Desire knows no bounds |
Tuesday, September 29, 2009
در خدمت و خيانت ودکا، و الخ
آخر هم هيشکی برنداشت بنويسد از مستی با شراب، مستی با ودکا، مستی با عرق، مستی با آبجو(!)، مستی با آبميوه، مستی با آبمعدنی، مستی با چايی، مستیِ خالی، و کيفيت س.ک.س بعدشان؛ اه. |
هر آدمی نياز دارد در بازههای مختلف زمانی از جذابيتاش مطمئن شود، احتياج دارد از آدمهای جديدی استعلام بگيرد، فيدبک بگيرد، ريسپانس دريافت کند. من اينرا درک میکنم و به آن احترام میگذارم.
سيلويا پرينت |
|
چه شراب و موزيک آخر شبايمه باهات
|
I'm
your man اوه2 آقا چه جاده-لازمای میکنه آدمو اين کالکشنئه اوه2 |
بعضی نوشتهها، بعضی حرفا، بعضی آدما بعضی رابطهها تو آرشيو گم میشن. زود فراموش میشن. بعضیها اما آرشيو ناپذيرن، هميشه همينجوری میمونن که انگار مال «هنوز»ن، مال همين حالا.
-ايگ |
از عوارض «نکنيد آقا، نکنيد»های وارده
بعد اما عمودمنصفهایی هم هستن در زندگانی که برای همیشه رابطهی دو تا آدم رو گرفتار شکافی میکنن که هیچ پلی نمیتونه هیچوقت دیگهای دو سرشکاف رو به هم وصل کنه، چه برسه به این که بخواد به هم بدوزه، یا چهمیدونم، نزدیکشون کنه به هم. مثلن؟ مثلن اون روز که اومدم نشستم تو ماشینت، اون روز که قبلش تلفن کرده بودی که باید با هم حرف بزنیم، که نشسته بودی با چهارتا آدم دیگه مثلِ خودت، قاضیهای همیشگیِ زندگیِ من، شبها و شبها به حرفزدن دربارهی من. دربارهی این که تغییر کردم این اواخر و الخ. که نتیجه گرفتی بودی آدمِ قدرناشناسی هستم و جلوم مصداق چیده بودی که این از فلان حرفت و این از بیسار نگاهت و این هم از اون روز که جواب سلامم رو یواش داده بودی و موقع خدافظی اونقدر که من لازم میدونم فشارم نداده بودی. بُهتِ من رو یادته؟ یادته چطور اشکم دراومده بود از اون همه شبی که نشسته بودی به قضاوتِ من بدون اون که حتا یهبارش رو بیای از خودِ من توضیح بخوای؟ که مثلن چه دردت بود اون دفعه؟ چه مرگت بود اون شب؟ یادته دستات رو گرفته بودم توی دستم و برات قسم میخوردم که دربارهی من اشتباه میکنی؟ یادت مونده که چهطور برات توضیح داده بودم که سوءتفاهم بود همهی حدسهات، که ای کاش یه بار تو این همه مدت با خود من صحبت کرده بودی تا برات بگم کجای این دنیای لعنتی وایسادم؟ بعد یادته که صدای من میلرزید از عصبیت و نگرانی؟ که بهت گفتم چه همه برام مهمه که دربارهی من چهطور فکر میکنی؟ یادته برات گفته بودم ازوقتی شنیدم حال و روزِ این ماههای منو اینجوری تفسیر کردی چهطور تنم لرزیده بود، که چهطور دنیا روی سرم خراب شده بود، که دویده بودم به طرفت تا بهت ثابت کنم قضاوتهات اشتباه بوده؟ که دوباره مثل قبل دوستم داشته باشی و بدونی که دوستت دارم؟ یادته؟ میخواستم بهت بگم داشتم بازی میکردم تمام اون روز. توی دلم داشتم بهت میخندیدم وقتی اونجوری باورم کردی آخرش. وقتی دستهام رو گرفته بودی توی دستت و داشتی دلداریم میدادی، داشتم عیش میکردم که تونستم برات یه همچین نمایشی ترتیب بدم یهنفره، که سیگار بکشم پشتِ هم از عصبانیت و صدام بلرزه و چشمام خیس بشه و تو رو برسونم به نقطهی بیبازگشتی که دلت به رحم بیاد و از سر ترحم شروع کنی به درک کردنم و قوتِ قلبدادن حتا. مضحکهم شده بودی عزیزِ دلم. از همون لحظهای که شنیدم تمامِ این چند ماه آخر رو وقتی تو روم میخندیدی و بغلم میکردی، توی دلت داشتی همهی این سیاههی ساختگی اعمالم رو مرور میکردی، ازت دور شده بودم. برای همیشه. یه بار، یه شب که حالت خوب بود و طاقتِ شنیدنش رو داشتی، باید بشینم برات تعریف کنم که اون روز شد عمودمنصفِ من و تو. شکافی که باز شد برای ابد، بین ما.
[+]
|
Monday, September 28, 2009
از آن وقتها که يک موج داغی میآيد بیهوا، میپيچد به دست و پای آدم، بعد دريا دست موجاش را میگيرد برمیگرداند عقب، به اقتضای دريا بودناش.
عاشق اين وقتايیام که تصادفن میخوريم به هم، بعد از يه قرن دوستی و عاشقی و دوستی، بعد تو همونجور گرم و صميمی و باهوش و خوشمشربای، همونجور تيز و نکتهسنج و مهربون، تو همون نيم ساعتای که میگيم و میخنديم و به هزار زبونِ اون وقتامون حرف میزنيم، بیکه يک کلمه بپرسيم الان کجای دنيايی و با کیای و چیکار میکنی و فيلان. بیکه اصن فرقی کنه الان کجای دنياييم و با کیايم و چیکار میکنيم و فيلان. بعد من اصن عاشق اين لحنام، عاشق اين قدمتای که اينجوری به دل میشينه، عاشق اين گرمايی که میدوه زير پوست آدم، تو همون چار خط و نصفی، که اصن انگار دنيايی بيرون از من و تو وجود نداره، که اصن انگار وقتی همه خوابن، مث قديما. |
از فرقها تا با تاریکی
گاس که اگر روزگارِ قدیم بود، سرهرمس الان اینجوری شروع میکرد که یکی هم باید بردارد بنویسد از ژانرِ رابطههای یکشبه. حالا فوقش 24ساعته. از اینها که مثل بارانی هستند به ملایمت شروع میشوند و اندکی بعد به رگبار میرسند و بعد هم فروکش میکنند میروند سر کار خودشان. بعد هم اضافه کند آن حسِ مرگآورِ آخرش را وقتی دو طرفِ رابطه آنقدر بالغ هستند که بدانند شمارهدادن و گرفتن و آدرسپرسیدن و نوشتن و الخ بیشتر تسکینِ آن لحظهی محتوم وداع است. اصلن بردارد بنویسد از این بلوغی که گاهی جاری میشود در رمانتیکترین و زیرهجدهسالترین رابطهها. که آدم از همان ابتدا چشمانداز دارد از سرانجامِ کار. که خشنودی و رستگاریِ زودرس ندارد اما ده سال بعد، لابد، آدم برمیگردد خودِ بزرگسالِ واقعبینِ کوفتیاش را تماشا میکند که چهطور دستِ آدمش را رها کرده بود که برود، برود برای خودش. که غبارِ احتمالی هزارسال همنشینیِ ممتد نماسد رویِ صورتش. اگر روزگار قدیم بود، گاس که اینها را سرهرمس میسپرد دستِ ایرما تا بنویسد. بنویسد از این که چهطور گاهی آدم فردایش را فدای پسفرداهایش میکند. بنویسد که چهطور لازم است آدم گاهی آنقدر قدرِ لحظهاش را بداند که آلودهاش نکند به هزار قول و قرارِ متزلزل. ایرما اگر بود، اگر هنوز این اطراف پرسهی بیاختیارش را میزد، لابد بلد بود چهطور برایتان تعریف کند از جادههایی که انگار دراز شدهاند در زمان. سلین: راستشو بخوای فکر میکنم همون موقع که داشتیم از قطار پیاده میشدیم تصمیمم رو گرفته بودم که میخوام باهات بخوابم. اما الان که با هم خیلی زیاد حرف زدیم، دیگه نمیدونم. سلین: چرا من این قدر همه چی رو پیچیده میکنم آخه! قبل از طلوع- 1995 روزگار قدیم اگر بود سرهرمس این Before Sunrise را میداد دستِ ورنوش. بلکه یاد بگیرد به موقع دل بکند. بعد هم لابد ورنوش برمیداشت رمانتیسیسم آمریکاییِ دههی نود را میکشید به رخِ سرهرمس. برمیداشت Eclipse آقای آنتونیونی را میآورد جلوی چشمهای سرهرمس که کجا بودی آن روزها که خانم مونیکا ویتی و آقای آلن دلون داشتند شهر را گز میکردند. یک روز تمام. بعد هم اگزیستانسترین سکانسِ فیلم را برای هزارمین بار تعریف میکرد که یادت هست سرهرمس؟ یادت هست وقتی آخرِ قصه کسی سر قرارش نیامد، چهطور دوربینِ آقای آنتونیونی رفته بود تمامِ خیابانها و چهارراهها و جاهای دونفرهشان را خالیخالی گشته بود دنبالشان؟ که اصلن فیلم را در همان غیبتِ آدمهایش تمام کرده بود؟ که طاقت آورده بود دلش لابد، که نماهای تنهاییِ مرد و زن را نگنجاند تهِ فیلم؟ ورنوش اگر بود لابد گیر داده بود به وامگیری این از آن. ورنوش را هم که میشناسید، آدمِ همیشههمان است دیگر. ویتوریا: چرا ما این همه سوال میپرسیم؟ دو تا آدم نباید این همه همدیگه رو بشناسن اگه میخوان عاشق هم بشن. اما در اون صورت هم ممکنه اصلن عاشق هم نشن. ویتوریا: تا وقتی که عاشق هم بودیم، همدیگه رو درک میکردیم. چون چیزی برای درککردن وجود نداشت. کسوف- 1962 روزگار اگر قدیم بود سرهرمس اما شخصن گوشش را سپرده بود دستِ سید که باز از last Tango in Parsi محبوبش بگوید که چهطور برهنه کرده بود وضعیتِ ژانر را. که مقایسه کرده بود این هرسه را با هم. از ناآگاهیِ مستتر در هرسه موقعیت گفته بود. از این که چهطور آدم خیلی وقتها نباید که بداند. از این که چهطور گاهی همهی این ندانستهها میشود عصای دستِ آدم. بعد لحظهلحظهی آخرین تانگو را بازتعریف کرده بود، از پوزیشنها و معانیشان گفته بود. از هجومِ بیرحمِ آدمها به هم، وقتهای اینجور بیکسی. از این که چهطور دهه که دههی هفتاد باشد، میشود این همه رک و بیتعارف بود. میشود این همه رابطهها را خلاصه کرد در شکلِ ذاتیشان، در درهملولیدنِ آدمها. گفته بود سید برایمان که ببین چهطور گاهی لذت را میشود بیخاطره و بیآینده آفرید و پر و بال داد. یا مثال زده بود از فرقِ پریشانیِ موهای مونیکا ویتی و ماریا اشنایدر و جولی دلپی، در سه فیلم. از سن و سالِ وودی آلن و اتان هاوک و مارلون براندو. از این که هرکدامشان چطور سپری کرده بودند ساعاتِ مشترکِ محدودشان را، چهطور به پایان برده بودند. بعد هم سیگارش را روشن کرده بود لابد، پرده را کنار زده بود و از پنجره به بیرون خیره شده بود. دودِ سیگارش را بیرون داده بود، آتشش را گرد کرده بود با هرهی پنجره و از چندلحظهبعدهای هرکدامشان گفته بود. (آخرین دیالوگِ فیلم) جین (دربارهی پل): اسمش رو نمیدونم. آخرین تانگو در پاریس- 1972 حالا اما روزگار نو شده، از ایرما و ورنوش و سید خاطرهای مانده، گوشهکنار این وبلاگ و آن وبلاگ. آدمهای قصه گوشهکنارهای هم را بلد شدهاند. وقتش شده بود که بلد شوند. درنگ نکرده بودند که در ژانرِ کوفتی. دلشان و چشمشان و زبانشان خواسته لابد که نور بیندازند روی قوس و قزحِ هم. همهی وهمِ آن لحظهی خداحافظی را واگذار کردهاند به یک جای دوری، یک جای پرتی، یک روزِ نامعلومی. دستِ هم را گرفتهاند و در نور قدم برمیدارند. نوشِ جانشان لابد. برای سرهرمس هم فقط این میماند که بیاید اینجا برایتان تعریف کند که جادوی نگاهها باطلالسحرش همین کلمههاست. که چهطور گاهی گشودنِ جعبههای پاندورای رابطهها را باید هی به تعویق انداخت. اصلن گذاشت برای یک روز دور، یک جای دور. همین یک شب را به تمامی زندهگی کرد و سوارِ اولینِ قطارِ صبح شد و رفت. [+]
|
از آدمی که هيچ خط قرمزی و هيچ حريم و حد و مرزی برای خودش قائل نيست بايد ترسيد. روزی میرسد که حرمت تو را هم میشکند و حريمات را واگذار میکند، ارزان.
سيلويا پرينت |
تلافی، مسخرهترين اختراع بشره.
شب يک شب دو -- بهمن فرسی |
از سری تجارب يک بچهی جنوب
اگر توی بروشور تانیوکستان نوشته بود سياهشدنتان تا نُه ماه وليد است، مجبوريد تا نُه ماه خودتان را زخم نکنيد، وگرنه انگار وايتکس پاشيدهاند رویتان. |
|
تظاهر کردن، خودشناسیست.
رؤيا ديدن در بيداری -- فرناندو پسوآ |
سکانس وارده
در دست بررسی... |
برخی استعارهها واقعیتر از مردمانیست که در خيابان راه میروند. بر صفحات خميدهی کتاب، اشکالی نقش بستهاند که واضحتر از اغلب مردان و زنان زندگی میکنند.
کتاب دلواپسی -- فرناندو پسوآ |
من در خودم شخصيتهای گوناگون را خلق میکنم. اشخاص را مدام کشف میکنم. هريک از رؤياهای من، همين که خيالانگيز جلوه کند، تجسمی از خويش در وجود شخص ديگر است. و اوست که غرق در رؤياست، نه من.
کتاب دلواپسی -- فرناندو پسوآ |
زيبايیشناسی بیتفاوتی
کتاب دلواپسی -- فرناندو پسوآ |
همه جای دنيا غول اکسيژنخوار هست. گاهی نفسات را توی سينه حبس کن.
سيلويا پرينت |
Saturday, September 26, 2009
سير گذار
از جیميل تا فیميل |
خخخخخخخخخخ
|
در بابِ آداب اسمگذاری، ال آيندهنگری موضعی
امروز با يه آقای محترمی قرار داشتم، ال يه کارِ فرهنگی، که خوب از تو گودر میشناسيم همو، و هيچرقمه شوخی نداريم با هم. بعد رسيدم سر قرار، تلفن زدم که: سلام. آقای فلانی؟ آقای فلانی: بله، شما؟ بعد من همونجور که دارم به طرف سر قرار میرم: آيدا هستم، آيدای گوسِپند. [بعد در کسری از ثانيه با خودم فک کردم اصن من نمیدونم اين آقا وبلاگ منو میخونه يا نه که. آيدای کارپهديم بگم هم که قطعن نمیشناسهتر.] اممم، همون قورباغه سبزهم تو گودر. آقاهه: آهااا، خوبين شما؟ [آقايی که چند قدم جلوتر از من داشت راه میرفت در اين لحظه برمیگردد و بر و بر با علامت تعجب من را نگاه میکند.] |
The day before you came
من داشتم زندگی میکردم. مثل این همه آدم دیگر. صبحها کورنفلکس رژیمی میخوردم با شیر کمچربی، حواسم بود که وزنم از 52 کیلو بیشتر نشود، حواسم بود که پیادهروی کنم، شنبهها میرفتم کریمخان و کتاب میخریدم، گاهی تنها میرفتم سینما، از همهی مهمانیها و معاشرتهای بیش از پنج نفر شانه خالی میکردم، روزی دو سه ساعت کتاب میخواندم، هفتهای چندتا فیلم میدیدم، میایستادم جلوی آینه، زیر ابروهایم را برمیداشتم و فکر میکردم که هایلایت فندقی را بیشتر دوست دارم یا زیتونی، حواسم بود که تولد کسی یادم نرود، هدیههای کوچولوی الکی میخریدم برای دوستهام، بعضی روزها موبایلم را خاموش میکردم، موقع سالاد درست کردن آوازهای خلخلی میخواندم، غذاهای عجیب و غریب میپختم. من داشتم زندگی میکردم. من معنی خیلی چیزها را نمیفهمیدم. من خیلی از کلمهها را بلد نبودم، نمیدانستم «ابتلا» و «فقدان» یعنی چه، «حسرت» را بلد نبودم، «تمنای فراموشی» نداشتم. نمیفهمیدم تن چه بیقرار میشود گاهی، نمیدانستم شبهایی که بوی کسی توی گودی کنار استخوان ترقوهات جا مانده باشد چه سنگیناند، نمیدانستم بغض چه حجمی پیدا میکند توی گلوی آدم، که نفس چطور بریدهبریده بالا میآید، که ذرهذره از دست دادن چطوری است، که گاهی چقدر میخواهی یک لحظه را نگهداری و چقدر نمیتوانی. موجودیت کوچکی بودم که توی خیابانها تنها راه میرفت و خیلی مواظب خودش بود. تا وقتی که تو آمدی... [+] |
Friday, September 25, 2009
ترس از فضاهای تنگ
از کابوس های شخصی من یکی هم این است که کسی برگردد بهم بگوید دارم محدودش می کنم! ترس از شنیدن این جمله اینقدر ها در من ریشه دار هست که گه گاه به بی تفاوت بودن متهم بشوم. به عبارت بهتر از آن ور بوم افتادن است این قضیه برای من. راستش این اتهام را هزار بار ترجیح می دهم. تعجب می کنم وقتی کسی را می بینم - دوست دختر یا پسر یا همسری - که هزار بار به طرف زنگ می زند و می پرسد کجاست و چه می کند و با کیست و...! من حتی چیزهای عادی را هم سخت می پرسم. اساسن پرس و جو کردن از این دست چیزها عصبی ام می کند. اما انگار در رمزگان روابط اجتماعی این دست پرس و جو ها، این دست مدام تلفن کردنها، این دست مدام پرسیدن که دوستم داری؟ جزو علایم علاقه مندی دسته بندی شده و منی که رابطه ی خوبی با تلفن ندارم و مثلن پیام دادن را ترجیح می دهم و میل زدن را بیشتر می پسندم، منی که بودنم را منوط به حذف دیگران نمی دانم و مدام آویزان گردن کسی نمی شوم که به متر و میزان بفهمم چقدر دوستم دارد، بی تفاوت قلمداد می شوم. آویزان زندگی کسی بودن را هیچ وقت دوست نداشته ام. درست همانطور که کسی را آویزان زندگیم نخواسته ام. ترس از فضاهای تنگ که از کودکی با من بوده به روابطم هم نشت کرده. من آدم روابط تنگ نیستم. آزادی عمل می خواهم همانقدر که آزادی عمل می دهم. و دلگیر می شوم واقعن وقتی که همه ی توجهی که از نوع شقایقانه است را کنار می گذارند و به متر و میزان دوست داشتن ها و توجه کردنهای معمول اندازه ام می گیرند... [+] |
ما وبلاگهامان را مینويسيم، سپس وبلاگهامان ما را مینويسند.
