Desire knows no bounds |
Monday, January 31, 2011
توی گودر میچرخیدم. سرخوش. Arrival of the Birds گوش میدادم. لیوان چای تازهدم بهدست. یکی جایی نوشته بود "Wearing his clothes". دیگری رویش نوت گذاشته بود که «ژاکت تو را پوشیدهام و دارم برمیگردم. خوبم، خوب ِ خوب. انگار با این ژاکت که پوشیدهام، همینجایی تو، نزدیک ِ نزدیک همراهم میآیی. حضوری از خودت را همراه ِ ژاکت به من دادهای...». چند ثانیه خیره ماندم به صفحه. چیزی ته دلم پیچید، همپای موسیقی. بلند شدم رفتم سراغ کمد لباسها، مثل خوابزدهها. لتِ دوم در را باز کردم. چند وقت بود بازش نکرده بودم؟ پالتوی سیاهت را درآوردم. یقهاش را بو کردم. پوشیدماش. برگشتم پشت میز. بیرون هوا خوب و تمیز و بارانی بود.
|
Saturday, January 29, 2011
قدیمترها شبهای امتحان یکسره به فیلم میگذشت و رمان و حتا مجله و روزنامه. بعدها به وبلاگنویسی گذشت. بعدترها رسید به صفر کردن گودر، به هر قیمتی. اینبار اما به لطف دوستان هر شباش به مستی گذشته تا اینجا، از فوتبال و لواسان گرفته تا میهمانیهای بیجهت و استخر و شهربازی و ترنهواییِ نصفهشبی. امشب اما یک جورِ عجیبیست. خبرِ دستهجمعیای در کار نیست. گودر مثبت هزارِ چندروزه را مارک آل از رد کردهام، با یکی دو ارفاق. هیچ وسیلهی فیلمپخشکنِ سالمی در خانه نداریم، پس نو فیلم. سردرد ملایمِ دلچسبی دارم که نمیشود باهاش کتاب خواند. دقیقهی نود هم نشده که بشود درس خواند لااقل. اجازهی وبلاگنویسی هم نداریم*. شام داریم. خانه مرتب است. کتابخانه هم مرتب است حتا. روی زمین کتاب و کاغذ و مقوا ولو نیست. میشود به آسانی روی زمین راه رفت. حوصلهی میل جواب دادن ندارم هنوز. به اسمهایی که چسباندهام روی دیوار نگاه میکنم بدون اینکه یکیشان محض رضای خدا تیک بخورد یا خط. یک شبِ امتحانِ معنویای داریم خلاصه.
*آقای ایگرگ تهدید جدی کرده که تا وقتی نوشتنِ اپیزود سوم را تمام نکردهام، حق ندارم از آن مزخرفاتِ روزانه بنویسم توی آن صفحهی کذایی. آقای ایگرگ معتقد است این مزخرفنویسیهای روزانه، جلوی حسابینویسیهای آدم را میگیرد، ایف دِر اِنی البته. مثل این آقاهای بادی-بیلدینگای و کُشتیکار و اینها، که بهشان میگویند قبل از مسابقه نباید ص.k.ث داشته باشید. آقای ایگرگ طفلی فکر میکند با رژیم ص.k.ث این وسط چیزی درست میشود. آقای ایگرگ به منابع لایزال خوشبینی و امیدواری متصل است. |
Friday, January 28, 2011 |
Thursday, January 27, 2011 Inadvertent double exposure of a self-portrait and images from Times Square, N.Y.C. 1957 Diane Arbus .They are the proof that something was there and no longer is .Like a stain. And the stillness of them is boggling .You can turn away but when you come back they'll still be there looking at you [+] Diane Arbus Revelations |
Monday, January 24, 2011
مرثیهای برای یک کنسرو لوبیا
یا نوشتن به مثابه سوشی در خاورمیانه ابتدا چندتا فلاشبک: 1- همین دیشبها: نشسته بودیم پای فوتبال. اون وسطا یههو شهره گفت اِاِاِاِ، حسین برات لوبیا درست کرده بودم. ماها غش2 خندیدیم. دو تا مهمون غریبهترِ جمع لابد با خودشون فکر کردهن وا، کجای این گزارهی خبری الان خنده داشت اونوقت؟ 2- همین پریشبها: یه مهمونی خودمونی بود، به هوای تولد من. اون وسطا مکالمات گاهی میشد در این حد که یکیمون بگه «جوک شمارهی شیش»، بقیه بگن هاهاهاها. در این حد ارجاعدار بود. بعد یه رفیق قدیمی بود تو جمع که خب زیاد با ما معاشرت حضوری نکرده. تمام مدت داشتم فکر میکردم طفلی داره چه زحمتی میکشه اون لبخندشو رو صورتش نگهداره. 3- همین چند شب پیشا: تو یه مهمونی گودری، حرفِ جنگ جهانی دوم شد. بعد من تازه دوزاریم افتاد که موضوع جنگ دوم نه تنها سر یه سری حرف و حدیث حاشیهای بوده، که حتا سر یه سری لغت-واژه هم بوده که من تا اون شب فک کرده بودم معنیشون بر همگان خیلی واضح و بدیهیه. 4- خیلی شب پیشا، باز تو یکی از همین مهمونیا، با یکی از رفقا مکالمهای در این حد برقرار شد که اون گفت «ها»؟ من نگاش کردم فقط و ابروهامو دادم بالا. اون جواب داد «آهاااا». مکالمه تموم شد و یه ربع داشتیم میخندیدیم. بعد طبعن باقی رفقا کنجکاو که چیه جریان. هیچ رقمه جای توضیح نداشت اما. مربوط میشد به یه هیستوری طولانی که اگه قرار بود توضیح بدیم، میبایست کل گودرو شرح میدادیم. راه نداشت. لابد تو دلشون گفتهن سو هیوووغ. 5- یه سری چیزایی هست در زندگانی، که انگار از نظر من خیلی بدیهیه فهمیدنشون، اما هرگز هیشکی نمیفهمه. و برعکس. سپس پایان چند فلاشبک. و حالا: نشسته بودیم با رفقا به گلواژهگویی، از اون محفلهای خودمونیمون بود که یه شوخی رو گرفته بودیم و داشتیم تهش رو درمیآوردیم. فکر هم میکردیم خیلی بانمکایم مثلن خیر سرمون. یکیمون که غریبهتر بود حوصلهاش اما سر رفته بود. طبیعی هم بود. اتفاقی که معمولن بین آدمای یه «محفل» میفته اینه که کمکم بینشون یه سری «کُد» بهوجود میاد. که اصلن وقتی محفل میشن که بلد باشن از یه سری کلمهی ساده و بیربط، کد بسازن و برن جلو. بعد از یه مدتی هم دیگه از بیرون فهمیده نمیشن. انگار که دارن به یه زبون مریخی حرف میزنن. اینجوریه که لوبیا و سوشی و ایگرگ و دندان سِرهرمس در لنگهی چپ پوتین و دسرِ ران مرغِ غلتانیده در بستنی و هستی-و-زمان میشن کدهایی که بازکردنشون دیگه به این راحتیها نیست. شمایی که اون بیرون نشستی و داری با خودت میگی سو هیووووغ و هرازگاهی هم با دندون گوشهی ناخونت رو صاف میکنی، یادت میره که صرفن داری یه سری کُد رو میبینی، و لاغیر. یادت میره که نوشتهها و شوخیهایی که از اینجور محفلها درمیاد صرفن یه تیکههایی از اون چیزیه که اتفاق افتاده نه شرح کاملش، و بعد مثل همون ران مرغ طفلی، بعدن غلتانیده شده در بستنیِ تعابیرِ شخصیِ من. که اگه نیام برات کدش رو باز کنم که آخه کدوم آدم عاقلی ران مرغ رو توی بستنی میغلتونه و در اینجا ران مرغ مثلن بهجای گلابی نشسته، یا این که وقتی میگم آقاهای غول داشتن ماها رو به هم معرفی میکردن یعنی دارم از غولهایی حرف میزنم که اون سر دنیا فیلمهاشون باعث آشنایی ما شده، باعث آشناییِ کدوم «ما»؟ آشنایی «ما»یی که حتا تو اون جمع حضور نداشتن، اما از عزیزترین رفقای امروز منان و نوشتههای فلان آقای نویسنده در باب غولهای سینما باعث شده ما الان جزو بهترین رفقای هم باشیم و بلاه2؛ اووووه، میبینی چههمه مسخرهست توضیحش؟ میبینی چههمه بیربطه و شخصیه و چههمه هیستوری داره پشت سرش؟ واسه همینه که من میام تو وبلاگم چارتا کلمهی کُد شده پرت میکنم، که مخاطبش دقیقن و صرفن همون چارتا و نصفی آدمیان که میدونن ران مرغ ران مرغ نبوده، گلابی بوده. شما خوانندهی طفلی هم آخه کف دستت رو بو نکردی که خودت کشفرمز کنی که. (میان برنامه: درسهایی که هانکه به من آموخت تو «پنهان»، همون سکانس آغازین فیلم، ما با یه نمای ثابت مواجهایم که نوشتههای تیتراژ به تدریج روی اون ظاهر میشه. اول خیال میکنیم داریم یه عکس رو تماشا میکنیم. بعد خیال میکنیم داریم تصویری از زمان حال میبینیم. چند دقیقه بعد، دوربین که عقب میکشه، هر دو تصورمون به هم میریزه. اون نما نه عکس بوده، نه حتا تصاویری از زمان حال. صرفن نماهایی بوده از گذشته، که آدمهای فیلم مشغول تماشای اونها بودهن. هانکه با «ری-فریم» کردن تو این فیلم داره به ما یادآوری میکنه «اتفاقها لزومن همانای نیستند که به نظر میرسند، که ما تصور میکنیم». که هر فریمای خودش میتونه در قاب فریم دیگهای اتفاق بیفته و معنیِ اصلیِ خودش رو اونجاست که پیدا میکنه. این اتفاق در سراسر فیلم حضور داره و حتا در انتهای فیلم هم تموم نمیشه. منطق روابط آدمهای قصهی فیلم، به کل از سیستم فریم و ری-فریم تبعیت میکنه و مرز «واقعی» و «غیر واقعی» تا زمانی که خالق اراده نکنه همچنان نامعلوم باقی میمونه. هانکه با «ری-فریم» کردن داره بهمون تذکر میده که چهجوری اون چیزی که داریم نگاه میکنیم ممکنه قضیهی اصلی نباشه. ممکنه صرفن اون چیزی باشه که آدمهای قصه دارن تماشا میکنن. تا دوربین عقب نیاد این کد باز نمیشه. «کد ناشناخته»ی هانکه اصلن دربارهی همین کدهاست. دربارهی این که چهطور همهمون عادت کردیم به یه سری کد، که زحمت بازکردنشون قبلن کشیده شده. سالها دیدن فیلمهای معمول هالیوود باعث شده یه سری کد بین همهی مخاطبها پخش بشه، کلیدهاش هم. هانکه اما توی کد ناشناخته داره یادآوری میکنه که اگه قرار بر استفاده از یه سری کد جدید باشه، چهجوری همهمون راه رو اشتباه میریم. وقتی شروع میکنی تمام کارهای یه نویسنده رو دوباره یهجا با هم خوندن، یا تمام کارهای یه فیلمساز رو یهجا تماشا کردن، وقتی یکی هست که وایسته بالا سرت و برات بگه بنیانهای فکریِ این آقای فیلمساز یا نویسنده کجا و چهجوری شکل گرفته، این جهانبینیش داره از کدوم بستر ریشه میگیره، داره سعی میکنه چی بگه به آدم، زمین تا آسمون فرق میکنه با وقتایی که داری جسته و گریخته یه کار از همون آدم رو میبینی. کلن نگاهت به اون آدم عوض میشه. میتونی همچنان دوستش نداشته باشی و ازش خوشت نیاد و یور-تایپ نباشه، اما لااقل تا حدی میتونی درک کنی که این نگاهش داره از کجا آب میخوره. این اتفاق به شخصه برای من در مورد یوسا و فلوبر افتاد، و به شدت بیشتری در مورد وونگ کاروای و برادران داردن و هانکه. یعنی وقتی با بکگراند ذهنیِ این آدما مواجه شدم، یه سری «سو وات»های مهم در مورد فلوبر رو فهمیدم چی به چیه، یه سری «وات؟؟»های مهم در مورد کاروای، مهمتر از همه یه عالمه «وات د فاک»های متوالیم در مورد هانکه. حالا میدونم مدل این آدم در مواجهه با دنیا چه جوریه. حالا تا حدی میدونم تو فیلماش داره با منِ تماشاگر چیکار میکنه. حالا یه سری کلید-واژه دارم که میتونم هر جا شوکه شدم از رفتارش، برم سراغ اونا و تا حدودی خودم رو توجیه کنم که آها، اینی که داره میگه یعنی این.) میخوام بگم منای که عادت کردهم به کدهای بازشده، وقتی یه جایی یه سری کد میبینم که ازشون سر در نمیارم، اولین کاری که میکنم اینه که کدها رو به مثابه خودِ واقعیت فرض میکنم. چون اینجوری عادت کردهم. چون اینجوری عادتم دادهن. بعد شروع میکنم به قضاوتکردن. شروع میکنم به اظهار نظر کردن. واسه همینه که یه وقتایی به قول اون رفیقمون بد نیست وقتی میبینیم داریم یه چیزی رو به کل نمیفهمیم، یهخورده این احتمال رو هم بدیم که شاید یه جاهاییشو این منام که دارم نمیفهمم. منام که در جریان نیستم چی به چیه. وگرنه نمیشه که تمام ملت به جز من کمعقل و احمق و شو-آف و هیوووغ و الخ باشن که. وصیت نهایی اینکه یه بخش مهمی از گرامر، همانا «درک مطلب» است، ولاغیر. وقتی چارتا جمله تو متن بولد میشن که به نظرمون بیربط و مسخره میان، یه خورده احتمال بدیم که داریم معنیِ لغت به لغت رو تماشا میکنیم، در حالی که یه چیزی وجود داره به نام کانتکست، مخصوصن وقتایی که اون زبونی که متن باهاش نوشته شده یه خورده مریخیه و زبون اصلی ما نیست. وصیت نهاییتر این که کلن اینها رو بیخیال شیم و Eternal Gaze ببینیم. |
آقا بالاخره دیر یا زود یه روزی فراخواهد رسید که من تمام میلهای جوابندادهی ستارهدارم رو جواب خواهم داد، بهخدا.
