم آدمهای مشورتکنندهای نبودند و طبعا من یاد نگرفتم باهشان مشورت متقابل داشته باشم. مشاورانم در زندگی آدمهای دیگر بودهاند. دایی. مدیرعامل مهربان. اگر بخواهم بیرحم باشم میتوانم بگویم بهخودشان زحمت این را نمیدادند که درباره چگونگی زندگی ما فکر کنند. و در بهترین حالت میتوانم فکر کنم که زیادی ساده به همه چیز فکرمیکردند. زندگی ما چهارخواهر-برادرهمیشه بیمشورت آنها و با مشورت خود چهارنفرمان گذشت. شاید هم بلد نیستند چیزی بیش از آنچه میدانیم بهمان بگویند. اما نباید این طور باشد. وقتی بچه بودیم که سی سال لااقل بیشتر عمر کرده بودند. سعی میکنم زندگی بچگی را بکاوم و یادم بیاید که توی کدام قسمت زندگی نشستند و با من حرف زدند و یادم دادند که چکار بکنم. هیچ قسمت. بیانصافها. اگر چیزی میگفتند درحد باید و نباید بود. باید فلان رشته بروی. باید تهران زندگی کنی. باید با این مرتیکه ازدواج نکنی. حالا که طلاق گرفتهای دیگر ازدواج نکن. حالا که بچه داری بمیر و بمان... و بعد وقتی که به سرحد مردن میرسیدیم، عین عقاب چنگمان میزدند و مای بیمار و رنجور را بهخانهشان میآوردند. باز هم همفکری درکار نبود که چکار کنیم برای این همه مشکل. دیگر نباید برگردی. گوه خورده فلانی... همهاش احساس تند و شدید بود و بس. فکر در کار نبود. ...
[+]
|
خرافاتی نیستم، امروز اما عاقبت باور کردم از معجزهها و شادیهای کوچک نباید نوشت. به استقبال خوشی نباید رفت با صدای بلند، در ملأ عام. از جادو که حرف میزنی، جادو از دست میرود. سِحر باطل میشود. ازمعجزه که مینویسی، انگار تمام کائنات دست به دست هم میدهند تا جلوی وقوعاش را بگیرند.
مادربزرگ قدیمها همیشه میگفت تا تکلیفِ اتفاق مهمی که دارد میافتد تمام و کمال روشن نشده، بابتاش ذوق نکن، جلوی در و همسایه حرفش را نزن، چشمات میزنند. راست میگفت انگار.
تمامِ شب گریه کردم.
Labels: یادداشتهای روزانه |
عشق همممیشه در مراجعه است..
به نظرم که خیلی هم خوب است. |
یه عالمه وقت ازین چراغا داشتم اینجا تو دفترم، که دست میکشی بهش ازش غول میاد بیرون و آرزوهاتو برآورده میکنه. طبعن فکر میکردم فیکئه و مالِ تو کارتوناست. واقعی بود اما. یه غول واقعی از توش اومد بیرون. با یه آرزوی واقعی. از قدیم گفتن کار نشد نداره. راست گفتهن.
|
Monday, April 22, 2013
دفترسیاههی جدیدم قرمز است. از دفترسیاهههای قبلی باریکتر است و مرا ترغیب میکند مدام به نوشتن. چرا؟ چون میدانم زودتر به ته میرسد. زودتر تمام میشود. زودتر میروم سراغ بعدی. دفترهای قطور اما معمولا همان اوایل کار نیمهنوشته رها میشوند. حالا کو تا تمام شود. کو تا پر شود. از اینرو درمییابیم من آدم پروژههای کوتاهمدتام و بهتر است ددلاینهایم همان حوالی آغازشان باشند تا به انجام برسند. به نتیجه رسیدن، به ته رسیدن و تکلیف پروژه معلوم شدن در بازهای کوتاه از آن چیزهاست که میتواند موتورم را روشن نگه دارد. حتا میتواند ترغیبم کند یکی دو تا پروژهی طولانیمدت را به صورت موازی پیش ببرم. برعکس اما، تاریخهای نامعلوم و آیندههای بعید و سرمایهگذاریهای دیربازده، سه سوت خستهام میکنند. از بیعملیشان خوابم میگیرد. همه چیز را حواله میکنم به روز آخر. همیشه هم وسط کار حوصلهام سر میرود همه چیز را رها میکنم میروم پی کارم.
امسال، به عنوان سال حماسهی فیلان، دارم به مغزم یاد میدهم کارم را جزء به جزء ببیند، تکهتکه پیش ببرد. با پیش رفتن هر قطعه، خیال کنم به دستاوردی که میخواستم رسیدهام، حالا قدم بعدی.
اینجای نوشته نگارنده قصد داشت یک نتیجهگیری اساسی بکند از خودش. اما یکجورهایی خودزنی محسوب میشد و امشب هیچرقمه قصد خودزنی ندارم. بنابراین نوشته را به امان خدا رها میکنم میروم پی کارم.
|
Sunday, April 21, 2013
خانهي مادرم استراحتگاه خوبي است (نوازشگاه؟ هرگز).
خانم کارما |
مدرن بودن یعنی تجربهی زندگی شخصی و اجتماعی به مثابهی گردابی عظیم، و رویارویی با این واقعیت که آدمی و جهان او پیوسته در حال فروپاشی و تجدید حیات و آمیخته به رنج و عذاب، و تناقض و ابهام است: مدرن بودن یعنی تعلق داشتن به جهانی که در آن هرآنچه سخت و استوار است، دود میشود و به هوا میرود.
تجربهی مدرنیته --- مارشال برمن، مراد فرهادپور
[+]
|
قورباغهات را پنهان کن ناصری؛ شتاب کن!
پدر و مادرم هرگز دعوا نکردهاند، آنجور که صداشان بالا برود حتی. همین است که هیچوقت به صدای شکستن شیشهها، و به شکستن شیشهها عادت نمیکنم. و هرگز یاد نگرفتهام که چهطور باید شیشهخُردهها را جمع کرد، و چهطور باید فردای روز واقعه، شکستهها را بند زد، و تعریف شکستهی تازهی اشیا را پذیرفت، انگار همینطور شکسته بودهاند از ازل.
و آدمی با این تربیت، مرتاض نیست که روی خُردهشیشهها راه برود، و عادت کند؛ درد میکشد، بغض میکند.
هیچچی.