-سيلويا پرينت
کمکم وبلاگ میشود هويت آدم. يعنی يک وقتی میرسد که شما ديگر من را نمیبينيد و فقط دو سه روز پيشام را میبينيد، همانقدری که در وبلاگ نوشتهام. همان روزی را که یادم مانده است بنويسم. شما فکر میکنيد من هيچ کار ديگری جز آنهايی که در وبلاگم مینويسم نمیکنم. شما فکر میکنيد من هميشه با مترو و اتوبوس میروم سر کار. شما میفهميد من پنجشنبهها تعطيلم و جمعهها بازم. شما میفهميد موبايل من نوکيا است و قديمی است و خيلی چيزهای ديگر. شما هرجا مطلبی در مورد اسنيک يا رانندهی تاکسی يا آخرين انسان روی زمين بخوانيد، ياد من میافتيد و خيال میکنيد آن را من نوشتهام. شما هر مطلب سبز و طنزی به اسم ناشناس در فلان روزنامه بخوانيد، خيال میکنيد من نوشتهام. شما اگر فلان مطلب عاشقانه در فلان وبلاگ یا فلان روزنامه بخوانيد، با اسم ناشناس، خيال نمیکنيد من نوشتهام. اصلن به ياد من نمیافتيد. اصلن من را آدم هم حساب نمیکنيد. چرا؟ مگر من چه هيزم تری به کی فروختهام که اينجوری؟ شما جدی جدی فکر میکنيد من تمام زندگیام رانندههای اتوبوس و جنبش سبز و رکورد اسنيک است و هيچ احساسای ندارم. شما فکر میکنيد من هميشه همينقدر شاد و شنگولام و اگر دارم گريه میکنم لابد پیازی چيزی پوست کندهام. شما حتا نمیدانيد من دوستپسر دارم يا دوستدختر. شما حتا نمیدانيد من کی را دوست دارم، چه غذايی را، چه خوانندهای را، چه رنگی را.
وبلاگ من تکههای اجتماعی من را مینويسد و شما همينقدر از من بلديد. وبلاگِ آنيکی تکههای خصوصیاش را مینويسد و شما همانقدرش را. بعد من و شما و همه، فکر میکنيم «من» همينام که مینويسم، و زندگیام هيچ سوراخسمبهی ديگری ندارد. دارد. شما فکر میکنيد من حق ندارم هيچ سوراخسمبهی ديگری داشته باشم، چون تا حالا ازش ننوشتهام. دارم. شما فکر میکنيد من مجبورم خيلی چيزها را از خودم توی وبلاگم بنويسم، به شما که دوستام هستيد بگويم، باهاتان در ميان بگذارم. مجبور نيستم. نمیگويم. نمیگذارم.
شما خودتان مگر کی هستيد؟ مگر من که شما را نمیشناسم، من که شما را نمیخوانم، شده تا حالا از زندگی شخصیتان سؤال کنم؟ شده بپرسم کرهبز اين پست را برای کی نوشتی؟ شده بهم بربخورد چرا تمام اتفاقهای دیروزت را برای من تعريف نکردی؟ نشده. شده بهتان بگويم چرا هميشه با پيژامه وبلاگ من را میخوانيد و با کتشلوار نه؟ شده بهتان گير بدهم چرا تا حالا نگفته بودی ليسانسات را از کدام دانشگاه گرفتی؟ شده ازتان بپرسم مارک لپتاپتان که با آن وبلاگ من را میخوانيد چيست؟ نشده. پس چرا به خودتان حق میدهيد که فکر کنيد من فقط به اتوبوسها توجه میکنم و از آژانس خوشم نمیآيد؟ چرا فکر میکنيد فقط مار و اسب را دوست دارم؟ چرا فکر میکنيد موظفام تمام کارهايی را که آخرين انسان روی زمين در خلوت خودش انجام میدهد، برایتان شرح دهم؟ نکتهبهنکته، موبهمو؟
اصلن من میخواهم بدانم چرا هر مطلبای که از من میخوانيد، بدون اينکه ذرهای به احساسات من توجه کنيد با يک ذهن پيش-داورانه خيال میکنيد يا دارم طنز مینويسم، يا سبز؟ چرا فکر میکنيد فلانی تمام فکر و ذکرش در زندگی، غذاست؟ چرا فکر میکنيد بهمانی هيچ دغدغهی ديگری جز گربهها ندارد؟ نکنيد. من شما را دوست دارم. شما هم من را دوست داشته باشيد. شما هم ما را دوستداشته باشيد. ما وبلاگنويسها هم آدميم، معصوم نيستيم که. نوشتهها را بدون پيشداوری ذهنی بخوانيد. از روی نوشتهها زندگی واقعیِ نويسنده را برای خودتان ترسيم نکنيد. اگر هم ترسيم میکنيد، لااقل بعدش ترميم کنيد، تعديل کنيد، تصحيح کنيد، تکذيب کنيد حتا، اشکالی ندارد. من اصلن آمدهام همين فرهنگ را عوض کنم. همين فرهنگ را جا بيندازم. مهم اين است که همه به فردايی بهتر ايمان داشته باشيم. مهم اين است که باور کنيم میشود دنيا را عوض کرد، دست در دست هم، با بطری آب معدنی و سرکه.
من اصلن آمدهام همين فرهنگ را عوض کنم، همين فرهنگ را.
|
بعضی وقتها هست در زندگانی
که آدمها چارهشان يک بغلِ «بيا اصن بغل خودم خره» است و لا ريبَ فيه |
من زندهگیام را دارم زندگی نمیکنم که، دارم بازیش میکنم.
سيلويا پرينت |
نظرهای سبز قديمی شما را خريداريم
حالا که هنوز پای نوستالوژیِ آنوقتهای وبلاگستان داغ است و مقارن شده با اين روزها که تب گودر بالا گرفته -حالا يک روزی هم مینشينيم سر فرصت برایتان مینويسيم از اين که اصولن گودر چيست و کجاست و چی شد که گودر شد گودر-، نگارنده میخواهد يادی بکند از کامنتدانیِ مرحوم، که اين روزها جايش را دودستی بخشيده به شرد-آيتمزهای گودر و نوتها و کامنتها و لايکها و الخ. نگارنده يادش هست قديمترها، که هنوز گودری در کار نبود، کامنتدانی شده بود محل معاشرت رفقا. هر پستای به فراخور مضمون، از هيچی تا يکعالمه کامنت دريافت میکرد، از غريبه و آشنا. اين وسط عدهای معمولن مقيم جاکامنتی بودند، بیکه وبلاگصاحاب باشند و الخ -سلام آقای الدفشن-، بعد تو اسمهاشان را از همان کامنتدانی خودت و رفقا میشناختی، عدهای که به طور ثابت روی هر پستای چيزی مینوشتند بههرحال، از تعريف و تکذيب گرفته تا نظرات بعضن سازنده و اغلب نسازنده، از حرف حساب گرفته تا گلواژه. عدهی ديگری هم بودند از دوستان، که کامنتهاشان يعنی خوانديمات، فارغ از نوشته و موضوع و منظور نگارنده و اينها. يعنی خودشان را موظف میدانستند مدام در کامنتدانی حضور مبارکشان را به هم برسانند، ال* معاشرت مجازی. يک چند نفری هم بودند، که کامنتهاشان آبرو و اعتبار جاکامنتی محسوب میشد، که ارج و قرب میداد به نوشته، به بحث، به هرچی. که اصلن اسمشان را و لينکشان را که میديدی توی کامنتها، ته دلات قندی کلهقندی چيزی آب میشد، بیهوا. نيشات باز میشد همعرض نيش خانم جوليا رابرتز -سلام آهونمیشوی جان-، و خودمانيم ديگر، خوشخوشانات میشد مثل چی. بعد نگارنده يادش هست ميانِ همان معاشرتهای کامنتای، نظر همان دستهی آخر چه اهميتای داشت برايش. يادش میماند کی چی گفته بود در باب فلان موضوع. خودش را و نوشتههاش را میشد که محک بزند، به استناد همين آدمها که قبولشان داشت، که مويی سفيد کرده بودند در عالم مجازستان و نوشتن و فيلان و بيسار. اين روزها اما، به مدد پيشرفت تکنولوژی و گودر و الخ، ما نگارندهها عملن بخش مهمی از فيدبکها را از دست دادهايم. اين روزها جاکامنتی تبديل شده به شيئی تزئينی. گودر و شرد-آيتمز و مخلفاتاش هم عمومن فيدبکهاش حول و حوش محتوا دور میزند، نه ساختار. آن دستهی آخر هم، آن آدمهای هيجانانگيز وبلاگستانِ آنوقتها، الان تقريبن همهشان شدهاند جزو رفقا، به يمن گودر. اينجوریست که تو ديگر نمیدانی رفيقات منباب رفاقت و معاشرت و بلاهبلاه است که فلان نوشتهات را شر کرده، يا واقعن دوستاش داشته و به نظرش نوشتهی مقبولای آمده. میخواهم بگويم بخش مهمی از نقدهای سازنده را از دست دادهايم ديگر، اين روزها، به واسطهی رفاقتها و معاشرتهای گرمابه و گلستان. اينجوری میشود که گاهی، از سر اتفاق، ديدنِ فلان اسم يا فلان آیدیِ قديمی در کامنتدانی، يکهو آدم را پرت میکند به روزگاری نهچندان دور، که هنوز فرق میکرد کامنت با کامنت، تاريکی با تاريکی-سلام آقای رضا قاسمی-.
