Desire knows no bounds |
Saturday, October 31, 2009
شهر به جايی میگن که مرداش ظهر برا ناهار برنگردن خونه.
|
Thursday, October 29, 2009
گربه زير باران
همينگوی در بسياری از قصههاش از جنگ سخن میگويد، از آدمهای از جنگ برگشته، از آدمهای هرگز به جنگ نرفته، از جنگی که زمانی اتفاق افتاده و حالا سالهاست که تمام شده. همينگوی از جنگ میگويد بیکه از جنگ بنويسد. همينگوی مرد قصهاش را مینشانَد روی تخت، روزنامه میدهد دستش، زن قصه را میايستانَد جلوی آينه، در تمنای مرد، و بيرون باران میبارانَد، همين. تو اما لابهلای سطور میخوانی مردی که اينجوری سرد نشسته آنجا و سرش را فرو برده توی روزنامه، چه روزها از سر گذرانده. هيچجای قصه سخنی از جنگ نيست و تو میدانی مرد چه تاريخی پيچيده توی سينهاش. چه تادممرگها که چشيده و چه مرگها که به چشم ديده. من از راه میرسم. میروم توی قصه. از همينگوی زياد نمیدانم. حواسم به نشانههای متن نيست اينجا و آنجا، به مجسمههای جلوی در ورودی مسافرخانه. هيچ جنگی را به خود نديدهام من. تنم با صدای هيچ آژيری با غريو هيچ موشکی نلرزيده. داغ هيچ مادری را در همان لحظه نديدهام به چشم. قصه را تا پايان میخوانم و با خود میگويم «خب که چی؟!». میمانم اين آدمها چهشان شده، از چی حرف میزنند، چرا اينجوریاند. نمیفهمم به مرد قصه چه گذشته، چه تجاربی از سر گذرانده، چه حسهايی را با گوشت و پوست تجربه کرده، چه کاردها به استخوانش رسيده؛ و میمانم «خب که چی؟!». حالا شما هم اگر يکوقتهايی ماندی که «خب که چی؟!»، زياد نايست، مکث نکن، راهت را بگير و برو. بعد، يک وقتی، چند سال که گذشت، اگر دوباره گذارت افتاد اينجا، اگر راهت را گرفته بودی رفته بودی توی جادهی زندگی، خورده بودی به در و ديوار، کشيده بودی توی خاکی، اگر مانده بودی زير آفتاب داغ و بارانِ بیوقت، اگر يکسره برنگشته بودی توی اتاقت پشت پنجره به تماشای آدمهای رهگذر، اگر کفشهات فرسودهی سالهای پيادهروی شده بود شانههات خستهی کولهی زندگی، آنوقت بيا بشين برايت يک ليوان چای تازهدم بياورم با قُرابيه، و برايت تعريف کنم «که چی». |
Life as an epic
معنای اپیک را میتوانی اینجا پیدا کنی. انگلیسیات زیاد خوب نیست ... متاسفم اما این عادت من نیست که لقمه را جویده بگذارم بیخ حلق تو، خودم یا هر کس دیگر. میدانم گاهی بیرحم میشوم بگذار به حساب زندگی و بالا و پایینها و تجربههایم و ایضن نفرتام از لقمههای جویده و شوقی که به زور زدن و جنگیدن و یافتن دارم. شاید در سطرهای بعد بشود یک طوری، اپیکوار، به مغز ِمعنای این نغز رسید. یک جایی آقای اردلان سرفراز از طریق نایِ بارْفتَن خانم گوگوش چیزی میگوید به این مضمون«از اون روزا که رستم هنوز برام رستم بود» این روزها اگر بخواهی با نیمنگاه به صنایع ادبی و ظرافتهای نوشتاری این بیت را بازنویسی کنی، البت هر کسی از ظن خود و ظن من بر این است که آن واژهی «هنوز» را بردارم و بگذارم آن آخر که آخر صوری است و اصلن آخر هم نیست. «هنوز» بیاید جایی که آخرین واژهی شنیده شده باشد. مخلص کلام اینکه ما کمفهمیدهگان بفهمیم که حالا دیگر آقای رستم آنی که بودند نیستند. خب اشکالی ندارد این روزها خیلیها آن که بودند نیستند از سیاستمداران و رجال بگیر و بیا تا همین بیخ گوش خودمان. چیزی که مهم است سنگینی سنگ و صخرهبودهگی است. چیزی که رستم امروز میداند: زندگی موج سینوسی است که از تحتانیترین نقطهاش هم خطی به فوقانیترین نقطه میرسد. خطی که صاف است و مستقیم است رستموار اما حالا او اگر بخواهد میتواند با همان قوس سینوسی به اوج برسد. پر بدک هم نیست نرمانرم انحنایی را دست بکشی و بالا بروی. اپیک برای من یعنی فلاکت در عین قدرت. شکست خوردن. بازنده هم بودن. آن قدر بیست و یک نیاوردن اما خواندن روی چند عکس و بردن بانکی که چند بار دوبله و سوبله شده. دیدن قیافهی زار بازندگان. یعنی تنها پریدن و گیلاس را تا ته سرکشیدن و پک عمیقی به سیگار زدن-جای گفتن اینکه من اهل دود و الکل نیستم- و رقصیدن رقصیدن و بالا و پایین پریدن، به جای نجابت و نظافت و اتو. اپیک حالا ساختن آیدی یک شوالیهی مجازی است کهشوتتر از دن کیشوت گوشهی خانه لمیده باشد و مبارزه کند با تصویری از بادبزنهای رنگارنگ و در هم رفته در عکسی روی دسکتاپ به توهم آسیابهای بادی. خیلی کمدی است. توهم همیشه جنبهای از طنز را زنگولهی پای تابوت خود دارد. حالا پیش قاضی و ملاق* بازی؟! اپیک آن چالشی است که وقتی بر اسب میتازی گاهی زمینات میزند. اپیک تصمیم است خواستنهاست اپیک نه خیال بافی که خیال سازی است. اپیک راهی است که باید بروی تا رسیدن به رویاهایات. اپیک اشکهایی است که میریزی. اپیک آوازهایی است که میخوانی. اپیک تصمیمی است که میگیری که یک روز صبح بلند شوی و دو ساعت برانی تا بروی بالای کوهی و از آنجا با کمترین فاصله دریا را ببینی. اپیک میگذاردت تا بودا شوی و بوداوار رها کنی سور و سات و ملک و مال را و زندگی کنی فلاکت را که وقتی از آن حرف زدی شبیه باد هوا نباشد وقتی تصویرش کردی لعاب پلی استر رویاش نباشد که وقتی نوشتیاش مو بر ساقهای لطیف دست شاهزادهی نشسته بر ایوان عمارت با دامن ژیپوندار، راست کند. اپیک برای من یعنی تصویر کلیشهایِ تختخوابی که فرزند و نوادهها و کسانی که دوستشان دارم حلقه زده باشند دورش خورشید از پنجرهی روبه رو نور نارنجی غروب و افولاش را بیاندازد بر من که دارم آرام پلکها را بر هم میگذارم و راضیام از حماسهای که برپا کردم به اسم زندگی. . . *این mibosearch را برای بار هزارم دریابید [+] |
|
Wednesday, October 28, 2009
نوزدهمه
برای اولين فيلمنامهم در زندگانی از شخص دايیجان |
که اصن لحن و لبخند اون لحظهت مونده هنوز تصويرش..
يه جعبهی قرمز آورده برام، با کلی چيز هيجانانگيز توش. بعد يکیيکی درمياره که اينو از فلانجا خريدم برات، اين فلان چيزه. آخری هم سوئيتسوئيت يه تيلهی سهپَر در آورده میده دستم میگه اين مال بچهگیهای خودم بوده. |
Sunday, October 25, 2009
آقا اصن بهشت یعنی همین صدای يواش شما
به همين بیفاصلهگی با بناگوش ما بهخدا |
ويژگيهای تصوير در آينه تخت كدامند؟
1- مجازی است. 2- مستقيم است ولی داراي وارونی جانبی میباشد. 3- اندازه آن با اندازه جسم برابر است. 4- در پشت آينه و در فاصلهای مساوی با فاصله جسم تا آينه قرار دارد. میبينی؟ آينهها تمام اين سالها دروغ میگفتهاند. |
بعد؟ بعد آدمهایی هستند که وبلاگنوشتن برایشان مثل این میماند که قطاری دارند که با یک سرعتِ مطمئنهای برای خودش در حرکت است. بعد این جوری است که هر وقت هوس کنند، و دقیقن هوس کنند، بلند میشوند میروند در یک ایستگاهی، پای راستشان را بلند میکنند، به آرامی میگذارند روی پلهی ورودیِ قطار. بعد هر ایستگاهی که دلشان رضایت بدهد، به همان آرامی، پایِ راستشان را میگذارند زمین و پیاده میشوند. وبلاگهایی هستند که جریانِ نوشتن در آنها به همینِ فِرتی و روانای است. کافیست وبلاگصاحابِ مربوطه اراده کند، صرفن.
آدمهایی هم هستند که وبلاگ برایشان یعنی چادرکشیدن از روی یک پونتیاکِ 73 که سالهاست در پارکینگ خاک میخورد. یعنی سرویسِ کاملِ موتور قبل از هر بار حرکت، یعنی روغن عوضکردن، یعنی باز و بسته کردنِ کاملِ لنتهای ترمز، یعنی بازدید فنیِ کامل از موتور، قبل از حرکت. یعنی عرقریزی روحی و جسمی. که چهار متر حرکت کنند، بعد بایستند، کاپوت را بالا بزنند، یک بار دیگر سرشمعها را چک کنند، بعد با سرعتِ بیست کیلومتر در ساعت حرکت کنند. بعد هم که رسیدند، دوباره وایرهای موتور را باز کنند، به دقت تایِ چادرِ مربوطه را بگشایند، بکشند روی پونتیاک. درِ پارکینگ را هم قفل کنند و بروند. بعد پونتیاکسوارانِ ما همانهایی هستند که برای چیدنِ تکتکِ کلمههایشان پیشانیشان درهم میرود. ده بار مینویسند و خط میزنند. (حواستان هست که سرهرمس دارد الان از کیفیتِ نتیجهی کار حرف نمیزند دیگر، ها؟ که داریم دورِ هم از فرقداردپروسهباپروسه میگوییم، صرفن) سرِ خط که میخواهند بروند، هی این طرف و آن طرفشان را نگاه میکنند. سوزنبانانِ قطارهای روانمان اما سوار قطار میشوند و پیاده میشوند، همانطور که بستنیشان را گرفتهاند دستشان، همانطور که سوتِ قطارشان سوتِ کیلبیل است، همانطور که پیشِ خودشان خیال میکنند ذغالسنگِ قطارشان ابدیست. ابدیست هم انصافن. [+] |
Saturday, October 24, 2009
بعد یکی از تفریحات سالم من تو سووپرمارکتا اینه که برم واستم دم صندوق و خریدای مردمو تماشا کنم.
که محتویات سبدخرید ِ مردم، حرف میزنند با آدم. مثلا میبینی یکی کلمبروکلی داره تو سبدش و ساقهی کرفس و شیرسویا و نونسبوسدار و روغنزیتون و جوانهی گندم. یعنی طرف ازین جوندوستهای سلامت و تندرست ِ خسته کنندست. بعد یکی دیگه همهی اینهارو داره بهاضافهی یهبسته پاستیل یا شکلاتفندقی. اینم جوندوسته، ولی خستهکننده نیست و آدم قابل معاشرتیه. یکی هم میبینی که تا خرتناق سبدش پر چیپس و بستنی و شکلات و کنسروجات و سوسیسکالباس و مرغسوخاری و نوشابست. یعنی محض رضای خدا یه بطری شیر یا چمیدونم یهبسته ریحون تو سبدش نیست. خوب اینو با تاثر تماشا میکنی و فکر میکنی تا ده سال آینده سینهی قبرستون خوابیده لابد. اونوخ اینجوریه که میگم تو سووپرمارکت میشه آدمارو شناخت. بعضی آدما خیلی خوشسووپرمارکتند مثلا. آدمو بهوجد میارند بسکی ماجراجوئند و همهچیو زیر و رو می کنند. ذائقهی کول و منعطفی هم دارند و از طعمها و رنگها و اقلام جدید استقبال میکنند. بعضیها عوضش محافظهکارند. جسارت تِست کردن چیزای جدیدو ندارند. سالهاست که شامپوی خمرهای زدند به سرشون و راضی بودند و هیچوخ نخواستند شامپوی تخممرغی رو هم امتحان کنند. یا همیشه ماکارونی رشتهای خریدند و تاحالا وسوسه نشدند ازونائی که شکل جونور داره و رنگوارنگه بخرند. چمیدونم، هیچوخ نخواستند شیرمیوهای بخورند. یا پنیر گردوئی. خریدشون کلاسیکه به عبارتی. همیشه سبدشون یهجوره. [مطلب کامل] |
بال مرغی چشيدهام که مپرس
|
Thursday, October 22, 2009
يک وقتهايی مثل امروز، ميانهی روز، درست وقتهای شلوغی و هزار کارِ کرده و نکرده زنگ میزند که هستی؟ هستم. برای بعضی آدمها هميشه هستم. از راه میرسد. تا دست و بالاش را بشويد و آبی به صورتش بزند، برايش چای میريزم با قطاب. دوست دارد بنشيند روی مبل دونفرهی کنار پنجره. زيرسيگاری و فندک را میگذارم دم دستش. سر و رويم را ورانداز میکند و قربانصدقهام میرود، لايت. میايستم روبروش، کلهاش را فرو میکنم توی شکمم موهاش را يکهوا به هم میريزم که يعنی خرس گنده رو نيگا، بعد میروم توی آشپزخانه. تا چایش را بنوشد و سيگارش را دود کند و غرهای معمولش را شروع کند، يک انار بزرگ دانه میکنم توی کاسهی سفالی آبی، يک خوشه انگور لعل میگذارم توی بشقاب کوچک چارگوش سورمهای و يک نارنگی پَر میکنم میگذارم تنگاش. بيا بشين، خودتو میخوام. مینشينم ور دلش، چارزانو، جوری که روم به او باشد و تکيه داده باشم به دستهی مبل. کاسهی انار و قاشق را میدهم دستش. خم میشود طرفم پيشانیام را میبوسد. نمک میپاشد روی انارها و يک قاشقِ پُر انار میگذارد دهانش. دست میکشم روی زبری چانهاش. خوب غر امروزمون چيه؟ دلش پُر است. دانهانارِ افتاده را از روی شلوارش برمیدارم میگذارم دهانم. يک قاشق ديگر انار، پُر. از آدمِ زندگیاش میگويد. از دوریشان، از دوریِ اين روزهاشان. ازينکه چهجور ذهنهاشان فکرهاشان سليقههاشان دلخواستههاشان همهچیشان دور شده از هم، دور افتادهاند از هم، فاصلهشان کش آمده ازين سر تا آن سر. از گير افتادنهاش از دلواپسیهاش از دلتنگیهاش از خستهگیهاش. غر داريم امروز. از آدمِ زندگیش که يک وقتهايی چه خودخواه میشود، چه يادش میرود اين آدمی که اينجاست، که نشسته جلوی من، که کاسه انارش نيمخورده مانده دستش، چیها را دوست دارد و ندارد. چیها را دلش میخواهد و نمیخواهد. غر داريم امروز، از آدمِ زندگیش که يادش رفته تماشا کردنِ اين آدمی را که نشسته جلوی من. میخندم که ما زنا همهمون همينيم، فراموشکاريم خب. نگاهم میکند. تو چرا حافظهت خوبه پس؟ خم میشوم از توی بشقاب يکپَر نارنگی میدهم دستش. میگذارم حرف بزند. حرف میزند. گاهی دستش را میکشد روی سرانگشتهام و حرف میزند، انگار که با خودش، انگار که با خودش بلندبلند. نوک انگشتهای پام يخ کرده. تکيهتر میدهم به دستهی مبل. زانوهام را میآورم بالا میگذارمشان توی حلقهی دستهام، درست زير چانهام، نوک انگشتهای پام را سُر میدهم زير ران پای راستش. دو حبه انگور میکَند از خوشهی توی بشقاب، يکی را میگذارد دهان من ديگری را دهان خودش. حرف میزند. از رختخوابشان میگويد. از بايدنبايدهاشان. از شدننشدنهاشان. فندک را میدهم دستش. کامی عميق میگيرد سرش را میدهد عقب دودش را ول میکند توی هوا. غر داريم امروز. کلمههاش را تماشا میکنم، تکتکشان را. بیوقفه، بیپرده، رک. ادبيات مردانه. سرم را انداختهام پايين يکی از ريشههای سفيد نارنگی را کندهام بازی میکنم باهاش و گوش میدهم به کلمات آخته و برهنه. به آن حجم بزرگی که توده است و بیشکل است اما بزرگ است و قايم شده پسِ کلمههاش. چه دوست دارم اين واژههای عريانِ مردانه را. اين واگويههای تبدارِ بیتعارف را که سرريز میکند گاهی. همانها که گوشهکنارهای دلمان دفنش میکنيم بیکه جرأت کنيم بلند به زبان بياوريمش. دوست دارم اين گِلههای نرينهی بیپروا را. دستش را میآورد زير چانهام، صورتم را میآورد بالا، صاف نگاه میکند توی چشمهام، انگار يکهو حضور مرا به خاطر آورده باشد. نگاهش میکنم. آرام و عميق و مطمئن. صاف توی چشمهاش. آنقدر نگاهم را نمیدزدم تا خيالش راحت شود. خيالش راحت میشود. ريشهی نارنگی را میکُنم توی دماغش. گوشم را میپيچاند. نکن کرهبز. زن میشوم يکهو. شروع میکنم ما زنها را گفتن. حتامنمهمينطورها را. بعد يواشکی، يکجوری که نفهمد، يکجوری که اولش درست نفهمد و اخمهاش برود توی هم، شروع میکنم قربانصدقهاش رفتن. که چه خوب بلد است حرفهاش را بچيند کنار هم، بینگرانی. که چه خوب بلد است واژهها را بگذارد سر جای خودشان، سر جايی که بايد. که اصلن من دلم پر میکشد برای وقتهايی که اينجوری يادش میرود منِ نشسته اين کنار را، که اينجوری خودش را به درستی، با تمام زير و بمهای ذهن مردانه با تمام هيکل مردانهاش میريزد بيرون، بیملافه. که اصلن من میميرم برای اين گوشهکنارهايی که يکهو با سه تککلمه میآيد جلوی چشمت. برای اين کلماتِ نرِ بیزرورق. بعد، يکجورِ يواشی که نفهمد، قربانصدقهام را جمع میکنم هفتهشت حبه انگور میکَنم میگذارم دهانم. لپهايم باد میکند. خندهام میگيرد. نگاهش میکنم. خيال میکند راه حل مفيدی چيزی ارائه دادهام. لپام را میکشد. برا هميناست که عاشقتم خره. آب انگور میپاشد بيرون.
