Desire knows no bounds |
Friday, July 31, 2009
اترنال سانشاين آو د بلاهبلاه، وبرعکس
يه وقتی هست* که آدم، مث قصهی فيلم، تصميم میگيره بده خاطرات گذشتهش رو پاک کنن. بعد من و توی تماشاگر، داريم همزمان دو تا قصهی موازی میبينيم. تو يه قصه داريم آقاهه رو در زمان حال میبينيم، که داره خاطرات گذشتهش يکی يکی پاک میشه، و تو قصهی موازی داريم جريان آشنايی آقاهه و خانومه رو میبينيم، که چی شد که اينجوری شد. يعنی يه قصه از اول داره روايت میشه، تهش قراره برسه وسط قصهی قبلی که از همون زمان حال شروع شده و رفته جلو. يه وقتی هم هست که آدم، مث قصهی يه فيلم ديگه، تصميم میگيره بزنه خاطرات گذشتهش رو پاک کنه. بعد من و توی تماشاگر، داريم همزمان دو تا قصهی موازی میبينيم. تو يه قصه داريم آقاهه رو در زمان حال میبينيم، که داره خاطرات گذشتهش رو يکی يکی پاک میکنه، و تو قصهی موازی داريم آقاهه رو میبينيم، که داره خاطرههای آيندهش رو هم يکی يکی پاک میکنه. يعنی يه قصه داره از وسط روايت میشه، تهش قراره برسه به يه قصهی ديگه که همهش پاک شده، هم از وسط به اول، هم از وسط به آخر. بعد من و توی تماشاگر، هردو میدونيم چی شد که اينجوری شد. *است بنويسم آخه، خداييش؟ اينه که میگم رسمن کانتکست-بيسئه. |
Shared by NewshA اوه اوه. عجب داستانی توی دستهای زن ه س . 2 comments on this item shared by you AliB: نه بابا. داشته کوکو سیب زمینی درست می کرده دستش الان سیب زمینی ایه نمی خواد یارو رو کثیف کنه. Mandana: کوکو سیب زمینی :D Reply by comment Add a comment to your shared item: Your comments are visible to anyone who can see the original shared item. Post comment Cancel 18 comments on this item shared by Masoudeh Mohammad Javad: چه داستانی؟ you: داستان داره رسمن، ال حس خانومه.Edit | Delete Masoudeh: اوهوم ال شک مستترهش حتی crux: من رو یاد کوری می ندازه، بگو کجاش می تونست این صحنه رو داشته باشه gellare: دستای خانومه داره میگه:آخه من چیکار کنم با تو you: حتا ال دیگه دوست نداشتن، همینجوری مونده بودنEdit | Delete Amin: من آخر نفهمیدم این ال که میگین یعنیــــی چه!ولی NewshA خوب نکته بین هستا mac mac: داره میبخشدش، ال حس پشیمونی آقاهه you: نتچ. اگه میخواست ببخشتش که دستشو سُر میداد لای موهای آقاههEdit | Delete mac mac: میترسه اگه سُر بده سرشو ورداره تو چشاش نگا کنه. Masoudeh: من وحدت با آیدا نبخشیده نمیخوادم ببخشه. مونده چیکارت کنم ال دلسوزی خیلی کم حتی hooman rezaeian: خدا بزرگه حالا you: اوهوم. دلسوزی هم که اصولن تکلیفش معلومه. همین حالت کرخ دستهاست. همین لحظههایی که کش میاد نمیدونی چیکارشون کنی.Edit | Delete Danial: کلن خفنه داستانش Masoudeh: ها آره آیدا همون لحظهها که کش میاد، دقیقن. همون لحظههای پتانسیل داری که فعاله اما ساکنه. بعد ول نشدنه تن آقاهه رو داری. داره زور میزنه خودشو جا کنه ولی جاشدنی نیست. دستای خانومه انگار هیچوقت نمیخواد ببخشه بسکه یخه gellare: میخواد ببخشه اما باید زمانبندی خاص خودشو طی کنه.آخرش میبخشه ولی you: کی تا حالا تونسته از ته دل واقعنی ببخشه؟ فوقش آدما بتونن رد شن، کنار بيان، به روی خودشون نيارن.Edit | Delete crux: کارپه دایم جای این حرفت این جا خالی بودمرسی |
Thursday, July 30, 2009
الان دقيقن وقتشه که اون دو سه تا جملهی کذايی از «ديوانگی در بروکلين» رو کوت کنم اينجا و برم پی کارم.
|
وسط مردم-شناسی*ايم که دوستان میفرمان:
تو مث مامانمولیای هرجا بخوای باهوشی مامانمولی هم فقط هرجا بخواد، میشنوه |
وقتی ازت سؤال میکنن، اصن گوش نمیدن تو چی جواب میدی. منتظرن نوبت حرف زدنشون بشه تا ناناستاپ همون حرفای خودشون رو بزنن باز، انگار نه انگار که الان بهشون چی گفتی. اين يهريزحرفِخودشونوزدنئه رسمن میره رو اعصاب آدم. اينکه همهچی رو دارن از پی.او.وی خودشون نگاه میکنن و حاضر نيستن واسه يه لحظه مکث کنن، دهنشونو ببندن، و خودشونو بذارن جای تو، واسه يه لحظه فقط. بعدم که در نهايت آرامش و ادب نظر نهايیت رو اعلام میکنی، جوش ميارن و آسمون ريسمون رديف میکنن که اينجوری داری تمام پلهای پشت سرت رو خراب میکنی و بلاهبلاه. همچين آدمايیان زنهای زندگی من. در اکثريتان. با هم متحدن. در کمتر از نيم ساعت يکی بعد از ديگری زنگ میزنن بهت و با لحنهای مختلف، همه يه حرفو بهت تحويل میدن، همه از دم کپی-پِيست. خوب خيالی نيست. همينيه که هست ديگه، ها؟ اما بابا که زنگ میزنه، دوتا جملهی اولو که میگه، ديگه نمیتونی ساکت بمونی. در کسری از ثانيه میری رو منبر و هفت دقيقه يه نفس حرف میزنی. بیسانسور. بیملاحظه. بیزرورق. حرفات که تموم میشه، صدای باباهه آروم و مطمئنه: راست میگی بابا، هرجور خودت صلاح میدونی. بيام دنبالت بريم چلوکباب بخوريم؟ گوشيو که میذارم پسره ازون يکی اتاق مياد بيرون. بغلم میکنه که: تو که میدونی اونا حرفای تو رو نمیفهمن. ولشون کن ديگه. اصن بيا برو استخر. من به همستره غذا میدم. حسوديم میشه که اينقدر میتونن آروم و غيراحساساتی با همهچيز برخورد کنن. اينقدر طبيعی بپذيرن حق با توئه، ولو بر خلاف قواعد قبيله باشه. منطقی، قائم به ذات، در اقليت. همچين آدمايیان مردای زندگی من.
|
در رؤيايی «خانهيی بدنام» ديدم. «هتلی که در آن جانوری میپوسيد. تقريبن همه تنها آب حيوانِ پوسيده میخوردند.»
خيابان يکطرفه -- والتر بنيامين |
تنها راه شناختن يک نفر، دوستداشتن او بدون هيچ اميدی است.
خيابان يکطرفه -- والتر بنيامين |
خوشبختی يعنی توانايیِ شناختنِ خود، بدونِ ترسيدن.
خيابان يکطرفه -- والتر بنيامين |
بريدههايی از تکنيک نويسندگی در سيزده نهاده:
- میتوانی از نوشتههايت با ديگران سخن بگويی، اما تا کتاب تمام نشده است، چيزی از آن برای ديگران نخوان. - در محيط کاریات از ميانحالیِ زندگی روزانه اجتناب کن. يک آرامش نسبی که همراه با سروصداهای کسلکننده است، خفتبار است. - از نوشتافزارِ هر چه پيش آمد خوش آمد استفاده نکن، پافشاری در استفاده از نوع معينی کاغذ، قلم و مرکب سودمند است. دنبال تجمل نیاش، اما وفور اين ابزار شرط ضروری است. - کلام، انديشه را فتح میکند؛ اما نوشتن است که بر آن مسلط میشود. - اثر، صورتکِ مرگ برای طرحِ ذهنی است. خيابان يکطرفه -- والتر بنيامين |
هنرمند عازم فتح معناها میشود.
آدم عادی پشت موضوع سنگرگيری میکند. خيابان يکطرفه -- والتر بنيامين |
اگر نوشتار، قرنها پيش شروع به شکلگيری کرده بود، و از سنگنبشتههای عمودی به حالت دستنوشتههای منتشر بر سطح مايل کرسیها تبديل شد و سرانجام با چاپ کتاب در بستر خود قرار گرفت، اکنون نيز به همان آهستگی دوباره سر از زمين بلند میکند: روزنامه را بيشتر نه در حالت افقی که در حالت عمودی میخوانند. فيلم و آگهیهای تجاری واژههای چاپی را يکسره در سطح عمودی ارائه میکنند؛ و پيش از آن که کودکی در عصر ما با کتاب آشنا شود، چشمانش چنان در معرض کولاکی از حروف متغير، رنگی، و متناقض قرار میگيرد، که احتمال ورودش به آرامش باستانی کتاب کم میشود.
خيابان يکطرفه -- والتر بنيامين |
اولين قاعدهی دل به دست آوردن: خود را هفت برابر کردن، و از هفت سو دورِ زنِ مطلوب را احاطه کردن.
خيابان يکطرفه -- والتر بنيامين |
بعضی استريتهای متوسط هستند در زندگانی، که میشود گیهای عالیای باشند رسمن.
مثلن؟ بارکد. |
من الان اگه يه آيدای 2002 بودم مینوشتم هووووم، چههمه مث قديما بود ديشبمون که.
|
Tuesday, July 28, 2009
اين همستره رسمن خودِ بامیئه. نه تنها تا پنج و شيش صبح بيداره و عادت داره وقتی همه بيدار و سرحالن تازه بگيره بخوابه، بلکه وسط اينهمه کاغذ، فرت اومده پرينت چگونه دربارهی کتابی که نخواندهايم صحبت کنيم رو جوييده.
|
Monday, July 27, 2009 D:
Surprise is a brief emotional state that is the result of experiencing an unexpected relevant event. Surprise can have any valence; that is, it can be neutral, pleasant, or unpleasant. Spontaneous, involuntary surprise is often expressed for only a fraction of a second. It may be followed immediately by the emotion of fear, joy or confusion. The intensity of the surprise is associated with how much the jaw drops, but the mouth may not open at all in some cases. The raising of the eyebrows, at least momentarily, is the most distinctive and predictable sign of surprise. [+] |
رقيب هم قَدَرَش خوب است آقا، بهخدا
من از بعضی آدمها میترسم. يعنی میدانی؟ اصلن از بعضی آدمها بايد ترسيد. از بعضی آدمهای متواضع و مهربان که هيچ نظر خاصی ندارند که با همهچيز موافقاند که با هيچچيز مخالفت خاصی ندارند بايد ترسيد. از آدمی که همهجوره با تو راه میآيد هيچوقت نظرش را به تو تحميل نمیکند بايد ترسيد. از آدمی که مغرور نيست از آدمی که غرور ندارد هيچوقت غرورش جريحهدار نمیشود. آدمهايی که بلد نيستند مغرور باشند، عزت نفس هم ندارند. ترمز هم ندارند. حد و مرز خاصی قانون و مقررات خاصی هم ندارند. هيچ ابزاری وسيلهای حربهای نيست که بشود با آن احساساتشان را مهار کرد، کنترلشان کرد. هيچ جوری بهشان برنمیخورَد، لااقل آنجور که بايد بهشان برنمیخورَد. آدمِ رفتن نيستند. آدمِ هرکاری هرچيزی بههرقيمتیاند. من آدمِ خطقرمزنداری هستم. اما هميشه افساری دارم که میشود گرهاش بزنم به تير چراغ برقای، درختای، جايی، و ديگر جلوتر نروم، بمانم. اصلن من مامان را توی دلم تحسين میکنم وقتی از صندلیِ فرمانروايیاش يک قدم هم نمیآيد پايين، وقتهايی که غرورش جريحهدار میشود. توی دلم قربانصدقهی دخترک میروم وقتی میرود توی اتاقش در را محکم میبندد شام هم نمیخورد، حتا سيبزمينی سرخکردههايش را. اين يعنی برای خودش، برای حرفش، برای نظرش ارزش قائل است. يعنی به خودش ايمان دارد احترام میگذارد. يعنیتر برای خودش اولويت قائل است، نه هرکاری به هرقيمتی. يعنی بلد است به آدم حالی کند حد و مرزش را. قلمرو فرمانروايیش را. اصلن من از آدمهايی که تريتوری خودشان را، امپراتوری خودشان را ندارند میترسم. از آدمهايی که رسمالخط شخصی قرائت شخصی يوزرمَنوال شخصی خودشان را ندارند میترسم. آدم مغرور بلد است وقتش که شد راهش را بکشد برود پی کارش. بلد است دُمش را جمع کند بگذارد روی کولش برود پی کارش. اما آنيکی آدمها، دُمشان را میکنند توی چشمت. آدمِ رفتن نيستند. آدمِ ماندناند به هر قيمتی. و آدمی که قيمت خودش را نداند قيمت هيچچيز و هيچکس ديگر را هم نمیتواند بلد نيست که بداند. فقط از اين آدمهاست که هر کاری بگويی برمیآيد. پ.ن. اسفند هشتاد و هفت |
احيانن کسی اين دور و برا نيست يه آقای پارتی داشته باشه تو شاتل يا داتک؟
|
اگر مانعی بر سرِ راهِ وصال ايجاد شود، همان لحظه خيال کهنسالی رضايتآميزی در کنار هم ظهور میکند.