* اين ال هم که میگوييم، يک چيزیست به فتح الف، مختصرکردهی ترکيبِ «از لحاظِ»، که هی مجبور نباشيم متناوبن اين ظای دستهدار را به زحمت بيندازيم و اينها، مخصوصن وايا اساماس، مخصوصن در اين عصر مينيمال، مخصوصن همينجوری کلن. |
از 2002نویسیها
from CarpeDiem in Google Reader 9.40: بیرون رفتیم به قصد صبحانه. 10.00: به طرز غریبی همه آن-تایم رسیدیم، حتا من و حسین. املت خوردیم و نون بربری فیک، با یه جور نوشیدنی سبزرنگ با رگههای قرمز. هوا عالی، همگان راضی، حتا علیبی هم راضی. بریم شمال؟ طی مراسمی که رفقا داشتن منو مسخره میکردن، با صدای کاملن واضحی گفتم "آقا، تو روحتون"، و آقای کافهدار طفلی که داشت در همون لحظه ظرفهای اضافی رو از سر میز میبرد تو کافه، کاملن احساس کرد من با اونم و این سؤال براش مطرح شد که: واقعن چرا؟ هوا عالی، بریم سینما؟ بریم شمال. سانس میان برنامه: شهر کتاب. ما طی حرکتی فرهنگی برای علیبی یک جلد کتاب بهاره رهنما خریدیم و همهگی امضا کردیمش و طی مراسمی تقدیم کردیم بهش. به زودی سری جدید کوتهای علیب، از همین شبکه. من وسط شهر کتاب در حالیکه علیبی و ف.ف پشت سرم وایستادهن از بچهها میپرسم: علیبی و زنش کوشن پس؟ ف.ف به من چشم غره میره. سؤالمو تصحیح میکنم: ف.ف و شوهرش کوشن پس؟ حسین: امروز خیلی بددهن شدی آیدا. کدوم سینما؟ مهم نیست. بریم شمال؟ ما متوجه شدیم هر فعالیتی که دامنهی مصرف انرژیش بیش از دهسانت در واحد مکان باشه، از نظر حسین عملی خطرناک محسوب میشه. آقای کتابفروشی سینما پردیس. هوا ابری بارانی عالی. بریم شمال. چای خوران لب جوب، پارک ملت. کیف نگار افتاد تو گذر عمر، خیس شد. لیگ برتر رقابتهای "بیخ دیواری" گودریان مقیم سینما، پارک ملت. الان زیر اون لوکوموتیوه پر از سکههای بیستوپنج تومنی سانازه. بازیهای پیشنهادی: ببینیم کی می تونه کیفهامونو که لب جدوله، با پرتاب موبایل بندازه تو جوب. کی می تونه لنگه کفشش رو بندازه بالاتر. کی می تونه سکهشو بندازه رو فلان برگ بالای درخت. کی می تونه یه فعالیتی پیدا کنه که از نظر حسین خطرناک نباشه. کی می تونه بیشتر ادای زنگ موبایل منو دربیاره. ساناز برنده شد، ال ادای موبایل سایلنت منو درآوردن. بریم شمال؟ 15.30: بیپولی. رفقا: همین فیلمی که برای شما کمدیه، برای ما تراژدیه، ال حدیث نفس. فیلمی بس طولانی بود و ما بس گرسنه. بریم شمال. باغ فردوس. یه غذافروشی آلوده، همبرگر 114 درصد بسی خوشمزه، با کباب کوبیده و ریحان. اوهوم، گشنه بودیم خوب. بریم خونه بخوابیم فیلم ببینیم دیگه، بس که از صبح زود، بسکه خسته. میدون تجریش دو دسته شدیم، دستهای به سوی مهمونی، دستهای به سوی پیاده تا خونه. این وسط یه بخشی به عطا مربوط میشه که مجبورم از ذکرش خوددادری کنم. هوا عالی، ما سیر، ما خسته، ما عالی. بریم شمال؟ توی راه یک عدد آقای دلمه بادمجان-فلفل-گوجه-مو فروشی پیدا کردیم که کتلت داشت، لازانیا داشت، ماکارونی داشت، میرزا قاسمی داشت، دلمهی کلم داشت، کوفته داشت، و اینها. ما مثل اسب سیر بودیم پس دلمه و کتلت خوردیم کنار خیابان. نگار آدمیست که لب به غذا نمیزند و بهجایش فکر میکند. بریم شمال؟ ما رویمان نشد جلوی امیرشکلات وایستیم و یه نوشیدنی داغ بخوریم. آقای کتابفروشی گندههه. "ساحلمه"، دم پل رومی. بریم کیک بیبی؟ بریم شمال. 20.30: داریم میمیریم از سیری و خستهگی و سرما. 20:37: سر دولت پیاده میشیم بریم خونه بخوابیم. 20:38: تلفن وارده: بچهها بریم فشم شام؟ نوید به تلفن وارده: نه بابا خسته و سیریم، داریم میریم خونههامون. نوید به ما: بریم دیگه، نه؟ ما: بریم دیگه. نوید به تلفن وارده: میایم. تلفن وارده: احمقا!!! بریم شمال؟ 21:00. دارم میرم خونه لباس گرم بردارم که تو کوچه تلفن وارده و خانواده رو میبینم. 21:15. دم خونهی نگار اینا. در حال سوار شدن به مقصد لیدیبرد. جماعت کلن: بریم شمال؟ 21:16. آغاز پروسهی شادخواری 21:26. شاد، کلن. مازیار: لبام چه سرحالن. (نقل به مضمونش هم همین بود دیگه؟) آهنگهای مورد علاقهی مشترک نگار و مازیار رو گوش میکنيم در راه. بریم شمال؟ ریتر اسپرت و پفک و بلاهبلاه. 10:00. لیدی برد. از ماشین ما آدمهایی تلوتلوخوران پیاده میشن و از ماشین اونا آدمهایی پلنگصورتیخوانان. تو رستوران، من و نوید و نگار: آقا ما داریم از سیری میمیریم، چیزی نخوریم دیگه، ها؟ یه استیک مشترک بگیریم یا جوجه؟ نوید چون گوشت براش بده و همبرگر و کباب و دلمه و کتلت خورده، جوجه میگیریم با سالاد و سوپ. بقیه استیک. منصور، لیموی مرا پس بده. توالت من کجاست؟ بریم شمال. سولماز داره برای غایبین صبحانه، وقایع اتفاقیه رو تعریف می کنه. اولِ کتابی که به حسین دادم، نویسنده نوشته بود: "به شمالم، فرناز" حسین کتابو داد براش اولش یه چی بنویسم، نوشتم: "به جنوبم، حسین" سولماز: "به دوبیام، رامین" منصور: "به امام رضام، سحر" نوید: "به مرکزم، خودم" من و نگار: اوهوم2 بریم شمال؟ سيگار بهمن بوی اگزوز خاور میده و مزهی سگ. دستام بوی اگزوز خاور میده و دهنم مزهی سگ. من دارم تعریف میکنم که یکی بهم گفته "یه خانومِ استریتِ سنگینرنگینِ فیلانی هستم"، بعد با تعجب زیاد و شدید بخشی از حضار مواجه میشم به شدت. بعد ولی من سنگینرنگینام که. بچه مونده تو دلش. بریم شمال. آقاهه بهمون چایی نمیده. بریم یه جای دوری تو جاده شمال چایی بخوریم. میریم یه جای نزدیکی تو جاده جنوب چایی میخوریم. 12:20. اهه، تازه ساعت دوازدهه که. بریم شمال؟ گردوی تازه با ترشی گلکلم فرق داره فرزندم. دستهایم را روی منقل میگیرم. گرم خواهد شد. میدانم3. بعد از دو سری چایی طولانی و قلیون و سرما و الخ، بالاخره راه میفتیم برگردیم خونه. بریم شمال. |
Thursday, September 24, 2009
آدمهای فول-اوتومات يا منيوآل؟
ديدی يه آدمايی هستن در زندگانی، که ذاتن آدمهايی هستن «بِن»، ال لاست؟ اين آدما هنرشون اينه که به جای امر و نهی کردن مستقيم، جوری باهات رفتار کنن که فکر کنی تصميمای که الان داری میگيری در نتيجهی تفکر و عقايد خودته. علنن بهت نمیگن فلان کارو بکن، يا دوست ندارم فلان کارو انجام بدی، نه؛ اما تو رو کاملن زيرپوستی وادار میکنن به انجام دادن/ندادنِ کار دلخواه خودشون. عادت دارن هميشه اطرافيانشون رو منيپيوليت کنن. حالا من کاری ندارم اين منيپيوليت کردنِ آدما خوبه يا بد. کاری ندارم خودم خيلی وقتا ناخوداگاه همين کارو میکنم يا تحتتاثير يه حرف کاری رو انجام میدم که مای-تايپ نيست. اما میخوام بگم در طولانیمدت، تومیبينی آدمه رسمن داره از اوريجينال بودنش دور میشه. داره از ذات خودش فاصله میگيره. رفتارهای طبيعیش داره تبديل میشه به يه سری ری-اکشنهای مکانيکی اوتوماتيک. من دوست ندارم اينجاهايی رو که آدما از ذات خودشون فاصله میگيرن، برای خوشايند تو، برای خوشايند جمع، برای هر دليل محکمهپسند/ناپسندی. من دوست دارم آدمه همون واکنشای هميشهگیشو نشون بده، ولو من خوشم نياد. عوضش دارم خودِ اوريجينالشو میبينم. میدونم همينيئه که هست، با همهی کم و زيادهاش، با همهی نقصها و ايرادهاش. حالا شما اينارو تعميم بده به وبلاگ، به گودر، به شر کردن و لايک زدن و تاثيرايی که فيدبکِ مخاطب داره رو نوشتههامون میذاره، روی ما آدمای پشت نوشتهها. |
Wednesday, September 23, 2009
عشق در زمان ما هميشه در لانگشات بود، امروز اما چهرهبهچهرهست.