|
شاعر میفرماد: بهترين راه برای رهايی از وسوسه تندادن به آن است. شاعر در ادامه نگفته وقتی برای اولين بار به وسوسههه تن دادی، چهجوری به وسوسهی تندادنهای دوباره و چندباره فائق بشی. شاعر بهتر بود همون تنندادن به وسوسه رو توصيه میکرد اصن.
|
بدی دورهم بودن نوشتاری اینست كه نمیتوان حرفی نداشت و در عین حال دورهم بود. یا اینکه فقط سیگاری کشید و پیکی زد و دور هم بود. این اجبار به "گفتن" برای "بودن" كه نشسته جای اجبار به "فکر کردن" برای "بودن" یک جور فضای دکارتی گلواژه آلودیست ...
-کباب کانگورو بر آتش فيلان |
Wednesday, October 21, 2009
از تاشهای سبُک پاييزی
حالا درسته که حوالی خونهی ما رستوران نيست، کافه نيست، کتابفروشی هيجانانگيز نيست، اما عوضش چند تا گالری خوب و يواش هست که جون میده برای عصرهای خنک پاييزی، برای پرسهزدن تو کوچههای سبز و پردرخت تا گالری گلستان، تا نمايشگاه عکسی نقاشیای چيزی. که بعد خيابونو که تا ته بری پايين، برسی به بولوار، بندازی تو لاين سمت راست و دوباره برونی به سمت بالا، بايد چرخ بخوری تو پسکوچههای دروس تا سر در بياری از پشت قلهک، کوچهی ژيلا، گالری خاک. اصن برای رفتن به گالری خاک نبايد رفت سراغ شريعتی، سراغ مسير سرراست دوراهی قلهک. همهی مزهی گالریخاکرفتن به همين کوچههای نيمهتاريکشه، به همين خلوتهای دنجِ انگارتهراننيستِ پسکوچههاش، به همين گمشدنهای هميشهگی و پيدا شدنهای تصادفی، به همين آرامش و خونسردیِ مدام تو. دوست دارم گالری خاک رو، حياط دلباز داره و نورپردازی مناسب و موزيک خوب و شيرينی خشکهای الهيه. نمايشگاه اين روزهاش رو نمیشه که نديد، يه مجموعه نقاشی از فريدون آو، کوروش شيشهگران، فريده لاشايی و اينستاليشن بيتا فياضی. اولين کار سمت راست، [عنوان ندارن هيچکدوم از تابلوها، اما من دلم میخواد اسمش رو بذارم «بهار دوازده تکه»ی آقای آو] رسمن طعم ليمو داره و عطر موخيتو و رنگ مارگريتا. که وقتی وای ميستی دور و بهم میگی بيا ازينجا ببين «بهار»تو، بازم طعم ليموش میپيچه تو مشام بصریِ آدم، با اون قاب مناسب، با اون پتينهی کمادعای ملايم. که اصلن نمیشه چند دقيقهی طولانی نايستاد جلوی اون بوم خوشترکيب افقی آقای شيشهگران، با اون کمپوزيسيون چشمنواز و نارنجیِ چشمگير «ه»ی دوچشم رعنايی که آدم رو وادار میکنه به سکوت. که اصلن هوسانگيزه تصور قلمی که اينجوری رنگ کشيده روی تن اين بومهای قاطع بالابلند، با اين خطوط شفافِ مرزدار بیترديد. که بعد، وقتی از راهرو رد شدی و چرخيدی سمت راست، بايستی جلوی ترکيب مربعهای اُکر و سوخته، توی اون قاب کشيدهی مستطيل، با اون دلربايی ظريف سرخ، که چهجور با رد اشارهی نرم سرانگشت تو رو میکشونه از بومی به بوم ديگه. که دو قاب چارگوش رو میدوزه به هم، با کنجخندی محو و ماندگار. میرم طرف نقاشیهای بعد، ديوار بعد، سبز، آبی، سراغ عنکبوتهای سرخوش ديوار «حياط ما»، جفتگيری مگسهای غولپيکر و ملخهای درشت سبز «بيتا فياضی»، اما باز میچرخم سمت رد نازک سرخ، میچرخم سمت بوی محو تو که جا مونده جلوی اُکر چارگوش فروتن روی ديوار، چاشنی هوشمندانهی «فريده لاشايی». ازون چاشنیها که فراتر از متن، ردش جا میمونه توی ذهن آدم. بعد بايد برگردی توی سالن اصلی، بشينی روی نيمکتهای چرمیِ سفيد، ترکيب خطها و رنگها رو تماشا کنی و سير کنی توی موج لغزان ترکيبهای اعلای خوشنشين. که بعدتر، شيشه رو بدی پايين و هوای نارنجی کوچههای تاريک برگشت رو سُر بدی تو ريههات. اصلن يکی بايد از رابطهی آدمها و گالریها بنويسه. يکی هم از رابطهی آدمها توی گالریها. ازون حضور ساکت بیحرف، ازون نخ نازک نامرئی که آدما رو وصل میکنه به هم، از رد محوِ نفسها و گرمايی که آدم قبلی جا گذاشته جلوی تابلو. از مکث آدمها، فاصلهگرفتنهاشون از تابلو، رفتن و دوباره برگشتنهاشون مقابل همون تابلو، از مدل چرخيدنهاشون مدل نگاهشون مدل سبُک راه رفتنشون. بعد يه وقتايی هست که تو همينجور که سرگرم تماشای نقاشیهايی، کسی رو میبينی، که نگاهت رو نگه میداره رو خودش. که هوس میکنی يه دوربين سبک برداری، باهاش از گالری بيای بيرون، سايه به سايه تعقيبش کنی. تماشا کنی چه جوری راه میره، کيفش رو چهجوری میندازه رو اون يکی شونهش، صورتش زير سايهتاريک درخت چه شکلی میشه، چهقدر از شيشهی ماشينو میده پايين، تو راه چه موزيکی گوش میده، خونهش طبقهی چندمه، با پله میره بالا يا آسانسور، درو که باز میکنه میره تو چه تابلويی آويزونه، کيفش رو کجا میذاره، شام چی میخوره، چه سيگاری میکشه، بعد از شام اهل قهوهست يا چای، آخر شب چه فيلمی میبينه، ملافههای تختش چه رنگيه، کتابای کنار تختش چيان، شب با چه لباسی میخوابه. میخوام بگم همچين جاهايیان گالریهای شبهای پاييز. |
نشستهم دارم کتاب میخونم. در خونه رو میزنن. محل نمیذارم. دوباره در میزنن. دوباره محل نمیذارم. دوباره در میزنن. پاورچين میرم پشت در از چشمی نگاه میکنم، خانوم طبقه بالاييه، پرحرفه، حوصلهشو ندارم. پاورچين برمیگردم رو مبل شروع میکنم کتابمو خوندن و جواب ندادن، که يعنی من طبق معمول خونه نيستم آقا، بیخيال شو. بیخيال میشه. صدای در آسانسور مياد. صدای بالا رفتن آسانسور مياد. صدای در آسانسور مياد. صدای بسته شدن در خونهشون مياد. آخيش. تلفن زنگ میخوره. خانوم طبقه بالاييهست. برنمیدارم چون يعنی خونه نيستم. میره رو انسرينگ: من که میدونم خونهای الان، از بوی سوپت معلومه.
|
Tuesday, October 20, 2009
یییییی222222222222222222222222222پپپ
- آقای همستر |
Monday, October 19, 2009
هی زنگ میزنم
هی میگه در دسترس نمیباشی هی زنگ میزنم هی میگه در دسترس نمیباشی هی زنگ میزنم هی میگه در دسترس نمیباشی به خانومه بگو خودم میدونم بابا حواسم هست |
نوشتهها خودشونم بلاتکيفن طفليا. يهچی مینويسم، بعد میشينيم با هم فکر میکنيم کجا بذاريمش. اينتو؟ وبلاگ نارنجيه؟ دفتر سياهه؟ دفتر سورمهايه؟ اه! من هميشه دوست داشتم تنها جوابم "اينتو" باشه، حالا اما "اينتو" شده آخرين جوابم. "ديشب" اما مال دفتر سياههست. اونايی که نمیتونم به خودت بگم اصن مال دفتر سياههن.