از همین تریبون عجالتن روم سیا. |
Saturday, January 22, 2011
بحث رابطهی ال-دی (لانگدیستنس ریلیشنشیپ) بحث مطرح این روزهای خیلی از ما آدمهای وبلاگیه. آدمهایی که دنیای مجازی بخش بزرگی از زندگیشون رو اشغال کرده. تا الان بارها و بارها هر کدوم تو وبلاگهامون راجع بهش جسته و گریخته نوشتیم، هر کدوم از زاویه دید خودمون. بیشتر نوشتههایی که خوندهم رو خانوما نوشته بودن. هنوز زیاد پی.او.وی مردونه رو نمیدونم در این باب. نوشتههای مردونه هم خوندهم، اما عمدتن دیتیل ارائه نکرده بودن. حسشون رو ننوشته بودن. بیشتر روایتِ ماوقع بود تا این که بگن تو ذهنشون دقیقن چی میگذره. چه حسی دارن در قبال ماجرا.
نوشتهی زیر نوشتهی من نیست، اما خیلی به تجربهی من شبیهه. میذارمش اینجا جهت رفاه حال مبتلایان دور و بر. این روزها بیشتر از همیشه فکرم مشغول رابطه است. همیشه در زندگی آدم رابطه بوده ام. یعنی اگر از هر مقطع زمانی از زندگیم برش بزنید مهمترین درگیری ذهنی ام، رابطه ام در آن زمان با پارتنرم بوده. یک دوره ای فکر کرده بودم اینهمه غرق شدنم در رابطه و اینهمه بولد بودنش به لحاظ ارزشی برایم باعث شده از مهم های دیگر زندگی ام باز بمانم. مثلن همین به زعم خودم پیشرفت نکردن در کار و بی برنامگی برای آینده تحصیلی یا مهاجرت یا کار. آدم کم توانی نیستم، کم تلاش هم. اما همیشه به سرعت نور در رابطه نقش مادر خانواده رو به عهده می گیرم و شروع می کنم به تصمیم گیری و غصه کارهای نشده را خوردن و برنامه ریزی برای حل مسائل طرف مقابل. یعنی همیشه غرق می شوم در مسائل طرف خیلی سریع، الزامن او هم راضی نیست از این نقش. هیچکدام نیستیم، اما این یک بیماری ست که من دارم. این است که این انرژی خیلی وقتها به فنا رفته است. آدم های رابطه هایم من را سخت گیر میدانند، ناظران بیرونی متعهد. این سخت گیری صفت مثبتی نیست، بار منفی دارد اتفاقن. یعنی آدمی که از کنار یک اتفاق راحت نمی گذرد، که رها کردن نمی داند، که ذره بینش از دست نمی افتد. درست می گویند البته هر دو گروه. اما به تعبیر خودم، من سخت گیر بد نیستم، من زندگی ام قاعده دارد، قانون دارد. این قانون می تواند تغییر کند، اما زندگی همیشه متعهد به قانون جاری ست. در این قانون یک چیزهایی ارزش است، نباید زیر پا گذاشته شود. من برای خودم تعاریفی دارم که این روزها بیشتر از همیشه ذهنم را به خودشان مشغول کرده اند. تعهد برای من ارزش است. مایه مباهاتم است. متعهد بودن به آدمی و مورد تعهد او بودن. اما این تعهد با تعریف عامش کمی اختلاف دارد. من از تعهد دادن و گرفتن فراری ام به یک معنا. آنجا که می خواهد بشود قانونی که حتی اگر خلاف میلت شد یک روز، لذتش کمتر شد، باز باید پایبندش بمانی. من از ماندن در رابطه زیر عنوان تعهد متنفرم. تعهد برای من پایبندی به ارزشهایم است. به ارزشهای مشترک رابطه. جایی که پای دوست داشتن یکی بلنگد، تعهد خود به خود دود می شود و به هوا می رود. دارم سعی می کنم شرایطم را برای خودم تشریح کنم. آدمی را دوست دارم که نیست. از اولی که آمد قرار بود برود. همان موقتی بودنش جراتم داد که بعد از بیرون آمدن از تنها رابطه جدی زندگی ام ، با او وارد رابطه شوم. قرار بود دوران نقاهتم باشد. تازه می خواستم وارد تجربه شوم. دانسته بودم ضعفم در زندگی حسرت تجربه نکردن آدم هاست. صاف رفته بودم سالها با یک بهترین زندگی کرده بودم. رابطه ایرادی نداشت، همین بود که سالها پاییده بود.ایراد کار ما بودیم، تجربه می خواستیم، آدم های دیگر. فکر کردم اول تجربه است این، قرار هم نبود که بماند، قرار نبود پایبند شود و برنامه زندگی اش عوض٬این تنها اتفاق بدی بود که می توانست بیفتد. ماندنش به خاطر وابستگی به من. خوب بود اما. ایراداتش آنقدر گاهی زیاد بود در انطباق با قوانین من که می خواستم سر به سقف بکوبم. چیزی اما این میان داشت که جبران همه نداشته ها بود. من را می دانست. تیمارم کرده بود خیلی روزهای اول، فارغ از سود و زیان خودش. دوست بود. خیلی زود دوست شده بود. با هم بودنمان آرام بود، نرم بود. دوست داشتن های مشترک داشتیم. خیلی زودتر از آنچه فکر می کردم جدی شد برایم. من هم جدی بودم برایش. این شد که فکر کرد آدم ها همین جاهاست که به ابد فکر می کنند، همین جاهای رابطه که می رسند می روند زیر یک سقف. ترسیده بودم. دوستش داشتم و نمی خواستم از دستش بدهم. آنقدری که می شناختمش خیلی از آرزو هایم را پوشش می داد، اما نمی شد برویم زیر یک سقف. من آدم ازدواج نبودم هیچ وقت به این راحتی. من همان دختر سخت گیر همیشگی. نمی خواستم و هنوز هم نمی خواهم ازدواج کنم تا روزی که از کفایت تجربه هایم اطمینان حاصل کنم. نمی شد برویم زیر یک سقف، چون او اصلن قرار نبود بماند. داشت مهاجرت می کرد. نمی شد ازدواج کرد با کسی که دارد می رود. ازدواج اگر ستایش با هم بودگی و دوست داشتن است، ما با هم بودنش را کم داشتیم. تازه قوانین من چه می شد؟ باید خودش را در دوری ثابت می کرد، در تنهایی. یابد برنامه زندگی خودش مستقلن معلوم می شد تا بعد بتوانم بدانم که هنوز آدم من هست یا نه. نمی خواستم این بار مادر رابطه باشم. این یکی جدی بود. جدی تر از قبل طبعن. همین ها کم آتش به رابطه نیاورد. تردیدهای من به کامش خوش نیامده بود. منطقی اش این بود که برود و همه چیز تمام شود، تا روزی او بیاید یا من راه رفتنی مستقل از او و ازدواج پیدا کنم. نمی شد. نشد. رابطه داشت کار می کرد، دوستش داشتم. نمی شد چالش نکرد با دوری و کنار کشید. این شد که رفت، بی که تغییری اتفاق بیفتد. اسم رابطه شد لانگ دیستنس ریلیشن شیپ. رفتنش ناگهان مصیبت شد طبعن. جایش خالی بود. کم کم بحث تعهد مطرح شد و نیازهای روحی و جسمی هر دو طرف. مدام حرف می زدیم که از موضع هم بی خبر نمانیم. فکر می کردیم که این هزینه ای ست که می شود برای نگه داشتن رابطه پرداخت. می دانستیم که توقع تعهد داشتن از هم، لذتش را برایمان کم می کند. توقع نداشتیم، امیدوار بودیم. بیشتر امیدوارم بودم من که تئوری هایم درست از آب در بیاید. فکر می کردم دوست داشتن همه چیز است و تا هست، دیگر چیزی نمی ماند که مقاومت در برابرش نیرو بخواهد. یادم رفته بود که سالها تنها