[+]
|
دوشنبه که بیحوصله بودم با یک سردرد عمیق، از اون جنس سردردها که فکر میکردم اون کش دورکره چشم چپم تنگم شده، نشستم باهاش به شام خوردن. عادت داریم معمولا شبها کارهای خوب و بد همان روزش را میشمریم. با تقریب بالایی بچه هرشب یکبار مانورروزحساب را تجربه میکند. اگر تعداد کارهای خوب بیشتر باشد خیلی بوس و تشویق و وعده بهشت و اینها، اگر کارهای بدش بیشتر باشد، بازهم همونقدر بوس و بغل و قول و بوس و چلوندن. کلا بُرد با منه که هرشب صحرای محشرم با بوسیدن بندهِ نرم و گردم و بیعت دوباره که “ما باهم همیشه دوستیم” تموم میشه. معمولا کارهای خوبش بیشتره یا چون کارهای بد را تا هفت سروتهشون را هم آورده از هفت تا نه یک نفس کار خوب میکنه که بیحساب شیم، کارخوب زوری حتی. مثلا بدون اینکه قرار باشه جایی بره خودش مستقل کفش میپوشه: مستقل کفش پوشیدن یک امتیاز داره، هردولنگه یک امتیاز.
روز دوشنبه دوتا کار بد سنگین کرده بود. کارهای خوبش هم بخاطر اینکه رو کارهای بد خیلی وقت گذاشته بود دندانگیر نبودند اکثرا نصفه بودند. مثلا کت و کفشش را خودش درآورده بود ولی پرت کرده بود دم در. یا خودش دستش را شسته بود ولی صابون خورده بود و یک سیفون غیرضروری هم کشیده بود که میکند صفرتا کارخوب. سرشام اول کارهای بد را شمردیم معذب شد. حساب کارهای بد دردست من بود. دوتا انگشتم را باز کرده بودم تو صورتش که ببینه: یوهاها ها دوتا کار بد. بعد رفتیم سرکارهای خوب. گفتم خوب کار خوب امشب اینکه خودت تنهایی غذات را تا ته ته خوردی. یک انگشت کوچکش را از توی مشتش که نمیدونم چرا انقدر همیشه سفت می بنده باز کردم. انگشتش را نگاه کرد و دوتا انگشت چاق دیگه بهش اضافه کرد و گفت غذا و سالاد و ماست. با تفکیک کردن اجزا سینی غذاش سه به دو اون برد. از نظر ریاضی اون درست بود بوس و بغل و تشکر از اینکه انقدر بچه خوبی بوده. من هم خداوندگار عنق بازندهی بودم که بندهم جرزده بود ولی خب چون جر هوشمندانه زده بود راضی بودم. بغلش کردم و حس کردم کش دورچشمم گشاد شد.
[+]
|
شب از نیمه گذشته. حس کتاب خواندن ندارم. بعد از مدتها نشستهام گودر اسکرول میکنم. هی میخواهم چپ و راست خواندنیها را شر کنم توی فیسبوک، نمیکنم اما. فیسبوکیها که سرشان نمیشود. گودریها هم که خودشان بلدند، خودشان میخوانند. هنوز داغش تازه است لعنتی. جای کوفتیاش بدجوری خالیست. عادی نمیشود هم.
|
یک روز هم یکی باید بردارد قصهای بنویسد که با این جمله شروع شود:
فکر میکند نمیفهمم در صدایش ودکا ریخته*..
*اولین سطر شعر ترانهای برای ابنالسلام --- یاشار احد صارمی
|
اردیبهشت که بیاید میشود یکسال. دارد میشود یک سال و من هنوز منتظرم «سرِ فرصت»ای از راه برسد تا تکیه بدهم عقب و نفس عمیقی بکشم و سیگاری آتش کنم و چشم بدوزم به افقی دور و بگویم آخیششش. دارد میشود یک سال و من به زعم خودم نشده تکیه بدهم عقب به دلآسودگی. دلخوشی چرا، دلآسودگی و ندویدن اما نه. دارم کولیبازی درمیآورم هم، کمی تا قسمتی، میدانم. دروغ چرا اما، همیشه خیال میکردم قرارداد کذایی را که امضا کنیم، یک ماهی میروم سفر، نقاهت بعد از زایمان، استراحت مطلق. (باید برای این امضا پرانتز باز کنم. باید بنویسم تمام سه سال قبل، سه سال قبل از اردیبهشت پارسال، چشم دوخته بودم به یک امضا. و خدا میداند با همان ظاهر خندان و خونسردنمای همیشگیم، چه دلهرهای داشتم هر شب، هر روز، تا خود پلهی آخر، تا خودِ لحظهی آخر که مبادا اتفاقی، حادثهای چیزی آوار شود روی آن امضای کذایی و حرف زدنها و حرف زدنها و حرف زدنها و دویدنهای تمامِ آن سالهام بماند معلق، دوباره معلق، میان آسمان و زمین. و آخخخخخ که باید جای من زندگی کرده باشی تا بدانی آن تعلیق لعنتی چه جانای میگیرد از آدم، چه طاقتای طاق میکند چه چنگای میاندازد مدام به جانِ آدم. و آخخخخ، که باید جای من مانده باشی تا تمام باقی عمرت را فرار کنی از هر چه تعلیقِ لعنتیِ مدام است در زندگی. و آخخخختر که لابد ترس من از تعلق همین همخانواده بودناش باشد با تعلیق، وگرنه که آدمِ دلدادنام من که.) سفر نرفتم. فرصتاش نشد. فکر میکردم کمی که بگذرد، زندگی که مرتب شود میروم. حالا دارد میشود یک سال و من حتا نمیدانم امروز مرتبام یا نه. حتا نمیدانم سفری که دارم میروم همانایست که میخواستهم، یا نه. راستاش اما آمده بودم بنویسم دارم دلهرهای شبیه به همان ترس قدیمی را از سر میگذرانم این روزها. یکجور راه رفتن روی لبه، یکجور مطمئن نبودن تا لحظهی آخر. بیشک قابل مقایسه نیستند با هم، اما آنقدر مهم بود برای خودم پیدا کردن دلیل کجخلقی این روزهام، که باید مینوشتماش تا خلاص شوم. حالا دیگر چیزی مدام ته ذهنم نمیخارد. حالا مگسام را گرفتهام انداختهام توی یک لیوان، چپهاش کردهام روی میز. مگس، داخلِ لیوانِ وارونه، درست مقابل چشمانم، همینجا روی میز. حالا کمی بهترم.
Labels: یادداشتهای روزانه |
Saturday, April 20, 2013
گاهی، بیکه خواسته باشی، تماشاچی میشوی، تماشاچیِ نمایشی مذبوحانه.
دلم میسوزد. دلم دارد برای بازیگر نقش اول نمایش میسوزد. |
Tuesday, April 16, 2013
بیکن: فکر میکنم گرایش به نابود کردن نقاشیهای بهتر را دارم، یا آنهایی که در یک حدِ مشخص بهتر بودهاند. تلاش میکنم حال بهتری پیدا کنند ولی تمام کیفیتشان را از دست می دهند، همهچیز را از دست میدهند. فکر میکنم به نابود کردن نقاشیهای بهتر گرایش دارم.