|
|
Sunday, October 18, 2009
estoy contenta de tenerte
estoy contenta de tenerte estoy contenta de tenerte که اصلن اين متوسطالحالیِ حالای من، حالترين حالِ منِ تمامِ اين سالهاست، منِ غنيمت دانستنِ تمامِ اين حالها. که اصلن پُرترين متوسطالحالیِ دنياست اينی که منم، بالابلند، که هيچ تمام و هيچ کمالای به پايش نمیرسد. |
Estoy contenta
... وقتهایی زندگیات پر شده طوری که نه چیز دیگری می خواهی و نه چیز بیشتری، آنوقت تو content هستی. اما یک وقتی هست که زندگیات کامل پر نشده و تو چیز دیگر یا بیشتری میخواهی، اینطور وقتها میگویی آی ام نات هپی یا آی ام نات کانتنت، بسته به توقعات از زندگی. وقتهایی هم نه اینکه زندگیات پر شده باشد الزاماً اما کمی از آنچه دقیقن میخواهی داری، اینطور وقتها you are happy. . در فارسی احتمالن همان راضی را به کار میبریم اما برای این آدمی که من الان هستم، این صفت کانتنت اینقدر به جاست که اصلن هیچ چیز دیگری جایش نمینشیند. من آن معنای خیلی پنهان "پرشده"، که از ریشهی لاتیناش همراهاش میآید را لازم دارم. اینقدر که پرم، نه هیچ چیز بیشتری میخواهم و نه هیچ چیز دیگری. بزرگترین عیب کانتنت بودن هم همینجاست، آدم اگر خوشحال نباشد یا غمگین باشد ممکن است بتواند چیزی بخواهد که خوشحالاش کند. اما آدم content خیلی آدم متوسطی است، جا و هیجان برای چیز جدیدی ندارد. |
Thursday, October 15, 2009
اومده بودم از Read my lips بنويسم. از فريمهايی که هوس میکردی تکتکشو سيو کنی، مث عکس، بِدی برات چاپ کنن، بعد بشينی رو مبل گندههه، فرو بری توش، يکیيکی ورقشون بزنی، يکیيکی خورد بشی تو ديتيلها، تو کلوزآپهايی که از ديتيلها گرفته شده، ديتيلهايی که صورت ندارن، چشم ندارن، اما هويت دارن، قصه دارن هر کدومشون. که اصن آدم چههمه دلش میخواد فيلمه قصه نداشته باشه. دچار اين دزد و پليسبازیها نشه. همينجوری برا خودش پيش بره و تو بشينی عکسبهعکس تماشا کنیش. که اصن دنيا رو فقط از چشم دختره ببينی. دنيا رو از زاويهديد اون تماشا کنی، با تمام دغدغههاش و انفعالش و نيمهی پنهانای که هيچ انتظارش رو نداری. يا اصن بشينی يه دل سير در وصف کاريزمای آقای ونسان کاسل حرف بزنی. با اون صورت استخونی و نگاه نافذ و انگشتای کشيده. که وقتی از پشت نشونش میده، پس گردن کثيف و عرقکردهشو، موهای ژوليدهشو، انگشتای سياه اما باريک و ناخونای از ته گرفتهشو، نمیتونی هوس نکنیش، نمیتونی به اين راحتيا از تصويرش، از تصورش دل بکنی. يا اصن میخواستم از لحظههای خلوت کارلا بنويسم. از وقتای تنهايیش، تو محل کارش، تو کافه، تو رستوران، تو اتاقش. از زنی که جذاب نيست و میدونه که جذاب نيست، میدونه که از نظر مردا س.ک.سی نيست، و تو اتاق خودش رو برهنه تماشا میکنه، توی آينهی قدی. از لحظههايی که هر زنی داره تو زندگیش، وقت تماشای برهنهی خودش تو آينههای تمام قد. که کجاها مکث میکنه روی تصوير توی آينه، لمس میکنه تنش رو، کشيدگی خوشتراش ساق پاش رو، کجاها رد میشه و نگاهش رو میدزده و باز برمیگرده روی ساقها. که با چه وسواسی گوشهاش رو پنهان میکنه با موهای صاف و يکنواخت، که نگاهش چه مکثی داره هميشه، روی انگشتها و گردنها و بناگوشها. که اصلن آقای اوديار، چهجوری برداشته به تصوير کشيده اين گفتوگوهای درونیِ کارلا رو با خودش، بیيک کلمه حرف. که اصن من عاشق وقتايیام که يه کارگردان باهوش مياد لامسهی تو رو به کار میندازه موقع تماشای فيلم، بويايیِ تو رو، اشتهات رو، بیکلام، بیاصرار، بیادعا. ناخوداگاه دلت میخواد سرانگشتای پُل رو لمس کنی، دستت رو بیفشار بکشی روی لبای کارلا، تاچش کنی، تو چشماش نگاه کنی، نگاهت رو بدزدی. اومده بودم در ستايش لحظههايی بنويسم که فيلم فراتر میره از صدا و تصوير، و ساير حواس تو رو درگير میکنه. اما نشد. يعنی حواسم پرت شد. پرتِ La belle noiseuseای که بلافاصله بعدش ديدم. اينکه نزديک به چهار ساعت بشينی يکی از کم-ديالوگترين فيلمهای عمرت رو ببينی و پلک نزنی. که حتا چندجا روی تصوير برگردی عقب و دوباره پلان رو تماشا کنی. «مزاحم زيبا»* رو نمیشه دوست نداشت. نمیشه وسطش خوابيد يا پا شد رفت سراغ کار ديگهای. ريتم فيلم رسمن کُنده، اما منسجمئه، خستهت نمیکنه، حوصلهتو سر نمیبره. يه جاهايی حتا به خودت ميای و میبينی ليوانت همينجوری مونده دستت، يه ربع، بیکه حواست باشه. محو وقار خاموش و بیتکلف ميشل پيکولی شدی. محو نماهايی که فقط توش دست نقاش هست و کاغذ و قلم و جوهر. يعنی من رسمن میميرم برای اون صدای خَشِ کشيدهشدن قلم روی کاغذ. صدای زغال روی بوم. صدای فرو رفتن قلم فرانسه توی دوات. صدای خفهی فرو رفتن قلممو توی آب. صدای قلممو روی بوم. صدای قلممو روی ميز. صدای صاف کردن کاغذ. صدای نصب کاغذ. اصن فيلم پره از صداهای اين چنينی. دوست داشتم وقتايی که صدای جيرجير طبيعت رو میشنيديم، بعد کسی در کارگاه رو میبست و همهجا سکوت مطلق میشد. که حتا همون صداهای بیکلام هم حذف میشد از فضا. همون خلوت خُلَصای میشد که هر هنرمندی بهش احتياج داره. «مزاحم زيبا» پروسهی صفر تا صد خلق يک اثر هنری رو به تصوير میکشه، موجز و کمحرف. و تو باور میکنی آدمها رو، باور میکنی فضا رو، باور میکنی تکتک اشيائی که در خدمت اين پروسه به کار گرفته شدهن رو، و به عنوان يه مخاطب حل میشی توی اثر. پابهپای ميشل پيکولی درگير پروژه میشی و تمام خوشیها و ناخوشیها و يأسها و اميدهاشو باور میکنی، حس میکنی. نمیتونی فيلم رو ببينی و عاشق پابرهنهگیهای «ليز» نشی. که کيف نکنی چهطوری از اين پابرهنهگی بهجا استفاده میشه توی فيلم. هرچند من دلم میخواست اون جای پا رو هم نشونم نمیداد آقای ريوت. نمیتونی عاشق صحنههای نقاشی کردن ميشل پيکولی نشی وقتی شروع میکنه دفترش رو ورق زدن، کاغذش رو صاف کردن، قلمش رو انتخاب کردن. وقتی شروع میکنی ماريان رو از زاويهديد اون تماشا کردن. وقتايی که دوربين ماريانِ برهنه رو نشون نمیده و تو فقط با خطهای نقاش تماشا میکنیش. که اصن من دلم میخواست دوربين هيچوقت از روی بوم نچرخه روی تن برهنهی ماريان، که اصلن همهچيز رو منِ بيننده تو ذهنم تصور کنم، با سايهروشنهای مرکب و تاش جوهرهای گاه و بیگاه. فيلم هيچ صحنهی دونفرهی اروتيکی نداره طبق تعاريف متداول، اما وقتی نقاش قلممو رو میکشيد روی انحنای خط گردن، وقتی با کنارهی دست میکشيد روی خط پررنگ زغالی کپلها، رسمن حس میکردی داره تن ماريان رو تاچ میکنه. با تمام اون خطوط سفيد و نرم داره ماريان رو نوازش میکنه. ژاک ريوت در «مزاحم زيبا» نقاشی رو از انفعال درمياره. تبديلش میکنه به پروسهای که میتونه خودش يه کنش باشه، خودش يه رفتار باشه. نقاشی حتا میتونه از موضوع خودش دور بشه، از موضوع خودش پشيمون بشه و خودش رو باز-آفرينی کنه. چيزی رو نمیشه از گذشتهی نقاشی پاک کرد، اما میشه روش رنگ سفيد کشيد. میتونی روی گذشتهت، روی هيستوریت رنگ سفيد بکشی. آدم قبلی رو نمیتونی حذف کنی، اما میتونی با هر کنتراستای که بخوای کمرنگش کنی، تبديلش کنی به آدم جديد، به آدمی که میخوای. میتونی آدم جديدی خلق کنی و دفنش کنی کنج ديوار، مث يک راز، و به جاش چيزی رو که آدمها ازت انتظار دارن، چيزی که آدمها رو راضی نگه میداره بهشون نشون بدی، بیکه کسی بدونه پشت اين رنگها، پشت اين آجرها چی پنهان کردی. «مزاحم زيبا» تو رو به اين آسونيا رها نمیکنه، به اين سادگی نمیتونی فراموشش کنی، و نمیتونی دوستش نداشته باشی.
*خيلی از جاها اسم فيلم «زيبای مزاحم» ترجمه شده، اما کتاب «راهنمای فيلم روزنهکار» به گردآوری بهزاد رحيميان، فيلم رو «مزاحم زيبا» ترجمه کرده. |
Wednesday, October 14, 2009 |
بعضی روزا دنيا از دنيای وبلاگ و گودر و فيلم و کتاب هم بهتر میشه حتا.
|
جهان
[+]
|
يکی از بزرگترين لذتهای کوچک من، سرپيچی از قوانينِ خود-گذاشته است. نوشتن روی ميزی که برای مدتی طولانی بههمريخته و تلنبار است، چند ساعت پشت سر هم جلوی تلويزيون حين تماشای فيلمهای مختلف غذا و تنقلات خوردن و بقايای هيچکدام را جمع نکردن، به مدت يک هفته لباسهای درآورده را روی تخت انداختن و آويزان نکردن سر جاش، آشپزخانه را بههمريخته نگهداشتن، تمام کفشها را گوشهی اتاق درآوردن و نچيدنشان توی کمد، کتابها را همينجوری گذاشتن روی زمين و جابهجا نکردنشان توی کتابخانه، خاموش کردن سيگار توی فنجان، نوشتن با مداد کندشده و نتراشيدناش، پرت کردن جورابهای گولهشده پشت تخت، بيرون نگذاشتن دستهی روزنامههای اعتماد، نوشتن روی زرورق سيگار و روی تبليغهای پيک برتر و پشت رسيد عابربانک و هرگز واردنکردنشان توی دفتر سياهه، به تعويق انداختن موعد تحويل کار تا جايی که جا دارد، شارژ نکردن باتری و اعتبار موبايل تا آخرين لحظه، و نخريدن شمارهی آخر فلان مجله، تمام اينها از خردهلذتهای عميق زندگی مناند.
سيلويا پرينت |
Sunday, October 11, 2009
باهمان و تنهايان
نشسته بودم لب دریا و نگاه میکردم به موجها و مچبند سبزه دستم بود و دلم نمیآمد به ماسههای کثیف چنگ بزنم. مچبند سبزم را یک ماه است که دوباره میبندم. مچبند سبز نشان میدهد معترضم. توی خیابان ساکت و آرام راه میروم و فریاد اعتراضم از مچ دستم بلند است. و چقدر خوب که نمادی وجود دارد که لازم نباشد فریاد بکشم و حنجره بدرم. چقدر خوب که این نماد چیزی از درونم را که فروخوردهام، بیرون میریزد و عیان میکند و چه خوب که معترضان قابل شناساییاند در حالی که خطوط چهرهشان چیزی را نشان نمیدهد. اعتراض و نفرتت اگر خصوصی است نهانش کن تا دیگران را وادار به قضاوتی ناروا و ناعادلانه نکنی اما اگر عمومی است بگذار رها شود و دیگران را وادارد که دوباره به خودشان و به وضعیتشان و به پس و پیششان فکر کنند. چه خوب میشد آدمهای معترض به وسیلهای اعتراضشان را عیان میکردند تا آنها بفهمند کسانی که برای خودشان دارند آرام گوشه پیادهرو راه میروند، توی صف اتوبوس ایستادهاند، پشت چراغ قرمز منتظر سبز شدن چراغند، دستشان را از ماشین بیرون آوردهاند تا راه بگیرند، همه روحشان فریاد است و حسرت و غبطه رهایشان نمیکند. اصلاً گیرم که شرایط عوض نشد اما تو نشان بده که فراموش نکردهای. حتی اگر یکسال بگذرد، حتی اگر دو سال بگذرد،حتا اگر سالها بگذرد و تو پیرزنی را ببینی که نشسته، چنگ میاندازد به ماسهها و دریا را نگاه میکند و مچبند سبزی به دستش بسته و تاریخی روی مچ دستش سنگینی میکند. [+] |
مي شود به واسطه کتاب «پاريس جشن بيکران» ارنست همينگوي کافه آماتورها، باغچه لاي لا و رستوران نگر دوتولوز را بهتر از کافه عکس توي برج اسکان و کافه هنر توي خيابان انقلاب شناخت. تصويري که از خيابان نتردام دشان يا بلوار مون پارناس مي دهد گرم تر و خودماني تر و زنده تر از خياباني است که در تهران، هر روز از آن مي گذريد و کسي نيامده برايتان از آنها آشنايي زدايي کند. کتاب هاي ترجمه شده زيادي هستند که خاطره کافه هايشان، خيابان ها و رستوران هايشان توي ذهنمان زنده است اما کمتر داستان نويسي در اينجا عزم کرده شهرها و خيابان هاي محبوبمان را، موزيک ها و فيلم ها و کارتون ها و غذاهاي محبوبمان را، رستوران و کافه هايي را که مي شناسيم بياورد توي داستانش. آدم هاي کمي هستند که همين هايي را که گفتم، همين هايي را که زندگي مان را آغشته کرده اند توي داستان هايشان آدم حساب کنند. از يک خيابان حي و سالم جوري حرف بزنند که به صرافت بيفتيم همان روز که کتاب را خوانديم، بزنيم بيرون و برويم سراغ خيابان و خيابان تبديل بشود به خالي در زمان - سلام آلن دوباتن و هنر سير و سفرت - مرديم از بس خودمان را توي کتاب ها نديديم.بيشتر آدم هاي داستان هاي اينجايي مختصاتي که براي ما ملموس باشد، ندارند. شخصيت پردازي نويسنده از آدم هاي داستانش در مراحل مختلف زندگي شان، پيشينه خانوادگي شان، تکيه کلام هايشان، ماجراهايشان، افکار و عقايدشان و طرز حرف زدنشان بسط پيدا مي کند. شما چند مثال مي تواني بزني از آدم هاي قصه، که مي داني شب شام چه خورده اند، خانه شان توي کدام خيابان واقعي است و توي کدام کافه واقعي قهوه شان را مي خورند و توي کدام رستوران واقعي غذايشان را و در خلوتشان يا وقتي دور هم هستند چه موزيکي گوش مي دهند و چه فيلمي مي بينند و کنترل تلويزيون که دستشان مي افتد چقدر کانال عوض مي کنند و دستشان روي کدام کانال متوقف مي شود. نويسنده وظيفه ندارد از اين چيزها برايمان بگويد. او دارد کار خودش را مي کند. ما مي مانيم و حسرتي که وقتي داريم توي دروس قدم مي زنيم، وقتي پياده چهارباغ اصفهان را گز مي کنيم يا وقتي توي وکيل آباد مشهد هستيم ياد ادبيات بيفتيم. فلان آهنگ را بشنويم و ياد ادبيات بيفتيم و ياد اين بيفتيم که اولين بار توي فلان داستان درباره اش خوانده بوديم. يا مثلاً وقتي داريم داستان مي خوانيم، گرسنه مان شود و هوس غذاخوردن کنيم آنجور که وقت ديدن فيلم «مهمان مامان» يا «ماهي ها عاشق مي شوند» گرسنه مان شده بود. من و شما مي دانيم که همه اينها مثال هاي نقض هم دارد و استثنائاتي. مثلاً با خواندن «چراغ ها را من خاموش مي کنم» هوس مي کنيد برويد آبادان. يا آب و خاک مدرس صادقي که از تهران و مخلفاتش برايتان مي گويد. يا پاگرد حسن شهسواري و ماجراهاي کوي دانشگاهش. خلاصه که همه حرف ها غير از هرچيز، درد دل است.
اعتماد ـ صفحه ادبیات ـ مرضیه رسولی |
انگار “میم” تجربه یکتای قهرمان “درخت گلابی” نیست. انگار زندگی پر است از تکرار تجربه های میم واره ما. هر یک از ما در زندگی میم های فراوانی داشته ایم که در برهه ای از زمان سقف آرزوها و معنی زندگیمان بوده اند. هر یک از ما میمی داشته ایم که وجودمان را خراش داده است. مثل قهرمان درخت گلابی، هر چه دست دراز کرده ایم، نتوانسته ایم آن را بچینیم. انگار میم ها محصول زمان و شرایط خاص خود هستند و سالها بعد اگر گذر زمان ما را دوباره در مقابل یکی میم سابق قرار دهد، رازآلودگی و جذابیت خود را از دست داده است و دیگر عطش ما را سیراب نمی کند. ما شعله زندگی خود را میم به میم روشن نگه می داریم و گاهی مثل قهرمان درخت گلابی از هیاهوی زندگی خسته می شویم، هوس می کنیم به کنار آن درخت قدیمی بخزیم و رد پای میم های زندگی خود را روی تنه آن جستجو کنیم.