احمدرضا احمدی وقت خوب مصائب -- ناصر صفاريان |
چهجوری میشود که چیبپزم از چیبپوشم پيشی میگيرد
جلوی آقای نون سنگکای مکث میکنم. اين مکث يعنی نه که مردد باشم نون بخرم يا نهها، نه؛ يعنی شام چی داشته باشيم که با نون سنگک بشه خورد، علیرغم اينکه يکی از سختترين کارای دنيا، هندل کردن يه نون سنگک داغه. شب نمیشه قورمهسبزی يا زرشکپلو با مرغ خورد. امشب شبِ استيک و بيفتک و پاستا و شنيتسل هم نيست. حتا شب سبزیخوردنای پاککردهی عباس آقا هم نيست، چه برسه به سبزیهای تيره و خشن دکتر بيژن. اصن هر آدمی بايد درصدِ ترکيبی سبزیخوردن خودش رو داشته باشه. چهقدر شاهی با چهقدر ريحون، با چندتا تربچه، با چند پر نعناع که آدم نصفهشبی واسه دوتا ليوان موخيتو دربهدر خيابونا نشه -سلام عطا-. وقت دلمهی فلفلگوجهبادمجون نداريم امشب، باشه برای شبای بعد -بعله الی خانوم، چی فک کردین شما-. بايد يه چيزی درست کنم که سه سوته آماده بشه و احتياج مبرمی به نون سنگک داشته باشه. همينجوری که گوشی تلفن رو با گوش و شونهم نگهداشتهم، نصف پيازو رنده میکنم و نصف ديگهشو ساتوری. تفتش میدم با فلفل دلمهای و گوجهی خورد شده و رب و يه پر زعفرون، همونجور يه دستی. هويج و سيبزمينی استامبولیها رو خورد میکنم توش. اين سيبزمينی استامبولی هم ازون موجودات نازنين روزگاره، فقط حيف که پوست کندنش کار سختيه. آب میريزم روشون و در قابلمه رو میذارم. سبزی خوردنا رو میريزم تو آب. گوشی رو با اون يکی شونهم نگه میدارم و دستکش دستم میکنم. کبابتابهای و کوفته قلقلی با اينکه خوشمزهن، اما بوی گوشت و پيازشون رسمن تا سه روز میمونه رو دست آدم. گوشتا رو قلقلی میکنم. يه چی میگی که میزنم زير خنده، دو تا قلقلی پخش میشن کف آشپزخونه. يه دور آب سبزيا رو عوض میکنم. دوتا خيار خورد میکنم تو کاسه قرمزه، روش ماست میريزم. هود رو روشن میکنم بوی پيازداغ بره. پنجره تا ته بازه. يخ کردهم. قلقليا رو میريزم تو آبِ جوشاومده. نمک و فلفل و فيلان. سبزيا دور سوم، با مايع ضد عفونی. حواسم پرتت نشه بمونن سياه شن. شيشهفتتا آلو و يه مشت غوره و يه خورده ديگه نمک و خلاص. میچِشم. رقيقه و جانيفتاده، اما همهچیش اندازهست. سبزيا رو پهن میکنم رو پارچه آبشون بره. يه مشت سبزی رو ساتوری میکنم میريزم تو ماست و خيار، با يه پَر گل و چند تا تيکه گردوی خورد شده. ماست و خيار با سبزی خوردنِ تازه يعنی خودِ زندگی رسمن. گردنام بیحس شد الاغ، ولم کن برم ديگه. آبهای بغل سينکو با دستمال خشک میکنم. دو سه ديقه میشينم لب پنجره تا ته حرفامون جمع شه. هوا خنک و نمداره. دلم نمياد چايی بريزم. هود رو خاموش میکنم. دوست دارم آشپزخونه بوی غذای تازه و داغ بده، با نون سنگک. خونه زندهست. میرم لباسامو عوض کنم. |
Tuesday, September 22, 2009
نشستهم دارم واسه خودم تايپ میکنم
بعد تو واسه خودت تو آشپزخونه صدای کابينت میدی آدم نيشش باز میشه خوب |
صفحههای خاموش تلويزيون بايد يه آلت+پرينتاسکرين داشته باشن.. واسه وقتايی که دارم توش تماشامون میکنم.. واسه وقتايی که کلمهها رو نمیشه چسبوند هيچجا.. واسه وقتايی که تصويرا جا نمیگيرن تو کلمهها..
|
هدبند ضخيم مشكي از پيشونيش شروع ميشد و زير روسري گلگليش گم ميشد. روپوش تنش بود و روي روپوش و روسريش، چادر مشكي كشيده بود. موهاش پيدا نبود. روپوش و روسري و هدبند و چادر مشكي روي هم چند كيلو ميشد؟ چند سالش بود؟ 4 سال يا 5 سال. توي مترو كنار مامانش نشسته بود، لباساي مامان شبيه دخترش بود و به جاي روسري مقنعه سرش بود و يه جفت دستكش سياه هم اضافه داشت. دوتا دختر شيش هفت ساله ديگه كه انگار دوقلو بودن، شبيه مامان و دختر چهار پنج سالههه، كنارشون نشسته بودند، همه ساكت. رفتم جلو و گفتم ببخشيد خانوم نظرتون راجع به حقوق كودك چيه؟ همونجور كه به روبروش نگاه ميكرد، به روبروش نگاه كرد. خانوماي تو مترو زل زده بودن به بچهها و بچهها به روبروشون نگاه ميكردن. رفتم جلو و گفتم ببخشيد خانوم نظرتون راجع به حقوق كودك چيه؟ خانومه چادر دختر چهار پنچسالههه رو روي سرش مرتب كرد. گفتم خانوم ببخشيد نظرتون راجع به حقوق كودك چيه؟ توي ايستگاه حقاني بلند شد و بچهها هم بلند شدند باهاش و پياده شدن. گفتم خانوم نظرتون راجع به حقوق كودك چيه. رسيدم به ايستگاه ميرداماد و پياده شدم.
- ايگ |
Monday, September 21, 2009
هاها
چشای تو آينه دارن چه برقای میزنن که |
به آقاهه گفتم اين عطره چه قد سنش زياده.. گفت دقيقن همينه.. اون آقاهه رو نگا کن تو تبليغش.. اصن عطر بلدسرينی حرفش اينه که ايتس نات فور ا بوی، ايتس فور ا من.
-آقای آرشيو |
بعضی آدما هستن در زندگانی، که ذاتن مث Carsh کراننبرگان. يعنی اصن از همون اول، کل فضا و اتمسفری که دور خودشون دارن به شدت اروتيکئه. میبينی فقط چارتا جمله نوشته بیکه يه کلمه يا اشارهی مستقيم س.ک.سی باشه توش، اما رسمن نابودت میکنه. میبينی همينطوری عادی اومده نشسته پايين پات، رو زمين، داره واسه خودش سيگارشو میکشه، داره با بند کفشت ور میره، اما اصن اووووف. يا وايستادين تو صف بليت، تا نوبتتون بشه، طرف پشت سرته، نه تاچای، نه حرفای، اما اون هيتش کاملن میگيرتت. میبينی کارگردان برداشته يه آقای غير جذاب - ال فيزيک و صورت و الخ - گذاشته جلو روت، با کلی جای زخم و اسکار رو صورت و تنش، بعد جوری برات فضاسازی میکنه که تو هوس میکنی دونهدونهی اون زخما رو تاچ کنی، دونهدونهشونو ببوسی.
میخوام بگم بعضی آدما يه چنين پتانسيلای دارن، بیکه ذرهای تلاش کنن برای پرزانته کردنش. بیکه اصن پرزانتهش کنن. اين آدما چه بخوان چه نخوان کاريزما دارن. حسهاشون عريانئه. کلمههاشون بیزرورقئه. راحت تو چشمات نگاه میکنن و حرف میزنن و تو تحت تأثير قرار میگيری. ناخوداگاه تمام گاردها و سيمخاردارهاتو يکیيکی میذاری کنار و میبينی داری تمام گوشههای تاريک و ناگفتهت رو میذاری روی ميز. فقط جلوی اينجور آدماست که میتونی برهنه شی. جلو اينجور آدماست که میتونی ذهنت رو رها بذاری به حال خودش، که پروسس نکنه، که حسابکتاب نکنه، که همونجوری باشه که هست، همونجوری باشی که هستی. اينجورياست که بعضی آدما هستن در زندگانی، که تمام لِردها و رسوبهای تهنشينشدهی چندين و چندسالهت رو ميارن رو، وَرِ پنهانت رو عريان میکنن و تو راحتی باهاشون از اين برهنهگیت. |
بهتان حق میدهم درکام نکنيد هی، يا سنگينیِ توضيحناپذير بار هستی
من آدمِ پروژههای طولانیمدت نيستم. آدمِ هدفهای بزرگ و آيندههای دور هم. آدمِ پروسههای کشدار و آدمهای کشدار هم. ديگه بعد از اينهمه خودم رو تماشا کردن، ياد گرفتهم دست رو کارهايی بذارم که خط پايانشونو از همينجا که وايستادهم بتونم با چشم غير مسلح ببينم. اصن اين خط پايانئه رسمن بهم انرژی میده. مث وقتايی که داری رمان میخونی و هی يه تورقی میکنی ببينی چهقدر مونده. وسطای فيلم يه نگاهی به دقيقهش میندازی بدونی هنوز چهقدر ماجرا ممکنه اتفاق بيفته. يهوقتی هم میبينی همهش ده دقيقه از فيلم باقی مونده و هيچی به هيچی. همون موقع میفهمی فيلمه فيلمِ تو نيست. پروسههای طولانی و خارج از دسترس رسمن فرسودهم میکنه. "حالا ببينيم چی میشه" و "ايشالا يه مدت که بگذره درست میشه" و "حالا کو تا آخرش" و "خدا رو چه ديدی" و اينا به کارِ من نمياد. وارد ماجرا هم که بشم، سه سوت دلم رو میزنه و میرم پی کارم. اينه که ياد گرفتهم خودمو دستیدستی دچار همچين جرياناتی نکنم. توانايیها و نقاط ضعف خودمو هم بلدم ديگه. میدونم چه چيزايی ممکنه اعتماد به نفسام رو بگيره ازم، يا چه چيزايی با روحياتام سازگار نيست، اينه که کاملن خوداگاه خودم رو در موقعيتهايی که توشون حتا درصد کمی امکان تحقيرکنندگی داشته باشه قرار نمیدم. يه جور فرارهها، میدونم، اما دتس می. اما همين من، يه وقتايی به شکل اجتنابناپذيری دچار يکی از همين پروسهها میشه. دچار يکی از همين موقعيتهای طولانی که میدونی هيچ کاری -لااقل عجالتن- از دستت برنمياد و بايد زمان بدی به خودت، تا ببينيم چی میشه. خب، بايد اعتراف کنم هرقدر هم موقعيت جذاب و چشمگيری باشه، رسمن طاقتفرساست و ذهن آدم رو مث يه آسياب دائمی در حال فرسايش نگه میداره. شايد برای همينه که پروسههای طولانیمدت رو تا جايی که میتونم خورد میکنم به بازههای کوتاه. تا جايی که میشه اصطکاکشو کم میکنم، شعاعش رو محدود میکنم و سعی میکنم سايد-افکتهاشو با درمانهای موضعی و مقطعی خنثا کنم. شايد برای همينه که يه روز چشماتو باز میکنی میبينی شدی آدمِ درمانهای موضعی، آدم راهکارهای مقطعی. آدم بازههای کوتاه و روابط کوتاه و دلايل کوتاه. آدم بیتوضيحای که برای هيچ کار و رفتاریش نمیتونه دليل محکمهپسندی بياره، دليلای که احتياج به يه مثنوی هفتاد من کاغذ نداشته باشه برای توضيح و موجه کردنش. |
Saturday, September 19, 2009
برادرِ بزرگ تو را میپايد...