خيابان يکطرفه -- والتر بنيامين |
sideweblgs
|
مدتها بود «اخمِ مخصوصِ زنهای تنها به سفر رفته»مو استفاده نکرده بودم.
|
Sunday, July 26, 2009 |
خوب؟
بعد يکی هم بايد بردارد بنويسد ازين گودرهای دونفره، ازين پستها و عکسهايی که يکهو ناغافل میبينی يکی برايت فرستاده، وايا گودر-ميل. بعد يک جورِ خوبِ خصوصیای لبخندت میشود اصلن. که هه، چه من را پيدا کرده وسط آنهمه شلوغی، وسط آنهمه سروصدا. حالا يک وقتی طرف، آدمِ خودِ توست، رفيق گرمابه وگلستانيد با هم، يکوقتی هم يک غريبهای از آن سر گودر، که فقط آیدیهای هم را بشناسيد فوقش. بعد خوب يعنی توی همين جمع کوچک هستند آدمهايی، آدمهای ناشناس بیصدايی که دستخطات را بلد باشند، که با ديدن فلان چيز ياد يک آيدايی بيفتند که اگر دو دقيقه بعد توی خيابان از کنارشان رد شود، هيچ نشناسندش. حالا گيرم خيلی وقتها فلانچيزهاشان گوسفندی، قورباغهای، جانوری چيزی باشد، يا فوق فوقش خربزهای خرمالويی سوشیای لوازمالتحرير هيجانانگيزی چيزی. |
بیاعتمادیهای صادقانه، عاشقانه، شرافتمندانه
وی اس عشق مطلق، اعتماد مطلق، سرخوردهگی مطلق، بيزاری مطلق |
مردی که زنی را دوست دارد، تنها به نقصهای معشوق، به هوسها و ضعفهای او نيست که وابسته است: چينهای صورتش، خالهايش، لباسهای ژندهاش، و يکوَری راه رفتناش، او را استوارتر و بیرحمانهتر از هرگونه زيبايی به زن وابسته میکند. اين را ديریست همه میدانند.
خيابان يکطرفه -- والتر بنيامين |
قدرت نهفته در يک جادهی روستايی وقتی در آن قدم زنيم متفاوت است با وقتی از رويش با هواپيما بگذريم. به همين نحو، قدرت نهفته در يک متن وقتی آن را بخوانيم متفاوت است با وقتی از رويش نسخهبرداری کنيم.
خيابان يکطرفه -- والتر بنيامين |
اين روزها کسی نبايد به «صلاحيت» خود بيهوده اعتماد کند. قدرت اصلی در بديههسازی است. همهی ضربههای کاری با دست چپ فرود میآيد.
خيابان يکطرفه -- والتر بنيامين |
قانع کردن، تصاحب کردن [يک نفر] است، بدون آن که لقاحی صورت پذيرد.
خيابان يکطرفه -- والتر بنيامين |
امروزه ساختار زندگی، بيش از آن که متأثر از باورها و اعتقادها باشد، در يدِ قدرتِ رخدادهاست؛ رخدادهايی که هيچگاه اساسِ آن باورها و اعتقادها قرار نگرفتهاند.
خيابان يکطرفه -- والتر بنيامين |
Saturday, July 25, 2009
نامهی استاد خلاقيت ترم دوی وارده: اگه میشد همون وسط يه اسکيس میزدم ازت
طبق قانون مورفی وقتی پخش و مست و منگ، ولو شدهايد پای بساط ورق، میفرستندتان خريد که خودت بايد بری باهاشون، اينا نمیدونن چی بخرن. تو هم همانجور پخش و پيژامهای، پيرهن پسرخالههه را میکشی تنت میری باهاشون به سمت سوپر وسط جاده. خريدها را میکنی و خودت زغال-خيارشوربهدست راه میافتی طرف ماشين. بعد يک تصنيف قديمیای هم با صدای بلند دارد پخش میشود از ماشينتان که پيرهن صورتی دل منو بردی. بعد میبينی يکی از ماشين بغلی دارد سلام میکند به اسم. برمیگردی میبينی بَه، استاد کچلجان است، شيک و تر و تميز، با نيشی گشاده. با خودت فکر میکنی ما يه ساله که با هم قهريم و الان لابد سلامش که تمام شد میرود پی کارش. اما نمیرود که. پياده میشود به احوالپرسی و از آن يکی در، آقای خلاقيتِ ترم دویمان پياده میشود، گشادهتر. يک ترم تمام کلکل داشتيم که من آدمِ محترمی هستم، ايشان میگفت نع، تو هم ذاتن لنگهی خودمونی. آهنگ ماشينمان میرود تِرَک گلپریجون. بعد استاد کچلجان قهر يکونيمسالهمان يادش رفته میايستد نيمساعت به گپ. وسط حرفها، دوستش برمیگردد سمت ماشينشان، از استاد ما تميزتر و اتوکشيدهتر. استاد معرفیمان میکند: ايشون همون خانومِ فلانی هستن که پاياننامهشون رو تعريف کردم براتون. آقاهه سرتاپای من را نگاه میکند و دست میدهد و توی سرتاپای من دنبال رگهای از پاياننامهام میگردد. استاد ادامه میدهد خانومِ فلانی وبلاگ هم دارند، اسم وبلاگت چی بود؟ آقاهه خودش يکی ازين وبلاگمعماریدارهای اتوکشيده است. اسم وبلاگم را میگويم طبعن، عبارت کاملش را. آهنگ ماشينمان میخواند بگو کيوان دوست داری يا بيارم عليشمس واسه تو. |
?R U Gooder or what
.I believe that individual evolution is being replaced by sth else, by a shared evolution Duplicity |
در قبيلهی اجدادی سی گوا تو ويت سينيور، رسم بر اين است که آدمها را فردای سالروز تولد چهل و پنج سالگیشان -اگر خودشان به دليل ديگری نمرده بودند- میخورند. خيلی آرام و بیسروصدا. انسان چهل و پنج ساله آنقدر فهميده است که بفهمد وقت رفتن است.
شهر باريک -- آيدا احديانی |
جیميل روزی زيادتا ميل داره توش ديگه، خب؟ بعد بيشتر ميلها هم دو سه خطیان، آدم فرت همون لحظه جواب میده و میره. بعد اما بعضی ميلها هستن در زندگانی، که فِرتای نيستن. واسه همون لحظه جواب دادن نيستن. بايد ستارهدارشون کنی بمونن واسه شب، واسه سر فرصت، که بيای پخش شی آرومآروم بخونیشون، بیگودر و بیجیتاک و بیسروصدا. بعد اينجوری میشه که تو امروز که يه روزِ نسبتن سر فرصتيه میری سراغ ستاردآيتمز و يه ميلای رو میبينی مال دوازده روز پيش که بايد همون شب جواب میدادی قاعدتن که همزمان شده بوده با يه اتفاق ناخوشايندی، که گذاشتیش واسه يه وقت خوشايندتری، که مونده تا حالا.
من دونقطه رومسياه. |
Wednesday, July 22, 2009
من يه جايزه دارم که حالمو کلی پنجشنبه کرد
اوهوم |
کی فکرشو میکرد سر و کلهی آقای ق.ق به واسطهی فرار يه همستر از قفسش دوباره پيدا شه؟
آقای ايگرگ کاغذا رو میذاره رو ميز، تکيه میده عقب، آرنج چپش رو لم میده رو دستهی مبل و نگانگام میکنه که: اگه میشد با يه سرنگ گنده اين رمانتیسيسم و سانتیمانتاليسم رو از تو اون کلهت بکشم بيرون، يه لحظه هم صبر نمیکردم. اولين باره اين کفشا رو پاش میبينم. خوشگلن رسمن. اين در حاليه که من سه ساعت تمام نشسته بودم قصههه و ديالوگهاش رو به شدت رمانتیسيسمزدايی کرده بودم به زعم خودم. -الان خيلی ضايعست آدم وسط نثر به اين شکستهای از «به زعم خودم» استفاده کنه؟ مثلن جاش بنويسم «خير سرم»؟- بعد اصن من نمیفهمم چرا اون سرخوشیها و ولنگاریهای آدمه میتونه بمونه تو جملهها، اما اين رمانتيکبازیهاش نه؟ مگه نه اينکه هردوشون بخشی از منن؟ من چرا الان بايد چارزانو نشسته باشم رو دورترين مبل آخه؟ دوباره نگانگام میکنه که: تو برو يه تيکهی رمانتيکت رو بيار به من نشون بده، خودم همين قصهتو چاپ میکنم با دستای خودم. تو فقط جاهايی رو درست مینويسی که يا سرخوش باشی، يا شمشير دستت باشه. بقيهش رو ميفتی رو دندهی لفاظی، بسکه جزو ذاتت نيست. بابا آخه تو داری به ديالوگای آقای ق.ق هم ايراد میگيری. اونکه ديگه من نيستم که، خودش همين ريختيه. همين ريختيه حالا؟ خم میشه طرف ميز، آرنجاشو تکيه میده روی پاش، سيگارو میچرخونه بين انگشتاش و همزمان میلغزونتش رو لبهی زيرسيگاری: تو بهش فضا بده، بعد ببين چهجوری باهات صحبت میکنه. من ديگه هيچی از حرفاش سر درنميارم و تا دماغ میرم تو فنجون قهوهم. چهجوری دقيقن؟ |
در سوگِ زوالِ نقد نشستن بلاهت است. زيرا خيلی وقت است موعدش به سر رسيده است. نقد يعنی در فاصلهيی صريح قرار گرفتن. نقد در جهانی در جايگاه مناسب خود قرار گرفته بود که ديدگاهها و چشماندازها اهميت داشت، و هنوز میشد نقطهنظری اختيار کرد.
خيابان يکطرفه -- والتر بنيامين |
Tuesday, July 21, 2009
...
همداستانی را بلدی؟ فرق میکند با دوستی، یا همدلی، یا همراهی. خوب است آدم همداستان داشته باشد. حالا این همداستان میتواند به آدم فحش هم بدهد، آنچنان آستینی هم بالا نزند برای کمک کردن به آدم (دست بالا بگیر چاهار انگشت بالای مچ)، اما همین که هست، یعنی که با زخمها و دردهای کمتر، با به در و دیوار خوردنهای کمتری، "خودم" بودن آدم میسر میشود. شبیه آن وقتهای بچگی که اگر میزدی گلدان میشکستی، وحشت برت نمیداشت، میدانستی برادرت هم دیروز زده بشقاب شکسته، و تو تنها موجود شکنندهی عالم دنیا نیستی. اگر همداستان نداشته باشی، رو میآوری به زندگی زیرزمینی. این زندگی زیرزمینی که میگویم، خیال نکن که یعنی زندگی مخفیانه، نه، زندگی زیرزمینی یعنی نگذاری صدای "خود"ت از یک حدی بالاتر بیاید. یعنی در بسیار جاهایی از زندگانیات، لبخند بزنی و بگذری، چون با آدمهات زبان و ادبیات مشترک نداری، که حرف زدن و خواستن یعنی درگیری و جنگ، و چه اهلش باشی چه نه، میدانی که یک جاهایی صلح و آرامش از حقیقت بهتر است. زندگی زیرزمینی، یعنی گاهی یادت برود که قرار بوده چه جوری زندگی کنی، یعنی دائم مجبور باشی به یاد خودت بیاوری، که چه شکلی هستی، چه شکلی میخواهی باشی. انگار که آینه نداشته باشی و هی دنبال خودت بگردی توی آینهی خانهی دیگران، شیشهی ماشینها و ویترین مغازهها. و هیچ وقت خدا هم تصویرت بیغش نباشد، خود خودت نباشد. که همیشهی خدا مجبور باشی پیرایهها، اضافهها را بزنی کنار توی ذهنت؛ و خودت را تصور کنی. که خسته شوی از این تصور کردن. خسته شوی از این در ذهن، در خیال زندگی کردن. ... [+] |
کاش خودمان نوشته بوديماش، لااقل!