[مطلب کامل] |
Saturday, October 10, 2009
1.8مگابايت يا کيک پلويیِ سهرنگ*
ديدی فلان فيلمو يا فلان کتابو يا فلان موزيکو يه قرنه هی بهت گفتهن برو ببين، برو بخون يا برو گوش کن، بعد هی گفتی چشم و هی انداختی پشت گوش؟ اما کافيه همونو يه آدمِ مهم، يه آدمِ عزيزِ دل بياد بهت بگه، افتان و خيزان راه ميفتی میری سروقتش که مبادا لحظهای رو از دست بدی و اينا؟ خب حتمن ديدی ديگه، گفتن نداشت اصن که. *شقايق به جان خودم اگه عنوانش زورکی يا پسامدرنِ بیمعنی باشه. از قضا يک ارتباط تنگاتنگی بين عنوان و مطلب هست که هرکی خواست يه سوت بزنه تو اون يکی گودر براش تعريف کنم. |
قابل درک بودن، روسپی بودن است.
فرناندو پسوآ |
چرا هميشه مرا درفت نگاه میداری
چرا؟ فروغ به سعی سیلويا پرينت |
Friday, October 9, 2009
يوسا میخوانم هنوز، روزانه. يعنی عجالتن تا اطلاع ثانوی يوسا-نخوانی نداريم هيچ. کنارش فرناندو پسوآ. يعنی اصلن يک اتفاق عجيبی افتاده توی مغز من. يکی برداشته سر درش نوشته عجب آقای جالبیست اين آقای پسوآ. بعد مغز من اين را دربست قبول کرده، بیچون و چرا، بعد راه افتاده به پسوآ-خوانی. حالا اين «کتاب دلواپسی»ش، حداقل تا جايی که من خواندهام، دستانداز هم کم نداردها، شايد توی ترجمه، شايد هم خود نويسنده. يک جاهايیش حتا رسمن کسلکننده و کشدار است. يک جاهايیش تکراری و توضيح واضحات. اما برای من اينجوری شده که انگار وبلاگ يک آقای جذابی را کشف کرده باشم، بعد همينجوری شروع کرده باشم از روز اول آرشيوش را خواندن. بیهيچ جاانداختهگی. بعد شروع کرده باشم دنيا را دوباره با او ديدن، تصويرها را از زاويهی ديد او تماشا کردن. حالا يکی دونفر اينجا نشستهاند که میدانم با جملهی بعدیام بد و بیراه میگويند بهم، اما عجيب ساختار اين کتابش شبيه وبلاگ است، از جنس روزانهنويسیهای وبلاگیست. دوست دارم اينجوری از-همهچی-نويسیهايش را. اينجوری کوتاهکوتاه و برای دل خود. يک خاصيت ديگری هم دارد اين رفيقمان، آنهم برای من که آدمی هستم دائمالکتاب، حين آشپزی و دستشويی و تاکسی و خانهی خاله و قبل ازينکه استاد بيايد و اينها. «کتاب دلواپسی» مال هيچکدام ازين جاها نيست. کتاب رختخواب است اصلن. بايد آشپزخانه برق بزند و تعطيل شده باشد و چراغهای خانه خاموش شده باشند و جیميلات بیپرانتز باشد و گودرت را صفر کرده باشی و مسواک و الخ، بعد ليوان چایات را برداری با کيتکتای باقلوايی چيزی، لای پنجره را هم يککمی باز بگذاری طوری که سردت شود بیلباس، بلغزی زير پتو، بالشهای پفدار را بچينی پشتات، پانچوی چارخانه را بيندازی روی شانههات، چراغخواب کنار دستت را روشن کنی، با مداد و زيرسيگاری و مخلفات، شايد آن وسط حتا پا شدی يک جوراب حولهای نرمالو هم پات کردی که مجبور نشوی پنجره را ببندی، بعد بشينی ورِ دل آقای پسوآ، ببينی کجاهای دنيا را چهجوری تماشا کرده، کدام ريزهکاریها را چهجوری برداشته نوشته. که دستت را بگيرد با خودش ببرد توی آرشيو نوشتههای از در و ديوارش، ببرد توی دفتر کارش، فلان کشوی ميزش، فلان خيابان حوالیِ خانهاش. يک همچين معجونیست خلاصه اين رفيقمان.
|
Thursday, October 8, 2009
ما دو درازسيگارکِشندهگانيم
و هرهرهرهر دست يکديگر را خواندهايم آوازخوانان ... همينطور هرهرکنان و زرزرچرندگويانِ بینظيريم ما بینظير -- محسن نامجو |
در ستايش tequiero (بخوانيد تِهکیيِهرو) به همان زبانِ اصلی يا چگونه بعضی کلمهها، بعضی آدمها جایگزينناپذيرند اينهمه
اصن امروز دستهبندیم نمياد. يعنی يه جورِ خوبی دلم میخواد پخشنويسی کنم. ديدی تو زبونای مختلف، يه کلمهها و يه اصطلاحايی هستن که اصن صاف میزنن به هدف؟ که اصن دلت نمیخواد ترجمهشون کنی؟ که اصن يه کلمهست فقطها، اما اگه بخوای ترجمهش کنی با همهی حس و حال و کاربردی که تو زبان خودش داره، ترجمههه میشه يه پاراگراف، بازم تازه میبينی نتونستی حق مطلب رو ادا کنی. درست مث اينه که بخوای کل گودرو توضيح بدی واسه يه نفر. بعد يه زبانهايی هستن در زندگانی، که خوب بازی میکنن با پریپوزيشنها، با ضماير متصل و منفصل، يه جورِ خوبی مفهوم رو زيرپوستی منتقل میکنن به آدم، که اصن من عاشقشونم. عاشق وقتايیام که اين خانوم الگانتهای ژاپنی ميان با ادا اصول حرف میزنن، میرن تو قعر ضماير موصولی، بعد من رسمن قربونصدقهی گرامر حرفزدنشون میرم. يا اصن همين چسبايشهای زبون اسپانيايی، يهجاهايیش عجيب به دل میشينه. اونقدر که اصن دلت نمیخواد هيچوقت از ضمير منفصل استفاده کنی. اصن آقا میشه من بشم ضمير متصل شما؟ میشه بشم حرف اضافهتون؟ میشه اينهمه خوشدست بشينم تهِ کلمه؟ -امروز اينتر نداريم. يعنی هر چهقدرم بپرم ازين شاخه به اون شاخه، نمیرم پاراگراف بعدی. امروز يه همچين آدمِ کشاومدهایام اصن- بعد مثلن همين واژهی مستعمل «دوسِت دارم» يا «عاشقتم» و اينا، خوب هر کدوممون هزار بار به هزار زبون شنيديم و گفتيم و خونديم و پرونديم و فيلان. اما فقط بعضياشونان که میتونن جانِ کلام رو منتقل کنن. يکیشون همين tequieroئه. که اصن آدما بايد برن ولو دو ترم هم که شده اسپانيش بخونن، بابت همين تهکیيرو ولاغير. بعضی آدما هستن که دوسشون داری، بعضيا رو عاشقشونی، بعضيا رفيقان، بعضيا هم تهکیيروان برات. يعنی من اينو ازونجايی فهميدم که قبلنا فکر میکردم سقفام از خواستنِ يه آدم، از دوستداشتنش، همانا عاشقش شدنمشه. يعنی فکر میکردم حالا که عاشق اين آدمهم، ديگه حاضرم هر کاری بخواد براش بکنم. همين هم بودا، يعنی به صِرف عاشق اون آدم بودن، کارايی براش میکردم که در حالت عادی عمرن ازم بربياد. بعد با خودم میگفتم عيب نداره فرزندم، از عوارض عاشقيه، همه همينجورن، خوب میشی حالا. طبعن لذت میبردم هم، ازون استيج، لذت میبردم ازينکه عاشقی از من همچين آدمی ساخته، که حاضرم برای خوشحال کردن آدمِ مقابلم، هرکاری بکنم براش. اين اتفاق تو دوستیها هم ميفته، حالا نه به اين شدت. تو رفاقتها هم ميفته، با يکی دو درجه کم و زياد. رفاقت برا من يعنی اينکه رفيقام میتونه بياد هر حرفی بهم بزنه، دقيقن هر حرفی، و مطمئن باشه جاش امنه، مطمئن باشه رفاقتمون رو از دست نمیده. عاشقی برای من يعنی اونیکه عاشقشم میتونه اين کرديت رو برای خودش قائل شه که خط قرمزهای من شامل حالش نمیشه، نمیشه هم، نوش جونش. اين تهکیيرو اما يه چيز ديگهست. يه استيج بیدروپيکر و بیحدومرزيه برا خودش. دوسِتدارم نيست، عاشقتم هم نيست، میپرستمت و بدونتونمیتونمزندگیکنم و اصنفقطتو و بقيهبرنبميرن و اينا هم نيست. «میخوامت»ئه. میخوامتای که خش ازون خخخخخخهای از ته دلئه، ازون خهايی که از ته حلقت ادا میشه. يهجورايی پلههای عرفان عاشقی رو رفته بالا رسيده به يه استغنای دلچسبی که تو عاشقتم و دوسِت دارم نمیشه پيداش کرد. يه جورِ خوبی شخصيه. به هر کی از راه برسه نمیتونی فِرت بگی میخوامت. نمیشه هر کسی رو فِرت خواست، دربست خواست، دربست پذيرفت. اينکه يکی رو با همون پکيجای که داره، با همون همينیکههستهاش اينهمه بخوای و اينهمه از ته دل بپذيریش، بیکلمهبازی، بیپدرسوختهگیها و دلبریهای معمول، عصارهش میشه همون تهکیيرو. که يعنی آقا، دربست میخوامتون اصن، بیقيد و شرط، بیتبصره، بیقانون. هُلُپی. که اصن نه اينکه چون اينهمه دوسِت دارم، پس همهجورهتو میخوام؛ نه. اصن اينجوری دوسِت دارم که همهجوره پايهتم. که اصن همون ساموار خودمون ديگه، ساموارتم. ديگه فرقی نمیکنه برام که قراره چی ازم بخوای، اونقدر میخوامت که میتونی همهچی ازم بخوای. بعد حالا مهم نيست که يه آدمی باشه که اينجوری بخوايش، جالبیش برا من تماشای اون آدمهست که اينجوری تونسته کنجهای دور از دسترس تهکیيروی من رو بکشه بيرون. منی که يه پا عطام برا خودم، با کلی خط قرمز و ادا و اطوار و فيلان، حالا سر پيری رسيدهم به استيج تهکیيرو، انگشت حيرت به دندان، که هه، اگه زندگی يعنی اين، اينهمه سال داشتيم چه غلطی میکرديم پس! که اصن بايد نشست قربونصدقهی آدمايی رفت که اينجوری میتونی از ته دل بخوایشون، کلنشون رو، بیحذف و اضافه. انیوی، اومده بودم بگم آقا اين تهکیيرو ازون استيجهاست که مث گودر میمونه، هيچوقت تلاش نکنيد کلشو برا بقيه توضيح بديد. بشينين وسط استيج حالشو ببريد. بعد يه پانوشت هم اضافه کنم که آدما بر چند دستهن: بعضياشون دوستان، بعضياشون عشقان، بعضياشون رفيقان، بعضياشون تهکیيروان، بعضياشونم يه جورِ خوبی عزيزِ دلان ديگه، دست خودشونم نيست. مثلن؟ نوید. |
آدمها از یک چیزهایی حرف نمیزنند. از یک چیزهایی نمینویسند. نمینویسند که بچه کوچک لپ تپلی هم گاهی غیرقابل تحمل میشود. گاهی فقط میخواهند که خفه شود. یا مثلا نمینویسند که گاهی از فداکاری برای بچهشان حالشان بهم میخورد. نمینویسند که گاهی دلشان میخواهد اصلا بچه را بکوبند به دیوار و بگویند آخیش!تمام شد.
آدمها نمینویسند که گاهی حوصله شریک رابطهشان را ندارند. گاهی اصلا میخواهند که سر به تنش نباشد. همان دلبر سیمین ساق و بلند بالا را اصلا دلشان میخواهد دیگر نبینند، یا دستم کم آن روز نبینند. نمینویسند که دلشان میخواهد بکوبند و تنها بروند سه هزار مایل رانندگی کنند برای آنکه فقط تنها باشند. معمولا نمینویسند که وقتی همان دلبرمذکور کنارشان نشسته است، چشم و دلشان یک جای دیگر سیر میکند. معمولا آدمها از رابطههای موازی و متقاطع شان هم نمی نویسند. مثلا ننویسند که گاهی خوابیدن با غریبه هم خوب است. اصلا بنویسند که خوابیدم. هیجان انگیز بود. باز هم خواهم خوابید. آدمها معمولا از دروغهایی که میگویند وسالهاست گفتهاند نمینویسند. معمولا نمیگویند که چقدر بارها دلشان خواسته همه اطرافیانشان را بکشند. چقدر برای بدست آوردن یک کار، رفتن به یک دانشگاه، رسیدن به یک آدم و حتی دعوت شدن به یک مهمانی تقلب کردند و بقیه را دور زدند. نمینویسند که چقدر همه لبخندهایشان مصنوعی است و بودن یا نبودن آدمهای دور و برش اصلا برایشان مهم هم نیست. نمینویسند چقدر طعم بیپولی را چشیدهاند. چقدر حسادت کردهاند، چقدر تهمت زدند، چقدر محکوم کردند. آدمها اینها را نمینویسند. کیست که از قضاوت بیرحم ما نترسد؟ اما خوب است گاهی یواشکی یاد خودمان بیاوریم که تنها نیستیم و لبخند کج بزنیم و ..ادامه دهیم. [+] |
Wednesday, October 7, 2009
يکی از بهترين اوقاتِ من، وقتای تنهايیهامه وسط شلوغی. وقتی داری میری يه سفر کوتاهِ کاری، با يه کوله و يه دفتر يادداشت و يه کتاب و يه آیپاد. وقتی تو مترو واسه خودت آدما رو تماشا میکنی و واسه هر کدومشون قصه میبافی، بیکه صداشونو بشنوی. وقتی وايستادی تو صف بليت، و چهرهی همسفرهاتو رصد میکنی. نگاه میکنی ببينی کی چه مدل چمدونی دستشه، چهقدر وسيله همراهشه، کی کتاب گرفته دستش، کی سرش تو موبايلشه، کی داره خودشو با موزيک تو گوشش تکونتکون میده. بهترين وقت اينجور سفرها، وقتيه که از گيت رد میشی. وقتی که آفيشالی نه جزو اين کشور محسوب میشی، نه پات رسيده اون يکی کشوره. هيشکی کاری به کارت نداره. هيشکی سراغتو نمیگيره نگرانت نمیشه پرسوجو نمیکنه ازت. از معدود ساعتايیئه که خودتی و خودت. گوشیتو خاموش میکنی و از همهی دنيا جدا میشی. بند نافتو میبُری انگار. از همه ديسکانکت میشی. اتصالت رو با همهی چيزايی که بهت آويزونن قطع میکنی. اينجور وقتا سبُکم. از ته دل سبکم و هميشه دلم خواسته ساعتها بمونم تو همين ناکجاآبادهای گاهوبیگاه. اصن من عاشق هواپيماهای تأخيردارم، عاشق چند ساعت ترانزيت. امنَمِه رسمن، وقتی چارزانو نشستهم رو يکی از صندلیهای انتظار و لابد نوشيدنیای چيزی هم دستمه و واسه خودم موزيکمو گوش میدم و حتا کتاب هم نمیخونم و ولم تو دنيای خودم، تو هپروت. يعنی اگه بهشتی در کار باشه، برای من همينجاهاست، همين حدفاصلها، همين رفته-نرفتهها همين هنوز-نرسيدهها، همين خطهای باريک بیاسم، که هيچ وظيفهای برات تعيين نمیکنن، که هيچ توقعی ازت ندارن.