... هیچکس نمیدانست که پلیسِ افکار، هر چند وقت یکبار، یا براساس چه روشی، به تماشای زندگیِ داخلیِ کسی مینشیند. حتّا میشد این گمان را هم پذیرفت که آنها، در تمامِ احوال، مشغولِ مراقبت و تفتیشِ زندگانیِ همگان بودند. بههرحال، برایِ آنها این امکان وجود داشت که هر لحظه تصمیم میگرفتند، سیمِ گیرندهی خود را به برق بزنند و گذرانِ زندگیِ هرکسی را، درونِ خانهاش، تماشا کنند... ... ... حکایتِ تلخیست؛ همهی آن شور و شوقِ به نوشتن، برآمده از «ممنوعیت»ها بود، از چیزهایی که نباید نوشته میشد و حرفهایی که نباید به زبان میآمد... [مطلب کامل] |
Friday, September 18, 2009
بعد آخر: یک کسانی میآیند توی زندگی آدم خیلی چیزها را عوض میکنند. آدم ازشان شخصیت میگیرد. آدم هر بار به خودش فکر میکند در واقع دارد به خودش با آن آدم فکر میکند. به خودش که آن آدم را دارد. به خودش که آن آدم دوستش دارد. به خودش که آن آدم فکر میکند خوب است. کنارش که میایستد قد میکشد. با او بودنش را میخواهد توی چشم همه فرو کند. یک همچین حسی هست و من آن را تجربه کردهام فارغ از نوع رابطه و قد و اندازهاش. اینها را گفتم که بدانید توی این معاشرتهای دو نفرهمان اگر گاهی ساکت میشوم و میروم توی خودم، عزای این خلا ای که قرار است دیر یا زود یقهام را بگیرد توی دلم پیشپیش گرفتهام.
[+] |
Thursday, September 17, 2009
میترسم بخوابم فردا پاشم ببينم جمعهست حتا، بعد اساماس اومده باشه که دمِ در خونهتونيم ال روز قدس.
|
تقويمای بخر گوسِپند!
|
عوضش میتونم تا سال آينده بخوابم.
|
خوب من الان هيچ کار مهمی تا همين موقعِ سال آينده ندارم بکنم. ممنونم بابت اينهمه اوقات فراغت.
|
آقا اينهمه از کلهی صبح تلفن و ميل و کوفت و زهرمار، يکیتون به آدم بگه چندشنبهست خوب. دوستی رو واسه کِی نگه داشتين پس؟
|
يعنیها، اينکه میگن تقديرت در شب قدر میتونه عوض شه، خود منم! اينقدر اين چند شب تا صبح بيدار بودم و از صبح تا عصر خواب، که رسمن يه روز رو جا انداختم، اونم روزی که به شدت قرار بود مدارک آيندهم توش رقم بخوره، فاک.
يعنی پسفردا بپرسن چی شد نرفتی، بايد مث احمقا بگم خواب موندم. يه روز کامل خواب موندم و آيندهم خورد رو پاز، تا سال آينده. میشه من گردنبنده رو بدم جاش دو ساعت چارشنبه بگيرم؟ |
Wednesday, September 16, 2009
دعای يکی از روزهای آخر ماه رمضان
من امشب ساعت يازدهونيم از آقای جیميل پرسيدم چندشنبهست و متوجه شدم فردا اصلن چارشنبه نيست و به جای يه دوجين کار مهمی که بايد چارشنبه میکردم تمام روز فيلم ديدم و به بطالت گذشتم و الکی رفتم يه شهرکتابِ غير اوريجينال و الخ. يعنی اينقدر تايم-زونام موند به وقت مکزيک که رسمن يه روز از دنيا عقب افتادم. بعد من به شدت مجبورم يه سری مدارک داشته باشم که روش نوشته باشن چارشنبه. آقای يونيورس لطفن يه چارشنبهی ميانبرنامه به من اهدا کن يا فردا لااقل دو ساعتش چارشنبه شه! پ.م. ماهرمضون که هنوز تموم نشده که، ها؟ |
آدمها را بايد روی تخت شناخت، يا بگو يک شب تا صبح چگونه کنارِ آدم روی تخت میخوابی تا بگويم کيستی
در دستِ تأليف.. |
بیقرار
زنگ میزدی یک تلفن کوچک دو دقیقهای وسایلم را جمع میکردم مداد و مسواک و مسکن نه مسکن هم بر نمیداشتم دامن و لباس خواب فقط بعد سفر که نه گم میشدیم [+] |
بیقرار
زنگ میزدی یک تلفن کوچک دو دقیقهای وسایلم را جمع میکردم مداد و مسواک و مسکن نه مسکن هم بر نمیداشتم دامن و لباس خواب فقط بعد سفر که نه گم میشدیم [+] |
اگر تا ديروز دغدغهی انسان ميل به جاودانگی بود، از امروز دغدغهاش ميل به پابليش شدن است، ميل به پابليک شدن.
سيلويا پرينت |
Tuesday, September 15, 2009 وبلاگهایتان را آب میدهيمشان
همين اواخر خانوم شين نوشته بود: منظرهی وبلاگهای متروک از صحنههای غمانگیز دنیای مجازی است. لازم هم نیست که صاحب وبلاگ آشنا باشد. همین که چشمت میافتد به نوشتهی شادمانهای که مثلا از سومین جشن تولد دخترش نوشته و بعد بدون هیچ توضیحی ناپدید شده، فکر میکنی که بعدش چی شد؟ دخترک مریض شد؟ یا نه؟ چرا دیگر وبلاگش به روز نشد؟ گاهی که در جستجوها میرسم به این خانههای گرد و خاک گرفته، فکر میکنم یعنی صاحبش الان کجاست؟ مرده؟ زنده است؟ حال وبلاگ نوشتن ندارد؟ یعنی اگر یک روز به هر دلیلی بخواهم وبلاگم را ترک کنم حتما پاکش میکنم. نمیگذارم خسخس نصفهجانی در دنیای مجازی بماند. بعد آدمها هی درنگ کنند و شک کنند که مرده؟ زنده است؟ یا دیگر به این خانه سر نمیزند؟
هر نسلی، هر اکيپی، يه پديده داره تو دوران خودش، يه نقطه عطف مشترک. تو اين سالهای اخير، يکی از مدياهايی که مهمترين و عميقترين تأثير رو تو زندگیِ ماها گذاشته همين پديدهی وبلاگ بوده. حداقل ماهايی که هفتهشتساله داريم ناناستاپ وبلاگ مینويسيم، همهمون قبول داريم که چهقدر زندگی و روابطمون از اين دنيای مجازی تأثير گرفته و وبلاگ چه سهم بزرگی تو اين تغييرها داشته.
اون وقتا که تعداد کل وبلاگای فارسی به صدتا هم نمیرسيد، اين مجازستان برای خودش يه دهکدهی کوچيک بود با مختصات زندگی روستايیِ خودش. اونوقتا که حسين درخشان تازه اولين آجُرای دهکده رو چيده بود رو هم، دو تا تمپليت بيشتر نداشتيم، نارنجيه و آبيه. جاکامنتی و بلاگرولينگ و پروفايل و نيمفاصله و اينايی در کار نبود. خيلی که پيشرفته شده بوديم واسه خودمون لوگو میساختيم يا از تمپليتهای غيرِ حودری استفاده میکرديم. هفتاد هشتاد نفر آدم بوديم با صفحههای سفيد ساده، پلاکهای نارنجی و آبی، اسمهای ساده، نوشتههای ساده. آدما شروع کرده بودن خودشونو نوشتن، بیادا و اصول، بیزرقوبرق.
اون وقتا که میشد کل وبلاگستان فارسی رو تو يه ساعت خوند، دو سه تا وبلاگ بودن که خيلی از ماها رو وسوسه کردن به وبلاگنويسی. يکیشون همين خورشيد خانوم بود، يکیشون ندای منسجم. الان اگه از قديميای وبلاگستان بپرسی، خيليا با همين نوشتههای بیتکلف و خودمونی خورشيد و ندا وبلاگنويس شدن. شيوهی روايت ساده و جسورانهشون آدم رو جذب میکرد به خوندن، به نوشتن.
حالا هشت سال ازون موقع میگذره. حالا ديگه تعداد وبلاگهای فارسی قابل شمارش نيست. اون روستای دورنگ برای خودش شده يه کلانشهرِ بیدر و پيکر. حالا هزارجور امکانات و زرق و برق مختلف اضافه شده به وبلاگا. خيليا همديگه رو نمیشناسن. خيليا همديگه رو نمیخونن، خونده نمیشن. مجازستانمون شده محلهمحله. شده کولونیهای مختلف. درسته که خيلی عوض شده و جذابتر و رنگارنگتر، اما خودمونيم ديگه، حال و هوای اون دوران رو نداره هيچ.
تو اين کلانشهرِ امروزی، خيلی از اسمای قديمی ديگه نيست. خيلی از غولهای وبلاگستان که اون دوره نوشتههای خوندنی داشتن و وبلاگهای پرخواننده، ديگه نمینويسن. خيليا پناه بردن به وبلاگ مخفی. خيليا به کل دچارِ زندگیِ واقعی شدن و مجازستان و حواشیش رو بوسيدن و گذاشتن کنار. چند نفر اما هنوز هستن از همون وقتا. هنوز کجدار و مريز چراغ وبلاگشون رو روشن نگه داشتن و علیرغم تمام دستاندازهای زندگی، دارن مینويسن. يکیشون همين خورشيد خانوم. خورشيد خانوم با اون لوگوی نارنجی قديمی و يادداشتهای شهر شلوغ.