ديدی بعضی پستها را نبايد خواند؟ نبايد ديد؟ نبايد به روی خود آورد اصلن؟ ديدی بهتر است آدم هی يادش نيايد يک چيزهايی؟ ديدی ناغافل رد میشوی از يک جای پَرتی و میبينی کلمهها را چيدهاند برای تو؟ میبينی چهجور برای چند ثانيه نفس توی سينهات حبس میشود و يک حس غليظی میپيچد توی سينهات؟ ديدی چه زمان میبرد که چشم برداری از صفحه، چشم برداری از آن کلمهها؟ بعد هی رد شوی و هی سرت را گرم کنی به هزار و يک کلمهی ديگر، اما همان يکی، همان يک نوشته هی تاب بخورد توی مغزت، هی هزارتا چيز بیربط و باربط بياورد همراه خودش. هی هی هی. داريم توی همچين دنيايی زندگی میکنيم. |
بخشی از نامهی وارده
... بعد اين چارليز ترون (گيلدا) تو فيلم، حصار فردیتاش رو دیدی؟ هر دوتا دختری که ديدم اين حصار فرديت تو زندگی شخصیشون اونقدر بلند بود که سر به فلک میکشيد. وقایعِ جهان بیرون اونجایی متاثرشون میکرد که بتونه وارد این حصار فردیت و زندگی شخصیشون بشه، که اکثراً هم نمیتونست. ببین! حتی در مورد جریانات اخیر یه یادداشت داشتی که توش میگفتی "آرامشمون رو بههم زدن! بهخدا آروم بودیم!" یعنی این ماجرا هم مهم بود چون تونسته بود یهکم به دیوار قلعههای جهان فردی تو تلنگر بزنه. من نمیخوام داوری کنم! اصلاً این یه جور "بودن-در-جهان" است. اما هر چه به کاراکتر گیلدا تو اون فیلم فکر میکنم، میبینم چقدر شباهت هست بین اون و شما دوتا. ... اون نامهای که به پسره نوشت رو یادته؟ جنگ تونست حصار جهان فردی اون دختر رو از ریشه ویران کنه. ویران هم شده بود واقعاً؛ جوری که ما از اساس با دوتا گیلدا روبرو بودیم: گلیدای پیش از جنگ و گیلدای پس از جنگ. یا بهتر بگم: گلیدای پیش از ترک پسر مورد علاقهش بهخاطر جنگ و گلیدای پس از اون. راز کامیابی این رخداد بیرونی در تسخیر جهان فردی گیلدا، تاثیری بود که در روابط زندگی فردی این دختر تونست بذاره. شاید اگر اون پسر (گای مالیون) و اون دختر (پنهلوپه کروز در نقش ِ میا) گیلدا رو ترک نمیکردند و به جنگ نمیرفتند، اون هرگز به این دگرگونی نمیرسید. ... |
میدانی که نمیشود
اين بدترين «میدانم»ِ دنياست |
Monday, July 20, 2009
کولههامو میريزم بيرون. همهی کولههامو. دارم دنبال خودکاره میگردم. جعبهی خالی فايو دارچينی. کاغذ خريد مونبلان. سه تا ماسک سبز. اوربيت هندونه. ملافهی دونفره. سيگار مگنا. سیدی موزیک سلکشن. فيلمنامهی چاپشدهی مسعود. دو تا بطری آبمعدنی نيمخورده. يه تهبسته انجير خشک. سنجاقسينهی قورباغهای. مچبند سبزه. شمارهی آقا مخابراتی. مهر. روژ لب گاززده. آنجا که پنچرگيریها تمام میشوند. سوتين سورمهايه. شارژر موبايل قديميه. تقی. استامينوفن کدئين. پولهای تاشدهی خيسخورده. ماژيک سبزه. رسيد ایتیام. کتاب سورمهايه. اکلت. انگشتر قرمزه. شمارهی خانوم فابرکاسل. کارت رستوران ايتالياييه. حتا کارت چينگاری.
کولههامو میريزم بيرون. يه عالمه آدم و خاطره ولو میشه کف اتاق. |
آدمها يک وقتهايی يک جملههای سادهی بیربطی از دهانشان میپرد بيرون، بعد تو برمیداری آنها را يک جای پَرتی گوشهی مغزت ذخيره میکنی، بیهوا، و بعد، خيلی بعد به واسطهی يک کی-ووردهای بیربطتری يادِ آن آدم میافتی و خاطرهی مربوطه و الخ. بعد اينجوری میشود که من حالاحالاها، هر بار که ماکارونیِ دمکردنیِ تهديگِ سيبزمينیدار بپزم ياد حسين میافتم، يا مثلن همين امروز، که شروع کرده بودم به سبزیپلو پختن و بعد رفتم سراغ فريزر به هوای ماهی، و خدا میداند مطمئن بودم هنوز يک عدد ماهی قزلآلا توی طبقهی ماهیها هست، اما خوب هر چی گشتم نبود و حتا توی طبقات گوشت و سبزيجات هم نبود و يادم نمیآيد کی خوردماش، مجبور شدم سبزیپلوی تر و تازهی طفلکی را با تخممرغ بخورم و افتادم ياد تو.
|
سارتر جايی در مقالهای در توصيف «فاصلهگذاری برشت» مینويسد: فرض کنيد جمعی دانشمند مردمشناس سفر کردهاند به بيابان دوردستی در آفريقا، و از دور به بررسی حرکات عجيب و غريب قبيلهای گم و نامکشوف خيره ماندهاند؛ بعد، نزديک و نزديکتر میشوند، و ناگهان بهتشان میزند و میگويند: «اينها که خود ماييم!».
از مقدمهی «شهر باريک» -- آيدا احديانی |
...
رک بگویم یک چیزی را ؟ دوست من ، یک وبلاگ را دقیقاً یک وبلاگ بیین و نه نویسنده اش راو نه شکل زندگی نویسنده اش را و نه الگویی بساز از آن برای زندگی خودت . نه تنها وبلاگ ، که هر مقاله یا کتاب یا فیلم سینمایی . اگر از من بپرسی ، شاید بشود از روی نقاشی یک نفر یا موسیقی یک نفر یا دستخطش و یا احتمالاً زاویه دوربین عکاسیش به حسش توی یک لحظه خاص یا نسبت به یک موضوع خاص پی ببری . اما پای کلمه که وسط میاید ، بازیها پیچیده تر است برای نمایاندن حواس آدمهایی که بلدند بنویسند. اینست که هر چه با این بازی ، بازی کنی و بگذاری توی همان سطح خودش بماند ، جذابتراست . قرار نیست آنکه می نویسد ، همان نوشته را زندگی کرده باشد هم . قرار نیست آن که می نویسد ، همان حسی را خواسته باشد بیافریند که تو درکش کرده ای . قرار نیست که یک نفر ، درست بگوید یا راست بگوید یا دروغ بگوید و ناراست . یکی می نویسد ، چون نیاز دارد که بنویسد و خوانده شود . همین . بازی ساده ایست . یک سرگرمی ببین این بازی را و بس . از کلمات و گوینده کلمات ، قهرمان نساز . بت نخواه که داشته باشی . هر بتی تاریخ مصرف دارد . اگر دنبال چیزی هستی برای آموختن اما ، به تو می گویم که اینجا منبع خوبی است اما استفاده از آن کمی هنرمندی می خواهد . ... [+] |
Sunday, July 19, 2009
بعد اما دستهی دومِ آدمها آنهایی هستند که همینجور ساموار برای آنهایی که کتاب زیاد خواندهاند و فیلم زیاد دیدهاند و فیلان زیاد کردهاند، احترام خاصی قائل هستند. یعنی دلشان میخواهد اصولن و عمومن با اینجور آدمها محشور باشند و مشعوف. این جور آدمها یحتمل از اوانِ کودکی دچارِ این حس و حال بودهاند و از همان زمان در ذهنشان از آدمهای کتابخوانده و فیلمدیده و فیلانکردهی خانواده، تصویر مجللی ساخته بودند. حالا هم که برای خودشان کسی شدهاند، تا به آدمی برمیخورند که کتاب و فیلم و فیلان، ته دلشان خوشحال میشوند. انگار که یک جور پیمانِ اخوتِ نامریی. یعنی میخواهم بگویم مثلن به جای این که طرفِ مقابلشان را از لحاظِ بدنی و پوششی و بصری و چشایی و لامسه و الخ مورد مداقه قرار دهند، یک همچه متر و معیارهای غیرطبیعیای برای درجهی باحالیِ آدمها داریم، برای خودمان!
[+] با بچههای قصهنويسی که قرار دارم، کلاسهای دايیجان، محفلهای آقای ايگرگ، جلسههای پراکندهی قصهخوانی و فيلمبينی و الخ رسمن از بهترين اوقات اين روزهاست. میری میشينی با يه مشت آدمی گپ میزنی از در و ديوار، که دغدغهی همهشون نوشتنه. که تا فلان حرف از دهنت درمياد، تو رو ارجاع میدن به فلان قصهی چخوف يا فلان داستان مهجور مارکز. وقتی میريم سر قرار، همه مشقاشونو نوشتهن، فيلماشونو ديدهن، نقداشونو آوردهن، حرف دارن برا زدن. خوشم مياد از معاشرت با آدمهايی که دنيا رو تصويری میبينن، اتفاقها رو تو ذهنشون دکوپاژ میکنن، قابهای قشنگ تصويرا رو جدا میکنن از تو زبالهها، بلدن بيتوين د لاينز يعنی چی، بلدن لِس ايز مور. تقوايی اين نوع نگاه رو خوب جا انداخته تو مغز همهمون. کيف میکنم وقتی تو محافل مختلف، با شاگردای آدمهای مختلف، بچههای ما که حرف میزنن همه به احترامشون ساکت میشن و گوش میدن. تقوايی خوب يادمون داده درست نگاه کردن رو، زاويهی شخصی داشتن رو. پريروزا يکی از بچهها اکران خصوصی فيلم اولش بود. فيلمش رو تو مدرسهی کيميايی ساخته بود، اما کرکسيون فيلمنامهش سر کلاس ما بود، با تقوايی. فيلم رو که میديدم، تکتک کامنتای استاد ميومد تو ذهنم. نتيجهی کار رو دوست نداشتم، اما میديدم همون اعتماد به نفسی که تقوايی میده به شاگرداش، چه جوری باعث شده مسعود بره فيلم اولشو بسازه. يادمه دو سه بار کرکسيون و بازنويسی کرد فيلمنامهش رو سر کلاس، و يادمه چه لحظههای خوبی داشت کارش، روی کاغذ. استاد چه ايدههای خوبی داده بود بهش. نتيجه چه قدر پختهتر شده بود در طی کلاسها. بعد اما توی فيلم، توی محصول نهايی، خيلی ازون لحظهها در نيومده بود، خيلی از حرفای تقوايی گم شده بود لابهلای مشکلات فنی و کارگردانی و بازيگریِ کار. بعد ماها، ما بچههای کارنامه که داشتيم فيلم رو میديديم، با توجه به بکگراند ذهنی که داشتيم از قصه، که ديده بوديم از صفر تا صدِ فيلمنامه رو، که چهجوری با پيشنهادها و نقدهای استاد و بچهها کمکم تغيير کرد و شکل گرفت، با يه نگاه آشناتر تماشا میکرديم فيلم رو. چون مسعود رو میشناختيم، روحيهش رو ياد گرفته بوديم، قصهش رو خونده بوديم، فيلمنامهش رو تحليل کرده بوديم و خلاصه به زبونش آشنا بوديم، داشتيم کاملن کانتکست-بيس برخورد میکرديم با ماجرا. خيليامون نظر منفی داشتيم هم، اما باز بر اساس هيستوری ذهنیمون نقد میکرديم کارش رو. اما بچههای ديگه، بچههايی که کاملن غريبه بودن و هيچ هيستوریای نداشتن با مسعود يا قصه، کاملن فرموله میرفتن سراغ نقد خشک، مثبت يا منفی. اينجورياست که آدم درمیيابد که: يکم - خيلی وقتا خيلی چيزا رو کاغذ به مراتب آسونتره و شدنیتر، تا تو دنيای واقعی. آدم خوب میتونه رو کاغذ صحنهش رو طراحی کنه، ديالوگها رو بچينه تو دهن بازيگراش، فقط اونجاهايی رو بنويسه که بايد. اما دوربين که بگيری دستت، نمیتونی هميشه فقط همون قاب دلخواهتو بگيری و بقيهش رو کراپ کنی. زندگی واقعی، اتفاقهای واقعی به شيرينی و آسونی کلمههای روی کاغذ نيست. بايد دوربين بگيری دستت تا بفهمی دنيا دست کيه. تا بفهمی محدوديتهای کار يعنی چی. درست مث تحويل پروژههای معماری. اول ترم همهی طرحا کانسپتدار بود و پر از فرمهای نو و جديد و منحنیهای فيلان و بيسار، نوبت تحويل آخر ترم که میشد، پای ستون و پلان و مقطع و ماکت و تریدی که ميومد وسط، يکیيکی همهی منحنیها میشد خط راست و دواير میشدن مکعب و ولمون میکردن حتا راهپلهها رو هم بیخيال میشديم. که يعنی آدما بايد زندگی کرده باشن اول، تا بعد بتونن بنويسن، تا بعد بتونن خط بکشن. دوم - تو هر جمعی تو هر اکيپی، يه انس و الفتی برقرار میشه خواهناخواه، گيرم در حد پيامنور. اين نون و نمکه باعث میشه آدمها ياد بگيرن همديگه رو تو کانتکستهای شخصیشون تماشا کنن. هر کسی رو تو اشل خودش نقد کنن. من میدونم کار مسعود از در کلاس ما که بره بيرون، مورد هزار نقد تيز و بیرحم و دوستانه و غير دوستانه قرار میگيره، بگيره هم. اما تا وقتی کارش تو چارچوب کلاس ما داره نقد میشه، يه حرمتی داره، يه حق آب و گلی داره انگار. میخوام بگم علیرغم خوب يا بد بودنِ کار، علیرغم اينکه نظرهای مثبت و منفیمون رو میگيم به صراحت سر کلاس، اما يه مرامِ مستتر ناگفتهای هست بين بچهها، که هيچجا نوشته نشده، اما وقتی با آدمهای غريبه میشينين تو يه جمع، میبينی همه دارن مرام میذارن. همه دارن يه جورِ ناگفتهای رفاقت میکنن. من دوست دارم اين فضا رو. اين همدلیهای ساکت رو، اين درککردنهای بیمنت رو، اين حلقه اين اتصال نامرئی رو اين پشت هم ايستادنها رو. و خلاصهتر اينکه اوهووم، من دوست دارم اين آدمها رو. نتچ. هيشکی هم قرار نيست تعميم بده به وبلاگ و گودر و دوستان، هيشکی. |
.