میشه اصن من بشينم کنار آقای آلن دوباتن تو يکی از همين ايستگاهها و ديگه بيرون نيام؟ |
از صبح که بيدار شدهام، ديگر در زندگی من نيستی. در واقع از همان ديشب که خداحافظی کرديم و تلفن را قطع کردم، تو از زندگی من رفتی بيرون. امروز صبح خورشيد سر ساعتِ هرروزه سپيده زده است. امروز صبح ساعت مثل هميشه سرِ ساعتِ هشت، هشت شده است. امروز رنگ آفتاب مثل سابق زرد است. بخشی از من کنده شده و همهچيز مثل روزهای قبل عادیست.
سيلويا پرينت |
سیگار میکشیم در نقش ِ ابراهیم
برای اینشبهای تو یا کسی میآید، یا کسی میرود؛ بههرحال نوشتهای اتفاق میافتد، شعری زاده میشود. نوشتهها، درماندگی آدمها هستند در مواجهه با رفتن و آمدن دیگری. باقی، بطالت روزهایی را مینویسیم، که اگر بشود بهشان گفت «عمر»، حدیث عصرهای مکرّری است که میسپاریم به آوای سطرها، تا خاموش شویم. و خاموش هم میشویم بهزودی جداجدا. «بودن» آدمها را کردهایم وضعیتی ملالآور، معمولی، یا تصنّعی. اطرافما را رفتنها گرفته است، و گاهی آمدنها. هرکه میرود، دیگری میآید، و این تازه، همیشه زیباتر از قبلی حرف میزند، زیباتر از قبلی راه میرود، و لابد زیباتر از قبلی و قبلیها بوسه میبخشد جان میدهد. به «بودن» عادت نداریم. کسی از چگونهبودن ِ آدمها نمینویسد درست وُ راست؛ لاس میزنیم با وضعیت دیگران. همهچیز از اتفاقات شاعرانه آغاز میشود؛ بیقراریها، اولین سیگارها، اولین فرارها، آخرین قرارها، همهچیز از «دختر همسایه» در کودکی آغار میشود، از «پسری که در نوجوانی دوست داشت دوستاش داشته باشیم». ما چرا رستگار نشدیم؟ نشدیم! نشدیم، چراکه هر کدام از ما، دختر همسایهء کسی بودهایم، پسری بودهایم که دوست داشتیم در نوجوانی از دختری در نزدیکیمان دل ببریم. چهقدر آه که پشت سر نداریم همه. ما از هم چیزی نمیدانیم جز نوشتههایی برای کسی که رفته است، دلدادگیهای کسی که مانده است، و روزگار دیگری که درمانده است و عاصی؛ به هم نگاه میکنیم، نوشتههامان را به اشتراک میگذاریم، و گاهی بدون دلیل میاندیشیم «عجب حال خوشی داری فلانی تو ...». و دیگر چه تفاوت، که واقعا حال ِ خوشی داریم، یا نداریم. فکر میکنند که داریم، پس میپذیریم. ما به «گزارش»های سرد، به تصویر کردن «آنچه گذشت» عادت نداریم؛ دوست داریم «خلاصه اینطور شد که ما مُردیم» را بشنویم. مدتها است داریم از «واقعیت»ی حرف میزنیم که چندآن واقعی نیاست، از «کسی» حرف میزنیم که چندآن از «بودن»اش چیزی نمانده، و ما دوست داریم شما فکر کنید «آه . ما بسیار خوشبخت ایم». هستیم؟ حالا بگذار برای تو چیزی از وضعیت ِ «ابراهیم» بگویم. خیال کن خدا، بازیاش گرفته بود، و «حکمت»ی در کار بسته بود؛ خیال کن آب افتاده بود دست یزید، آنروز که باید «اسماعیلکُشان» میشد: هی برو نرو برو نرو. هی فرمان میداد که گردن بزن گردن نزن گردن بزن گردن نزن ... چه میشد؟ ایمان ِ ابراهیمیاش واقعا به قصّهها میماند تا امروز من و تو بنشینیم بگوییم که «ابراهیم، پدر ایمان است»؟ آب افتاده پنداری دست یزید حالا؛ چه ایمانی؟ کدام ایمان؟ کدام آزمایش؟ آزمایش ِ ما، که نه پدر ایمان ایم نه فرزند ِ آن؟ ما که هرکداممان روزگاری دختر همسایهء کسی بودهایم، پسری بودهایم که دوست داشتیم در نوجوانی از دختری در نزدیکیمان دل ببریم، و نفرین ابدی این «اولینعشق ِ شکستخورده» را با خود داریم؟ چهقدر آه پشت سر ما باشد خوب است؟ ما رستگار نشدیم؛ حالا تو هی حرف خودت را بزن: «عجب حال خوشی داری فلانی تو ...». بگذار برای تو، که حالا اینسطرها را میخوانی، چیزی بگویم: به آدمی فکر کن، زن یا مرد، که هرروز عزیزترین آدم زندگیاش را، برای رفتن به «قربانگاه» مشایعت میکند. انگار کن مثلا پدری را، مادری را که تمام ِ هرروز، تنها فرزندشان را نوازش میکنند، میبوسند، برای روزهای خوش ِ در راه نقشه میکشند، و بعد از لبخندها و آروزهای خوب، شب از راه میرسد. حالا وقت آن رسیده است که بگویند: «آفرین گل ِ نازم، حالا بلند شو حاضر شو که باید بریم کمکم...» و حاضر بشوند، لباس تمیز بپوشند، بروند بچهشان، عزیز دلبندشان را بگذارند تا صبح زیر دستگاههای مثلا بنیاد حمایت از کودکان سرطانی... به امید روزی شبی که شاید شفایی حاصل شود. این آدمها دارند زندگی میکنند؟ واقعا؟ اگر میخندند، میخندند؟ واقعا؟ و تو، که فقط نوشتههاشان را میخوانی، به خودت میگویی «این با نقطهویرگول و گیومه میخواد چی رو بکنه توی چشم خواننده؟» و تو، که فقط داری یک نوشته را میخوانی، به خودت میگویی: «قشنگ بود / مزخرفات!» هماین آدمها را داشته باش؛ حالا فکر کن من و تو، فقط طول روز ِ این آدمها را میبینیم. و نمیدانیم که این خندهها این آغوشها این نقشهکشیدنها، هرشب به قربانگاهرفتنی دارد، هراس و اندوه جانکاهی هم دارد، و زجر مدامی هم. قصّه، این است. ما نفرینی ِ اولین شکستهامان هستیم؛ عاشق میشویم دوباره، شکست میخوریم، فراموش میکنیم و فراموش میشویم، اما همه میدانیم که روزی دختر ِ همسایهء کسی بودهایم که در همآنروزهای نوجوانی از یاد رفت و آههاش پشت سر ِ ما ماند، پسر نوجوانی که دوست داشت دوستاش داشته باشیم و نشد که دوستاش بداریم و گذشت. به داشتهها، به بودنها به اینکه باید یکجایی این نفرین سر بآید، به پایان زندگی در شاعرانههای مثلا مغموم عادت نداریم. لاجرم، نمیفهمیم که گاهی نوشتهای که فکر میکنیم برای بزرگداشت مقام شهید است، برای کدام شهید نوشته شده، و منظور نویسنده از «هرشب-بدرقه» یعنی چی. دنیای تازه، دنیای تاویل است، دنیای «درد ِ تو برای خودم، درد ِ من برای خودم، درد ِ او برای خودم» است. و کاش میشد درد هرکسی برای خودش باشد، و کمی واقعی. تو، که اینسطرها را میخوانی، فکر میکنی من دارم چندتا کلمه را به هم میبافم تا مثلا متنی برای لینک دادن لایک زدن، ساخته شود؛ من، که دارم اینسطرها را مینویسم، دارم زور میزنم که برای این هرشب-بدرقه چیزی بنویسم که یعنی «میفهمم چه روزهای تلخی داری...». اما نه تو میفهمی واقعا در دل این نوشته چیاست، نه من میتوانم چیزی بنویسم که شایستهء روزگار سخت دیگری باشد. همه داریم با کلمات لاس میزنیم، و جاییدیگر، مردم دردها و غصههایی دارند که حتّی یکلحظه هم نمیتوانیم تصوّرشان کنیم، حتّی یکدم. ما به «بودن» ِ آدمها عادت نداریم؛ هماین است که فقط میگوییم: «تو چرا همیشه غمگین مینویسی فلانی؟» و فقط میگوییم: «واقعا این نوشتهء آخری خیلی چسبید فلانی» و فقط میگوییم: «راستی اوندفعه که نوشته بودی دیوار.. من چه خاطرهها از دیوار دارم... یادش بهخیر ...». تو واقعا به دیوار خوردهای؟ نه... فکر کن و باز به خودت بگو: تو واقعا به دیوار ِ راستکی خوردهای؟ والله اگر که خورده بودی، حالا کمی محترمتر با دردهای دیگران برخورد میکردی ... جهان شاعرانهای داریم، درست! اما همهچیز ِ جهان را شاعرانهها روایت نمیکنند. گزارشگر بعضی قصّهها، ابراهیمی است که خدا باهاش شوخیاش گرفته. پس دعا کنیم که دست کم، تیغ، قدرتاش را از دست بدهد؛ برای گلو که خونین ِ این هی تکرار است، کاری از ما برنآمد ... آمین. راه تو بر بَست و گشایش است و راه ما بر قبض و حُزن. اکنون تو شاد و خرّم زی، تا ما اندوه ِ تو میخوریم؛ که هردو، کار ِ او میکنیم. ابوالحسن خرقانی خطاب به ابوسعید ابوالخیر یکسال قبل: سیگار میکشیم در نقش ِ اسماعیل [+] |
پیشنهاد من این است که آدم تا وقتی نرفته آن کاغذ را کتباً امضا کند، خودش باشد.. خود خودش باشد. آدم نمیداند که. مثل این است که دو نفر به یک سفر مشترک بروند و فقط بتوانند با یک ساک مشترک بروند. همان چمدانی که گویا مغز آن بادام مشترک توش است. در بهترین حالتش لابد این شکلیست که دوتاییشان وسایل شخصیشان را میبرند و در ابزار مشترکی به تفاهم میرسند. نمیدانم شاید تفاهم کنند روی مارک خمیردندانشان و به جای دو تا، یکی بخرند. بعد شاید دو سر چمدان را دونفری بگیرند. یا یکی که خسته شد دیگری موقتاً جورش را بکشد. یک حالتش این است که یکی بگوید تو ساک نیاور من جای دوتامان اسباب میآورم.. من توضیح میدهم که این فقط ظاهرش عاشقانه است اما نیست. این بازی نهایتش پاک شدن تمام اشیائیست که دانه دانه تا آن روزِ زندگیتان با شما خندیدند و گریستند و قد کشیدند. یا حتی ممکن است بگوید جدا جدا ساک بیاوریم از بس که ما عاشق استقلالیم. سه حالت قابل تصور است؛ یکی اینکه استثنائاً راست گفته باشد و وه که چه اتوپیای دور از ذهنی. یک حالتش این است که بخاطر مخفی شدن چیزهای نامربوطی در ساک خودش این حالت را برایتان پسندیده است؛ حالت شرورانه (!)اش این است که با این پز روشنفکری ته ساک شما را سوراخ کند و چنان کند که شما دانه دانه خلقیاتتان را دور بریزید و یک روز دستتان خالی شود.از این ساک مشترک که بگذریم یک حالت بدترش این است که یکی چه با اخم چه با غضب چه با محبت بی رحمانهای بگوید بیا ببرمت سنت لوسیا در حالیکه قرارتان بوده بروید کازرون.. اینهم من میگویم عاشقانه نیست. خلف وعده است؛ گیرم سنت لوسیا بهتر باشد که چه دانیم که بهتر است.. خلف وعده است. مگر اینکه وعدهی جدید بکارید.. یکی بدتر از اینش این است که گوش و دهان و چشمتان را بگیرد بگوید باید برویم کازرون یا سنت لوسیا چون صلاح در این است و تو نمیفهمی. باز فرقی نمیکند کجا.. من اما کاری به این حرفها ندارم. کاری به این عواقب خوب یا بد ندارم. بسیار اتفاقی به این چیزها فکر کردهام و حرفم سادهتر از اینهاست. من میگویم آدم تا وقتی آن امضای آبی را نکرده، خودش باشد. که اگر یک روز دلش برای تصویر خفیف خودش تنگ بود، اگر روزی لکه ای از خاطرهای بر گریبان زندگیاش رد انداخت، اگر دلش برای ساک تنهاییاش تنگ شد و میخواست زار بزند، لااقل صدای خودش را بشناسد، صدای آن حضور مهجور فراموش شده را بشناسد.