سیلوستر: آیا وقتی زیادهروی میکنید، نمیتوانید آن را بازگردانید؟ بیکن: حالا نه، و کمتر و کمتر هم میشود. حالا به شیوهای نقاشی میکنم که کاملا تصادفی است و پیوسته بیشتر و بیشتر تصادفی میشود و به نظر نمیرسد رفتار سابق را تکرار کند، چهگونه میتوانم یک تصادف را بازآفرینی کنم؟ تقریباً غیرممکن است. سیلوستر: اما ممکن است روی همان بوم به تصادف دیگری برسید. بیکن: ممکن است شخص به تصادف دیگری دست پیدا کند اما هرگز همان نقاشی نخواهد شد. این فقط میتواند با رنگ روغن اتفاق بیفتد، چون آنقدر ظریف است که یک رنگمایه یا ذرهای از یک رنگ، اثرات بعدی تصویر را کاملاً دگرگون میکند. سیلوستر: آنچه را از دست دادهاید به دست نمیآورید، ولی شاید به چیز دیگری برسید. چرا به جای ادامهی کار، بیشتر گرایش به نابودی آن دارید؟ چرا ترجیح میدهید دوباره روی بوم دیگری شروع کنید؟ بیکن: چون گاهی اوقات تصویر ناپدید میشود و بوم کاملاً گیر میکند و رنگ خیلی زیادی روی آن تلنبار میشود - یک مسألهی تکنیکی است، رنگِ خیلی زیاد - و آدم دیگر نمیتواند ادامه دهد. گفتگوهای دیوید سیلوستر با فرانسیس بیکن --- ترجمهی شروین شهامیپور، نشر نظر پ.ن. از آن کتابها که باید باید خواندشان. |
Monday, April 15, 2013
هر بار، دقیقا هر بار، از نشر چشمه که میآیم بیرون، با دستهای پر از کتاب و یکی دو جور شیرینی نوبل، میآیم زیر پل، زیر پل کریمخان، که بپیچم توی سپهبد قرنی، یا امتداد پل را بگیرم به سمت ایرانشهر، دقیقا هر بار، درست از زیر پل که بپیچم طرف سپهبد قرنی، یکهو کوران میشود. باد شدیدی میوزد و تمام لباسهای مرا که معمولا یک شال آویزان و دامن و روپوش گشاد بیدکمه و بیچفتوبست است را با خود میبرد هوا. هر بار با خودم میگویم حواسم باشد از آنور پل بروم، یا لباس مناسبتری بپوشم برای آن کوران، یا دستهایم اینهمه پر نباشد؛ نمیشود اما. درست زمانی یادم میافتد که باد وزیده و مرا با خود برده.
نیمرو درست کردهام. گوجهها را حلقه کردهام با یک قطعه پنیر و کمی مربای به و یک لیوان چای. بساط کتابها و دفترها و ماژیکهای رنگیام را بردهام روی میز غولم، روی تراس. با یکی از آن صندلیهای قرمز راحت. هوا مطبوع. درست همان خلوتای که دلم خواسته بود. رفتم آبپاش حیاط را باز کردم. گلها جان گرفتند. یکی از رزهای باغچه بالاخره بوی رز خانگی میدهد. بوی حیاط قیطریه. از صبح تا حالا بیست و هشت بار رفتهام بالای سرش بو کشیدهام هی. یک سطل حلبی کنار کاج پیر بود، پر از برگهای سوزنی کاج، مانده از قبل، قدیمی. سطل را سر و ته کردم توی باغچه، که خالیاش کرده باشم به زعم خودم. ته سطل از ماندههای خاک و برگ و بارانهای این چندماه لجن شده بود. حالا حیاط را بوی لجن پر کرده. به طرز بیسابقهای غمگینام.
Labels: یادداشتهای روزانه |
کتابهای پایینِ تخت:
گفتا که خراب اولی
دربارهی حرف مفت
به زبان آدمیزاد
برادران سیسترز
استانبول، خاطرات و شهر
ترجمهی تنهایی
سیودوهزار سال تاریخ هنر
برم خاطرات سیلویا پلات رو از کتابخونه بیارم.
|
Sunday, April 14, 2013
ساعت یازده و سی و سه دقیقهی شب است. با خودم قرار گذاشته بودم مشقهایم را تا قبل از دوازده تمام کنم. از برنامهام عقب نباشم. شب اول: موفق شدم.
خانه و اتاق خواب و دفترها و کاغذهایم را مرتب کردهام. فقط مانده یک و نیم ترابایت اطلاعاتِ درهم! سلام علیرضا. سلام دکتر. سلام گاوها. یعنی اینجوری بود که یک و نیم ترابایت اطلاعات طبقهبندیشده و مرتب داشتم روی دو تا هارد اکسترنال، از موسیقی و فیلم و عکس گرفته تا هزار و یک چیز دیگر. بعد؟ بعد حالا سه ترابایت اطلاعات دارم، که همهشان بر اساس پسوند مرتب شدهاند. من؟ من یک مونیکا هستم، یک طبقهبندی-آبسسد. و؟ و هر شب کابوس میبینم.
Labels: یادداشتهای روزانه |
آقای ایگرگ میگوید باید بشینی بنویسی. میخندم که وسط همین شلوغی! خیلی جدی میگوید وسط همین شلوغی. و بعد یک برنامه میگذارد جلوی روم، برای منظم خواندن و منظم نوشتن. همین یکی را کم داشتم. میگوید اگر از همین امروز ننویسی دیگر هیچوقت نخواهی نوشت. دست از سر آن وبلاگ لعنتی بردار، خودت را جدی بگیر دختر.
منظم و طبق برنامه بودن آخرین چیزیست که با لایفاستایل این روزهای من میخوانَد. فراغت نوشتن و خواندن؟ هیچ. جدی نوشتن؟ همین حالا هم عزای آن پنجاه تا مطلب جدیای را گرفتهام که باید بنویسمشان. نوشتن برای من خیلی غریزیتر از آن است که به ساعت و موضوع دربیاید. میخواهید زجرکشم کنید؟ بگویید رأس فلان ساعت در مورد فلان موضوع مطلب جدی، غیروبلاگی بنویس.
امسال اما من یک عدد «مجبور»ام. حق تنبلی و بطالت و کارنکردن را گرفتهام از خودم. امسال را سال حماسهی «کردن» اعلام کردهام حتا. اسمش کمی ناجور است، اما واقعیست. امسال از تئوری و حرفهای خوشآبورنگ و کارخانهی رؤیاپردازی خبری نیست. امسال تمام فعالیتهای مفیدی را که باید هزار سال پیش انجام میدادهام و ندادهام طبعا، انجام خواهم داد.
و تمام هندوانههای دنیا را با خود حمل خواهم کرد.