نبوده ام، که تنها بودن اصلن بلد نیستم، که اگر کسی نباشد که دور و برم بپلکد دائم و نازم را بکشد دیوانه می شوم. یادم رفته بود اگر کسی مدام حواسش به من نباشد پر پر می زنم. من حضور می خواستم، آدمی که باشد، بالقوه نه، بالفعل. من بی نوازش زندگی بلد نبوم و نیستم. هر قدر من حمایت شدن می خواستم او حمایت کردن، ولی ما نبودیم، دور بودیم. او هم آدم لمس کردن بود. برایش مهم بود این حضور فیزیکی. داشت آزار می دید و همچنان معتقد بود به شوق بودنم تحمل کردن، لذت بخش تر است برایش. می ترسیدم از عاقبت کار. کم کم دانسته بودم دوست داشتن همه ماجرا نیست و نیازهای جسمی و عاطفی فشار می آورد به آدم. اتفاق افتاد، یک شب مستی. رابطه جهنم شد. مقصر بودم و محکوم به شنیدن همه حرفها. بدترین دعواهای زندگی ام را با او کرده ام. دیوانه شده بود. یک بار می گفت طبیعی است و درک کرده، یک بار دنیا را سرم خراب می کرد. می شد نداند، می شد نگویم. هیچ وقت نمی فهمید. صداقت برایم ارزش داشت اما، نمی شد رابطه را با دروغ و پنهان کاری نجات داد. آن هم سر اتفاقی که لذت هم نداشته برایم. آدم های با تجربه تر فکر می کردند که این صداقت اضافه است و مزاحم. که اتفاق می افتد و اگر واقعن اتفاق بوده باید از کنارش گذشت و نگفت. موافق نبودم، در شرایط مشابه توقعم دانستن بود. این شد که بدترین حرف ها را شنیدم. خشمش زیاد بود. به زبان می گفت که این اتفاق می توانست برعکس باشد و از بدشانسی من بوده که زودتر برای من افتاده و او می توانست محکوم این اتفاق باشد، رفتارش اما بویی از انصاف نبرده بود. گذشت. خیلی سخت و پر هزینه، اما ناگهان طوفان خوابید. دوستم داشت هنوز، حواسش بود به من، اما نمیدانست که این حواسش بودن را باید من بدانم. دور شده بود و مراقبت از دور نمی دانست. اوایل با ایمیل خوب بود، یک هو سختش شد. سرش که شلوغ کار شد یادش رفت تنها بند اتصالمان همان است که دریغ می کندش. اینها فقط دلگیرم می کرد البته، می دانستم که نمی داند برای من چقدر ارزش دارد، که این هم دلگیرترم می کرد. لانگ دیستنس غریب است و سخت. نمی شود پیش بینی اش کرد. هر چه زمان طولانی تر می شود اوضاع درام تر. از یک طرف کسی را دوست داری و نمی خواهی از دستش بدهی، از طرفی او نیست و این موضوع از دست دادن و ندادن یکسره حرف مفت است چون عملن داشتنی در کار نیست. آن نوع رابطه ای که دارد ادامه پیدا می کند یک رابطه دوستی عمیق است که بحث این دوست از پارتنر آدم جداست. دارم فکر می کنم که شاید این وفاداری خودخواسته روحی و جسمی یا بهتر بخواهم بگویم ریاضت، راه غلطی ست برای حفظ رابطه. راهی ست که تربیت سنتی مان به نام اخلاق مثلن در پاچه مان کرده. این را وقتی فکر کردم که دیدم جز من که اینهمه از بی کسی و بی حضوری ویران شدم، او هم خوب نیست. رفتار این روزهایش غوغای درونش را نشان می داد. می دانستم که نیازهایش سر باز کرده، فهمیده بودم که طاقتش طاق شده. بعد فهمیدم که "اتفاق" برای او هم افتاده. بر خلاف من که جزییات اتفاق را بارها برایش گفته بودم به خواست خودش و طبعن بی میلی من، نخواست از اتفاقش برایم حرف بزند. اینجا هم بی انصافی اش نصیبم شد. می دانستم چه عذاب غیر منصفانه ای دارد بازگو کردن موضوع، نخواستم تلافی کنم، می توانستم. این رابطه برایم ارزش دارد، این آدم در زندگی من مهم است. این است که نگرانم. نگران چیزی که اسمش را حرمت می گذارم. نمی خواهم رفتار ناگزیر من یا او به واسطه نیازهای واقعی مان بی حرمتی به آن دیگری تعبیر شود. نمی شود همینطور ادامه داد به رابطه وقتی به هردومان ثابت شده که نیازهایمان فراتر از آرزوهایمان می روند. نمی شود در رابطه بود و به رابطه خیانت کرد، نمی شود حرمت آن دیگری را زیر پا گذاشت. این شد که به راه حل فکر کردیم. هنوز نمی شود از هم چشم بپوشیم، هنوز با تمام فراز و نشیب ها برای هم بهترینیم و چیزی از دوست داشتنمان کم نشده. از طرفی ما در یک ازدواج نیستیم، ما در رابطه ایم و این هنوز فرق دارد. منصفانه نیست وقتی دوری دارد از حد می گذرد همدیگر را محکوم کنیم به متوقف کردن بخش مهمی از زندگی. قرار بر این است که انسان بگردد و زندگی کند و تجربه کند تا یک جایی به یقین برسد. روح مریض می شود از بی همدمی، جسم هم. حتمن هستند آدمهایی که می توانند بیش از اینها دور از هم و وفادار بمانند، ما هم می توانستیم حتمن اگر منطق امروزمان این را توقف زندگی و حماقت تعبیر نمی کرد. راه حل امروز چیزی در مایه های اپن ریلیشن شیپ است. یعنی ما هنوز به تلاشمان برای رسیدن به هم ادامه می دهیم اما این میان دیگر از این ریاضت اشتباه خبری نیست. قرار است که اتفاق ها در مواقع لزومش بیفتد و البته در موردش با هم حرف نزنیم. بگذاریم همین توافقمان کافی باشد و یا اطلاع رسانی بیهوده مایه آزار هم نشویم. نمی دانم چقدر کار خواهد کرد. می دانم که هر نزدیکی ای و هر رابطه معمولی ای با هر منطقی شروع شود می تواند به یک رابطه جدی تبدیل شود و رابطه قبلی را در سایه خودش پنهان کند. یک چیز دیگر را هم اما می دانم، روزی که همدیگر را دوباره می بینیم اگر هنوز با تمام تجربیاتی که که در دوری کرده ایم و تمام رابطه هایی که ممکن است شکل گرفته باشد ، برای هم بهترین باشیم، رابطه دوباره جان می گیرد. از آن طرف هم اگر این تجربه کردن و حرمت بخشیدن به سیر طبیعی زندگی برای هر کدام ما منجر به رابطه دیگری شود ارزشمندتر از رابطه امروز ما، باز هردو برد کرده ایم. معتقدم که به بیراهه نمی رویم و فکر می کنم محرومیت، موهبتی برایمان به ارمغان نخواهد آورد. ما هر چه سالم تر زندگی کنیم و شادتر، سرانجاممان پر افتخار تر. و یک چیز دیگر که باید به خودم یادآوری کنم اهمیت تجربه برایم است. |
Tuesday, January 18, 2011
بعضی چیزا هستن در زندگانی، که آدم اصن دوست نداره خودش واسه خودش بخرهشون. یعنی اصن مزهشون به اینه که یه آدمِ عزیزِ دلی برات خریده باشهتش. مخصوصن در حیطهی لوازمالتحریر و نقرهجات-اکسسوریز. مثلن؟ مثلن همین آرتپن، دفترای مالسکین، گردنبند چوبیه، شب یک شب دو، دیوان سعدی، خودنویس نقرهایه، جعبهی جاقلمیم، خاطرات سیلویا پلات واقعنی، ژول و ژیم، سفر شب و خیلی چیزای دیگه.