[+] |
یادم بماند در زندگی بعدیام زنی باشم سیوهفتساله، تنها. باغچه داشته باشد حیاط خانهام. اتاق خوابم پنجرهی بزرگی رو به جنوب داشته باشد که صبحها با آفتابِ تندش بیدار بشوم. و صدای هیچ تلفن و ساعت و تلویزیونی در خانهام نپیچد. همه چیزِ زندگیام روی ویبره باشد. مردی که سالها پیش شوهرم شده بود برای چهار سال، حالا جایی دور باشد. جوری که سالی یکیدوبار بیاید اینجا تا با هم برویم قهوهای بخوریم و از تغییراتمان برای هم تعریف کنیم. قهوهام را همانجا در رختخواب، همانطور که برهنه نشستهام روی تخت، همانطور که زیرسیگاری را از لبهی پنجره تو میآورم تا بوی اسپرسو و سیگار و عود اتاقِ دمِ صبح را پر کند، سر بکشم. بعد از روی صندلی پیراهن کوتاهِ کتانِ سفید را بردارم و بی آن دکمههایش را ببندم، تنم کنم. بلند شوم راه بیفتم با پای بیجوراب و بیکفش توی خانه، بی آن که پارچهای چیزی کپلهایم را بپوشاند. بروم بشینم روی توالتی که در ندارد. مسواک بزنم و صورتم را بشویم. بعد موهایم را جمع کنم بالای سرم، سیبی گاز بزنم و بروم پشت میزم در کتابخانه بشینم. لپتاپ را باز کنم و نگاهی به کاغذهای پراکندهی روی میز، نوتها و تکهبریدهها و کپیها و پرینتها بیندازم. بعد شروع کنم به نوشتن. صفحهی اول که تمام شد، سیگاری بگیرانم. کارم نوشتن باشد، به زبان فرانسه. جوری که هر پاراگراف را که تمام کردم برای خودم بلندبلند بخوانم تا آهنگِ حرفها و کلمهها را بشنوم. گاهی هم ترجمه کنم. از هر زبانی که شد، به فرانسه. تازه ساعت که به حوالی یازده رسید، بروم سراغ تلفنِ دستیام. میسکالها و پیغامها را چک کنم. دوسهتا تلفن بزنم. کاری، کوتاه. بعد یک تلفنِ بلند. از آنها که وسطش آدم یکیدوتا سیگار میکشد. یکجاهایی هم قهقهه میزند و سرش را عقب میدهد. تلفنم سیمدار باشد. از آنها که گوشی را با پایهاش بگیرم دستم و راه بیفتم توی خانه. سیم تلفن هم دنبالم بیاید. همانجور که دارم با نیشی باز به صحبتهای آن طرف خط گوش میدهم، بروم به آشپزخانه. از پنجرهی بلندش نگاهی به حیاط بیندازم. پرتقالها و نارنجها را. بعد آدمِ پشتِ تلفن را دوست داشته باشم. این جوری که وقتِ خداحافظی صدایم یواش بشود. از جنسِ ماچهای آخرِ شبم. از تهِ دل. بعد برگردم پشت میزم. دو خط اضافه کنم به تهِ پاراگراف. لپتاپ را ببندم و برگردم به آشپزخانه. از فریزر یک تکه ماهی بردارم برای نهار. سرخش کنم در تابه، با روغن زیاد. پورهی سیبزمینی بگذارم کنارش. با یکیدو پر ریحان. لیموی تازه بچکانم رویش. سودا بریزم در لیوان. یک خانمی با صدای بلند به زبان اسپانیایی برایم آواز بخواند. توی ضبطصوت. نهارم را که خوردم، سیگارم را کشیدم، ولو بشوم روی مبل. عینکم را بگذارم روی چشمم، کتابِ نیمهبازم را بردارم و بخوانم. یک رمانِ طولانی باشد با آدمهایی جذاب. قهوهام را همانجا بخورم، همانجور لمیده. بعد قدرِ سه ساعت کارهای معمولِ خانه را انجام دهم. مرتبکردن لباسها و شستن و تمیزکردن و پاسخ به نامههای اداری و تلفنهای کاری و خانوادگی. بعد تلفن زنگ بزند. یک جوری که بدانم الان وقتش شده. کسی با من قرار بگذارد برای شب. شبِ دیر. غروب که شد بساط لپتاپ و کاغذ و قلم و گیلاسی شراب و سیگار را ببرم به ایوان. بعد آدمی به دیدنم بیاید. جوری که برای بوسیدنش روی نوک پنجه بلند بشوم. بیاید آخرین نوشتههایم را بخواند. همانجور که دارد شرابش را مزمزه میکند. بعد برایم ورور از دنیا و کار دنیا حرف بزند. بعد با هم بخوابیم. بعد جین بپوشم و پلوور. هوا کمی سرد باشد. جوری که شالگردن لازم باشد. برویم یه جایی همان حوالی خانه. در یک کافهی کوچک شام سبکی بخوریم. بعد قدمزنان به اولین کافهی نزدیک برویم. چیزی بنوشیم. بعد من را برساند خانه. ساعت تازه 11 شب باشد. دعوتش کنم بیاید با هم فیلمِ آخر جارموش را ببینیم. بعد من را ببوسد. برود. من لباسهایم را بکَنم. بروم بشینم پشت میزم. سیگارِ آخرم را بکشم و بنویسم. پرشور و ممتد بنویسم. بعد پنجره را باز کنم. توری را ببندم و بخزم زیر لحاف. تلفنم را خاموش کنم. کتابم را دستم بگیرم و چند صفحهای بخوانم. مدادم را گاهی بردارم و یک نوتهای کوچکی کنار نوشتههایش بنویسم. یک آقای یواشِ بمی آرامآرام برایم بخواند. از ضبطصوت. تا خوابم ببرد.
[+] |
2 days in Hell
این که خانمِ ژولی دلپی آفرینندهی «دو روز در پاریس» باشند گاس که برای خیلیها چندان مهم نباشد، اما ما و شما که میدانیم تهِ تهِ ایدهی این فیلم از جایی میآید که آن دو فیلمِ بهیادماندنیِ آقای لینکلیتر، پیش از طلوع و پیش از غروب، قرار گرفتهاند. اصلن شما فرض کنید اینها یک تریلوژی میسازند برای خودشان. حواسمان هست وقتِ تماشای این فیلم که ردِ سلینِ آن دو فیلم را باید بجوییم اینجا. بعید میدانم هم که خودِ خانمِ دلپی جایی این موضوع را کتمان کرده باشند. وقتیِ تمامِ امیدواریِ مستتر و نامستترِ اتمسفرِ آن دو فیلم، تبدیل میشود به تلخیِ محتومِ پایانِ یک رابطه، در این فیلم، آدم میماند. آدم میماند مگر نمیدانستیم، مگر بلد نبودیم این جنس تمامشدنها را که حالا اینجوری باید در آن سکانسِ آخرِ دو روز در پاریس، توی ذوقمان بخورد. وقتی این جوری مچاله و خلاصه، ماریون تمامِ آن چند ساعت مجادلهی پایانی رابطه را در چند جمله برایمان تعریف میکند. بی که صدایش بلرزد، انگار میدانسته، انگار دو سال گذشته از آن ماجرا و حالا دارد مثل یک خاطره برایمان تعریف میکند که چطور یک رابطه پایان میپذیرد. بعد میدانید دردش کجاست؟ آنجا که میگوید: There's a moment in life where you can't recover any more from another break-up بعد این را آدمی تعریف میکند که همین چند دقیقه قبلش اعتراف کرده نمیتواند دست از بازدیدنِ مردهای قبلیِ زندهگیاش بردارد. آدمی که اعتراف کرده نمیتواند که بماند، یکجا، با یک نفر، برای همیشه. اصلن باید پابهپای ماریون و جک تمامِ این دور روز را بچرخید، تمامِ بهت و حیرت و حسادتهای جک را در کنارش تجربه کنید تا بفهمید که موضوع این جدایی رابطهی لاغری با تفاوتهای فرهنگیِ دو جغرافیای آمریکا و اروپا دارد. یعنی لزومن قرار نیست همهی آنچه فیلم نشانمان میدهد ماجرای یک آمریکاییِ اخلاقگرا در میانِ پاریسیهای کمبندوبار باشد. گاهی آدم خیال میکند وقتی جک از لزومِ شناختِ همهجانبهی همدیگر، در سکانس پایانی، حرف میزند، وقتی به استعاره از لزومِ بیپردهگیِ تام و تمامش، سراپا برهنه میایستد روبهروی ماریون، برعکس انگار هشدارمان میدهد. انگار هشدار میدهد طرفین رابطه را از چرخیدن در تاریخ و تاریخچههای هم. از برگشتنِ به گذشتههای نامعلومی که معلوم نیست آدم را به کجاها میرساند. انگار آدمهایی که سرگذشتهای پرشور و شلوغی دارند، بعد از این که به هم رسیدند، بعد از این که به هم چسبیدند، بعد از این که هم را چشیدند و به دهانِ هم مزه کردند، بدجوری هم مزه کردند، باید بلند شوند بروند یک جای دوری، دور از همهی آنچه آنها را به روزهای رفته ربط میدهد. بی که کنکاش کنند. گاهی هم سرهرمس با خودش خیال میکند همهی آن ماجراها و آدمهای قبلی، یک ردی، یک ردپایی گذاشتهاند روی آدم، بالاخره. که اگر آدمی بودی که روشت این بود که نورافکن بیندازی روی طرفت، که در نورِ روز، به تمامی تماشایش کنی، کشف کنی همهی گوشهکنارهای تلخ و شیرینش را، طاقتش را اگر داشتی، اگر قرارت با خودت اینجوری بود که تا جایی که میتوانی، سلول به سلول، بشناسی آدمِ مقابلت را، آن وقت یادت باشد که همان روزهای اول برهنهاش کنی. خوب هم برهنهاش کنی. بعد اگر به سلامت گذشتی از این گردنهی آگاهی، میتوانی امیدوار باشی عشق بیشتر از سه سال طول بکشد. هه، سرهرمس انگار داشت از دو روز در پاریس حرف میزد. از تحرکِ پینگپونگیِ دیالوگها و اکشنها و ریاکشنهای فیلم. اما میدانید، گاهی همین چهار جملهی آخرِ یک فیلم چنان آدم را پرت میکند از موضوع که اصلن تمامِ ذهنت میشود هراس. مینشینی خودت را، تاریخت را میکاوی، دنبالِ ترسها و حیرتها و نگرانیهایی از جنسِ نگاههای جکِ فیلم. یادم بماند این راه درستی برای فیلمدیدن نیست. [+] |
بذارید یه پن دیقه واسه خودمون باشیم- سلام رسولی- یا عمیقن
هی به خودم می گویم از در برس یک چیزی بخور دلت دارد قارقورمیکند خب! بعد این پست را بنویس اما نمیشود. من باید این پست را همینحالا درحالی که دلم دارد قارقورمیکند، بنویسم. پست من راجعبه آدمهای خوب است. میدانید یک آدمهایی آدمهای خوبی هستند اما فقط آدمهای خوبی هستند و من میخواهم دربارهی فقطِ لعنتیشان بنویسم. داستان آدمهای خوب و فقط خوب یک داستان خیلی قدیمیست. من میخواهم از آنها توی رابطه بنویسم. این آدمهای خوب لعنتی که نه میتوانی ازشان جدابشوی، نه میتوانی ازشان جدانشوی. یعنی همهچیز برای اینکه آدم ازشان جداشود فراهماست اما آدم جدانمیشود. چرا؟ چون آدمهای خوبی هستند. چون فقط آدمهای خوبی هستند. برای آدمی که ماییم، آفتترین آدمها برای بالندگی، همین آدمهای خوبند. آدمهای خوب اما خستهکننده. آدمهایی که هیچچیزشان چیزی نیست که تو میخواهی و این را نفهمیدی تا باهاشان رفتی توی رابطه. بعدتر است که میفهمی کسی نیست که میخواهی... اما مهربان است. زیادی مهربان است. مواظبت است. همیشه هست... اما کسی نیست که تو را بشوراند. کسی نیست که روی آتش باشی از داشتنش. که هرلحظه برای داشتنش خرابشدهباشی... که این یعنی هیچکس را نداشتن. این یعنی بیچارهشدن. این یعنی زندگی خیلیفرسایندهای. این یعنی ملال. یعنی سرت توی آغوش کسیست که خوباست اما فقط خوباست و هیچچیز لعنتی دیگری نیست. بعد این را که مینویسم خواستم بگویم من تجربهی لاغری دارم از آدمهای خوب و فقط خوب. عذابش را اما با گوشت و پوست فهمیدهام. چون همان تجربههای لاغرم از آدمهای فقط خوب مرا برای همیشه منزجرکرده از آدمی که تمام دلیلی که برای ادامهدادن به آدم میدهد، همان است که فقط "آخه فلانی خیلی آدم خوبیه". بعد میدانی دلممیخواهد وقتی آنجور بیانرژی میبینمت بگویم جداشو. بگویم خودت را بکش بیرون از این ملالی که ریخته توی زندگیت اما نمیتوانم. نمیتوانم بگویم تمامشکن. بس که میدانم آدم خوبیست... بس که جداشدن کار لعنتیایست همیشه. بس که حقمیدهم نتوانی اما دِ لامصب فقط آدم خوبیست و جز این هیچچیزی که نگهت دارد، نیست و امان از این نبودن. امان از آدم وقتی خوی سرکش عاصیش را نادیده بگیرد و آرام بگیرد. امان از آدم. بعد اینها را مینویسم اینجا برای تو چون نمیخوانی من را. چون حوصلهنداری دیگر. اما همینجا کرور کرور آدمهای دیگر را میشناسم که با کسی ماندهاند چون آدم خوبیست و آدم خوبی بودن این بهانه را از آدم میگیرد که بهراحتی جداشود. چون آدم بلد است از یک معتاد جدا شود، آدم بلد است از یکی که خیانتمیکند جداشود، آدم بلد است از یکی که دیگر دوستش ندارد، جدا شود اما بلدنیست از آدمی که مجبورشمیکند خیانتکند، خودش را رهاکند. بلد نیست چون دوست داشتنِ باریکی را خوبی - و فقط خوبی- همیشه توی دل آدم نگهمیدارد. آدم خوبی داشتن خیلی خوب است بهشرطی که تنها ویژگی آدم این نباشد که خوب است... مواظب است... مهربان است... بعد شاید شما این تجربه را نداشتهباشید که یک آدمی توی زندگیتان فقط آدم خوبی بودهباشد، اگر نداشتید خواهشمیکنم بگذارید آدمی که میداند من راجعبه چهچیزی حرفمیزنم، این را بخواند و ردشود و یقهی ما را ولکنید. شما هم بخوانید و ردشوید چون شاید نمیدانید ما ناشکر نیستیم. بیلیاقت نیستیم که یکی که دوستمان دارد شعورش را نداریم بفهمیم که خب طبیعیست که مهربان است، خوب است، فلان...یک احتمال کوچک بگذارید که شاید نمیدانید من از چهحدی از ملال حرفمیزنم. از چهحدی از آزردگی فرساینده، از چهحدی از روزمرگی، از چهحدی از خستگی. از چهحدی از همهچیزهایِتدریجیِکشنده... آن آدمی که یکی را داشته که فقط آدم خوبی بوده، میداند من از چهچیزی حرف میزنم. بگذارید من و او بدانیم چهمان شده. پ.ن از در که میروم بیرون، میگویم با آتیش بازینکن. دارمدادمیزنم توی راهپله در واقع. دارممیدانم که داردمیداند این یعنی دارمتشویقشمیکنم که همین دیوانهای که هست، بماند یا چهبسا دیوانهتر باشد. دارممیدانم که نیشش الان توی توالت شرکت تا بناگوش بازشده. دادمیزند سوییتنومبر. غشِ خندهمیشوم. میگویم نوامبر نشده که. دارممیدانم که داردمیداند چهماست. دارممیدانم که گاهی آدم با بعضی آدمها توافق ناگفتهای دارد. توافقِعمیقِناگفته. [+] |
یک جام دگر بریز و من نتوانم
آدم با هر کسی تگری نمیزند. برای تگری زدن باید خوب تکتک آدمها را مورد مداقه قرار دهید. ببینید تا کجا میشود باهاشان پیش رفت. شده خود را لعن و نفرین کنید که چرا فلان شب، فلان جا جلوی چشم آن آدمها دواندوان سر به توالت گذاشتید و چون توالت اشغال بود نشستید پشت در و مثل کوهی که وقت آتشفشانش است گدازههای مذابتان به اطراف ریختند و جانتان و کف خانه را آغشته کردند و شما اصلاً نشد به حال خود فکر کنید بس که حواستان به حال بقیه و به هال صاحبخانه بود؟ شده؟ شده آتشفشان درونتان که خاموش شد کیف خود را بردارید و یواشکی و بدون خداحافظی بزنید بیرون؟ شده در حال خروج گدازهها آدمها بالای سرتان جمع شوند و هر کسی توصیهای کند و یکی زیربغلتان را بگیرد و بلندتان کند که ببرد توی هوای آزاد و یکی بگوید بابا باید سرشو بگیری زیر شیر آب سرد و آن دیگری بگوید بخوابونیدش رو تخت و شما مدام بگویید چیزی نیست، الان خوب میشم و توی دلتان بگویید تو رو خدا بذارید پن دیقه واسه خودم باشم؟ اما بگذارید برایتان از تجربهها بگویم. همیشه آنجا تگری بزنید که آدمهای جمع، تگری زدن برایشان مثل امور روزمره است، مثل یک پیک دیگر خوردن. آنجا تگری بزنید که بگذارند به حال خود باشید، بنشینید و به گدازههای روانتان نگاه کنید و بعد که حالتان سرجا آمد، سرفرصت پاکشان کنید و هیچ اثری ازشان به جا نگذارید. بله بله، شما این چیزها را به من گوشزد نکنید. من خود نیک میدانم که راحتی با آدمها باعث نمیشود آدم هرجایی از خانه را برای تگری زدن انتخاب کند. شما تنها و تنها وقتی حق دارید جلوی چشم بقیه تگری بزنید که تمام راههای دررو بسته باشد. اما بگذار برایت از آدمهایی بگویم که میشود باهاشان تگری زد. آدمهایی که بعد از تگری زدن به جای توصیههای اخلاقی و پزشکی، نگاه میفهممت بهت میاندازند، نگاه حالت از جنس مرغوبه بهت میاندازند، نگاه ای بابا بیجنبه، و میخندند و برایت پیک دیگری پر میکنند. آدمهایی که بعد از هر آتشفشان دوباره باهاشان روز از نو، روزی از نو. [+] |
Tuesday, October 6, 2009
سانتیمانتالزدايیِ وارده از روابط ال-دی يا عليکم بِالآلترناتيوِ وَ لاريبَ فيه
...اين داستان عاشقی از راه دور [تعديل اصطلاح از نگارنده*] برای من حلشده محسوب میشه. من محاله مرتکب چنين خطايی بشم و نصيحتم به کليهی مجانين درگير اين معضل تخمی اينه که «به هيچ يار مده خاطر و به هيچ ديار، که بر و بحر فراخ است و آدمی بسيار». [حذف يک سری خصوصياتِ شخصی نويسندهی وارده]... رابطهی ال-دی [باز هم تعديل و تلطيف اصطلاح از نگارنده] يه شکل پيشپاافتادهی مازوخيسمه چون خداييش دنيا دو روزه و آخرش هم همه اين قابليت رو دارن که يههو برن سراغ يکی ديگه [نگارنده علیرغم تعلق خاطر به عبارت به کار رفته در متن اصلی، فضا را يکخورده واقعيت-زدايی میکند، جهت تسلی خاطر مبتلايان ال-دیِ همجوار] و ناگهان کدام خر و کدام باقالی؟ ناگهان تويی و يه عمر لبهای نبوسيده و موهای بونکرده و علی و حوضش. [يه جرح و تعديلِ بیمورد از نگارنده] نتيجهگيریِ وارده در ای-ميل بعدی: شما آشويتسایهای لانگ-فيلان، آدمهايی هستيد مازوخيست، که به نظرم بريد بميريد کلن. [ترجمه از نگارنده][بعد در ادامه يه سری تصويرنگاری هم از آشويتسایهای پشت سيم خاردار بود که برای اينکه تضعيف روحيهتر نشيم، کلن به روی خودم نميارم.] *من يعنی! |
نشستهايم به حرف زدن. دارم زندگیای را که توی اين خانه جريان دارد برايش تعريف میکنم، برای آقای ازپشتکوهآمده. از آن وقتهای باآبوتابام است. زندگی توی اين خانه میشود wow. حالا من و شمای خواننده که میدانيم اين زندگی آنقدرها هم که من میگويم wow نيست، اما آقای اپکا نمیداند. با دقت به حرفهايم گوش میدهد و میگويد wow. میگويد راست میگويم که آدمِ رفتن نيستم. میگويد خوب ياد گرفتهام اينجا چهجوری زندگی کنم. هزار و يک چيز ديگر هم میگويد، مهربان و با لبخند. و میگويد اگر صلاح میدانی بمان.