. . من ممنونشانام.من ممنون هر كسام كه نگذارد عمرم در خواب بگذرد ــ حتي اگر به ضرب بدمستي، حتي اگر به ضرب بدحرفي. تو بيداري از فحش را ترجيح ميدهي به خواب آسوده؟ من بيداري را ترجيح ميدهم. من فحش را ميبخشم زيرا طبيعي است كه از عجز ميآيد. در افتادن با عجوزهها و عاجزها جالب نيست. كيف ندارد. بسيار خوب ، ممنون باش. فرض كن كه بيداري. تا صبح هيچ كاري نيست. با اين بيداري در شب چه خواهي كرد؟ شب؟ شب يعني چه؟ شب يك حالت از وقت است. من غرق در وقتام. شب منطقي است كه شب باشد. شب هست. اشكال در شب نيست. اشكال در نبودن روز است، و در نشستن و گفتن كه صبر بايد كرد، و انتظار صبح بايد داشت. وقتي كه در شب قطبي نشستهام شش ماه انتظار يك عمر است. شمع را روشن كردن كاريست و آفتاب زدن اتفاق نجومي. شمع روشن كن، و باز شمع روشن كن؛ و قانع نشو به نور حقير حباب. بس كن از اين نشستن و گفتن كه صبح ميآيد. آه، اينها كليشه است، مانند مهر لاستيكيست ، تكراريست ، فرسودهست. اينها به درد شعر شاعران خانه فرهنگ ميخورد.مانند اينكه آفتاب در خواهد آمد.ما در كتاب اول خواندهايم ماه سي روز است، يعني سيبار صبح در هر ماه، سي بار آفتاب زدن. بس نيست؟ اين ديگر وعده نميخواهد. اين ديگر انتظار ندارد. اصلاً انتظار يعني چه؟ انتظار افيون است. هر لحظه انتظار، در حداكثر ، مانند مستي خوش آغاز بادهپيماييست. بعد بالا ميآوري. در انتظار بودن يعني نبودن در وقت. وقتيكه مردم كاشان هر روز اسب به بيرون شهر ميبردند ــ يادت به ميرخواند ميآيد ؟ سبزواريها هم. هر روز صبح و عصر يك اسب، زين كرده ، به بيرون شهر ميبردند تا در صورت ظهور، حضرت معطل مركوب راهوار نماند. اين هفت قرن پيش بود. من طاقتام تمام شدهست. وقتي نجات دهنده يادش برود سواره بيايد من حق دارم در قدرت نجاتبخشي او شك كنم. او آنقدر معطل كرد كه اسب ديگر وسيله نقليه نيست. اجداد من به قدر كافي اسب بردهاند به بيرون دروازه. اينروزها هم اسب تنها براي تفريح است. و من طاقتام تمام شدهست. من حس ميكنم كه وقت ندارم. من با رسوب كند حوادث قانع نميتوانم شد. من قانع نميتوانم شد. من رشوهاي نخواهم داد. من تقليد در نخواهم آورد. من فكرم را فداي سلام و عليك و لقلق و آداب معاشرت نخواهم كرد. من خود را نگاه خواهم داشت بگذار هركه ميخواهد هرجور ميخواهد خود را بيندازد در قعر اين عفونت متنوع. من از بسكه روي لجنزار ديدم حباب بخار عفن تركيد دارم ديوانه ميشوم. من بايد عقلام را نگه دارم، عقلام را كه از تن و شرف و عشق من مجزا نيست . . . . مد و مه / ابراهيم گلستان [+] |
انقلاب و گودر و پرايوسیهای وارده
فرند آو فرند: اما بعد، غرض از تصدیع این که امروز دیدم الکافه گودرش را خصوصی کرده و برای من پیغام «اجازه دیدن ندارید» می فرستد. گفتم اگر حس و حالی هست از نفوذ سنتی استفاده کنید وساطتی و سفارشی بفرمایید که ما مشتری و دعاگوی قدیمی هستیم و اگر واقعاً اتفاق جدیدی نیفتاده، در را بر روی ما باز کنند. فرند: نمیدانم چرا وقتی بحث دوستی حقیر با ایشان میشود عجیب یاد دوستی جناب رفسنجانی می افتم با حضرتشان! وجه شبه؟ بماند حالا. ولی چشم . حتما. هر چند حرف ما اثرش از خطبه هاشمی هم کمتر است! |
بعضی آدمها هستند در زندگانی
که تو رگهاشون به جای خون گاز فريون در جريانه بهخدا |
وقتی نمی شود یا There is something on my mind & I am losing concenteration
دیدید گاهی یکی را که دوست داریم، دلمان می خواهد یک هو میان حرف هاش، آن جا که با جدیت تمام حرف می زند و دست هایش را تکان می دهد، آن جا که مست و مخمور لمیده و دودها را تماشا می کند، آن جا که غرق شده پشت مانیتور یک چیزی را با دقت می خواند، آن جا که دو لپی دارد غذا می خورد، آن جا که دارد با انگشت های زیباش، نخ سمج تی شرتش را پاره می کند، آن جا که دارد با یک بچه ی کوچولویی عموبازی یا بابابازی درمی آورد، آن جا که دارد خارت خارت ریش می تراشد، برویم یکهویی نوازشش کنیم. یکهو انگار تمام بوس های جهان پشت لب هایمان تلنبار می شود. دیدید این حالت را؟ دیدید که انگار کاری ازمان برنمی آید جز این که برویم ناز و نوازشش کنیم. خب اگر تا این جا را بلدید بگذارید یک کمی حالتان را بد کنم. بعضی اوقات آدم در شرایطی نیست که بتواند این ها را بروز بدهد. این جا دارم از معذوریت های اجتماعی حرف می زنم. این جا دارم از آدم هایی حرف می زنم که قرار نیست همدیگر را دوست داشته باشند اما دارند، این جا دارم از آدم هایی حرف می زنم که اگر هم دارند قرار نیست کسی بفهمد. اما خب گاهی حس نوازش کردن یکی آن قدر توی وجود آدم قوی می شود که آدم فکر می کند، به درک. بعد دستی بهش می کشد. آهسته. یواشکی. گاهی خودت را نگه می داری، رد که می شود جوری از جایت بلند می شوی که تنت مالیده شود به تنش. باهاش که حرف می زنی سرت را زیادی نزدیک می بری، جوری که بوی موهاش را بشنوی. جوری که ته ریشش کوتاه ترین تماس بشریت را با گونه هات پیدا کند. خب بعد یک آدمی که منم، که آدم تماشا کردنم، می بینم دیگر... مگر فکر کردید نمی بینم؟ بعد گاهی آدم یک ماجرای این جوری می بیند. به خودش می گوید: شششش. هیچی ندیدی. تو هیچی ندیدی. تو یک متوهمی و هیچی ندیدی. بعد دو روز بعدش یک جای دیگری، میان آدم های دیگری نشستی دو تای دیگر می بینی، همان داستان. عین همان داستان. همان نوازش ها، همان خواستن شور انگیز که می بینی چنان می تپد توی وجود آدم ها که صدها بار از خودت می پرسی، این ها بی هم چه طور می خوابند؟ چه طور توی تمام خیابان ها راه می روند بی که شانه به شانه ی هم باشند؟ چه جور بی هم زنده اند؟ چه جور تحمل می کنند که یارو رسمن و شرعن و کوفتن و زهرمارن مال یکی دیگر است؟ چه جور طاقت می آورند که به این طرز زهرماری یکی دیگر تمام روزها کنار یارو می خوابد و پا می شود و سهمشان از حوزه ی اجتماعی، همان کوتاه ترین نوازش های جهان است. آن هم برای ما. برای همین ما که معاشرتی ترین موجودات جهانیم. که کلی از عشقمان توی اجتماعمان است که فرم می گیرد. قوام پیدا می کند. که سهمشان لابد اگر به روی خودشان آوردند معاشقه های دزدکی ست. حالا کاری به آن هایی ندارم که با تمام قوا شیمی را انکار می کنند و همان جور دور می مانند. که لابد تا یک جایی هم هی به خودشان می گویند خیلی دارد به ما خوش می گذرد که این همه فهیمیم. اما نیستند دیگر. خودشان که می دانند. همانا بهترین راه نجات از وسوسه، تن دادن است. بعد هم تن می دهند، اولش همه چیز خوب است. می بینند که دارند چیزی را می دزدند با ناکسی و باحالی و هیجان انگیزی تمام و به خودشان می گویند، هاها! داریم معاشقه از جهان می دزدیم. ما قهرمانیم. اما خب وقتی حسابی دزدیدی، یک جایی می بینی معاشقه نمی خواهی، می بینی نمی خواهی از همه ی کارها بدزدی برای دزدکی بوسیدنش. می بینی می خواهیش که کنارش کارهای روزمره ت را انجام بدهی. دلت با پیژامه ش را می خواهد، دلت می خواهد برود سر فرصت برای دوتاتان کافی درست کند. که هول نباشید. که زندگی کنید. نه که بدو بدو ماچی به هم برسانید و دو ساعت بعد کیش کیش هرکدام خانه خودتان. نمی توانی بهانه کنی که حالا دلم می خواهد کنار من نشسته باشی، پس بیا. چون نمی شود. نمی شود. می دانی که نمی شود. خب بعد می بینی که سهمتان می شود همان نفس عمیق تری که می کشی وقتی دوتاتان روی یک مبل نشسته اید و دارید به دیگران لبخند می زنید. می شود این که تویی که همیشه موقع روبوسی هوا را می بوسی، گونه های ته ریش دارش را طولانی تر و سفت تر و دل به کار بده تر می بوسی... می بینی که دستگیرش می کنی که دارد تماشات می کند، سیر... طولانی... نافذ... می بینی که یکی چون منی تماشاتان می کند. جزییات رفتارتان را. تمامش را... و روزها و روزها با خودش فکر می کند چه حیف... پ.ن مامانمان داشت الان تعریف می کرد که نگارنده بچه ای بوده دل دردی و به طبع زر زرو. بعد می گفت تو پنج ماه و نیمت که شد، یکهو همه چیز تمام شد. یک روز به بعد دیگر گریه نکردی. گفت من همه ش منتظر بودم باز گریه کنی، اما نکردی. خب خواستم بگویم بنده از نوزادی این طور آدمی بوده ام. بعله. [+] |
من امشب يک دفترهای خوشگلی خريدم که ناخوداگاه آدم را ياد درس خواندنهای ولايت آنور آب میانداخت. بعد من همينجوری الکی نخريدمشان که، يک نقشههايی دارم ته کلهم که اما کلی انرژی میبرد و مسافت، ازين دنيای مجازستان هم کلی دور است و دور میکند آدم را، اوهوم. اين يک.