دهانم صاف خواهد شد،
میدانم،
میدانم،
میدانم.
Labels: یادداشتهای روزانه |
باید شام خورش بادمجان بپزم. نه که مهمان داشته باشیم، خیر؛ صرفا به این دلیلِ ساده که سبزیخوردن داریم، سبزیخوردن تر و تازه. شاید بهتر بود همهچیز یک هفته متوقف میشد، به جز من. تمام هفته را کار میکردم تا برسم به امروز. که یعنی هزار کار معوقه و پشت گوش انداخته نداشته باشم با هزار ساعت تأخیر. حالا اما هزار ساعت تأخیر دارم و دنیا متوقف نمیشود و من هی باید با لیست بلند بالایم بدوم در حالیکه دلم میخواهد توی این آفتاب دلچسب بشینم روی تراس، آبپاش باغچه را باز کنم، کتاب بخوانم با چای و پای آلبالو. آخخخ که چه عاشق بوی پیاز داغام به ساعتِ پنج عصر. که یعنی خورش آهسته برای خودش قُل خواهد زد و شام هشت شب آماده خواهد بود، منظم و سر صبر. اصلا من همیشهی خدا دلم میخواهد همهچیز سر صبر پیش برود، در فرصت مناسب. زندگی اما یادم داده فرصت مناسب هرگز پیش نخواهد آمد، من مدام در «برههی حساس کنونی» به سر خواهم برد و ریتم زندگی روزبهروز از همینی هم که هست تندتر خواهد شد. پس بهتر است همین فرصت نصفهنیمه را از دست ندهم و ده تا هندوانه با یک دست برداشته دو سه تا هم با پا قل بدهم روی زمین، بلکه یکی دوتاشان شیرین از آب دربیاید. بروم زیر خورش را کم کنم بشینم سر مشقهام.
Labels: یادداشتهای روزانه |
Saturday, April 13, 2013
همسایهمان آمدهاند. ونسان گاوها را آورد. بهار را نه نوروز، گاوها میآورند. گاوها هم ممکن است یک ماه بعد از نوروز بیایند. مثل شکوفهها که یعد از گاوها میآیند. یک تقویم نانوشته هست. نمیدانم چرا آمدن همسایه- ژاک و آرلت و گاوها همزمان میشود. به هم خبر میدهند؟ امروز چند بنفشه وحشی سر از خاک بیرون آورده بودند. شاخهها را زدم. چند بوته از سرما خشک شده بودند. یکیشان پیچ امینالدوله بود. لابد حالا باید نوشت پیچ دولت امین. شاخههای پیچ خودش را به آن نردهای که دیوار ما را از کوچه جدا میکند، دخیل بسته بود. این کار را قبل از خشک شدنش کرده بود. حالا هیچ طوری نمیشود گرهها را باز کرد. باید آتششان بزنم . چیزهایی هست که نمیشود و نشدنش پایان جهان را میماند. همه چراغها خاموش میشود. دل آدم تنگ.
گاهی آدم بالای سر ویرانهها میایستد. و شاخههای خشک را به آتش میاندازد. سعی میکند خودش را نجات بدهد. اما غم لشکر انگیخته. شکست را میپذیرد. حالا باید جنازهها را سوزاند.
گاهی هم مثلا پایی را قطع کرد.
ما بی هیچ کلامی آمروز آتش به پا کردیم. و سوزاندیم. بی اشک و بی لبخند.
سطل زباله ژاک و آرلت پشت دیوار ما جای دارد. دیواری از درخت. ساعت به دور ریختنهایشان دقیق است. مثل آمدن و رفتنشان. صدای آرلت می آمد که دعوا میکرد. با خشونت و تلخی فریاد میزد که «آره همیشه حق با توست». چنان خشونت و تلخی که خیال میکردی الان پاره میکند، میشکند. الان یکی میرود و دیگر نمیآید. من اینطور گمان میکردم. اما هیچوقت هیچکس نمیرود. از ذهنش هم خطور نمیکند. اصلا ژاک بی آرلت دو روز هم دوام نمیآورد. آرلت هم بی ژاک. ژاک هنوز زنش را طلاق نداده. مادر بچههایش را. سی و چند سال است. خدا میداند چرا ژاک هنوز زنش را طلاق نداده. آرلت بیوه است. شوهرش مرده. پسرش هم در سی سالگی وقتی سی سالش بوده مرده. یک عمر است که ژاک و آرلت با هم زندگی میکنند. اینجا خانه ژاک است. سی چهل سال پیش به چند هزار فرانک خریده. ژاک هنوز روایتش از پول ملی، که دیگر ملی نیست، روایتی کهن است. آرلت اما حواسش هست. آرلت آپارتمانی دارد درحومه پاریس. اجاره. اینجا ییلاقشان است. آرلت میداند اگر ژاک بمیرد، یعنی هر وقت که بمیرد، زن ژاک هم اگر نیاید بچههایش میآیند ، او را از اینجا بیرون میکنند. این را همیشه میگوید.
فکر میکردم من که وقتی دعوا میکنی یاید بروی. خیال میکردم دعوا یعنی پارگی. یعنی گسست. شکستن. چرا چنین خیال میکردم را نمیدانم. نمیدانم اولین کتابی که خواندم چه بود. نمیدانم تخم کدام ایدالیسم کی در من کاشته شد. ژاک و آرلت به دعواشان ادامه میدهند. صدای خشونت و تلخی آرلت هیچوقت قطع نمیشود. حتی وقتی ما را به شام دعوت میکنند. و دعواها هیچ گسستی را هم باعث نمیشود. تقویمشان ورق میخورد. ییلاق. قشلاق. سفرتابستان. سفر زمستان. جالیز خیار. پختن مربا.
ژاک شبها خرخر میکند اما آرلت در همان اتاق و در همان بستر میخوابد. کنار ژاک. من هنوز نمیدانم چگونه میشود مردی را که خرخر میکند دوست داشت. دوستنداشتنیها را چگونه باید دوست داشت. مادرم این را یادم نداد.
یکی زیادی همه چیز را جدی میگیرد. این را آدم دیر میفهمد.
پ.ن. یک قسمت مهم گودر برای من همین شر کردن و در عین حال آرشیو کردن نوشتههایی بود که دوست داشتهام. عین همان خط کشیدن زیر جملات کتاب میمانَد برایم. سلام محسن، ساسان، امیر. حالا اما، حالا که گودر قرار است برود، آدم دوباره رجعت میکند به سنت سابق، به لینک دادن به نوشتههایی که دوست داریم. لابد فیسبوک و ایمیل را هم اگر ازمان بگیرند، با هم بیشتر حرف میزنیم، بیشتر میرویم کافه، میرویم شبنشینی. شاید هم نه. شاید حرف زدن و نگاه کردن به چشمهای هم به کل یادمان رفته باشد. چه میداند آدم.
|
توی مراکش اسم همهی خیابانهای اصلی همهی شهرهای بزرگ محمد خامس است، مگر اینکه عکساش ثابت شود که معمولاً نمیشود. خیابانها اسمشان محمد خامس است حتی اگر دور بزنند، حتی اگر خیابان دیگری قطعشان کند یا از یک میدان یا چهار راه اصلی بگذرند، خیابان تبدیل به بولوار میشود یا برعکس اما اسم همان باقی میماند. گاهی وقتها حتی خیابان محمد خامس این قدر دور می زند که خودش را قطع میکند و با خودش یک چهار راه میسازد.