میشد چراغقوهام را بگيرم کمی آنورتر. از نداشتههايم برايش بگويم، بیآبوتاب. از نتوانستنها، از نشدنها، از ترسيدنها، از همينیکههستهام. از تمام وقتهای ناتوانیِ اين دستهای سيمانی. که چند ساعت بعدترش رفته باشيم ويزایمان را گرفته باشيم پی رفتن. که بگويد راست میگويم که آدمِ ماندن نيستم، که اينجا جای ماندن نيست. که اصلن زندگی جای ديگریست. چراغقوه را خاموش میکنم. برای امروزمان بس است. بگذاريم زندگی همينجوری wow بماند يکی دو روز. بگذاريم امروز من آدم ماندن باشم و نرفتن. من و شما که میدانيم که، بيشتر از ماندن و نرفتن، آدمِ نماندنام من. |
از مصائب آدم تنهايی برای خوش عطر خريدن يا اوهوم، تو راست میگفتی
به زودی.. |
Monday, October 5, 2009
يکی هم بردارد يک پستای بنويسد که عنوانش باشد «در اهميت ملال»*. يعنی اصلن بايد يک پست آرام و يواشی باشد، پر از ديتيلهای معمولیِ بهچشم نيامدنی، با نور کم و رنگهای دلگير و پردهی کلفتی که تا ته کشيده شده، با مبلهای قديمی و قالی زيرخاکی و کتابهای گردگيرینشده. با قهوهای که نه توی فنجان، که توی همين ليوانهای بلور دستهدار معمولی ريخته شده. تهسيگارهايی که توی نعلبکی خاموش شده. ظرفهای کثيف توی سينک. يک ليوان آب نيمخورده کنار گلدان کف زمين. کتابهای پخش، اينجا و آنجا. کاغذهای خطخورده، يکی دو مداد و قلم و خودنويس. سر و صدای خيابان. صدای يکنواخت چيزی کم-روغن، مثلن پايهی يک صندلی، که دارد يکی رويش تاب میخورد، يا لنگهی در کمد، که کسی دراز کشيده کف زمين دارد با پا باز و بستهاش میکند، هی. حتا شايد يک پنکهی سقفی، ها؟.
*عنوان از گودر |
بعد از دريا و کباب و شراب مفصل، ولو میشيم به فيلم ديدن. کنار به کنار، دراز به دراز. چراغا رو خاموش میکنيم که انعکاس نور نيفته رو صفحهی تلويزيون. ولو و آرومم. حواسم به فيلمه. سرشو میده عقب. رو سينهم. موهاشو میريزم به هم و دستمو حلقه میکنم دورش. سرانگشتامو میبوسه و با ناخون خطهای آروم میکشه رو دستم. خودمو میدم عقب، نامحسوس. پشتم دراز کشيده. دماغشو مياره نزديک گردنم. رد ناخوناش خوبه، نرم و بیشتاب میره و مياد. گرمای تنش زديکتر میشه. دستشو سُر میده رو شونهم، نامحسوس. با لباش آروم بند تاپمو میده کنار.
هه، میبينی؟ نمیشه تو يه پلان دوتا ضمير سومشخص داشت. حسات قاطی میشه با هم. میشهها، اما بالاخره مجبور میشی يکیشو انتخاب کنی. يکیشون «او» بمونه، يکیشون بشه «تو». حالا تازه خوبی زبون فارسی به اينه که هيچ «او» و «تو»يی به اين راحتيا He و Sheش معلوم نمیشه. باقی فيلممونو ببينيم. |
سوئيتسوئيت برداشته یه میل خالی فرستاده، یه آهنگ اتچ کرده، بعد تو سابجکت نوشته گل مايی. ننوشته گل منی، نوشته گل مايی. ازين رفاقتای مردونهی قديمی سرد و گرم چشيدهی لحندار.
|
سؤال بنيادين: اگر شونزدههيفده سال پيش بیخيال اولين عاشقیم نشده بودم، الان وبلاگ داشتم آيا؟*
عکسای دختر چندماههشو ميل کرده برا مامانم خيلی کيوت و خوردنيه اسم منو گذاشته رو دخترش *اين صرفن چون يه سؤال بنيادين بوده بولد شده و اصلن تايتل نيست. |
Sunday, October 4, 2009
ترک کردن کسی که دوستش داری، خیلی شبیه ترک کردن چیزی است که بهش معتادی. از این نظر که وسوسهی "فقط یه بار دیگه" همیشه با آدم است. تا دلت تنگ میشود، تا غصهات میگیرد، تا فیلم عاشقانه میبینی، تا با کسی دعوایت میشود، تا مطلب غمانگیزی میخوانی، تا عکسهایتان را نگاه میکنی، تا موسیقی غمانگیزی میشنوی، تا، تا، تا.........، وسوسه میشوی بهش زنگ بزنی. فونبوک موبایلت را باز میکنی و زل میزنی به شمارههای طرف و میدانی که نباید زنگ بزنی و میدانی هم که چقدر دلت میخواهد زنگ بزنی. موبایل را میگذاری زیر بالشی جایی که جلوی چشمت نباشد و خودت را به فیلمی، سریالی، فریسِلی، گودری، نوشتنی، کوفتی، چیزی مشغول میکنی و خطر میگذرد. فردا صبح که فکرش را میکنی که نزدیک بود زنگ بزنی، به خودت افتخار میکنی که تسلیم نشدی. مثل این معتادها که میگویند: من فلانی، 2 هفته است پاکم. ولی خب یک وقتهایی هم هست که مثلن خیلی مستی، یا فیلمش زیادی عاشقانه بوده، یا بیشتر از همیشه دلت بغل میخواهد، یا آهنگش خیلی غمانگیز بوده، یا خیلی دلت برای موهایش تنگ شده، یا خلاصه یک ضعفی برت غلبه کرده -خبر مرگت- که نمیتوانی دیگر مقاومت کنی و مصرف میکنی. یعنی زنگ میزنی. بعد صبحش که بیدار میشوی، حالت از شنیدن صدایش هنوز خوب است و نشئهای. ولی پیش خودت شرمندهای که چرا کم آوردی. هی با خودت دعوا میکنی و فکتهای منطقی میآوری که نباید مصرف کنی و حالا دیگر پاک نیستی و نمیتوانی بگویی "وهم سبز هستم، یک معتاد، و یک ساله که پاکم" و شمع روی کیکی را فوت کنی و همه بگویند "سلام وهم سبز. تولدت مبارک". ولی دلت که این حرفها حالیش نیست. برای خودش خجسته است که مصرف کرده. آره خلاصه. این جوری است که آدم میشود عضو انجمن معتادان گمنام.
[+] |
Saturday, October 3, 2009
میدونی يکی از امنترين وقتای من کِیئه؟ وقتايی که تو هواپيماست. وقتايی که به معنیِ واقعی رو کرهی زمين نيست. ساکس؛ نه؟
|
از آدمهای مطبوع ملايم بايد دوری کرد. آدمهای مطبوع ملايم ذرهذره آغشتهات میکنند. ذرهذره جانات را مسموم میکنند. و عاقبت روزی فرا میرسد که به حضور زهر توی رگهايت عادت کردهای. و روزی فرا میرسد که مسموم شدهای، مسمومشان شدهای.
سيلويا پرينت |
قطرهقطرهای که دارم پر میشم اينجوری
وای به وقتی که لبريز بشم خوشبختمه |
نکنيد آقاجان، نکنيد ازين «نکن خوشممياد»ها.
|
وقتی همهی راهی که آمدهای، هرچه جمع کردهای دنبال خودت، شده اینکه لای خطوطِ جوهری گودر، دنبال مقبولهایت بگردی و توی آن آبی ِ بالا و سپیدی پایین، داستایوفسکی بجوری، یعنی خیلی راه مانده که بروی. آدمها گاهی پی لذتِ چای و بیسکوئیت ساعتِ یازده مینویسند. چیزی برای میانوعدههای زندگی.