از دیروز یه عضو عظیمالجثه به این خونواده اضافه شده. یه ماشین تحریر واقعنی با یه دسته گل ارکیده کنارش. با یه دسته کاغذ آ-چهار، تایپ شده، با یه یادداشت کوچیک روش. گمانم وقتش رسیده که با آدمهای قصهی من آشنا شوی. آدمهای فصل یکم. باقی فصلها را به مرور برایت خواهم فرستاد. فصل سوم از آنجا شروع میشود که تو آمدی. |
یکی از ضروریات مسافرت جادهای و شبای تحویل پروژه، همانا دریافت یه عالمه موزیک سلکشن است و بس. همینجوری که پریشب داشتم وسط فولدرهای اهدایی میچرخیدم ببینم چی گوش بدم چشمم افتاد به یه فولدر: آذین(لحظه). ازینروست که دو شبه دارم با سلکشن آذین مشق مینویسم بیکه خودش خبر داشته باشه به کل در زندگانی. یه همچین دنیای گِردی داریم ما.
|
Saturday, January 15, 2011
لذتِ خوندن نامه اسکاتلندیِ* دستنویس، وسط روزگار نامههای برقی، اونم از آدمی که همیشه آرزو داشتهم یه نوشته ازش داشته باشم، با خط خودش، شخصی.
|
مینسترونه درست کردم در حد الیزه. الی نه، الیزه. یعنی اگه تو این هوای به این زمستونی وسط آفتاب مِلوی ظهر نرفته باشین رستوران الیزه، بالای تندیس، که مینسترونی بخورین با سایر مخلفات، رسمن نیمِ زمستونتون بر فناست. رفته بودم تو آشپزخونه برفو تماشا کنم، هوس خرمالو کردم، در یخچالو وا کردم خرمالو بردارم دیدم یخچال -یخچال یکی از زشتترین کلمات تاریخه برای بادستنویسی- داره از شدت سبزیجات نصفهنیمه میترکه. علاجش مینسترونه بود. آقای نجف میگه مینسترونه سوپ رایج ایتالیاست و دست کم هفتهای یک بار در هر خونهی ایتالیایی پخته میشه، چون اجزای این سوپ غالبن باقیموندهی ترهباریه که در طول هفته مصرف میشه. ازین لحاظ یخچال ما هفتهای دوبار قابلیت مینسترونه شدن داره. تا سوپ بپزه، خرمالو خوردم و آب گذاشتم جوش بیاد. از وقتی این لیوان جدیده رو گرفتهم، مدام آب میذارم جوش بیاد. یه لیوان چینی -هم جنسش هم مِید-اینش هم دیزاینش هم کاربردش- که مخصوص چینی-ژاپنیهاست. یه صافی داره لیوانه، چینی، باید توش چایِ گیاه بریزی و روش آب جوش و در لیوانو بذاری یه ربع بمونه، بعد درش رو که برداری، هووووم، بویی بپیچد که مپرس. چند روز پیشا یه بسته چای هفتگیاه خریدم اصن واسه همین لیوانه. کف آشپزخونه سرامیکه. یخه. میرم جوراب حولهای پام میکنم بساط چای چینی رو روبهراه میکنم نمک فلفل سوپ رو میچشم زیرشو کم میکنم پناهنده میشم به کتابخونه. با بستهی ریتر اسپورت و بستهی سیگار و بستهای که الان آقا دولت آورده بالا. تلفنا خاموش. خونه ساکت. دستا جوهری. دماغ قرمز. اتاق پردود. شب امتحان. کف اتاق پر کتاب و دفتر و کاغذ و مقوا. صدای موزیک تا ته. دو صفحه نامههه رو سُر میدم زیر لپتاپ. عجالتن طاقت خوندنشو ندارم. باید چند روز بمونم همینجا.
|
Friday, January 14, 2011
لحظه نوشته:
«آدم گاهی، اشتباهی، پوستش را برعکس میپوشد. اینجور وقتها همهی درزها و شکافها میآیند رو، همهی وصلهپینهها، همهی زخمها. اینجور وقتها اگر به شوخی آرام بزنی به پشتش، یا حتی دست بگذاری روی شانهاش که اصلا تو راست میگویی، دردش میرسد به استخوان، داد میزند یکهو. تعجب نکن از این واکنش، که تو که فقط آرام زدی به پشتش که، دست گذاشتی روی شانهاش که. نگو چرا داد زد. نگو چرا همچین کرد. کمی بگذار به حال خودش باشد. آخر آدم گاهی تمام بخششها، فهمیدنها، اعتراف به اشتباهها و بزرگ شدنهایش را فراموش میکند. آدم گاهی پوستش را برعکس میپوشد.» این اجتنابناپذیره. یه وقتایی هست در زندگانی، که آدم پوستش رو برعکس میپوشه. طاقتش تموم میشه. همهچی میاد رو. اینجور وقتا تحملِ منای که پوستشو پشتورو پوشیده کار سختیه. خودم میدونم. خودم هم حتا حوصلهمو ندارم اینجور وقتا. بعضی آدما هستن در زندگانی اما، که بلدن اینجور وقتای واروییت، آروم بشینن کنارت. باهات چایی بخورن. بخندونت. سرتو گرم کنن. تحملت کنن. طاقت ورِ بیطاقتیت رو داشته باشن. بیکه بزنن پشتت. بیکه دستشونو حلقه کنن دور شونهت. عین وقتایی که میرسی دم آسانسور -سلام آقای آسانسورِ پیرِ غرغرو- میبینی خرابه. مجبوری چاهار طبقه رو با پله بری بالا. تو راه میفتی جلو، من پشت سرت. داریم حرف نمیزنیم. داریم پلهها رو میریم بالا. یهجایی از راهپله اما، نزدیکای پاگرد سوم، همونجوری که پشتت به منه و داری میری بالا، دستتو دراز میکنی طرفم. دستتو میگیرم و همچنان با پاهای خودم میام بالا. همون فشار کوچیک اما اندازهی صدتا آسانسور برا من کار میکنه. امنم میکنه. بهم قوت قلب میده. سخته پیدا کردن همچین آدمایی. سخته نگه داشتنشون. داشتنشون اما خوشبختیِ مطلقه. بیشکلی. من؟ ازین لحاظ آدمِ خوشبختیام من. تحقیقنلی. |
Sunday, January 9, 2011
امشب برای اولین بار متوجه شدم این نقطههای برجستهی روی شابلونها اتفاقی و الکی نیست.
|
سه روز بود به جز آش چیزی نخورده بودم. بالاخره امروز تونستم برم تو آشپزخونه. بیفتک آبدار درست کردم با پورهی سیبزمینی و قارچ و ذرت و سالاد. هی به موبایلم خیره شدم هی خیره شدم هی خیره شدم. آخرش زنگ زدم به بابا. نشسته بود داشت فوتبال میدید. شام نخورده بود. پرسید شام چی داری. گفتم بهش. یه خورده مکث کرد و یهخورده مِنومِن کرد بچهم. میدونستم چی داره تو کلهش میگذره. آخرشم یه جورِ محجوبانهای گفت تا بخواد برسه دیر میشه و غذا از دهن میفته. ایشالا یه شب دیگه. هیچی دیگه. بیفتکه نرفت پایین که.