[+]
|
نرم و روونه. اونقدر نرم و اونقدر روون که حاضری با کمال میل تن بدی بهش. در اوج نرمی و روونی اما حواست که نباشه، یههو آنچنان پات سُر میخورده و با کله میری تو دیوار که اصن فکرشم نمیشه کرد. که یعنی همونقدر که نرم و روونه، همونقدر هم حساسه. حساسیتش که تحریک بشه کاری میکنه که دردت بیاد، رسمن دردت بیاد.
×××
تو تاریکی سوار ماشین میشم، میبوسَتَم و میگه چه فرنچ خوبی کردی ناخوناتو، چه به دستت میاد، همین قدی نگرشون دار همیشه. به تمام جزئیات توجه میکنه. تمام جزئیاتی که به من و محیط من مربوط میشه. لذتبخشه اینهمه توجه گرفتن. ازونور اما بیتوجهیهای معروف و غریزی من به همون اندازه ماجرا درست میکنه براش. نمیتونه هضم کنه این دیفالت من باشه. فکر میکنه دارم عمدن به شخصِ اون بیتوجهی نشون میدم. سعی میکنم حواسم باشه به همهچیش توجه کنم، ازونور اما راحتی و بیقیدیِ همیشگی خودم از دست میره. باید مدام حواسم جمع باشه. سختمه.
×××
تنهامون با هم به طرز غریبی سینکان. همهچیز میتونه ساعتها و ساعتها مطبوع باقی بمونه. همهچیز برای من مطبوعه. برای اون نه اما. معتقده رفتار من توی رختخواب خیلی وقتها مردانهست. معتقده گاهی حتا رفتارم برخورندهست. میگه به مردها صرفن به چشم ابزار جنسی نگاه میکنم و لذتمو که بردم پرتشون میکنم کنار. من اما وقتی دچار مالتیپل ارگاسم میشم، اونقدر لذتم عمیقه که دلم میخواد با همون لذت مدتی به حال خودم باشم. در اون لحظه دلم بوسه و معاشقهی دوباره نمیخواد. به یه زمانِ شخصی احتیاج دارم. اون اما این رو به حساب خودخواهی من میذاره. من از لحاظ فیزیکی احتیاج به استراحت دارم، اون اما اینو نشانهی بیتوجهی من به خودش میدونه.
×××
ازون مرداییه که من خیلی دوست دارم. اون اما زنی رو دوست داره که به اندازهی خودش به آدم توجه نشون بده و مدام به زبون بیاره و تحویل بگیره و حواسش به همه چی باشه. رابطهی ایدهآل برای من رابطهایه که توش آروم باشم، حسابکتاب نکنم مدام، مواظب نباشم مدام، خیالم راحت باشه از همینی که هستم. با اون اما، فارغ از خوشگذشتنهای تنانه، همهچیز سخته. برای من سخته.
×××
نمیدونم باید این لذت غریب رو انتخاب کنم و پیه سختیها و بالا-پایینهای شدید حسی رو به تنم بمالم؟ یا رابطهای اینهمه سینوسی و اینهمه تند و تیز رو بیخیال بشم برم سراغ همون مدلهای آشنای همیشگی و غریزی خودم. مشکل اینجاست که مدل اول به شدت برام جذابه، مدل دوم هم با اینکه از لحاظ روانی بهم آرامش خوبی میده، اما در طولانی مدت افت محسوسی داره. مشکلتر اینجاست کلن که خودم نمیدونم دقیقن چی دلم میخواد.
|
Wednesday, April 10, 2013
از امروز یه آدمِ واقعنیام..
|
نشسته بود روي مبل تك نفره راحت چرم سفيد. من نشسته بودم تو بغلش, روی پاهاش. فقط يك تا شلوار جين پاش بود. من هم فقط اون بلوز كشمير نرم قرمز يقه خيلي گشاد تنم بود و شونه راستم بيرون بود . لبهاش روي شونهم بود. گردنم را از پایین تا زیر گوشم بوسيد. با دقت موهام را زد پشت گوشم و نرمه گوشم را لیسید، بوسه توام با ليس. گفتم آه و اسمش را هم عاشقانه گفتم بعد دوباره آه. در گوشم گفت ” يواش لامصب، صدات ميره بيرون همه ميفهمند باهم هستیم” گفتم “یواش گفتم که” گفت “همین هم بلنده” نرمه گوشم را دندان زد و بوسید گفت “باید احتیاط کنیم، واي از اون روز كه پرده بيافتد”
همون موقع پرده افتاد. پرده مخمل سرخ سنگين قرمز افتاد. صدای خوردن گیرههای پرده با کف چوبی اومد. فكر كردم الان خاك هوا ميشه ولي نشد. نگاهش كردم، شوكه بود. خودم هم ترسیده بودم. اونور پرده حداقل سيصد جفت چشم و صاحبانشان نشسته بودند روی صندليها. سالن جا براي سوزن انداختن نبود، انگار ظرفیت سالن کاملا فروش رفته بود. بلوز قرمز كشمير را كشيدم پایینتر روی پاهای لختم. دستهاش هنوز دور کمرم بود. دست چپم را گذاشتم روی ساعدش. دست چپش میلرزید. هر دو دست خودم هم میلرزید. پروژكتور روشن شد. تپش قلبش را حس ميكردم . تنم چسبيده بود به سينهش. فكر كردم، كاش نترسد، كاش فرار نکند. كاش متعلق به گروه اقلیت آن یک درصد آدمهايي باشد كه وقتي قهوه ميريزد رویشان از جا نمي پرند؛ خونسرد نگاه میکنند و میسوزند. آنها که عکسالعملهایشان با باقی کمی/گاهی فرق میکند. نپريد. حتي دستهاش را تنگتر پيچيد دورم و ته بلوزم را نگه داشت كه از كشاله رانم بالاتر نرود. ناگهان صداي جيغ زني بلند شد، جيغ و گريه. اسمش را صدا میزد و فحشش ميداد. نگاهش کردم، سرش را انداخته بود پایین. من هم سرم را انداختم پایین و خیره شدم به ساعدش که عاشقش بودم. مردي خشمگين اسم من را گفت، گفت دستم بهت نرسد.چسبيدم به سينهش. دوست دبيرستانم روي صندلي جلو نشسته بود، شنيدم به بغل دستيش گفت:” دختر اسمش آيداست فراست مي اومد” بعد بغل دستيش گفت “مردِ كيه؟ چه خوبه نه؟” گفت: “نميشناسم. عوضیا” بلند شد و بهم گفت: “خاك برسر بیلیاقتت” و رفت. بغل دستيش بهم گفت:” چه بهم ميآيد، چه خوب بغلت كرده،چه خوش بحالت” صداي جيغ و گريه ميآمد هنوز، صداي تهديد و فرياد. يكي داد زد “خجالت بکشید”. اینبار سرش را آورد بالا و زل زد به سیاهی. يكي داد زد: ” خودت خجالت بکش، اصلا به تو چه؟ ” نميديدمشان. نميفهميدم آدمها چه شکلیند. صداها ولی گاهی آشنا بودند. نور روي ما بود. مردم در تاريكی بودند.سردم بود. قلبش آرومتر ميزد و نفسش ميخورد به پشت گردنم. زني كه جيغ ميزد يك چيزي پرت كرد روي صحنه، يك ساعت مچی زنانه چهارگوش بند چرمی.گريه مي كرد حالا، هقهق.یکی در ردیف جلو سیگار روشن کرد. نورش را دیدم و بوی سيگار آمد. صدای آرام مردی آمد که گفت”بريم، حالت خوب نیست بیا بریم شام بخوریم یک کم آروم بشی” زن با هقهق گفت:”بریم” وقتي اومدند جلو سن تو روشنایی، ديدم مرد کمر زن را گرفتهست. زن با بغض و داد گفت: “واسه تو هم نمي مونه” مرد همراهش دوتا زد روی شونه زن، موهای زن دمب اسبي بود.