بشین دو نخ سیگار بکشیم. از گودر آقای لانگشات |
Friday, October 2, 2009
بهشتهای کوتاهِ ناگزير يا ادبياتتراپی
يه کموقتايی هست در زندگانی، يه کمجاهايی، که با خيال راحت از دنيا و هر آنچه در اوست کَنده میشی و يادت میره اوضاع از چه قراره. که انگار پاتو که میذاری تو، دنيای بيرون میره پی کارش. مث کلاسای استاد، مث دورههای بچههای دايیجان، مث جلسههای آقای ايگرگ. اين جاها ازون معدود جاهاييه که تلفن نداريم، صدای زنگ موبايل نداريم، اينترنت و اساماس و ساعت و جیميل و گودر نداريم. دوست و خانواده و انتخابات و تقلب و اغتشاش و کیمرده کیزندهست نداريم. حرف و حديث و حاشيه و ضدحاشيه نداريم. فقط يه مشت کاغذ قلم داريم و يه عده آدمی که میشه باهاشون ساعتها حرف زد. يه مشت قصه داريم و يه مشت پرسوناژ و يه پاککن گنده و يه عالمه سيگار و توتون کاپتانبلک و قلمهايی که هر کدوم درشون يهجور باز میشه. قلم استاد چرخوندنیئه، در نداره. قلم آقای ايگرگ در داره، اونم چرخوندنیئه. بابک رواننويس فشاری داره. سارا با مداد مینويسه. آرش عاشق خودکار بيکئه. بهروز هيچوقت چيزی نمینويسه، قصههاشو هم تايپشده مياره. تو کلاسای استاد کافيه يه قلم داشته باشی برای خطزدن. بايد ياد بگيری خطهای بلند بکشی و صاف، گاهی سر تا ته يه جمله، گاهی سر تا ته يه پاراگراف، گاهی سر تا ته يه آدم. استاد که سيگارشو روشن میکنه، اولين نفر که شروع میکنه به خوندن، شروع میکنی آدمای بيرون در رو فراموش کردن، شروع میکنی دل به آمای اينتو دادن، آدمايی که اگه هم زبون تو رو بلد نباشن، بلدن اما به زبونی حرف بزنن که تو بفهمی. بلدن آدمايی اسم ببرن که تو دوسشون داری، پرسوناژهايی که باهاشون زندگی کردی. تو جلسههای آقای ايگرگ وضع فرقتر میکنه. از در وارد نشده بايد گوشیهات رو سايلنت باشن، ويبره و گوشی رو ميز و گوشی تو جيب نداريم. ساعت نداريم. اون وسط اساماس جواب دادن نداريم. نگاه منتظر و نگاه نگران و نگاه بیطاقت نداريم. عوضش هميشه بوی خوب داريم، موسيقی خوب داريم، يه عالمه چيزای جديد هيجانانگيز داريم که با چايیمون بخوريم، حتا دفتر سورمهايه داريم. دفتر سورمهايه يعنی يه سری نوشتههايی که چيزن. نه طرحان، نه سيناپسان، نه قصهن، نه فيلمنامهن، نه پست وبلاگان، نه روزمرههای دفتر سياههن، نه؛ رسمن چيزن. طفليا هيچ اسم و نشونهی آبرومندی برا خودشون ندارن. تو بعضی صفحهها يکی دو جمله نوشته شده فقط، تو بعضی صفحهها ده بيستتا. بعد اين نوشتهها نه به درد وبلاگ میخوره، نه به درد جیميل، نه به درد کلاس استاد، نه به درد دفتر سياهه. فقط آقای ايگرگ حوصله میکنه بشينه همونجوری که داره مراسم پيپکشانش رو اجرا میکنه، گوش بده بهشون. بعد از اينکه چندتاشونو میخونم، ورورور، بعد ازينکه دفترو میبندم میذارم رو ميز، خم میشه برش میداره تو سکوت ورقش میزنه از يه جاهايی رد میشه رو يه جاهايی مکث میکنه، و سکوت. بعد شروع میکنه به حرف زدن، به کلمه-درمانی، به جمله-تراپی. تو میشی همقد پرسوناژهات و جاشون فکر میکنی، جاشون از خودت دفاع میکنی، جاشون کوتاه ميای، جاشون لجبازی میکنی. جاشون غمگين میشی، جاشون ساکتت میشه جاشون کلمههات گير میکنن تو گلوت. بعد اينجور وقتا آقای ايگرگ بلده بره تو آشپزخونه، يه نوشيدنی بياره که راه گلوتو باز کنه، که کلمههاتو از دستانداز رد کنه، که پرسوناژهاتو ول کنی زندگیشونو بکنن، که دل نبندی بهشون. آخ، که اگه آدم ياد میگرفت دل نبنده بهشون. دوست دارم اين ساعتهايی رو که نوشتهها دست آدمو میگيرن با خودشون میبرن به ناکجاآبادی فارغ از هياهوی روزمره. دوست دارم وقتی استاد داره از آدمای مهم سينما حرف میزنه، از جادوی لحظههای فلان فيلم، از قوام شخصيت فلان کتاب. دوست دارم وقتی داريم با آقای ايگرگ گپ میزنيم از در و ديوار، با اينهمه اسمهای آشنای مشترک، حسهای مشترک، دغدغهها و سليقههای مشترک. دوست دارم وقتايی رو که با تئو میشينيم ساعتها عکس ورق میزنيم، از فلان ديتيل گوشهی کادر، فلان حس تو قاب، فلان قصهی پشت عکس. دوست دارم وقتايی که پويان شروع میکنه از فلان نقاش گفتن، از فلان نويسنده، از اينهمه اسم و آرشيو و هيستوری، از فلان کتابی که بايد بخونم فلان فيلمی که بايد ببينم. اينجور آدما غنيمتای زندگیان. اينجور جاها کنجهای يواشکیِ زندگیان که دلم نمیخواد با هيشکی قسمت کنمشون. که دلم میخواد تنها باشم تو اون کلاس، تو اون جلسه، با اون آدم، و بتونم خالی از اتفاقهای جورواجور، دل بدم به آدمای روی کاغذ، آدمای توی کادر، آدمای توی بوم. اينجور وقتا زندگی میتونه ساعتها ادامه پيدا کنه بیکه دلت رو بزنه، بیکه حوصلهتو سر ببره. اينجورياست که هر آدمی در زندگانی، برای از ياد بردن و برای آروم گرفتن، بايد قلمروهای شخصی خودش رو داشته باشه. |
ادبيات خوب در عين تسکين موقت ناخشنودیهای انسان، با تشويق نگرشی انتقادی و ناسازگار در برابر زندگی، اين ناخشنودیها را تشديد میکند. حتا میتوان گفت ادبيات قادر است انسان را ناشادتر و ناخشنودتر کند. زيستن در عين ناخشنودی و ستيز مداوم با هستی، به معنای جستوجوی چيزهايیست که ممکن است در آن زندگی وجود نداشته باشد و نيز به معنای محکوم کردن خويش است به جنگيدن در نبردهايی حاصل، همچون نبردهايی که سرهنگ آئورليانو بوئنديا در صد سال تنهايی در آنها شرکت میجست، با اين يقين که در همهشان شکست خواهد خورد.
چرا ادبيات -- ماريو بارگاس يوسا |
آثار ادبی، به صورت اشباحی بیشکل در خلوت آگاهی نويسنده زاده میشوند، و عاملی که اين اشباح را به آگاهی او رانده، ترکيبیست از ناخوداگاه نويسنده و حساسيت او در برابر دنيای پيرامونش و عواطف او. همين چيزها هستند که شاعر يا راوی در کشمکشی که با کلمات دارد رفتهرفته به آنها جسميت، حرکت، ضرباهنگ، هماهنگی و زندگی میبخشد. اين البته زندگیای ساختگی است، زندگیای خيالی، زندگیای ساخته شده از کلمات است؛ با اينهمه مردان و زنان در طلب اين زندگی ساختگی هستند، برخی پيوسته و برخی گاهبهگاه، و اين از آن روست که زندگی واقعی برای آنان چيزی کم دارد و قادر نيست آنچه را که میخواهند به ايشان عرضه کند.
چرا ادبيات -- ماريو بارگاس يوسا |
Thursday, October 1, 2009
ادبيات برای آنان که به آنچه دارند خرسندند، برای آنان که از زندگی بدانگونه که هست راضی هستند، چيزی ندارد که بگويد. ادبيات خوراک جانهای ناخرسند و عاصی است، زبان رسای ناسازگاران و پناهگاه کسانی است که به آنچه دارند خرسند نيستند. انسان به ادبيات پناه میآورد تا ناشادمان، ناکامل نباشد.
چرا ادبيات -- ماريو بارگاس يوسا |
اِما بوواری: دنکيشوتِ مؤنث اهل عمل
آقامون يوسا |
کلِ وبلاگستانمان مگر چند کیلوست که این همه اضافهبار؟
شده از شغلتان/مان بپرسند و سرمان را بالا بگیریم که وبلاگنویسیم؟ ایبرادرتوهمهاندیشهای را آقای شاعر خیلی هم بیخود نگفته بود وقتی اینجا در وبلاگستان اینطوری گوشت و پوست و استخوانمان را گذاشتهایم پشتِ در، لخت و برهنه و بیپروا محتویات سلولهای خاکستری کلهمان را خالی میکنیم روی کیبردها و میپاشیم روی خالیِ صفحههای روبهرویمان. میخواهم بگویم وامدار هیچ احدالناسی نیستیم اینجا. نه بارِ تاریخ و جغرافیای جبریمان را به دوش میکشیم، نه نام و نشانی از پدر و مادر و سنت و خانواده و الخ روی پیشانیمان چسبیده. کار و دکان و دکه را سوختهایم در اتوپیایِ خودساختهمان و شعر و غزل و دوبیتیهای آموختهمان را آویختهایم، به جایش. آدمهای معمولی که لابد خیلی هم حوصلهی این شامورتیبازیها را ندارند، آدمهای جدیِ آنطرف که ما را با انگشت نشانِ هم میدهند، آدمهای معمولی که دنیا را با حواسِ پنجگانهشان شناختهاند و میشناسند و تجربه میکنند، اغلب متهممان کردهاند که بیخود بزرگ کردهایم این وبلاگستانمان را. بهتانمان میزنند که خودشیفتهایم، که اعتمادبهنفسهای اکتسابی از این تکهفضایِ بیوزنای که معلوم نیست آخرش کجای کار جهان را تنگ کرده است، به دردِ لای جرز هم نمیخورد. میخواهم یک وبرعکسِ محکم نثارشان کنم اینجا. میخواهم بگویم اعتباری که آدم اینجا کسب کرده و میکند، بدجوری، بدجوری اتفاقن سرمنشاء درستی دارد. از یک جایی از هستیِ ما میآید که شخصیست، خیلی هم شخصیست. شما خیال کن که گذاشتهاندت در یک محیطِ خالیِ ایزوله، جوری که نام و نشان و حساب بانکی و قد و بالا و خانواده و عمارتِ اجدادیات را گرفتهاند از تو، همان بدوِ ورود. بعد یک لباسِ یکدستِ کتانِ سفید تنت کردهاند و روانهات کردهاند داخل. برای مدتی نامعلوم. میخواهم بگویم محبوبیتهای داشته و نداشتهتان را محک بگیرید اینجا. محکِ خوبی هم بگیرید چون تنها ابزار مشترکتان اینجا ده دانه انگشت است و یک صفحهکلید و چهلپنجاه کیلوبایت جای خالی، حداقل. بعد با همینهاست که اینطوری دلبری کردهاید تا حالا، پادشاهی کردهاید در جزیرهی خودتان. چهارتا و نصفی آدم جمع کردهاید دوروبرتان. میخواهم بگویم خوشحال باشید، خیلی هم خوشحال باشید اگر آدمی شدید اینجا که حرفتان چهارجا خریدار دارد. بعد اگر فرداروزی جایی، سرِ پلی خِرتان را گرفتند که در آن دنیا چه میکردید، لابد حرفها دارید برای زدن. لابد خواهید گفت که با همین دستهای سیمانیتان چطور ناتوانی را ناتوان کردید بس که مهر ورزیدید و مهر آفریدید و مهر افشاندید اینجا، در وبلاگستان. دلی هم اگر شکستید، بهانهای ندارید برای جبر روزگار و مقتضیات زمان و مکان و الخ. میخواهم بگویم آدم اینجا تنها جاییست که مسوولیتِ تام و تمام دارد. نه کسی هولمان داده، نه کسی دستمان را کشیده. که روزِ قضاوتی اگر در کار باشد، درستش این است که بیاید همین سیاههی اعمالِ مَجازیمان را بگیرد جلوی رویمان، که بهانه نیاوریم که مجبور بودیم. که گرفتار بودیم، چه میدانم، غمِ نان و اعتبار و آب و فیلان و بیسار داشتیم. وبلاگستان، از بختِ بدِ آنها که تنگنظر بودند و ترشرو، تنهاییِ و بیکسی و خوفِ شبِ اولِ قبر را دارد. خودت هستی و خودت. با تمامِ کارهای کرده و نکردهات. با تمامِ حرفهای زده و نزدهات. با بارِ تمامِ تصمیماتت، Enterهایی که زدی و Deleteهایی که کردی. حیف که آقای یونیورس دیگر حوصلهی پیغمبربازی ندارد، وگرنه لابد دینِ جدیدش را اینجوری از خودش درمیآورد که آدمها را بیاورد اینتو، بعد ولشان کند. بعد تماشا کند. بعد یک جور انسانی و منصفانهای قضاوتشان کند. نه اینطور ناقص و پرتوجیه و مغشوش که الان ظاهرن قرارش را گذاشته با آنهایی که ایمانشان هنوز نم نکشیده. که اینطوری آدم گرفتار باشد، هی لحاظ کرده باشد، هی لحاظش را کرده باشند، بعد هم مجبور باشد بیاید جواب پس بدهد که بلاهبلاه و الخ. [+] |
تو اینفینیتی اند بییاند
یا هنوز نفهمیدید وبلاگها هم دل دارند؟ اینطوری* شد که وبلاگها احساس کردند نیاز به کُلونی دارند. نیاز به جایی دارند که جمع بشوند فارغ ازینکه آنای که آنها را مینویسد، همان وبلاگصاحابها -سلام هرمس، الدفشن، رضا قاسمی- کیست و کجاست و چهکار میکند. توی یک پروژهی عظیم مشغول است و وقت سرخاراندن ندارد، یا نشسته پشت یک میز توی اتاقی که خیلی وقت است رنگنشده یک مگسکش گرفته دستش و مگسها را باد میزند. همین وقتها بود که اصلن وبلاگ جدا شد از وبلاگصاحاب. شخصیت پیدا کرد. بزرگ شد و گاهی شخصیتش آنقدر رشد کرد که شخصیت صاحبانش را از رنگ و رو انداخت یا شخصیتی فراتر و آرمانیتر از شخصیت آدم منتسب به وبلاگ پیدا کرد؛ جوری که دیگر مثلا هرمس، رامین نبود. میرزا، محمد. فیلانی، فیلان. توی همین گیر و دار بود که وبلاگها فارغ ازینکه کی دارد مینویسدشان یک صنف تشکیل دادند و گوشهی تمپلیت هم را کشیدند که توی یک جایی جمع شوند. اینجوری بود که گودر شد تجمع وبلاگها. موقر و متین. بعد کمکم وبلاگها دلشان برای صاحبانشان تنگ شد. صاحبانشان در کسوت نویسندهگانشان. در کسوت چیزی یا کسی که آنها را مینویسد، نه در قالب آدمی که آن بیرون یک زندگیای دارد، حیاتی دارد، خانوادهای زنی شوهری چيزی دارد. آدمی که صرفن از آن وبلاگ متولد شده، هویت گرفته و بلد نیست سبزی بخرد اگر هیچوقت در وبلاگش ننوشته من هم سبزی میخرم. بعد وبلاگها زبان باز کردند به واسطهی صاحبانی که حالا تحت قدرت وبلاگهایشان بودند. آدمها آمدند نشستند و صدای وبلاگشان شدند. آن یکی وبلاگ به این یکی گفت بذار پنج دقیقه واسه خودم باشم. دوتای دیگر رفتند دنبال مورچه بگردند. سومی نشست به بلوف زدن. چارمی بلوف سومی را هو کرد. پنجمی نثر مسجع بافت. ششمی و هفتمی فیلان و بیسار و الخ. یک چیزی این وسط پدید آمد که نه وبلاگ بود نه وبلاگ صاحاب. یک میانهای یک چیزی یک مدیایی شد برای خودش اصن اووووف! اینجوریست که من میگویم اصلا حکایت آدمیزاده حکایت منشوری چند وجهیست، شخصیتهايی به اندازهی وبلاگهایی که دارد. من میتوانم چندين و چند وبلاگصاحاب باشم در اینجا و شما نمیفهمید آیا معادل بیرونی دارد این کاراکتر یا نه. شما نمیفهميد اصلن همهشان من هستم يا نه. جانِ کلام این که هر آدمی میتواند تئو و کیقباد و پویان خودش باشد اصلن. *اینطوری هم یک مفهوم انتزاعیست که شما باید بروید فکر کنید سر و تهش را دربياورید، ولی محض دادن کلو، توصیه میکنم حواستان به آن پست اتوپیای آزموسیس باشد که چاملی راه افتاد و رفت تا یک جایی پیدا کند که بلاه بلاه. [+] |
يکوقتهايی، فردای شبهای زياد-مستی، تختخواب يکجور خوبی برای خودش میچرخد، دور خودش میچرخد. همينکه صورتت را فرو کنی توی بالش، میشود مثل يک قايق بزرگ کروز سفيد، روی دريای موجزده. بعد اما امروز از آن روزهاست که تمام خانه هم يک جور خوبی دور خودش، دور من میچرخد. ديشب چیکار کردهام سپيده؟
|