|
هدف غاییِ زندگیم تا پایان سال اینه که این جمله بره تو مغزم لطفن:
“Perfection is not just about control; it is also about letting go” Black swan |
Saturday, January 8, 2011 |
آخر سر یه روز لباسای شستهشده منو میخورن. شک ندارم. همهجا پر از لباس شستهشدهست. پر از لباس اتونشده. دستهدسته، کُپهکُپه. عین آدمی که میخواد از رودخونه رد شه و باید از رو سنگا بپره خودشو برسونه اونور، باید برای رسیدن به حموم که ته اتاقخوابه به زور از وسط لباسا جای پا پیدا کنم. از لباس شستهشده متنفرم. متنفرم از لباسی که پررو پررو زل میزنه تو چشم آدم میگه تا اتوم نکنی تام نکنی همینجور بر و بر نیگات میکنم از جلو پات تکون نمیخورم. گاهی وقتا دلم میخواد یه جاروبرقیِ گنده بردارم تمام لباسای عوضیِ شستهشده رو جارو کنم دیگه جلو چشام نباشن. خونه پر از لباسه. دارم تو یه استخر پر از لباس خفه میشم. یکی شستنِ لباسا رو متوقف کنه لطفن.
|
DONE
یا آدمها تنهاتر، شکنندهتر و کمگناهترند از آنچه به نظر میرسند گفت اصن فکرشم نمیکردم موضعت اینقدر آروم و منطقی و منصفانه باشه. همین جملهش یعنی اینکه تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم. باورم کرد. بهم اعتماد کرد حتا. دلم میخواست بغلش کنم اون آخر. نکردم اما. جلوی خودمو گرفتم رسمن. خودِ طفلیش هم جرأت نکرد. راستشو بگم؟ قبل از سفر، هشتِ شب بود گمونم، که من با یه حالِ عصبانیِ پر از خشمِ درمونده زنگ زده بودم بهش. اونقدر آروم و ساپورتیو بود لحنش که رسمن حالمو خوب کرد. تمام این مدت احساس میکردم مدیونشم و باید یه جایی جبران کنم. امشب جبران کردم به نظرم. آخیشام و به نظرم امسال سهمیهی حرف زدن و نطق کردنِ ده سالِ آیندهمو هم مصرف کردهم. یه قطره هم ته باتریم نمونده. لطفن آخرین نطق امسالم باشه. دیگه بخوابم تا عید. |
Friday, January 7, 2011 |
Thursday, January 6, 2011
از اون وقتامه که باید کتاب و کوله و دفتر و آیپادمو بردارم برم فرودگاه، بیموبایل، بیآیپد؛ دو سه روز بعد برگردم.
|
Wednesday, January 5, 2011
وقتی موضوعی بهشدت بحثانگیز است - مثل هر موضوعی در رابطه با جنسیت - نمیتوان به بیان حقیقت امیدوار بود. تنها میتوان نشان داد که چه چیز باعث شده چنین عقیدهای شکل بگیرد. تنها میتوان به مخاطبان خود امکان داد که با توجه به محدودیتها و تعصبها و خصایص فردی سخنران، خودشان نتیجهگیری کنند. در اینجا داستان بهتر از واقعیت میتواند بیانگر حقیقت باشد. بنابراین، با استفاده از تمام آزادیها و اختیارات رماننویس، میخواهم داستان دو روز پیش از آمدنم به اینجا را تعریف کنم. لازم نیست بگویم آنچه شرح خواهم داد وجود خارجی ندارد؛ آکسبریج یک نامِ داستانی است، فرنهام هم همینطور؛ «من» فقط کلمهی مناسبی است برای کسی که وجود خارجی ندارد. دروغ از لبهای من جاری میشود، اما شاید حقایقی هم با آن آمیخته باشد. وظیفهی شماست که این حقایق را بیابید و تصمیم بگیرید آیا هیچکدام ارزش نگهداشتن دارد یا نه. و اگر نداشت، میتوانید همه را در سطل زباله بریزید و فراموش کنید.
اتاقی از آن خود --- ویرجینیا وولف |
دارم سیدیِ دوی بِست کلاسیکو گوش میدم و مشق مینویسم. بیهوا چشمم میفته این پایین رو تَبِ مدیا پلیر. نوشته «راخمانینوف». کات به خونهی شهره. هاها. سلام آقا. چهار شبه میشناسمتون. و اینجوریهاست که گاهی پانتومیم آدمو ناخواسته ارتقاء فرهنگی میکنه.
|
تو مگر این چیزها را حالا بیاد بیاوری
[متن را در فضای این موسیقی بخوانید: آواز شمارهی ۱ برای ویلنسل و ارکستر / اپوس ۱۴۱ اجرای ارکستر موسیقی نو بهرهبری و سرپرستی علیرضا مشایخی آلبوم: ارکستر موسیقی نو] یادت میآید یک سالت بود و مادر همیشه ترا به کولش میبست چون از پی سهتا دختر و پسر آمده بودی که هیچکدامشان چندماهی نپاییده بودند و عزیزت میداشتند و هنوز راهرفتن نمیدانستی و عصرها پدر اگر حالش خوش بود قزل را به حیاط میآورد و تو به ذوق میآمدی و جنگ تمام شده بود اما هنوز تنگسالی بود و چایی را با کشمش میخوردید چون قیمت قند به جان آدم بسته بود و پدر دست در جیب میکرد و مشت پر از قندش را بالا میگرفت و آنوقت قزل چراغپا میکرد و یال بلندش را به پشت میریخت و دمش زمین را جارو میکرد و با دستهای تاشده زیر سینهاش دنبال مشت پدر حیاط را دور میگشت و تو از شوق جیغ میکشیدی و آنوقت پدر مشت را در دهن اسب خالی میکرد و جلال تقلید پدر میکرد و جلال از جیب پدر قندها را کش میرفت و تو را وسط اتاق سرپا نگه میداشت و تو به قند عاشق بودی و ترا چراغپا میکرد تا ترا راهرفتن آموخت. یادت میآید سهسال و نیمت بود و تابستان بود و تو یکهفته بود در تب میسوختی و یکروز پزشکیاری که آنطرفها رد میشد با تهقاشق از گلویت چرک برداشت و در آب ولرم ریخت و گفت چرکها چون در آب حل نشده پس حتم پسرک دیفتری گرفته است و اگر ترا به شهر نرسانند کارت تمامست و جلال آنوقت ترا به کول بست و تا سر جاده یکنفس دوید و ترا سوار کامیون کرد و وقتی به آبیک رسیدید شب بود دیگر و منتظر ماشین دیگر ماندید و تو ناگهان سرت را بالا کردی و به دور و برت نگاه کردی و به جلال لبخند زدی و گفتی داداشی من گشنمه چون تبت رفته بود و پس از چندروز تو غذا میطلبیدی و جلال نان و چایی شیرین سفارش داد و باهم خوردید و شب را در همان قهوهخانه سرکردید و صبح به ده برگشتید و تو تمام راه از جلال کولی گرفته بودی. یادت میآید پنجسالت بود و مادر از ذاتالریه میمرد و تو هنوز مردن نمیدانستی اما جلال میدانست و ترا برداشت برد ماهیگیری و با قزنقفلی قلاب ساخت و آنرا به نخ بست و سر دیگر نخ را به سر چوبدست گره زد و برایت قزلآلا گرفت و تو کیسه دستت بود و جلال ماهیها را در کیسه میگذاشت و سرت گرم بود و مادر زیر خاک