مردي که داد ميزد گفت ميرم شكايت ميكنم. صداي پدرم اومد كه جواب داد “هيچ گهي نمي توني بخوري”. صداي مادرم گفت:” زشته، ولش كن، جوابش را نده” صداي تق تق كفشهاي پاشنه سه سانتي مادرم اومد. پدرم موقع بيرون رفت گفت : “جماعت بيكار” مرد عصبانی رفت. مرد ناراحت رفت. زن گریان رفت. زن مهربان رفت. مرد لوده رفت. مادرش رفت. خاله مادرم یک سکه پارسیان پرس شده، گذاشت روی سن و گفت:” من که نمیدونم چی به چیه ولی خوشبخت بشید” كم كم سكوت شد. آدمها تک و توک مانده بودند انگار. زنی گفت :” تهش را ببینم بعد” مردگفت:” ته چيو ميخواي ببيني. تهش همينه دیگه”
دستم را فشار دادم تو دستان درهم گره خوردهش. دستم را گرفت و فشار داد. دستهامان نمیلرزید. چراغهاي سالن روشن شد، هيچكس نبود جز مرد چاقي که رديف يكي مونده به آخر خوابيده بود. نگهبان اومد بيدارش كرد و گفت دكتر میمونی یا میری همه رفتند. مرد چاق هم رفت. دستهایش را باز كردم از دور كمرم. پیشانی سردش را تکیه داد به پشت گردنم. گفتم “تاحالا روي صحنه با کسی خوابیدی؟” گفت:”نه عزیز دلم” پرده مخمل را پهن كردم روی سن. بلوزم را درآوردم، دراز کشیدم روي پرده. گفتم:” کلید برقش کجاست؟” گفت ” میخوام روشن باشه ببینمت” با تنش خزید روی تنم، روی مخمل.
آیدا احدیانی
تورنتو-فروردین نودودو
پ. ن. حتا تهران-فروردین نودودو
|
Tuesday, April 9, 2013
یه جایی هست، یه لحظهای، که نفساش مرتب و عمیق میشن، دستاش سنگین میشن.. همون لحظههه..
|
Monday, April 8, 2013
داشتم این نوشتهی آیدا رو میخوندم، دربارهی گودر. یاد نوشتهی رامین افتادم، چندوقتتر پیشها، در همین باب. یادم افتاد چه دوست نداشتم نوشتهش رو. چه بهش نمیومد همچین چیزی بنویسه راجع به گودر، حداقل اون رامینای که من میشناختم نمیتونست چنین حرفی بزنه. گودر برای اون آدمها، برای اون اکیپ، اون دوره، صرفن یه شبکهی مجازی نبود. یه جایی بود که بخش زیادی از روزمون رو اونجا سپری میکردیم، خوش یا ناخوش، خنده یا دعوا، بحث یا پرفورمنس. جدا از ورِ معاشرتش، به عنوان یه فیدخوان بهترین گزینه بود. عادت داشتیم بهش. همهچیش سر جای خودش بود. به قول آیدا «میرم تو ریدرم. همه چی درسته: اندازه فونتها، ترتیب نوشتهها، جای دکمهها. تصمیم گرفتم تا یک جون باهاش بمونم. از یوسف میخونم و یک جون میرم سرمیگذارم روی شونه غریبه فیدلی، یوهان یا هر کی و گریه میکنم.»
ینی اصن میخوام بگم اینهمه سال عادت کردی به یه چیزی، شخصیسازیش کردی، خوب و بداشو جدا کردی، فولدر بندی کردی، مهمهاشو گذاشتی یه ور، معمولیهاشو یه ور دیگه، فونت و رنگ و بکگراند و ترتیب و آدما و پرایوسی و همهچیت رو طی یه بازهی نه خیلی کوتاه تعریف کردی، همهچی سر جای خودشه، بعد یههو میان میگن آقا خدافظ شما. درسته که هزار و یک دلیل وجود داشته این وسط، درسته که رسم روزگار چنین است آقای دکتر، اما نمیشه یههو اینقدر بیتفاوت شونه بالا انداخت بهش گفت علیالسویه، ناچیز، صرفن نوستالوژی.
میخوام بگمتر اینکه آدم یه زمانی یه معشوق داره، رابطه داره، خوش میگذره، بد میگذره، هر چی. بیروون که میایم، معشوقمون که دیگه سر جاش نباشه، شروع میکنیم به بدگویی، به انکار، به محکوم کردن طرف مقابل. در بهترین حالت به بیتفاوتی و به علیالسویهگی. یادمون میره با پای خودمون مونده بودیم تو اون رابطه. یادمون میره با این شیوه داریم در قدم اول خودِ اون سالها رو، خود اون دوره رو میبریم زیر سؤال. بعدم خداییش سخته یه صفحه رو، يه اتاق رو، یه آدم رو اینجوری بتونی باب میل خودت بکنی. نشدنی نیست طبعن، اما سخته، حوصله میخواد، انرژی میخواد، زمان میخواد. چه کاریه آخه.