دوم اينکه داشتيم وسط نقد «بار هستی» بالبال میزديم با رفقا، که بفهميم ترزا بودن سختتر است يا سابينا بودن، يکی از آقاهای همکلاسی اشاره کردند که «از کجا معلوم توما بودن نه؟»، برای کسری از ثانيه دهانمان را بستيم و در دل با صدای متفکرانهای گفتيم: هووم؟ سوم اينکه ما يک عمر پيرو فلسفهی «دم را غنيمت شمار» بوديم. حالا يک انشعابی ايجاد شده آن وسط که «دم را غنيمتتر شمار گاهی» هم. هوم، يک معجونیست آقا برای خودش. چارم هم اينکه داشتيم برای آقای ال.دی تعريف میکرديم از روابط موازی و ماکارونی و رفقا و الخ، بعد همان وسطها پرسيد داريم از خيانت معمولی که حرف نمیزنيم که، ها؟ پرسيدمتر که: هاا؟ پنجمیش میدانيد چيست؟ اين است که آقا اصلن يکی از سختترين کارهای دنيا، اين است که دلت بخواهد فلان کارِ خوب و دوستداشتنی را در حقِ کسی انجام دهی، اما عقلت بگويد هوی الاغ، جلوی خودت را بگير و آدم باش و سياست داشته باش و فيلان و بيسار. از سختترين و ت.خ.میترين کارهای دنياست آقا، بيليو می. «فالو يور هارت» هميشه خوب است. بعدنش هم دهان آدم صاف میشود، طبعن. قبلی فقط يک تبليغ انتخاباتی بود. ششم اما اينکه کاش اينجا هنوز مثل اولهاش يک وبلاگ مخفی بود، که آدم میآمد مینشست با خيال راحت در مورد تفاوت همآغوشیها مینوشت، بعد از ودکا، با بعد از عرق، با بعد از آبميوه، با بعد از آبمعدنی. بعد همانجور که نشسته بود برمیداشت با خيال راحت اينها را تعميم میداد به آدمها؛ نمیشود اما که. هفتم کمی شخصیست. هفتم ازين قرار است که اگر لطفن آن سيم کذايی را درست کنم و لپتاپ را بردارم برگردم کتابخانه، همهچيز درست میشود و باز میشود میتوانم که بنويسم. لااقل مدتهاست که اينجوری فکر میکنم. هشتمی هنوز مانده تا قوام بيايد، ال کلمه، ال جملهبندی. اما کليتاش میشود اينکه حواسم هست تو همين دنيای کلمه-بيس، همين آجرها همين کلمههای هميشهگی، گاهی چهطور يکیش از يک جای دوری يک چای پرتی که آدم فکرش را هم نمیکند میآيد صاف میخورد توی دماغمان. که گاهی چهطور میزند تکهایمان را لبپر میکند میکَنَد میشکند بیکه کاری از دستمان بربيايد. يک همچين دنيای ناغافلایست اين مجازستان. نهم اينکه بهار و تابستان عجيبیست آقا. هذيانطور و معلق و متوهم. از همان بسملله عيد همينجوری ناغافل برای خودش شروع کرد شروع شدن، تا حالا. هی دارد يک شعبدههايی از توی جيبش در میآورد که آدم اصلن خيالش را هم نمیتوانست بکند، نمیتواند بکند هم. يعنی میخواهم بگويم امسال يک «کی فکرشو میکرد»ِ گنده بود کلن. دهم هم قرار بود يک ياداشت باشد در مورد «فداکاری»، نه از مدل معمولیشها، نه، از يک مدل خاصیش. که اما دير است اين وقت شب برای نوشتن از اينجور چيزها. بايد بماند برای يک وقت ديگرتری انگار. پ.ن. هميشه هم لازم نيست با آدم مقابلت حرفی برای زدن داشته باشی. يک وقتهايی يک حرفهايی هست برای نزدن، که برمیدارد شما دو تا را نزديک میکند به هم. يک وقتهايی هم اوهوم، میچسباند به هم. پ.پ.ن. آدمها يا به زبان مشترک کلامی میرسند با هم، يا به زبان مشترک غيرکلامی. پ.پ.ن.ن. من هنوز عاشق اين تون بم صدايی هستم که نه از دهانت، که درست از زير گوشم از بالای قفسهی سينهات میشنوماش. |
Friday, July 17, 2009
دو کلمه در وصف اينکه دنيا يک بشقاب ماکارونیِ گندهست يا
خدا يک وودی آلن گندهست يا رسولی قد وودی آلن، خداست يا زينب هی من میگم آقا دقت کردهين (ایول ماضی نقلی شکسته!) چهقدر داريم در طول شبانهروز در حضور شخصهای ثالث زندگی میکنيم؟ حواستون هست چه حضور پررنگ بیتخفيفی دارن حتا تو روابط شخصی دونفرهمون، تو بیآدمترين زوايای پنهان زندگیمون؟ که اصلن اگه خوب نگاه کنيم تو اکثر کنجهای شخصیمون يه سايهای ردی چيزی هست از يه شخص سوم، از يه آدمی که هست بیکه الزامن فيزيکش حاضر باشه. بعد هی شما بياين بگين اينا رو تو ننوشتی کيوان نوشته! میخوام بگم آقا ما همين پريشبا تو يه جمعی بوديم، يعنی تو يه جمعی قرار گرفته بوديم در واقع، که نه نفر بوديم نسبتن. بعد تا اونجايی که من در جريان بودم و شمردم حداقل پنج تا شخص ثالث وجود داشت، فيزيکلی عرض میکنمها. يعنی اگه يکی برمیداشت پلان روابط آبی و زيرآبی رفقا رو رسم میکرد، دياگرام مربوطه چيزی میشد در حد تارعنکبوت، ال شدت حضور خطوط متقاطع. بعد آقامون کالوينو يه تايتلی داره به اسم «قصر سرنوشتهای متقاطع»، اون شب جمع نهنفرهی ما مصداق بارز سرنوشتهای متقاطعی بود که نه تنها همديگه رو قطع کرده بودن، بلکه يه جاهايی کاملن از روی هم رد شده بودن هم. میخوام بگم حالا اونشب در حد يه شوخیِ کوچيک بود همهچی، اما يه وقتايی يه شبايی میبينی يه آدمايی يه سرنوشتايی ميان همديگه رو قطع میکنن، که رسمن دهنت باز میمونه از اينهمه حس طنز و خلاقيتی که آقای يونيورس به خرج داده تو چيدمان آدمها، اينجوری پرت و پلا کنار هم! اوهوم. |
Thursday, July 16, 2009 |
Wednesday, July 15, 2009
حالا که نه
کمی که بگذرد اما بايد يکی هم بشيند حکايت اين دوباره-فيلم-بينیها را بنويسد لاو می ايف يو در را و برنت بای د سان و ژول اند ژيم و بار هستی و اترنال ساينشاين آو بلاهبلاه و الخ را |
آفاق را گرديدهام
مهر بتان ورزيدهام بسيار خوبان ديدهام ليکن تو چيز ديگری |
جات امنه دختر.
|
خبر وارده
ايرما با آقای ايگرگ رفته سفر.. |
مثلن؟
مثلن وقتی کتابِ آدم بعد از يه سفر چند روزه برمیگرده خونه با کلی سوغاتی |
طی آخرين شنيدهها از اون يکی گودر، قراره يه قرارِ گودری پينتبال بذاريم، که کل سالن رو بدن به ما. بعد عجالتن صحبت سر اينه که کدوم دوتا بلاگر وايستن به «گردو شکستم» و «منمن توتو» برای يارکشی.
|
Tuesday, July 14, 2009
لايهی وارده
من با اين تعريفايی که کردی، میشم لايهی چهارم دوستات... يعنی هرچی مرور میکنم رابطهمونو، تا حالا نشده از تو بپرسم فلان پست رو واسه کی نوشتی واسه چی نوشتی، تو هم همينطور... يعنی میشه همون بغل محکم بیحرف... که مهم اينه که تو چته... گور بابای کسی يا چيزی که تو بهخاطرش چته... فيدبک وارده آيدا يه سؤالی دارم راجع به این پست آخرت. تو آرشيو سال دوهزار و دوی وبلاگت، ماه اگوست، پست پونزدهمی رو واسه کی نوشتی؟ |
تو «شاهزاده و گدا» يه صحنهای بود که اون آقاهه پسر شاهزادههه رو پناه میده تو خونهش، بعد تو جريان معاشرت اين دو نفر، يه جا شاهزادههه به عنوان يه قدردانیِ بزرگ به آقاهه میگه: تو تا آخر عمر اجازه داری در حضور من بشينی.
حالا البته اين يه قياس معالفارقئهها، ال دور هميم و اينا، اما بعضی آدما هم هستن در زنگانی که اجازه دارن هر سؤالی رو از من بپرسن! خوب راستش من يه همچين آدميم که بدم مياد کسی در مورد مصداق پستهای وبلاگم ازم سؤال کنه، يا به عبارت بهتر کلن خوشم نمياد ازم بازخواست کنن که اينو برا کی نوشتی، ديروز با کی بودی، فلان ساعت که تلفنتو جواب ندادی کجا بودی و الخ. اما يه آدمهايی هستن در زندگانی، يه آدمهای انگشتشماری، که میتونن که میشه هر سؤالی دارن بپرسن ازم. که اصن رابطهت با بعضی آدما در راستای شفافيت و همهچيز-از-هم-دانی و صراحت و پنهان-نکاری تعريف میشه. که اصن تضمين دوام رابطه همين جيک و پوک همديگه رو دونستنه. که اصن ديگه مزه نداره وقتی روت نشه بيای فلان چيزو ازم بپرسی، وقتی فلان فکرو بکنی و نيای به خودم بگیش، وقتی هی خودتو کنار نگهداری و حرفايی رو که تو دلت مونده بهم نزنی. چند شب پيشا يه دوستی بهم میگفت: من بر اساس دادههايی که از خودت دريافت کرده بودم تو اين يکیدوسال، فکر میکردم آدم کوولای هستی تو خيلی چيزا. بعد الان که دارم واکنشهاتو از نزديک نسبت به خودم میبينم، میفهمم که اشتباه کرده بودم. حساسيتهای بالايی داری، و رفتارت رسمن آدم رو دچار اشتباه محاسباتی میکنه. اوهوم. من سر يه چيزايی رسمن حساسيت دارم. در لحظه سريع واکنش نشون میدم. علیرغم منطقی يا غيرمنطقی بودن ماجرا. اما بذار يه تقلبی رو برسونم بهت. منم مث هر آدم ديگهای، مث هر زن ديگهای، يه وقتايی برحسب موقعيت و برحسب وظيفه بهم برمیخوره. واکنش بهم-برخوردهگی نشون میدم. اما اما اما، ته دلم اگه حق با تو باشه، شک نکن که حق رو دادهم به تو. واکنشه اما سر جاشه. منظورم اينه که اگه اون غرور و لجبازی ذاتی نبود، خيلی جاها همونجوری که ته دلم میگه رفتار میکردم، که اما چون الان هست، مجبورم لجبازیمو ارضا کنم، که ارضا نشه دمش از جاهای ديگه میزنه بيرون، بلدم خودمو بهخدا. بعد يه چيز ديگه هم هست. من آدمی هستم سه-لايه. لايهی اول رفتارها و واکنشهام، شامل آدماييه که دوستای معمولیم هستن، زياد نزديک نيستيم، بنابراين حساسيت خاصی هم وجود نداره و همه دور هميم و کوول و خوش و خرم. لايهی دوم شامل آدماييه که يه قدم اومدن جلوتر، ولی هنوز رابطهمون دوستیمون تو مرحلهی آزمون و خطاست. هنوز اون اعتماد مطلقه جلب نشده بين طرفين. -حالا يه جوری دارم از اعتماد حرف میزنم که انگار الان اِند موردِاعتمادیام پيش دوستان، با توجه به اعتمادهای وارده و شوخیهای مربوطه و الخ:دی- تا وقتی اون اعتماده نيست، استيج رابطه شفاف نيست، هنوز مطمئن نيستيم کجای زندگی طرف وايستاديم، اوهوم، حساسيتهای من بالاست. آدم سختی میشم تو رابطه. از يه سری چيزا بایديفالت خوشم نمياد و کهير میزنه رابطهم. آدم خوشقلقی هم نيستم زياد. رک هم نميام حرفمو بزنم. اهل سانتیمانتاليسم میشم يههو در حد هيووغ، البته با تعريف شخصیِ خودم. ترجيح میدم از همون بدو رابطه طرفم پاشو نذاره رو آستانهی حساسيتهام. سختگير و انحصارطلب و خونسرد و بیرحم و بیشعور و يه عالمه صفات بی-دارِ ديگه هستم که دوستان بهتر از من میدونن. خوب اوهوم، همچين آدمِ عوضیای هستم تو اين استيج. خودم هم بلدم خودمو و حق رو میدم به آدم مقابلم، دربست. که همهش دچار خود-کانفيوزد-بينی بشه و ندونه با من چه رفتاری داشته باشه و الخ. فقط يه تقلب: تو اين استيج، با من، محافظهکاری خطرناکتر از رک بودنئه. پنهانکاری خطرناکتر از آنست بودن، ولو به مذاقم خوش نياد. لايهی سومم اما درست مث همون لايهی اوله. اما شامل حال آدماييه که استيج اول و دوم رو رد کرديم با هم. شديم رفقای گرمابه و گلستان. ديگه خيالمون از هم، از دوستیمون و از استيج دوستیمون راحته. میدونيم کجای زندگی هم وايستاديم. با هم «ندار»يم و به هم باج نمیديم. تو اين لايه طرف مقابلم میتونه با خيال راحت بياد هر چيزی رو بگه، بپرسه، بدونه. و خيالش راحت باشه که اون آدم منطقیئه، اون آدمِ مچورِ درونم فعاله و جاهايی که جوگير میشم و احساساتی رفتار میکنم، مث وجدان شيرفرهاد هی بهم يادآوری میکنه که الاغ، آدم باش! میتونه بهمون بربخوره، ناراحت بشيم، اذيت بشيم، و خيالمون راحت باشه که میتونيم اين مرحله رو هم پشت سر بذاريم. مهمترين ويژگیِ اين استيج اينه که میتونی بشينی در مورد هر چيز، دقيقن در مورد هر چيزی حرف بزنی، جدی. و اين در مورد هر چيزی حرف زدن، يکی از اصلیترين رازهای ماندگاریِ رابطهست به نظر من. مثلن ديدی بعد از يه همآغوشی ناب، بعد از يه لحظهی خاص و عجيب دونفره، چههمه دلت میخواد بشينی با همون آدمه در مورد اون حسه حرف بزنی؟ بشينين از ديتيلها صحبت کنين از حسهای شخصیتون تو فلان لحظهی س.ک.س تو فلان لحظهی بوسه؟ اين حرف زدنهای با جزئيات، نه تنها آدما رو خيلی نزديکتر میکنه به هم، بلکه خيلی از قلقها و ذائقههای طرفين رو هم آشکار میکنه برای پارتنرش. خيالِ آدما از هم راحتتر میشه. احساس میکنی چههمه بلدی طرف مقابلت رو، چههمه داری يادتر میگيریش. همينکه بتونی بیسانسور، بیلفاظی بیکلمهبازی از تنِ طرف مقابلت باهاش حرف بزنی، از کيفيت س.ک.ستون، کيفيت ديتيلهای ريز رابطهی تن-بيستون، يعنی میتونين هر مشکل ديگهای، هر موضوع دور از ذهن ديگهای رو هم مطرح کنين با هم. و اين اصلن دستاورد کمی نيست برای يه رابطه. حالا تو همين استيج، اگه بلد بشی اگه بتونی با ظرافت و طنازی، اون تيکههايی که دوست نداری رو هم مطرح کنی، اون چيزايی که آزارت میده تو س.ک.س، تو تنِ آدم مقابلت، يه قدم بزرگتر برداشتين تو رابطه. البته قبول دارم که خيلی فاز حساس و آسيبرسانايه، اما ازوناست که «اگه بشه چی میشه»! حالا اصن چی شد که اومدم اينا رو گفتم؟ اين شده که يه وقتايی دارم میبينم رفتار آدمای زندگیم، دوستای صميمیم که دارن وبلاگمو میخونن، رفتار «تو»ی خاص، برحسب نوشتههای من تغيير میکنه. میبينم آدمی که ميومد همه چيزو میپرسيد و خيلی کوول با هم از هر دری حرف میزديم، حالا خودشو کشيده عقب، که مبادا حساسيتِ من تحريک بشه. میخوام بگم بابا بهخدا من آدمِ کمهوشی نيستم. میفهمم تمامِ اين رفتارها تمام اين عکسالعملها رو، و میفهمم ريشهش از کجا آب میخوره هم. اصن همهشون زير سرهمين وبلاگه، قبول. اما يه خورده هم میشه رو شعور ذاتی من حساب کرد. که يعنی من هر چهقدر هم ادای آدمای بیمرز و باریبههرجهت رو در بيارم، ته دلم يه آدمِ رياضی صفر و يکِ خطکش به دست نشسته، که طفلی مدام داره غرهای خودشو میزنه و گاهی وقتا هم داره موهاشو دونهدونه میکنه از دست من. بعد اما يه وقتايیام با هم دوست میشيم میشينيم دونهدونه موهاشو میچسبونيم براش. منظور اينکه آقا، زياد به گاردنويسیهای وبلاگیِ من کاری نداشته باشين. اگه آدمی هستين در لايهی اول، که خوب هيچی، هستيم دور هم، و دوست بدی نيستم تو اون لايه، نوش جونتون. اگه آدمی هستين در لايهی دوم، از الان مراتب همدلی من رو بپذيريد، خدابهتون صبر بده. و اگه آدمی هستين در لايهی سوم، که آقا مراتب حسادت ما رو صميمانه پذيرا باشيد، خوش به حالتون کلن:دی خلاصهتر اين که اوهوم آقا، فرق میکند آدم با آدم، فرق میکند تاريکی با تاريکی. |