میرفت حالا و جلال میدانست و تو نمیدانستی و عصری به خانه وقتی برمیگشتید جلال پرسید خب چندتا ماهی گرفتیم و تو کیسه را دستش دادی و جلال نگاه کرد و دید همهاش قلوهسنگ بود چونکه تو ماهیها را یواشکی به آب میدادی و بجای آنها قلوهسنگ در کیسه میگذاشتی و به خانه برگشتید و مادر دیگر نبود و تو شبها عادت داشتی بغل مادر میخوابیدی و گریه کردی و بهانهی مادر گرفتی و آنشب کنار جلال خوابیدی و خواب ماهیهای نهر میدیدی. یادت میآید هشتسالت بود و جلال از سربازی برمیگشت و برایت توپ ماهوتی سوقات آورده بود و تو با بچههای ده که تابحال توپ ماهوتی ندیده بودند به بازی رفتی و دست رشته کردید و توپ ناگهان از دست یکی در رفت و در مبال همسایه افتاد و تو گریان به خانه آمدی و جلال گفت چی شده و خندید و گفت من جلال معجزهگرم و ترا به اتاق برد و تنگ عصر بود و درها را بست و چراغ لامپا روشن کرد و جانماز پهن کرد و به تو گفت آنسر بنشینی و از تاقچه مفاتیحالجنان پدر آورد و آنرا بر جانماز گشود و ورد خواند و بر کتاب دمید و ورد خواند و در هوا دمید و حالا بتو میگفت چشمهایت را هم بگذاری و میگفت حالا معجزهی جلال را به چشم خود میبینی و تو دل در دلت نبود و مضطرب بودی و حالا بتو میگفت چشمهایت را باز کنی و تو چشمهایت را باز کردی و بر مفاتیحالجنان گشوده یک توپ ماهوتی نو دیدی و از ترس جیغ کشیدی و توپ با کرکهای سفید و خطهای سیاه مارپیچش ترا لبخند میزد و جلال گفت نترس توپ مال تست و تو برداشتیش و دیدی راستی لنگهی همانیست که حالا در قعر چاه بود و از شوق توپ را بوسیدی و به جلال چنان نظر میکردی که گویی جلال خود خدا بود و توپ را قایم کردی و دیگرش دست بچهها ندادی و سالها نگهش داشتی و نمیدانستی جلال با خود از شهر دوتا توپ یکشکل ماهوتی آورده بود و یکی را دست تو داده بود و اگر دومی را هم گم میکردی دیگر هیچ معجزهیی کارگر نبود و تو نمیدانستی همهی معجزهها فقط یکبار تکرار میشوند. تو مگر این چیزها را حالا بدانی. تو مگر این چیزها را حالا بیاد بیاوری. فیل در تاریکی --- قاسم هاشمینژاد [از گودر پرسیوال] |
Tuesday, January 4, 2011
یه سری حرفا نباید به زبون بیاد. هرگز. این خیلی سادهست. یکی از بدترین سوالهایی که تو شوی The Moment of Truth مطرح شد، که رسمن حال منو بد کرد، جایی بود که مجری از دختره پرسید: آیا حاضری با مردی مثل پدرت ازدواج کنی؟ دختره گفت نه. هنوز که هنوزه ته اون قسمتو ندیدم. حاضر نشدم چهرهی پدره رو ببینم بعد از اون سوال. آدما نباید طاقتِ همچین سوالایی رو داشته باشن.
|
اینقدر آدما تو این مدت حرمتشکنی کردهن که حق داره باورم نکنه. نمیتونم درک کنم آدما چهجوری میتونن به خودشون اجازه بدن اینهمه پردهدر باشن. چهجوری حاضرن در مقام دانای کل اینقدر یه طرفه قضاوت کنن. حاضرم با هرجور آدمی کنار بیام، به جز این سلیطههای پرمدعای روشنفکرنما.
|
میدونی یه چی فکر میکنم؟ به اینکه وقتی شمارهمو میبینه رو گوشیش، چه حسی بهش دست میده. دلم میخواد قبل از جملهی اول، بهش بگم بهخدا من فقط زنگ زدهم بهت بگم میفهممت. من دارم محکومت نمیکنم. برخلاف همه که دارن احساسی برخورد میکنن، من دارم کاملن درکت میکنم. حتا شاید ته دلم تو تیم توام. میترسم ولی فرصت نده این حرفا رو بزنم بهش. اونقدر تو این مدت همه یهطرفه محکومش کردهن، که شاید اصن نتونه باور کنه میخوام بهش سیمپتی نشون بدم. حق داره. همون که گفتم. انگار تمام دنیا فراموش کردهن که بابا، There are two sides to every story. اونقدر خودم قربانیِ این ماجرا بودهم که بفهمم چیزی که الان بیشتر از همه احتیاج داره، اینه که یکی بهش بگه اوهوم2، درکت میکنم. اینجاها رو بهت حق میدم. اه. کاش میشد قبل از اینکه گوشی رو برداره اینا رو بهش بگم. کاش باور میکرد نمیخوام محکومش کنم.
|
بهتعویقانداختن. کلمهی درستش هی به تعویق انداختن بود. گفتم بذار از راه برسم، بعد. بذار شام بدم، بعد. بذار بخوابن، بعد. بذار دو سه تا تلفنای که باید رو بزنم، بعد. بذار کرمهای صورتمو بزنم، بعد. هنوز یازده نشده. همهچی داره کش میاد. برای تلفن زدن بهش دیر نیست. میرم تو آشپزخونه. بیهدف میچرخم. زیر کتری رو روشن میکنم. کیتکت زیرزبونیمون تموم شده. ظرفای خشکشده رو از تو ماشین درمیارم جابهجا میکنم تو کابینتها. انارا رو میریزم تو کشوی یخچال. نون خرمایی رو میذارم رو تخته، دو برش بزرگ میبُرم ازش. میذارمشون تو بشقاب آبیه. چایی میریزم برای خودم. میام تو کتابخونه. خیره میشم به لیوان چایی. خیره میشم به نونِ خرمایی. زل میزنم به گوشی تلفن. ساعتو نگاه میکنم. دیر نیست. تلفنو نگاه میکنم. ازت متنفرم تلفن. یه برش از نونو شروع میکنم به خوردن. بیچایی. تلفن بزنم؟ تمام هفته رو داشتم به این فکر میکردم که تلفن بزنم؟ طاقت ندارم امشب. هنوز طاقت ندارم. اگه بخواد حرف بزنه چی؟ تمام شبو پیش رو داریم. نمیتونم. حتمن گریهم میگیره. فردا زنگ میزنم که بیرونام، از موبایل، که یعنی سرم شلوغه نمیتونم زیاد حرف بزنم. آره. فردا زنگ میزنم. تلفنو میندازم تو کیفم که پایینِ میزه. نمیخوام چشمم بهش بیفته هی. سیگار روشن میکنم.
|
Monday, January 3, 2011 Ha2 Married couples have dinner, lovers have lunch. The next time you see a couple in a little bistro having lunch, try taking a photo - they'll bite your head off. Try the same thing with a couple having dinner and they will smile and pose for the camera. Love Lasts Blah2 --- Frederic Beigbeder |
بلوز شلوار گرم و نرم میپوشم با جوراب حولهای و ژاکت و ماگ الاغه پُرِ چایی کتابمو برمیدارم یه پتو میپیچم دورم میشینم رو صندلی گندههه، هی تاب میخورم و هی کتاب میخونم و هی به هیچی فکر نمیکنم.