کلن اینکه گودر یه روزی اومد خودشو بست، شد فیدخوان. غصه خوردیم، اما باز از همون فیدخوان بودنش، از همون بلد بودنش، جای دکمهها و فونت و سابسکریپشنهاش استفاده کردیم تا امروز. پسفردا میخواد اونم نباشه، قبول. میریم از یه فیدخوان دیگه استفاده میکنیم. سخته، بیریخته، اداپتبل نیست، اما خب کنار میاد آدم. گودر هم کمکم تبدیل میشه به نوستالوژی یا هر چی. من اما هر بار یاد گودر بیفتم، هر بار یاد کف آشپزخونهی سارا اینا، تنها چیزی که به ذهنم میرسه اینه که بگم آخخخخخ، چه روزگار خوشی بود.
میرم تو پنجره جستجو گوگل میزنم «ریدر»، با اکراه میگه «گوگل ریدر»؟ میگم «هوم». بازش میکنه. مینویسه «میدونی این اول جون بسته میشه»؟ میزنم اوکی. اوکی که چه عرض کنم، تو بخون «آره میدونم، میدونم جلاد. میدونم.»
|
و اين طوريهاست كه همان چيزي كه شما را به تحسين وا ميدارد احتمالا يا يقينا جايي و به شكلي آزارتان هم خواهد داد.
عالی. مطلب کامل را اینجا بخوانید. |
Saturday, April 6, 2013
گلدان خریدیم که بکاریم توی باغچه. شاهپسند و کوکب و اژدر و شمعدانی و میمون. شبدر و شمشاد یادمان رفت. سایهبان سبز را باز کردم تا آخر. باغچه دارد هر روز آب میخورد. یادم باشد بگویم آقا لطیف بیاید شیشهها را تمیز کند. پردهی حصیری را دادهام بالا. روی میز غولم توی تراس، دو گلدان بنفش داریم. توی دفترم که بشینم، باغچه و گل و بهار میوزد تو. هیجانزدهام.
Labels: یادداشتهای روزانه |
هزارسال هم که از مهاجرتت گذشته باشد، هزارتا دوست تبعیدی و پناهنده هم که داشته باشی؛ هرچقدر هم فکر کنی که مو به مو میدانی چه چیزهایی دل آدمهای غریب را درد میآورد؛ هرچقدر فکر کنی میفهمی فرق بین آنها که فکرمیکنند می توانند برگردند و آنها که نمیتوانند چیست، باز یک جا، یک زمان یک چیزی میگویی که دل کسی تا دسته میگیرد. حس نحسی را منتقل میکنی. چیز کثافتی بنام تبعید را به رخش میکشی.
متن کوتاه زیر را خرمگس خاتون در فیسبوکش نوشته بود. کلی گشتم پیدایش کردم. گاهی فکر میکنم برای ما حدوسطیها – که خودمان هم روی لبه تیغیم – هم باید کلاس بگذارند که چگونه رفتار کنیم با کسانی که کلیدهای خانهشان در تهران، اصفهان، مشهد و .. هنوز در جیبشان است، که فقط آمده بودند بیرون که درس بخوانند وبرگردند و ماندگاری اجباری خوردند. حتی درست خداحافظی نکردهاند –مگر خداحافظی درست هم داریم – باورکنید خیلی سخت است، هم آنها خیلی شکنندهاند، و من هم خیلی خرم و ناوارد.
خواهر من در کانادا پرستار سالمندان است. برای رفتار با یهودیان بازمانده از اردوگاه های آلمان نازی؛ کلاس جداگانه ای گذرانده است.در کلاس به پرستاران گوشزد می کنند که اگر متوجه شدید زیر تخت هایشان نان قایم کرده اند؛ نان شان را برندارید. عادت زمان قحطی است. هرگز کفش پاشنه بلند س. زنان نظامی آلمانی آن زمان با کفش پاشنه بلند در راهروها راه می رفتند. هرگز از آنها نپرسید که مریض هستند یا نه؛ حتما انکار می کنند. چرا که در زمان کشتار، مریض ها و لاجون ها را قبل از همه می کشتند. با آنکه یهودی هستند ولی از ستاره داوود هراس دارند؛ چرا که محض سهولت در شناسایی؛ روی بدنشان علامت ستاره داوود را داغی می کرده اند.
دست کم بیش از ۹۰ سال دارند. هرچیزی فراموش ِ آدم بشود، ترس و تحقیر همیشه ماندگار است. لاکردار.
به ازای هرپکی که دریادل به سیگارش بزند، من کوتاه میشوم. از سکوتش معلوم است که من یک سانتیمترم الان!
[+]
|
در عرض پنج ثانیه خونه منفجر شد. چرا؟ چون دخترک اومده بود صبحانه بخوره و برادر بزرگه بهش گفته بود تو چاییت کِرمه. دختره هم لج که اصن من صبحانه نمیخورم. پسره هم غشغش خنده که هه، بیا این دخترتو تحویل بگیر، آدم اینقدر لوس آخه. خلاصه جار و جنجال سر یه کرم همچنان ادامه داشت تا آخر سر پسره راضی شد بگه خب بابا، بیا چاییتو بخور، کرم نداره، بریتنی اسپیرزه توش اصن. صبحانهشون که تموم شد، پسرک با یه لحن پیروزمندانه گفت کرمِ تو چاییت تو دهن بریتنی اسپیرزه بود. بعد؟ دوباره خونه ترکید.
|
Wednesday, April 3, 2013
اونجاش که میگه "I'm so hollow, baby"..
|
اون نگاهه که فارغ از همهچی با آدم دعوا نداشت
با ازون خندههای شیطون تهدیدآمیز که «هانیییی».. Labels: تصویر، خنجر، خاطره |
Tuesday, April 2, 2013
این آهنگه داشت پخش میشد، زرافه اومد تو اتاقم که ااااااااااااا، این آهنگه! میپرسم تو از کجا میشناسی اینو؟!! میگه وا، من کلی خاطره دارم با این. تمام دوران بچهگیم موقع خواب صدای این آهنگه میومد، با نور چراغ مطالعهت از زیر درِ کتابخونه..
دلم مچاله شد رسمن. یه فیلمنامهی کامل بود این حرفش.
|
به واسطهی اوقات زیادی که در تخت گذروندم، دیشب چهارتا از دوستای دبیرستانمو سرچ کرده، پیدا کرده و خیلی شادمان اددشون کردم. امروز فیسبوک با ژست خیلی دانای کلطور منو سایناوت کرد، سپس حین سایناین مجدد نصیحتم کرد دخترم، بهتره بدونی که تو فیسبوک فقط باید کسانی رو ادد کنی که دوستای واقعیت هستن و در زندگی واقعی میشناسیشون، وگرنه ما مجبور میشیم بلاکت کنیم. حالا به نظرت این چهار نفر رو که بیش از دو سه تا دوست مشترک ندارین با هم بیخیال میشی یا بلاک؟ منم گفتم اوکی بابا، بیخیال میشم. همین چار نفر رو صرفن از تو دنیای واقعی می شناختم که اونم بیخیال. تو خوبی. تو پروفسوری اصن!
|
صدای بلاگر هم دراومد از دست درفتهام، پاشم از تو تخت.