Monday, July 13, 2009
تادایماز
پولدار که شدم برای خودم ماهی میخرم. ماهی قبلیم مرد، اسمش سیریوس بلک بود. سرنوشت خوبی نداشت، یک روز بعدازظهر ناغافل مرد. من گریه کردم. دوست خوبی بود، راجع به خودش نم پس نمیداد. آنقدر به زبانهای مختلف برایش حرف زدم که بلاخره معلوم شد ژاپنی است. هروقت میگفتم تادایماز (من آمدم خانه) و باکا (احمق) یا تمه (فاک، ثروت) شروع میکرد توی آب جفتک پرانی کردن. قول داده بودم یک روز برویم توکیو. میخواستم خوشحال باشد، با هم فیلم لاست این ترنسلیشن و بابل را دیدیم، برایش کتابهای ژاپنی میخواندم، کافکا در ساحل و کجا ممکن است پیدایش کنم . وقتی مرد جسدش را دادم به خوشگلترین گربهای که پیدا کردم. فکر میکنم یک جوری برگردد به زندگی. بگذریم. ماهی جدیدی که بخرم نباید اسمش سیریوس باشد ژاپنی هم نباید بلد باشد. باید از یکی از کشورهای آمریکای جنوبی آمده باشد و اسپانیایی حرف بزند، یوسا و ایزابل آلنده و مارکز دوست داشته باشد. شاید بعد از یک مدتی با هم صمیمی بشویم. ولی از همان اولش باید بفهمد که قرار نیست جای سیریوس را برای من بگیرد. کلا هیچ کس جای هیچ کس را نمیگیرد و کلا لعنت به از دست دادن. [+] |
اميد چيز خطرناکيه
در فیلم رهایی از شاوشنگ، مورگان فریمن( رد) بعد از شنیدن حرفهای مثبت، پرانرژی و پراز زندگی رابین ویلیامز( اندی) که به جرم کشتن همسر و معشوقاش نوزده سال را در زندان میگذراند، میگوید:« بگذار یک چیزی را برات روشن کنم، رفیق. امید چیز خطرناکیه، امید میتونه یک آدم رو دیوانه کنه.» اما چند وقت بعد اندی دوفرِین( رابین ویلیامز) که نوزده سال تنها و در سکوت، برای فرار از زندان، تونلی کنده بود و از گند و کثافت فاضلاب و دشت و بیابان، گذشت تا آزاد شود، در نامهای به "رد" که مدتها بعد از فرار او آزاد شد، مینویسد: « یادت باشه "رد"، امید چیز خوبیه، شاید بشه گفت بهترین چیزها... و چیزهای خوب هیچوقت نمیمیرند.» اندی قبلا به رد درباره امید میگفت:« جاهایی توی این دنیا هست که از سنگ ساخته نشده. یک چیزی درونت هست که اونها نمیتونن بهش برسن، دستشون هم بهش نمیرسه. اون مال توئه.» - Let me tell you something my friend. Hope is a dangerous thing. Hope can drive a man insane. - Remember Red ... Hope is a good thing ... maybe the best of thing ... and no good thing ever die. - There are places in this world that aren't made out of stone. That there's something inside... that they can't get to, that they can't touch. That's yours. Its Hope. [+] |
فضای فاصله صد آه، فضای فاصله صد کوه..
همه جا میتوانم پیداش کنم. وقتی میگویی یه لحظه گوشی و من صدایت را میشنوم که با دیگرانی حرف میزنی که به تو نزدیکترند تا من، در فاصلهای که هیچ سیمی و هیچ بیسیمی برای رساندن صداتان لازم نیست، وقتی چند بار علامت سوال میفرستم و buzz نمیفرستم که دل آدم را هری میریزاند، انگار شانههای یکی را که توی جمع، رفته توی خلوت خودش، محکم، مزاحم٬ بیرحم، تکان بدهی. وقتی میان جمع من و تو، خیره شدهای به نامعلوم و هی صدایت میکنم، هی دست تکان میدهم جلوی چشمهات، و نمیبینیام. وقتی چند روزی پیدات نمیشود، وقتی جواب تلفن نمیدهی، جواب نامه را هم، و میدانم قرار دیدار طلبیدن هم حماقت است، نافهمیست. وقتی نگرانی را باید بگذارم پشت رعایت، پشت فهمیدن، و سخت است این، سخت است. [+] |
عبارت وارده
حوادث هميشه هست، ما انسانها، اتفاق میافتيم. |
Sunday, July 12, 2009
انگار که آدمها با اولین نگفتن از هم دور میشوند. با اولین پنهان کردن. وقتی جوابهایشان تککلمهای میشود. من داشتم فکر میکردم که وصال ممکن نیست، همیشه فاصلهای هست.
آدمی که پنهان میکند، آدمی که از او پنهان میشود شکاک میشود. به گمان های خودش حکم میدهد. چراغهای رابطه تاریک میشود. کم کم که بگذرد پنهان کردن ها میشود دروغ. آدم ها از دست میروند، رابطهها از دست میروند، به همین سادگی با این نگفتن ها. [+] |
گردويی با کنجد
|
شاعر میفرماد: دوسپسرتو تو فِر بده.
مايلم بدونم دقيقن چه کاری رو مد نظر داره شاعر؟ |
امروز به شکلی کاملن تصادفی، تو استخر با يه آدمِ هيجانانگيز دوست شدم. بعد نمیدونم چرا تا بهش فکر میکنم اين عبارت مياد تو ذهنم که «خدا گر ز حکمت ببند دری، ز رحمت و الخ» :دی
|
Saturday, July 11, 2009
زمان
کند میگذرد بیتو روغنکاری میخواهد اين چرخ قديمی* انگار يکی آمده خلوتمان را دزديده با خودش برده، بیکه حواسمان باشد. يکی آمده تمام دونفرههامان را قيچی کرده انداخته دور. يکی آمده حواسمان را پرت کرده يک جای دوری اصلن. برگرد بيا با هم بگرديم پيدا کنيممان. *رسول يونان |
اعتماد وارده
يا چگونه ديوار اعتماد رفقا رو موريانه خورده، کلن:دی یعنی یه وقتی هم باید دربارهی این عکسهایی که برای من به عنوان مخاطب خاص (حالا انشالله که بیسیسی ندارن اینا :دی) میفرستی و آثار و عواقبشون روی ... و ... و اینا، بنویسم! |
جشنوارهی فيلمهای آن يکی گودر؟ آن يکی دنيا؟ چی خلاصه؟
الان بحث روزِ اون يکی گودر اينه که تو روز قيامت، وقتی دارن فيلم اعمالمون رو روی پردهی بزرگ نمايش میدن، عکسالعمل بروبچ نسبت به محتوای فيلمها چيه. کجاهای فيلم بايد بريم پشت پايههای پل صراط قايم شيم. کجاهای فيلم با تشويق يا هيوووغ حضار مواجه میشيم. کجاهای فيلم صدای خندهی تماشاچیها مث فرندز مدام به گوش میرسه. کجاهای فيلم، مردم فلان عکسالعمل رو نشون میدن. فيلم هر بلاگری چند درصد سانسوری داره. فيلم کيا زيرنويس احتياج داره. موقع پخش فيلم کدوم وبلاگنويسها ملت خميازه میکشن يا میزنن رو فستفوروارد. فيلم چند نفرو ممکنه حاضر باشی دوباره ببينی. کدوم صحنهها رو میزنی عقب. کی تو کدوم فيلم حضور محسوس داره. کی تو کدوم فيلم حضور نامحسوس. ته فيلم کيا رو میتونی حدس بزنی. و اينکه آيا اصولن فروختن بليت برای اون فيلما میتونه جنبهی درآمدزايی داشته باشه برامون؟ اصولنتر فيلم اعمال کدوم وبلاگیها رو حاضرید با سوئيتای در بهشت، ساموار معاوضه کنيد؟ ديدنِ فيلم کدوم بلاگر خودش به مثابه بهشته يا جهنم يا الخ. حالا آمارش که منتشر شد بازم اصلاعرسانی میکنم. |
ايران روی دور تند تغيير
دیروز هجدهم تیر ساعت سه و نیم، وقتی در خیابان انقلاب وارد انتشارات خوارزمی شدم ظاهرا جهان در امن و امان بود. انقلاب در قرق نیروهای انتظامی و ماشین های سبزشان بود و خبری از مردم نبود. فکر کردم که سیاست های دولت برای فرستادن ملت به شمال جواب داده است. مطمئن شدم ملت شور انقلابی شان را فدای سر گذراندن تعطیلات در متل قو و کلاردشت و نمک آبرود کرده اند. البته می دیدم بعضی ها را که دور کتابفروشی ها می پلکند و با بساط روزنامه فروشی ها ور می روند اما هنوز فرد بودند و جمع نشده بودند. پانزده دقیقه بعد که از کتابفروشی زدم بیرون انگار ملت از لابلای سنگفرش پیاده رو سبز شده بودند. این روزها آرزو می کنم که جامعه شناسان ما در خیابان باشند بس که کنش اعتراضی مردم جالب است و قابل مطالعه. این که ناگهان همه سبز می شوند. این که همه مهربان می شوند، سیگنالهایی که با هم رد و بدل می کنند، برخوردشان با پلیس و حتی تفاوت برخورد پلیس و لباس شخصی ها با مردم. ریش و گیس سفیدها خودشان را گاهی وسط معرکه می اندازند برای نجات جان جوانی که زیر باتوم له می شود اما خودشان هم گاهی بی حرمت می شوند. مثل پیرمردی که دیروز لباس شخصی ها بیست سی متر اول خیابان فخررازی روی زمین کشیدند و لگد بارانش کردند. بسیار از مردم مصرانه امیدوارند که نیروی انتظامی از خودشان باشد و دست بزن نداشته باشد. راستش خودم هم دیده ام که پلیس گاهی مهربان تر باتومش را روی تن مردم پایین می آورد اما امان از وقتی که یکی از معترضین، مغضوب یکی از لباس شخصی ها شود. لباس شخصی ها بشدت قابل مطالعه اند. معتقدم این اعتراضات صحنه رویارویی بخش هایی از طبقات پایین در قالب لباس شخصی ها با افرادی از طبقه متوسط و مظاهر آن است. بی پروایی مردم بخصوص زن ها در این اعتراضات تجربه دیگری است. تا آنجا که می دانم در دهه های گذشته بعد از انقلاب و در تجمع های اعتراض آمیز دیگر هرگز این همه عریان از خشونت علیه مردم عادی استفاده نشده اما این روزها مردم انگار پوستشان کلفت شده است. حالا که مردم باتوم را خورده اند و گلوله هم خورده اند ابهت گلوله و باتوم پیش چشمشان ریخته است. می بینم که انگشت هایشان را به نشانه پیروزی بالا می برند و توی چشم نیروهای ضدشورشی که صف کشیده اند فرو می کنند. معمولا وقتی کسی مورد لت و کوب قرار می گیرد چند نفری خودشان را بین باتوم ها و آن تن افتاده بر زمین سپر می کنند. ادامهی مطلب |
مثلن؟
مثلن شنا که بلد باشی بلد باشی خودتو رو سطح آب نگه داری ديگه غرق شدن میشه سختترين کار دنيا ديگه نمیتونی به اين راحتيا خودتو غرق کنی بسکه ناخوداگاه ميای روی آب اوهوم يه همچين فرايندیئه اين بلدبودنِ بعضی چيزا |
کوول-مردمانی که ماييم
-دوست صميمیتان با دوستپسر يا دوستدخترش قهر کرده. بغل-لازم است. طبيعتن میآيد پيش شما، با هم حرف میزنيد و غر میزنيد و میگوييد و میخنديد و حال و هوايش کمی عوض میشود و الخ. -شما با دوست صميمیتان قهر کردهايد. دوستتان بغل-لازم است. میآيد پيش شما با هم حرف میزنيد غر میزنيد میگوييد «حالا من هم نشد نشد، دختر که قحط نيست، يکی ديگر» و میخنديد و حال و هوايش کمی عوض میشود و الخ. -در جمعی نشستهايد. موضوعی طرح میشود و شما مجبوريد آنچه واقعن فکر میکنيد يا حس میکنيد يا هرچی را، در مورد شخص ثالثی به زبان بياوريد. شخص ثالث در جمع نشسته است و فقط شما و آقای شخص ثالث میدانيد او همان شخص ثالث است. شما مجبوريد کماکان هر چه در مورد او حس میکنيد به زبان بياوريد. -در جمعی دو نفره نشستهايد. شما همان شخص ثالثايد. -دوستتان آمده پيش شما و در مورد شخص ثالثای حرف میزند. خوشگويی میکند، بدگويی میکند، نظر میدهد نظر میپرسد. -شخص ثالث دوست صميمیتر شماست. چهارم: حواستان به شخصهای ثانی و ثالث زندگیتان باشد کلن. با هم قاطیشان نکنيد. |
Friday, July 10, 2009
تلفن کنترل بود
من شماره تو را میگرفتم آنها گوشی را برمیداشتند باید از شاعرانگیام استفاده میکردم حرفهای عاشقانه میزدم بی آنکه حرف عاشقانه زده باشم -سلام -سلام -تو کجایی؟ - همین دور و بر عشق آدم را بی پروا میکند عشق زبان آدم را بیپروا میکند و جملههای رسوا کننده از زبانم سر میخوردند -کاش اینجا بودی -من اونجام -کاش در دسترسم بودی -دست چیه؟ دل مهمه! آنها از شنیدن داستان عشقی ما لذت میبردند و از قطور شدن پرونده ما لذت میبردند و از سکوتهای بین کلمات ما لذت میبردند تلفن کنترل بود و ما میدانستیم حالا آنجا پرونده قطوری هست از داستان عاشقانه ما از گفتگوهای تلفنی بیپروا از سکوتهای پر از شاید و اما شاید یک روز به جرم حرفهای غیر عاشقانه بازداشتم کنند و پرونده رسوایی عاشقانهام را بگذارند روی میز من هیچ چیز را انکار نمیکنم نه دلتنگیهای تو را نه نفس زدنهای خودم را فقط میگویم ببخشید آقای قاضی! ممکن است یک نسخه از این داستان عاشقانه که لای این پوشههای خاکستری گیر کرده به خودم بدهید؟ این زندگی من است روایت مستند سالهایی که بیپروا حرفهای عاشقانه زدم و تلفن کنترل بود «معصومه ناصری» |
خداحافظی کردم و حواسم بود چههمه خداحافظیام نمیآيد.