امشب دیگه نمیکِشم، همون «فردا یه فکری میکنم بالاخره». |
Sunday, January 2, 2011
There are two sides to every story
یه روز گفتم آقاجان، دست و دل من جای دیگهای گیره. این رابطه رابطهبشو نیست. نمون. برو. رفت. بعد از یه مدت برگشت. گفت اومدهم که بمونم. گفتم عشقِ یهطرفه هیچوقت به هیچجا نرسیدهها. درد میکشی. نمون. برو. گفت لطفن بذار هر کی واسه خودش تصمیم بگیره. گفتم خب. موند. گاهی همهچی خوب بود، گاهی همهچی بد. هر کی خودش برا خودش تصمیم گرفته بود. همون جور که قرارمون بود. آدمای بیرون اما شروع کردن وقتایی که همهچی بد بود رو تماشاکردن، نقدکردن، پچپچکردن. اون شد آدم مظلومهی قصه، من شدم دیو دو سرِ ماجرا. |
مِن باب قوانین کپی-رایت و کپی-لفت و الخ، این تابلوی گوسپند-نشانِ این بالا کار آقای اولدفشن خودمونه.
|
Saturday, January 1, 2011
«کپی برابر اصل»، یا چگونه امرِ فِیک را جای امرِ واقعی قالب کنیم و برعکس، یا با من بودید آقا؟
چی شد که تصمیم گرفتیم همفیلمبینی؟ لابد یه شب که دستهجمعی داشتیم از تماشای یه تئاتر برمیگشتیم، شروع کرده بودیم که چه کیف داره آدما بشینن بعد از تماشای یه فیلم یا تئاتر، حسهاشونو بنویسن دربارهی فیلم. حرف بزنن راجع بهش. تأکید هم کرده بودیم که همهمون میدونیم اگه بخوایم نقد درست حسابی بخونیم بهتره بریم سراغ فلان مجله، فلان سایت، فلان کتاب. تو همفیلمبینی اما یه مشت آدمِ غیرِ منتقدیم که قراره صرفن حس و حالمون رو بعد از تماشای یه فیلم بنویسیم. همین. «کپی برابر اصل» رو دیرتر از بر و بچ دیدم. بنابراین تا قبل از تماشای فیلم، کلی کامنت مختلف شنیده بودم راجع بهش. من؟ من دوست ندارم تا قبل ازین که فیلمی رو برای بار اول ببینم، برم راجع بهش تو اینترنت سرچ کنم یا نقد و ریویو بخونم یا هرچی. معمولن ترجیح میدم اولین برخوردم با فیلم کاملن ویرجین و بیواسطه باشه. مضافن اینکه حال و هوایی که دارم توش فیلم میبینم هم رسمن مؤثره تو ارتباطم با فیلم. معمولن ترجیح میدم فیلمی رو که قراره برای اولین بار ببینم، تنها ببینم. کم میشناسم آدمی رو که حاضر باشم باهاش یه فیلمو برای بار اول ببینم. آدمای دور و بر، هر کدوم یه جورایی دیسترکت میکنن آدمو. گاهی با کامنتاشون، گاهی با میمیک صورتشون، گاهی با صدای نفس کشیدن و ها کردنشون حتا. جو میدن به فضا. من ترجیح میدم فیلمو تو یه فضای خنثا ببینم و خودم صرفن با تمام حسهای شخصیِ خودم باهاش ارتباط برقرار کنم. یه معدود آدمایی هستن در زندگانی اما، که مخصوص همفیلمبینی ساخته شدن گمونم. اینقدر پائن و اینقدر بلدن باهات فیلم ببینن، بلدن حین فیلم چهجوری باشن، که اصن بعد از یه مدت سختت میشه بیاونا فیلم ببینی. مثلن؟ Enter the Void. «کپی برابر اصل» رو اما بدجور دیدم. قبلش شنیده بودم فیلم یه آقایی داره که من خیلی ازش خوشم خواهد اومد. بعد من هی منتظر بودم از آقاهه خوشم بیاد، نیومد ولی. خب آخه آدم همینجوری ساموار که از هر آقای جاافتادهی موجوگندمیای نمیتونه خوشش بیاد که. شیمل یه جورایی منو یاد همایون ارشادی مینداخت. بدتر از اون یاد شوهر تهمینه میلانی حتا. سرد بود. «آن» نداشت. آقای چهل و چندسالهی جوگندمیِ نویسندهی خوش قیافه بود که باشه، «آن» نداشت ولی. برعکس یه آقایی هست تو کلاس ما، که روز اول که اومد نشست ردیف جلوی من، کلن ساموار عاشقش شدم. اصن نمیدونستم کیه و چیکارهست، حتا قیافه و ابعادش هم زیاد عجیبغریب و خاص نبود. ولی یه چیزی داشت لعنتی، که در همون نگاه اول منو گرفت. بلد نیستم بگم چی داشت، فقط میدونم یه «آن»ای داشت که به نظر من خیلی س.ک.ثی و جذاب بود؛ که آقای شیمل نداشت. شنیده بودم «فیلم خوبی نیست، اما تو ازش خوشت میاد». زیاد هم فیلم بدی نبود، اما من ازش خوشم نیومد. فیلمِ من نبود. به قول لاله «زمانی دیدن یک اثر هنری میرود یک جای خوبی از وجود آدم که یک خاطرهای را برای آدم زنده کند. اصلن گاهی آدم نمیداند این خاطره چیست. خاطره شاید نه. شاید یک ارجاعی به یک حقیقتی باید داشته باشد. یک حقیقتی که آدم تجربه کرده. شاید نه تمام و کمال. شاید یک تجربهی عامی که در یک صورت خاص محقق شده». این فیلم هیچ جای من نرفت. یه جاهاییش منو یادِ «بیفور سانرایز» یا «این د مود فور لاو» انداخت، اما گیر نکرد بهم. باهاش هیچ ارتباط شخصیای برقرار نکردم. «فضا»شو دوست نداشتم. به نظرم بُعد نداشت. همهچی تو محور ایکس و ایگرگ بود. همهچی رو داشت از رو فیلمنامه میخوند برامون. تماشای صحنهها حسای اضافه بر متن بهم نمیداد، که نگفته باشه و من خودم گرفته باشم. که من به واسطهی تجارب شخصیم باهاش ارتباط برقرار کرده باشم. «بیتوین د لاینز» نداشت برای من، همهچی رو نوشته بود. واسه همین بود که گفتم اینجا هم که ««کپی برابر اصل» فیلمِ من نبود. چرا؟ چون علیرغم سوژهی فوقالعاده جذابش، پرداخت فیلم چیزی فراتر از متن به من نمیداد. چهبسا اگه فیلمنامه رو میخوندم، با توجه به نوشته-آبسسد-بودنم لذت بیشتری میبردم حتا. تو «فانی گیمز» اما، چه جوری میشه اون فضا رو صرفن با خوندن شرح صحنه تصور کرد؟» کلن؟ کلن میخوام بگم با توجه به عنوانِ همین پست، و با توجهتر به منای که داره یه عالمه وقت وسطِ کپی و اصل زندگی میکنه، فیلم نتونست منو بگیره. همین. Labels: از همفيلمبينیها |