Please prove you're not a robot
Since you have made a large number of posts today, please prove that you are not a robot by entering the words below.
|
به نظرم وقتشه بلند شم از جام، کمی استراحت کنم و دوباره بخوابم.
تمام کمخوابیهای سال پیش و سال جاری رو تؤامان جبران کردم. سه روز گذشته تمام فعالیتهای فرهنگی و غیرفرهنگیمو از روی تخت هندل کردم و در این لحظه احساس میکنم دلم برای آسمون تهران تنگ شده حتا.
قبراقمه.
|
Monday, April 1, 2013
قبلاً هم گفته بودم، آدم حتما نباید پدر کسی را کشته باشد تا کسی برای انتقام سروقتش بیاید. همه چیز می شود که با یک حرف ساده، با یک دروغ نابجا و یا حتی یک کنایه شروع شود. ولی با همه این حرف ها آدم یک باره از یک آدم معمولی تبدیل نمی شود به آن کسی که دنبال انتقام است. آن آدمی که می رود دنبال انتقام همان آدم اول نیست، فرق دارند با هم. اصلا شکار داستان همین تبدیل است. داستان همان روزهای اول ماجراست، داستان برزخ. آدم که از برزخ رد شد و به جهنم رسید آن وقت است که می تواند سر فرصت برود دنبال انتقامش.
[+]
|
و کلمه
خانهی شیطان میشود.. سهروردی |
از وقتی برگشتهم تهران، با زرافه تنهاییم. پسرک خونهنشینه و داره برای کنکور درس میخونه مثلاً، حین فیسبوک و ایکسباکس و الخ، دخترک سَفَره و خونه به طرز محسوسی آرومه. اوقات خوشِ دونفرهی جالبی رو دارم سپری میکنم این روزا، با زرافه.
تا همین اواخر، دقیقترش میشه تا اواسط تابستون ۸۹، رابطهی من و پسرک تعریفی نداشت. از اونجایی که تمام الگوهای ذهنی من بر اساس فیلمها و رمانها تعریف میشه، پذیرفته بودم رابطهی من و زرافه هم چیزی خواهد بود تو مایههای آنتِ جانشیفته و پسرش. یه روزی، یه روزی اما تصمیم گرفتم رابطهم رو درست کنم. خیلی جدی و هدفمند رفتم سراغ ترمیم رابطهم با یک پسرک تینایجر سرکش. کار سختی بود. خیلی سخت. امسال اما، فروردین ۹۲، دارم میبینم تلاشهام نتیجه داده. حالا دوتا رفیقیم زیر یک سقف، با یک رابطهی سالمِ اینتراکتیوِ کولِ بانمک. تا همین پارسال معتقد بودم زرافه همیشه ترجیح میداده یه مامان نرمال داشته باشه، با همون تعاریف و الگوهای نرمالی که همیشه تو خونواده و اطرافیان وجود داشته. طبعن من هیچوقت آدمِ نرمالی نبودهم، چه برسه به اینکه یه مامانای باشم شبیه مامانهای دیگه. امسال اما، فروردین ۹۲، یا اگه بخوام دقیقتر باشم اواخر بهمن ۹۱، بالاخره احساس کردم پسرک سرکش هفدهسالهم داره با من ارتباط برقرار میکنه، یه تعامل سالم و دو طرفه. داره من رو منصفانه میبینه، منصفانه نقد میکنه و حتا داره یه جاهایی به من افتخار میکنه.
هفتهی دوم فروردین دوتایی کلی معاشرت کردیم با هم. خیلی بالغانه و کول و مادر-پسر-طور. با هم صبحانه درست کردیم، آشپزی کردیم، خرید رفتیم، فیلم دیدیم، موسیقی گوش دادیم، «میرا» خوندیم، در مورد هزار و یک چیز حرف زدیم و تو تکتک این اتفاقها مرد جوانی رو دیدم که داره سعی میکنه من رو نه به عنوان مامان، که به عنوان یه زن تو عرصههای مختلف زندگیم ببینه، با آدمای زندگیم آشنا بشه، از علائق و سلائق من سر دربیاره و به تمام این دیتیلها توجه نشون بده.
رابطهی امروز من و زرافه، بیشک مهمترین پروژهای بود که تو این دو سال شروع کردم و به انجام رسوندم. روزای اول، رسمن ته چاه بودم. احساس میکردم بدترین و خودخواهترین مادر دنیام. بعد اما، کمی که با خودم منصفتر و مهربونتر شدم، دیدم به زعم خودم آی دید مای بست. دیدم خیلی غریزی و ناخوداگاه بخش بزرگی از راه رو درست اومدهم. صرفن باید میذاشتم کمی زمان بگذره تا چیزها برگرده سر جاش. برگرده سر جایی که باید. با تلاش و صبر و کمی هم اغماض. من؟ آدمِ نتیجهگرای صبر-گریز، دو سال صبر کردم. دو سال رو صرف ترمیم یکی از مهمترین روابط انسانیم کردم و امروز، بالاخره امروز احساس کردم هی مَن، گووود وورک.
حالا درسته که تمام این هفته مجبور بودهم موزیک راک و رپ گوش بدم با صدای بلند، وسط مقاله پاشم برم املت درست کنم با سبزیخوردن عصرونه بخوریم، بعد از مسواک در حالیکه میخواستهم محض رضای خدا یه شب زود بخوابم بریم فلان آبمیوهفروشی معجون بزنیم به بدن(واضح و مبرهن است که این اصطلاح من نیست)، تا پاسی از شب امکانات پخش فیلمِ خونه در خدمت ایکسباکس و رفقا باشه و دریغ از یک فیلم، حتا یک فیلم، عوضش اما قبل از اینکه از خونه برم بیرون سرمو کردم تو اتاقش، پرسیدم هی بچه، اگه سر کنکورت ایران نباشم، شاکی و غمگین میشی به نظرت؟ یا عین خیالت نیست؟ یا چی؟ گفت ترجیحم اینه دستپخت تو رو بخورم شب امتحان، اما اگه واجبه با خیال راحت برو به کارِت برس. مواظب دخترت هم هستم تا برگردی. گفتم ایول. یه های فایو رد و بدل کردیم زدم از خونه بیرون. لازم داشتم برم یه جایی که موسیقی راک بنگبنگ نلرزونه در و دیوارشو.
|