سيلويا پرينت |
اگه دل و دماغ درستحسابی ندارين اينو گوش ندين، مخصوصن آخراشو.
|
22 خرداد - 18 تير
|
خب
اینم از اين |
Thursday, July 9, 2009
کلن کار دنيا برعکسهها
ال امشب |
بعضی چيزا هستن در زندگی، بعضی کارا بعضی راها، که آدم بهتره نره، بهتره نکنه، اونم چی؟ وقتی خودشو میشناسه.
مثلن؟ راهپيمايی امروز. |
Wednesday, July 8, 2009
بعضی چيزها برای زندگی لازمند کلن
مثلن؟ نويد |
دلتنگی از بين نمیرود
فقط از صورتی به صورت ديگر تبديل میشود هی |
يه وقتايی با اطمينان خاطر خيال میکنی هر چی تو ذهنته درسته و امکان نداره اشتباه کنی و اينا، مث امروز که اصلن حوصلهی معاشرت نداشتم و مطمئن بودم بچهها يه رستوران مزخرف انتخاب کردهن و عزا گرفته بودم چه جوری تحملشون کنم، اما برعکس از همون اولی که پامو گذاشتم تو ماشين تا خود رستوران جديده و کافههه و معاشرت بعدش اونقد خنديديم و بهم خوش گذشت که هی هر پنج دقيقه يه بار ته دلم شرمنده میشدم از اونهمه پيشداوری و غر مستتری که داشتم از صبح.
بعد اين پيشداوریهه به سلامتی نابود نمیشه که، صرفن در اشکال مختلف از صورتی به صورت ديگه در مياد و تو هرچهقدرم تلاش کنی آدم گارد-نداری باشی، بازم يه جاهايی دمش میزنه بيرون. بعد يه وقتايی آدم با خودش فکر میکنه کاش اينهمه تجربه نکرده بود همه چيو، کاش میشد يه کارايی يه آدمايی يه چيزايی هنوز برای بار اول اتفاق بيفتن تو زندگی، بیهيستوری و بیبکگراند و بدون پيشداوری ذهنی. اوهوم. آدم گاهی هيجان جديد دلش میخواد در زندگانی. |
به سروش ٬سیامک ٬آرش و محمد
ما چند نفر در کافه ای نشسته ایم با موهایی سوخته و سینه ای شلوغ از خیابان های تهران با پوست هایی از روز که گهگاه شب شده ما چند اسب بودیم که بال نداشتیم یال نداشتیم چمنزار نداشتیم ما فقط دویدن بودیم و با نعل های خاکی اسپورت ازگلوی گرفته ی کوچه ها بیرون زدیم درخت ها چماق شده بودند و آنقدر گریه داشتیم که در آن همه غبار و گاز اشک های طبیعی بریزیم ما شکستن بودیم و مشت هایی را که در هوا می چرخاندیم عاقبت بر میز کوبیدیم و مشت هامان را زیر میز پنهان کردیم و مشت هامان را توی رختخواب پنهان کردیم و مشت هامان را در کشوی آشپزخانه پنهان کردیم و مشت هامان را در خیابان آزادی پنهان کردیم و مشت هامان را در ایستگاه توپخانه پنهان کردیم... باز کن مشتم را ! هرکجای تهران که دست بگذارم درد می کند هرکجای روز که بنشینم شب است هرکجای خاک... دلم نیامد بگویم ! این شعر در همان سطر های اول گلوله خورد وگرنه تمام نمی شد گروس عبدالملکيان |
من فكر ميكنم يك چيزهايي به گ-ا ميرود و ديگر درست كردناش از دست ما خارج است. نه كه فقط خارج باشد، اما ديگر فكر درست كردن و دوباره سر پا شدناش را نميشود كرد. بسكه خستهاي. بسكه بي سر و صدا جانات را درآورده آن چيز. شايد ايراد از ما آدمهاي غير کولي باشد. انقدر توي خودمان لال مينشينيم همهچيز را بالا پايين ميكنيم، تك و تنها به گ-ا ميرويم و اصرار نداريم به نمايش دردمان، وقتي يك جا ميبُريم و ميكشيم كنار همه انتظار يك چيز فوقالعاده دارند. باورشان نميشود كه همين باشد. كه به آن نقطه رسيده باشيم. اما حقيقتش اين است كه رسيدهايم. به نظر شما ناگهاني ميآيد اما زماناش رابراي ما طي كرده.
[+] |
بعضی آدما هستن زندگانی
که همينجوری که دارن پای تلفن باهات ورورور حرف میزنن تنها چيزی که تو مغزت میگذره اينه که با صدای اون خانوم موبايلیئه بهش بگی مشترک مورد نظر از دسترس خارج شد نو ريسپانس تو پيجينگ انیمور |
دلمان تنگ شده است
برای خاکی که خوب میشناسیم برای تقلبی که خوب میشناسیم نان نان ِ خودمان تعارف تعارف ِ خودمان هوا هوای صبحگاهی خیابانهای تنگ ِ دیروز ِ خودمان خواهرم مینویسد «کارت»های زیبا به مقصد نمیرسند اما امنیت ِ نامهء سفارشی هم غمانگیز است ما باید به خانههامان برگردیم و چهرههای شاد را بر صفحهء تلویزیون تماشا کنیم آنها ما را به شکیبایی دعوت خواهند کرد آنها ما را به شنیدن مرثیهء نرون برای رُم دعوت خواهند کرد دختر ژنرال اصرار دارد که لاهیجان بهترین چای ِ جهان است اما خودش چای کلکته مینوشد ما خستهایم .. باید به خانههامان برگردیم زیر درخت ِ خصومت ِ همسایگان بنشینیم و فنجانهای اعتماد ِ متقابل را دست به دست بگردانیم ... زبان مادری را از یاد میبریم یکبار که غریبهای مرا میکُشت به اشکالات دستور زبانی برخوردیم باید برگردیم و جیرهء عشق را از بازار سیاه ابتیاع کنیم سفر از یک قارهء خون است به قارهء دیگر هرج و مرج غریبی است یگانه وقار درخت بیدی است که روی رودخانه خم شده است مردم در جادههای مهآلود ِ «ما پیروز خواهیم شد*» ناپدید میشوند برادران ما در سینا میمیرند قبری برای آنها نیست باغستانهای درهء نیل را اجاره دادهاند در لهستان حق ِ وتوُ به اشراف تعلق دارد در تایوان آدم را مثل سیبزمینی کنار هر خوراک مینشانند ... باید به برادرت که عیله تو توطئه میکند حق بدهی حق با او است زندگی ِ لعنتیاش را باید ادامه بدهد حق با او است ... چرا باید اینچنین لرزان و ترسان باشیم؛ ما که در محاصرهء مردان هستیم؟ مردان ِ پاسبان، مردان ِ تاجر، مردان ِ امنیت *سرود ِ سیاهان بخشی از شعر «دلتنگی» سرودهء مرحوم طاهره صفارزاده [+] |
اگر پاییز نیاید
اگر پاییز نیاید چهارشنبه را در شیرقهوه میریزم ... اگر پاسبانی که در تاریکی سوت میکشد، پسر من بود شاید هرگز صندلیها را شماره نمیکردم صندلیها معلق، بعدازظهرهای پُرشرجی رودخانهای که در کنار خانهء ما هرگز آواز نمیخواندم هرگز هیچچیز را عوض نمیکردم بخشی از شعر «سمفونی زرد» سرودهء کیومرث منشیزاده [+] |
Tuesday, July 7, 2009
چگونه آدمها ظرفيت راستشنيدن ندارند يا اصلن خودشان با پای خودشان آدم را مجبور میکنند برای کوچکترين وقايع زندگی دليل بياورد و الخ
بعضی آدما متخصص بحرانسازیان. همچين در عرض چند ثانيه از يه کاه کوه میسازن که آدم انگشت حيرت به دندان گزيده میمونه همينجوری. بعد قادرن در کسری از ثانيه به راحتی فکتهای مختلف رو به هم ربط بدن و نتيجه اين بشه که تو رو يک مقصر بالفطره قلمداد کنن. خوب اينجور وقتا، آدم تا يه جايی دچار حس خود-مقصر-بينی و عذاب وجدان و الخ میشه. حتا دفههای اول سعی میکنه آندرستندينگ باشه و قضيه رو رفع و رجوع کنه و الخ. اما راستش اينه که از حد که بگذره، حساسيتها که اگزجره بشه و تو برای موقعيتهای مشابه هر بار مجبور شی جواب پس بدی، میرسی به يه فاز جديد، فاز کلن به تخمم. يعنی وقتی میبينی هربار بايد بشينی واسه طرف توضيح بدی که آقا، از فلان زاويه هم به ماجرا نگاه کن و باز میبينی داره حرف خودشو میزنه و چسبيده به يه سری اصول و قواعد اخلاقی که اگه خورد بشی توشون عملن يه ضد اخلاق محسوب میشن حتا، میرسی به اينجا که میذاری طرف بشينه برای خودش حرصشو بخوره و غرشو بزنه و تو هم تو دلت بگی آقا اصن خوب کرديم که کرديم. |
انقلاب به مثابه پريود
تا امشب فک میکردم فقط خودمم که دست و دلم (اوهوم آقا، علیرغم بند بودن) به هيچ کاری، به هيچ کار مهم و بهدردبخوری نمیره. و حتاتر اينکه به هيچ کار غير مفيد و غير مهمی هم نمیره. تنها راه مناسبی که برای فکر نکردن به ذهنم رسيده اينه که مث اسب هرروز برم استخر، و سعی کنم قورباغهی دندهعقب شنا کنم. البته تا حالا که بيشتر از نيم متر موفق نشدهم، اما گمونم تا آخر تابستون بتونم يه طول استخر رو دندهعقب برم لااقل. انیوی، داشتم غر میزدم که آدمی شدهم به غايت دگرگون، و ازين دگرگونيت همه ناراضی اما من راضی. (کسانی که «تهران انار ندارد» نديدهن از اين جمله عبور کنن.) فکر میکردم چه عجيب که اينهمه بیحوصله و متغير و کلافهم و همهش ترجيح میدم ول باشم به امان خودم و دور و بر خودم بپلکم و کسی کاری به کارم نداشته باشه و الخ. بعد امشب طی مکالمهای تصادفی، متوجه شدم پديدهی انقلاب تاثيری مشابه داره روی خانوما. وقتی دوستم نسیت علائم بالينی مورد نظر رو يکی يکی برام تشريح کرد، يههو متوجه شدم که اهه، اينکه دقيقن منم که. بنابراين به اين نتيجه رسيدم که اگه حوصلهی معاشرت و عشق و عاشقی و دفتر سياهه و وبلاگ مخفی و غير مخفی و حتا حتا حتا جیميل و گودر رو ندارم هم، امریست کاملن طبيعی و از تاثيرات انقلابه روی هورمونهای بدن خانوما. |
Monday, July 6, 2009
اوهوم
به جز بابا مردهای ديگرتری هم در زندگی پيدا میشن که خُرخُر نمیکنن اين يک واقعيته |
Sunday, July 5, 2009
“What a terrible mistake to let go of something wonderful for something real”
Miranda July |
"So quick bright things come to confusion"
|
بعضی آدمها مطبوعاند،
رسمن. |
حالا ديگه اعتراض يکی از هنرهای زيبا به حساب مياد.