شاهين دلتنگستان، يه جملهی طلايی داشت سر در وبلاگش: برای ثبت لحظاتی که کار بهتری ندارم. حالا ما دقيقن نمیدونيم آدما به چی میگن کار بهتر، اما اينو میدونيم که هر کی تصميم میگيره ديگه ننويسه، حتمن دليلِ مهمتری داره لااقل. کار بهتر؟ خدا میدونه! چند روز پيشا که خورشيد نوشته بود وبلاگش رو گذاشته برای فروش، گفتم هه، مگه وبلاگستان بیخورشيدخانوم هم میشه؟ نمیشد خوب. بعد يه سری دليل آورد که چرا ديگه وبلاگش نمياد. همهی آدما در مقاطعی از زندگانی وبلاگشون نمياد، خوب اين طبيعيه. اما نمیشه بندازنش دور که. اين شد که عجالتن تا خود خورشيدخانوم سرش به کارهای بهتر گرمه، قرار شد با بر و بچ بيايم اينجا گلدوناشو آب بديم، تا خودش برگرده.
اينجورياست که از حالا به بعد خدا میدونه کی قراره تو اين وبلاگ چی بنويسه.
|
در کتابها نوشتهاند «عشق سه سال طول میکشد». بايد رازی را با شما در ميان بگذارم. من ديدهام عشقهايی را که پنج سال يا هفت سال هم طول کشيدهاند. مهم اين است که مضرب فرد باشند.
سيلويا پرينت |
Monday, September 14, 2009
رازهايت* را با آدمها شريک نشو. از صميميت اجتناب کن. رازها رابطهها را میخورند. ابتدا همدلی را برمیانگيزند، سپس در طول زمان به چکشی تبديل میشوند در دست آدمها، برای کوبيدن ميخ، هر مدل ميخی، بر ديوار.
سيلويا پرينت [از متن اصلی حذف شده: عکسهايت را، پسووردهايت را، ایميلهايت را، درفتهايت را] |
قبل از اختراع بعضی جملهها از چی استفاده میکرديم دقيقن؟*
فرش تمامابريشم رو که نگاه کنی، دستِ کم سه سری ترکيبرنگ مختلف داره. يعنی ترکيبرنگ اصلی فرش ثابته ها، ولی توی ناظر بسته به زاويهت نسبت به فرش، نورپردازی، و خوابِ فرش، لااقل با سه سری والورهای متفاوت رنگی روبرو میشی. يکی ازين ترکيبها بهترين و زيباترين ترکيبرنگه که بیشک همون مدنظر ديزاينر بوده. دو تا ترکيب بعدی هم بسته به جايی که میشينی تغيير میکنن. يکیشون کاملن پررنگ و خفهست و اون وارياسيون سوم هم چيزيه بين اين دو، که گاهی شانسی خوب درمياد، اغلب نه. من هميشه با خودم فکر میکنم اگه طراح فرش بودم میشِستم يه ترکيب رنگی درمياوردم که از هر سه وجه قابل دفاع باشه. لابد کار سختيه، اما کار نشد نداره که، داره؟ بعد صابخونه اصولن فرش رو از طرفی میندازه که وقتی مهمونا وارد سالن میشن، بهترين وارياسيون رنگ رو ببينن. اولين مواجههشون با فرش همون تأثيرگزارترين ترکيب باشه. طبعن میدونه که در قدمهای بعدی، مهمونا بقيهی ترکيبها رو هم میبينن، يا حتا ممکنه روی مبلی بشينن که مشرف به ترکيب زشته باشه. اما میدونهتر هم که اون اولين مواجهه کار خودش رو کرده و زوايای بعدی تأثيری رو قضاوت اوليهی مخاطب نداره. داريم در دنيای نسبيت هم حرف میزنيم ديگه، هوم؟ حالا میخوام بگم ما آدما هم دست کمی از فرشها نداريم. يه سریهامون کرک و پشمايم، با ترکيبهای ثابت و شفاف و قيمتهای قابل تخمين، برای سليقههای مشخص. فرش سبز اصفهان يا لاکیِ کاشان يا پوستپيازی تبريز يا بژ نائين تکليفشون با خودشون و مخاطبشون معلومه. هر کدوم استايل و ترکيبرنگ و قيمت خودشون رو دارن و تقريبن قابل کتگورايز کردنان. اما کم پيش مياد يه فرش ابريشم رو بتونی نديد در موردش نظر بدی. بگی خوشم مياد يا نمياد. نمیشه تصوير درست و واضحی ازش داشت، بیکه از نزديک ببينیش. بیکه تاچش کنی، دورش بچرخی، از زوايای مختلف تماشاش کنی. خيلی وقتا در اولين مواجهه، قيافهت میره تو هم. ازش خوشت نمياد. اما بعد که آقای طراح يا آقای فروشنده دستت رو گرفت برد وايستوندت جايی که بايد، مقابل زاويهی درست، يههو احساس میکنی که wow. حالا دوباره برگردی سر جات باز همون وارياسيون زشته به چشمت میخورهها، اما اون زيبايیِ اصلی رو، اون ترکيب مورد نظر ديزاينر رو ديدی ديگه، تأثيرتو گرفتی. برگردی جای اول هم ديگه زشتیئه همون زشتی دفعهی اول نيست. انگار يههو فرق میکنه زشتی با زشتی، تاريکی با تاريکی. میخوام بگم حواسمون باشه تو چه زاويهای هستيم نسبت به آدما، نسبت به زندگیهاشون. حواسمون باشه اون اولين مواجهه الزامن درستترين مواجهه نيست. نمیشه از جايی که وايستاديم هميشه درستترين ويو رو داشته باشيم از آدم مقابل. يادمون باشه هيچوقت نمیشه کل گودرو برای يکی شرح داد*. فقط میشه گاهی يه تيکههايیشو نشون داد، ولاغير. پس اگه دوری از من، اگه تصوير خوشآبورنگی نيست جلوت، اگه تا حالا خبر نداری گودر چيه، يه احتمال کوچيکی هم بده که زاويهت مناسب نباشه. به اينم فکر کن چه جوری بيام کل گودرمو، کل آدمی که منم رو، کل هيستوریم رو در چند ساعت برات توضيح بدم و انتظار داشته باشم درکم کنی. قبول کن که نمیشه. سخته، برای هر دومون. چه کاريه اصن؟ بعد میدونی، آدما نبايد خودشون مجبور کنن به توضيح دادن. توضيحدادنِ چيزی که ذاتن توضيح-پذير نيست، يکی از سختترين کارای دنياست. خيلی چيزا رو نمیشه از زمان و شرايطشون منفک کرد، نمیشه جدا توضيحشون داد. بايد کنار پروژه باشی از صفر تا صدشو ديده باشی خطهای اول اتودهای اول نشدنها نتونستنهای اولشو ديده باشی، پابهپاش. گاهی بايد فقط تو کانتکست باشی که بتونی بفهمی يه کلمه يه جمله ممکنه دامنهش تا کجاها کشيده شده باشه، از کجاها ريشه گرفته باشه. ما داريم فقط يه سری عکسهای فوری میبينيم از هم. رو هيچ عکس فوریای نمیشه نظر کارشناسانه و قطعی داد. آدما هايکو نيستن، رُمانان. هيچ رُمانی رو نمیشه تو چارتا عکس خلاصه کرد، اونم چارتا عکسی که من میچينم جلو روی شما. شايد واسه هميناست که آدم بعد از يه مدت ياد میگيره سرشو بندازه پايين و جلو پای خودشو نگاه کنه فقط. شايد اينجورياست که آدم ياد میگيره نايسته به تماشای زاويهای که دوسش نداره. اينهمه فرش، اينهمه وارياسيون، اينهمه زاويه. سری تکون بديم به لبخند و بگذريم ديگه، ها؟ *فربد |
Sunday, September 13, 2009
...
نديده ام تا به حال کسي به خوبي يوسا گفته باشد چرا بايد ادبيات بخوانيم. اولين مقاله کتاب «چرا ادبيات» نوشته ماريو بارگاس يوسا و ترجمه عبدالله کوثري براي آدم هايي نوشته شده که ادبيات را سرگرمي مي دانند؛ «بارها برايم پيش آمده در نمايشگاه کتاب يا در کتابفروشي آقايي به سراغم آمده و از من امضا خواسته و اين را هم اضافه کرده که؛ «براي همسرم مي خواهم، يا براي دختر جوانم، يا براي مادرم.» و من بلافاصله از او پرسيده ام «خودتان چي؟ اهل مطالعه نيستيد؟» پاسخ هميشه يکي است؛ «چرا، کتاب خواندن را دوست دارم، اما مي دانيد، خيلي خيلي گرفتارم.» اين پاسخ را ده ها بار شنيده ام. اين مرد و هزاران هزار مرد مثل او آنقدر کارهاي مهم، آنقدر وظيفه و آنقدر مسووليت دارند که نمي توانند اوقات ذي قيمت شان را با خواندن رماني، يا مجموعه شعري يا مقاله يي ادبي به هدر بدهند. در نظر اين گونه آدم ها ادبيات فعاليتي غيرضروري است؛ فعاليتي که بي ترديد ارجمند است و براي پرورش احساس و آموختن رفتار و کردار مناسب ضرورت دارد اما اساساً نوعي سرگرمي است...» بعد يوسا مي گويد؛ «اگر اين آدم ها مايه تاسف من مي شوند تنها براي اين نيست که نمي دانند چه لذتي را از دست مي دهند، بلکه به اين دليل نيز هست که معتقدم جامعه بدون ادبيات، يا جامعه يي که در آن ادبيات - مثل مفسده يي شرم آور- به گوشه کنار زندگي اجتماعي و خصوصي آدمي رانده مي شود و به کيشي انزواطلب بدل مي شود، جامعه يي است محکوم به توحش معنوي و حتي آزادي خود را به خطر مي اندازد.» «چرا ادبيات» را انتشار لوح فکر منتشر کرده است. ... اين سه ماه ثابت کرد ادبيات مال زمان بحران نيست و مال وقتي است که حال معمولي داشته باشي. مگر اينکه کتابي بخواني که از بحران برايت بگويد؛ از بحراني مشابه آنچه تو گرفتارش هستي. چيزي بخواني که شبيه حال خودت باشد، بتواني مشابه فاجعه يي را که به چشم مي بيني، در کتاب پيدا کني و اميدوار شوي. اين سه ماه ثابت کرد همه آن کتاب هايي را که شعارزده مي دانستيم، که فکر مي کرديم زيادي آرمانخواه و ايده آليست هستند، که قهرمانش را زيادي از جان گذشته مي دانستيم حالا که مي خوانيم چقدر به دل مي نشينند و چقدر آرام ترمان مي کنند و چقدر حرف ما را مي زنند. به خودمان مي گوييم چه شباهتي، بيخود نبود مدام مي گفتند تاريخ تکرار مي شود. دوباره شعر مي خوانيم و دوباره شعر زمزمه مي کنيم و اميدواريم. سه ماه تابستان کلاً فصل خوبي براي کتاب نيست. [+] |
Saturday, September 12, 2009
من يه آدمِ چايیخور محسوب میشم. يعنی عملن چايی رو به قهوه ترجيح میدم. موقع کتابخوندن و فيلمديدن که قاعدتن. موقع کار و نوشتن هم چايیترم میگيره حتا. بعد اما اصلن ميونهای با چای کيسهای ندارم. يعنی هر چهقدر هم خوب و معطر و پرتقالی و فيلان باشه، چای، چایِ دمکردنی آقا، بیشکلی. سرِ صبر، با آرامش خاطر، با حواشی و متعلقات، خوشرنگ و بو، خوشطعم، با چی بخوريمش حالا، طبعن هم ليوانی. اما خوب يه وقتايی که امکانش نيست و فرصتش نيست و نمیشه، نمیشه ديگه، قناعت میکنی به تیبگ.