خداحافظ گاری کوپر -- رومن گاری |
گاهی وقتها آدم با يک «حالا برويم جلو بينيم چه میشود»ِ ساده میرود جلو، کاملن اتفاقی، که ببيند چه میشود. میخواهم بگويم همهاش شايد نتيجهی فرايندی باشد که در کسری از ثانيه اتفاق افتاده. يعنی با خودت فکر کردهای «هووم، بدم نمیآيد که...» و حتا فکر نکردهای «چه خوشم میآيد..». به همين سادهگی.
|
ديدی يه وقتايی پوست تنت از شدت آفتاب تحريکشده و کافيه دستت بخوره بهش تا خارش و التهابش شروع بشه؟ خوب اينجور وقتا عاقلانهترين کار اينه که دست نزنی به پوست تن آدم.
حالا شما بگير کلن منِ اين روزها. چارهش؟ لوسيونِ ملايم و خنکا و پخش و پلايیِ بیحاشيه. |
وسايل مورد نياز برای شنا:
مايو عينک کلاه شنا آقای لوسيون-مال |
در اين حد که دلم برای اون چنددقيقههای اختصاصی، درست قبل ازينکه خوابم ببره هم تنگ شده حتا.
|
يه چيزای کوچيک و بیربطی میتونه منو دور کنه از آدما، که هزارتا چيزا بزرگ و مربوط نه.
|
يه صحنهای بود تو بربادرفته، که رت از دست اسکارلت شاکی میشه و میره پيش بل، معشوقهش. بعد من هنوز به وضوح يادمه که چه بهم برخورده بود اين کارِ رت، تو اون عالم بچهگی که فيلمو ديده بودم. يادمه میفهميدم که مردونهگیش جريحهدار شده و رفته پيش بل که خودشو ترميم کنه و اين چيزی از عشقش نسبت به اسکارلت کم نمیکنه و الخ، اما رسمن خوشم نيومده بود و بهم برخورده بود حتا. میخوام بگم هنوزم همينجور.
|
انقلاب و روابط خصوصی
آقا تو دقيقن يه خامنهای هستی تو رابطه. |
Saturday, July 4, 2009
سلام لاله يا من ديگه اون آدم قبلی نيستم، جدی.
|
ازاعترافات يک محکوم به مرگ
بيستهايي که ما ميدهيم... همين آخريها درسي داشتيم با يک استاد ، آخر خفن: هم درس و هم استاد. بحث جديد بود و فرمولها هم ، هرکدامي يک کيلو. بعدتر فهميدم همه آن کلاس، يعني هم دانشجوها و هم استاد در يک نکته مشترک بودند: خريت مطلق نسبت به موضوع درس. هر جلسه يک نفر ارائه اي(Presentation) نيم ساعته داشت. بسيار سنگين و قلمبه. فرمول اين بود: هيچ کس خودش نمي فهميد چه ميگويد، ديگران هم نميفهميدند او چه ميگويد. و چون نفهمي دو طرفه بود همه چيز برادرانه و در کمال خوشي و آسودگي پيش ميرفت، نه کسي گير ميداد نه ارائه دهنده اي ضايع ميشد. تا نوبت رسيد به من. به دلايلي، آن ترم اعتماد به نفس عجيب و غريبي داشتم. گفتم وسط اين خريت خوشايند، حالي هم بکنم. اين شد که به جاي آنکه مثل بچه آدم مقاله مربوطه را بي دردسر براي بقيه ارائه دهم ، رفتم آن جلو و از اساس اصل مطلب را زير سئوال بردم، که نميدانم فلان جايش جواب نميدهد در فلان شرايط و تست نشده اينجايش و الخ و صد البته که بيشرمانه کم واژه ايست براي کاري که من کردم. جنايتي بود در حق آن مقاله. چشمهاي استاد درس ورقلمبيده بود، بقيه هم چرتشان پاره شده بود. طفلي استاد مانده بود چه بگويد. احتمالا نگاهي انداخته به نام نويسندگان مقاله و رفرنسهايشان . کور خوانده بود، پيشتر چک کرده بودم. نويسندگان مقاله يک مشتي کره اي بودند که از هر سه تايي دوتايشان کيم اند حالا گيريم سونگ يا فنگ و با اين وضعيت عمرا مشهور بوده باشند با اين اسامي نافرمشان. شايد هم بعدتر نگاهي انداخته بود ببيند ژورنال مقاله معتبر است يا نه تا با آن مرا بکوبد. زکي! اين را همان اول نگاه کرده بودم، پروسيدينگز يک کنفرانسي بود در دورقوز تپه اسکاتلند. گير افتاده بود، اگر به من گير ميداد که پرت ميگويم، بايد دليل مي آورد و بحث ميکرد، که نميتوانست، هيچ دستاويز ديگري هم نداشت. اگر هم مثل بقيه با من رفتار ميکرد و همان نمره را ميداد و ساده ميگذشت که صدبرابر ضايع بود، همه ميفهميدند که نفهميده چه ميگويم. همان شد که فکر ميکردم: از روي صندلي نيم خيز شد با قيافه اي که انگار به شدت تحت تاثير قرار گرفته. خواستم بنشينم ، نگذاشت، آمد جلو و رو به کلاس برگشت که: فلاني مرا سرافراز کرد!(مرا ميگفت) ارائه مطلب فني يعني همين، يعني تست، نتيجه گيري منطقي و درنهايت بيان قوي مطلب و همين خزعبلات را قريب به يک ربعي گفت ، دست آخر هم يک بيست اساسي تحويلم داد و تمام. دم در اما نگاهي به من انداخت که يعني : خودتي!، هنوز پايان ترم مانده! بگذرم، راستش اينهمه را گفتم تا بگويم که زندگي بعدتر مرا در موقعيت همان استاد قرار داد: پرداخت هزينه خريت خودم به بهاي دادن بيست، به يک مشت شارلاتان... بي آنکه ديگر پايان ترمي در کار باشد براي انتقام... از وبلاگ عليرضای دفتر سپيد پ.ن. اون زمانا هنوز نيمفاصله اختراع نشده بوده، جدی! |
شب تو عروسی دو تا آقای آلمانی داشتيم، اومدن طرف من يکیشون با يه فارسی به شدت تلاششده شروع کرد به صحبت که: خانوم لباس شما روح من رو شاداب میکنه. من اول مونده بودم کدوم قسمت لباسم داره روح رفيقمونو شاداب میکنه، اما با جملات دستوپاشکستهی بعدی متوجه شدم منظورش رنگ و طرح پارچهی لباسمه، چون داشت توضيح میداد که اکثرن خانوما از رنگ مشکی برای لباس شب استفاده میکنن که خوب امتحانش رو پس داده، اما کم پيش مياد جرأت همچين رنگ سبزی رو داشته باشن اون هم با طرح عثمانی(!)، و واقعن هر جا که من میرم لباسم چشمنوازه. بعد گفت حتمن تو آدمِ موسوی هستی. خنديدم که آره خوب، اينجا تقريبن همه آدمِ موسوی هستيم. با تعجب پرسيد: اما من تو اين دو روزی که تهرانم، هيچ آدمِ موسوی نديدم هيچجا، فکر کردم رنگ سبز فقط يه شايعهست. چرا شما آدمای موسوی اينقدر زود فراموش کردين اعتراضتون رو؟
|
Friday, July 3, 2009
منِ انحصارنطلب هم ديگه وحشی و مهربون و خودخواه نيست، بیرحم میشه و خونسرد.
|
اوهوم، من آدمیست انحصارطلب که انحصارنطلبیاش نمیآيد فعلن.
|
بحث شيرين غيبت، يا چگونه میشود که آدمها برمیگردند توی لاک خودشان، يا اصلن به من چه
میشينی دور ميز، با چهار نفر ديگر، حرف میزنی از در و ديوار. تا دفعههای دوم و سوم هم هنوز میشود از در حرف زد و از ديوار و از زمين و از آسمان، اما نوبت به بار چهارم و پنجم که میرسد، بايد سوالها را هم جواب بدهی. که لابد چندتا خواهر و برادريد و ليسانست را کدام دانشگاه گرفتهای و محل کارت کدام خيابان است و آقای فلان کدام کشور زندگی میکند که اينهمه فاصله. نه که بد باشد يا خوب ها، نه. اما يکهو میبينی دامنهی اين در و ديوارها کشانده شده تا پای پنجره، پنجرهی خانهی دوستهات، رفقات، آدمهای نزديک زندگیت. میبينی نمیشود جواب بدهی بیکه پای يکیشان نيايد وسط، بیکه از زندگی فلانی حرفی نزنی در مورد آن يکی اظهار نظر خاصی نکنی و الخ. بعد يکهو يادت میآيد اصلن سر همين چيزها شد که همان چند سال پيش، دمت را گذاشتی روی کولت و سرت را انداختی پايين راهت را کشيدی رفتی توی لاک خودت. که بیخيال معاشرتهای فلان و بهمان شدی، بیخيال خوشگذشتنهاش، به هوای آرامش يک گوشه نشستن و ماست خودت را خوردن. اوهوم. نمیشود با همهی آدمها دوست شد، دوستِ صميمی، و معاشرت کرد، معاشرتِ صميمی، و بعد هی يکچيزهايی را تا يکجايی نگه داشت، حفظ کرد، مواظب بود. نه که نشودها، میشود لابد، اما سخت است و انرژی میبرد از آدم و حساب و کتاب میخواهد و حواس جمع و حوصلهای که من ندارم. فکر کن خدايیش، اوهوم، همين تويی که الان اينها را داری میخوانی، سوال اول و دوم که تمام میشود، چهطوری و چه کار میکنی که میگذرد، سوال میکنی «از فلانی و فلانی و فلانی چه خبر؟». دور هميم ديگر، فلانی و فلانی و فلانی همهشان دوستهای صميمی مشترکمان هستند که اما هرکدامشان تکتک با من صميمیترند. بعد «چه خبر» تو معنیش اين نيست که واقعن آنها الان دارند چه کار میکنند، نتچ، معنیش اينجوریست که از فلانی و تو چه خبر. خوب بعد انتظار داری من چه جوابی بدهم که هم خدا را خوش بيايد هم خرما را؟ چی جواب بدهم به جز «سلامتی»، که اطلاعات شخصی آن آدم سوم نباشد؟ هوم. يک چيز بیربط هم اين وسط. فکر کن من آدمی باشم با تکتکِ آدمهای جمع دوستِ صميمی. حالا با همهشان هم که نباشم، با بيشترشان. بعد اينجوری میشد که تو در برخوردهای جمعی و برخوردهای فردی، يک مجموعه رفتاری از هرکدام میبينی که ديگران نمیتوانند ببينند اين آرشيوی که تو داری را. يکجورهايی میشوی مثل دکتر، محرم اسرارشان. تا اينجا خيالی نيست. اما شرط ادامهاش اين است که با هيچکدام صميمیتر از آن ديگری نشوی، صميمیتر از صميمی. همينجوری يک گوش گنده بمانی با يک لبخند دو-نقطه-دی، نو کامنت اصولن. خوب سخت میشود ديگر. آنهم برای آدمِ سوال-نپرسی مثل من. بعدتر هم اينکه يکهو چشم باز میکنی میبينی شدهای سوژه. رفتارت دارد مانيتور میشود و بعد هم طبعن تجزيه و تحليل و ترکيب. به خودِ آدم هم نمیشود بگوييد لابد، که دور هم باشيم لااقل. اينجوریهاست که آدم دوباره ماستخوریاش میگيرد خوب. يکی دوتا بندِ نگفته هم مانده، که نمیشود گفتشان. گير کرده اما. |
آدمها رو بايد تو موقعيتهای مختلف بشناسی. موقعيتهای مختلف هم معمولن طی بازه زمانی نسبتن طولانیمدت اتفاق ميفته و تا بری محک بزنی طرف مقابلت رو، کلی زمان صرف کردی و از چيزايی مايه گذاشتی که نمیبايست. اما بعضی وقتا به اقتضای شرايط، اين موقعيتهای مختلف تو يه دورهی فشرده برگزار میشه و باعث میشه تو در يه بازهی کوتاهمدت، حساب کار بياد دستت. که بفهمی با کی طرفی. اوهوم، بعضی آدما هستن که اصولن هر چی کوتاهتر، بهتر.
|
Thursday, July 2, 2009
سه چيز هست در زندگانی، که آدمو بيشتر از آفتاب لب استخر تابستونی میسوزونه:
متلکهای غير مستقيمِ بهدربگوديواربشنوه حرفهای منطقیای که امامندلم نمیخوادقبولداشتهباشمشون سگکهای گداختهشدهدرآفتابِ بندهای بيکينی |