بعد ديدی بعضی آدما چههمه چایِ دمکردنیان؟ |
Friday, September 11, 2009 |
از صب تا حالا شيشليک شانديزمه
بد |
اِما صرفن انسان عصيانگری غرقه در خشونت نيست؛ او در عين حال زن جوانی است بيش از حد احساساتی و کموبيش خامکار و بیدستوپا و بنابراين نوعی کژسليقگی و تهرنگی ازابتذال در ماجرای او میبينيم. من از صميم قلب اين لغزشها را ستايش میکنم، گرايشی مقاومتناپذير به آنها دارم* و هرچند ملودرام ادبی در شکل خالص آن برايم تحملناشدنی است، وقتی رمانی قادر است دستمايههای ملودراماتيک را در زمينهای وسيع و با مهارت هنرمندانه، چنان که در مادام بوواری میبينيم، به کار بگيرد، لذتی بیحد به من دست میدهد.
اگر رمانی مسألهی جنسی را کنار بگذارد همانقدر آزارم میدهد که رمانی تمام زندگی را به مسألهی جنسی تقليل دهد. (البته اين دومی کمتر ناراحتم میکند*، قبلن گفتم که از همهی شکلهای غيرواقعيت من ملموسترينشان را ترجيح میدهم.) من لذت میبرم از اين که اِما به جای سرکوب حواس خود، تا آنجا که میتواند تلاش میکند تا اين حواس را سيراب کند. لذت میبرم از اين که ين زن قادر بود باور کند که ماه فقط برای آن است که اتاق خواب او را روشن کند.* آقامون يوسا *-سلام تئو- |
عصيان اِما برخاسته از يک اعتقاد است و آن ريشهی همهی اعمال اوست: من از سهم خود خرسند نيستم، آن پاداش پا در هوای آسمانی به درد من نمیخورد، میخواهم زندگیام همينجا و هماکنون به تمامی تحقق پذيرد.
بیگمان در ژرفای اين سرنوشتی که اِما آرزو میکند، غولی هولناک نهفته است، خاصه آنگاه که اين سرنوشت سرمشقی برای ديگران و هدف مشترک انسانها گردد. اِما نمونه و مدافع آن جنبه از انسانيت ماست که کم و بيش همهی اديان، فلسفهها و ايدئولوژیها بیرحمانه انکارش کردهاند و چيزی از آن ساختهاند که مايهی شرم بنیآدم شده. همان مُحرماتی که در روزگار اِما بوواری وجود داشت امروز نيز بر فراز سر ما میچرخد (و در اين مورد راست و چپ با هم توافق دارند و در کنار هم برای تحميل اين محرمات تلاش میکنند)، و اين همان باورهايیست که حق لذت بردن و حق برآوردن تمنا را از مرد و زن دريغ داشته. داستان اِما داستان عصيانی کور و نوميدوار در برابر قهری اجتماعی است که اين حق را سرکوب میکند. عيش مُدام -- ماريو بارگاس يوسا |
Thursday, September 10, 2009
هاها
من يه صبحانهفروشی جديد من مشعوووف |
مستند مرثیهی مسکو -- الکساندر سوخوروف
|
Wednesday, September 9, 2009
دشمنِ دانا به از نادانِ دوست يا بخشی از ایميلهای وارده:
+ من یه سوال جدی دارم ازت آیدا که تو ایمیل بعدی می پرسم. + تو چون ایمیل ها رو از آخر به اول می خونی این روش جواب نمیده و من سوالم رو الان می پرسم: خ های آخخخخخخ باید زوج باشه یا فرد یا قاعده ی خاصی نداره؟ + من میشه یه سوال جدی تو ایمیل قبلی بپرسم ازت آیدا؟ + آیدا من سهشنبهی دوم آبانماه بايد يه مطلب مهمی رو باهات در ميون بذارم. + آيدا ساعت پنج و نيم بيا تو گودر بايد يه چيز مهمی باهات شر کنم. + تئو من بايد فرداشب يه سری از ميلهای مهم زندگیمو برات فوروارد کنم. + آيدا من مدتهاست میخوام راجع به يه موضوع مهمی باهات دعوا کنم. + من مث اون چارتا و نصفی نيستم و میدونم تئو خودتی عزيزم. اصلنم برام مهم نيست از کجا آوردیش کرهبز. + اون نصفههه کدوممونيم؟ و بلاهبلاه... |
آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود كه
-؟ |
آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود و به ياد قديمها آرشيو گودرش را ميخواند كه ناگهان آلآيتمزش عدد يك را نشان داد.
-گوسولی |
پيشنوشت: مقصود و مراد از آقايون در پست زير، صرفن چارتا و نصفی آقای دور و بر خودمه (که البته با احتساب تئو میشه پنجتا و نصفی، بسته به اينکه تئو وجود خارجی داره يا نه) و اصلن به منزلهی کل آقايون نيست و قابل تعميم داده شدن نمیباشد جز در موارد خاص.
اصنا، من نمیفهمم چرا اين آقايون يه دکمهایشون رسمن خرابه! دکمههه دقيقن اينه جريانش که ميان يه حرفيو میزنن يا يه کاريو میکنن که نبايد، يه عکسالعملی نشون میدن که آدم میخوره تو ذوقش، ناراحت میشه، بهش برمیخوره يا هرچی، بعد يه ساعت ديگه يادشون میره حَرفه رو، رفتاره رو. يه ساعت نگذشته همه چی فروکش میکنه و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، حرفی زده شده، کسی جريحهدار شده اين وسط. بعد چون خودشون اون موجه رو پشت سر گذاشتهن، فک میکنن تو هم الان خوب و خوشی و با يه بوسه يا يه عذرخواهی يا فلان رفتار محبتآميز از دلت دراومده و همهچی برگشته به روال سابق. بابا من اينقد خاصيت الاستيک ندارم که به اين سرعت برگردم به روال سابق. بدتر، من اون لحظه معمولن به روی خودم نميارم و عکسالعمل حادی نشون نمیدم، اما بعدش که میگذره تازه زخمه شروع میکنه باز شدن و تازه شروع میکنم به دفاع از خود و تازه يه عالمه مکالمهی شخصی تو ذهنم شروع میشه بیکه طرف مقابلم روحش خبردار بشه. بعد رسمن توانايیِ اينو ندارم که به سرعت برگردم به همون استيج قبلی. خيلی وقتا اصن نمیشه برگشت به استيج قبلی. يه حرف عمودمنصفای زده شده که تو تقسيم شدی به قبل و بعدِ اون حرف و ديگه نمیتونی همون آدم قبلی باشی. يه آجر اصلی رابطه با يه حرف خراب شده و رابطههه کج شده، دست من و تو هم نيست ديگه. اما آقاهه، خيلی کول و ريلکس انتظار داره همه چی برگرده سر جاش. خب نمیشه ديگه. يه وقتايی میشهها، اما هميشه نمیشه. اينه که وقتی من ديگه اون آدمِ قبلی نيستم، لابد يه اتفاقی افتاده، اتفاقی که الزامن همون لحظه نبوده، اما تأثيری که گذاشته منجر شده به آدمی که منم. و اين که هر تغييری تو آدم، تو رابطه، دليلش يه اتفاق ثالث نيست. وجود يه شخص ثالث نيست. میتونه کاملن برگرده به خودِ تو، به خود تو که آدم اين رابطهای. يه وقتايی خوبه در زندگانی، آدم اين تفاوتهای فردی رو در نظر بگيره. و انتظار نداشته باشه بزنه خراب کنه يا بره برگرده و آب از آب تکون نخورده باشه و همهچی صحيح و سالم سر جاش باشه. يه وقتايی آدم لازمه بره دوباره پست عمودمنصف لاله رو بخونه. |
پناه میبرم به ادبيات
از دست زندهگی کلن شما هم ببريد |
Tuesday, September 8, 2009
از «نکنيد آقاجان، نکنيد»ها
«وی نيد تو تاک» اصولن جملهایست تهديدی! يعنی هيشکی برای قربون صدقه رفتن قبلش اعلام نمیکنه که بايد با هم صحبت کنيم. حالا اين به خودیِ خود ايرادی نداره. اما آخه چرا کلهی صبح برمیدارين زنگ میزنين که شب که اومدی بايد با هم حرف بزنيم. يا چرا ورمیدارين ميل میزنين که هفتهی آينده بايد راجع به يه موضوع مهمی باهات صحبت کنم. يا چرا از وسط کاغذماغذا يههو سرتونو ميارين بالا که کارم تموم شد حرف دارم باهات. خوب چه کاريه آخه! اگه قراره حرفه زده بشه، بذارين همون شب که اومدم خونه، همون هفتهی آينده که همو ديديم، همون کارِت که تموم شد شروع کنين حرفتونو زدن. ديگه آنونس و تيزر دادن قبلش مال چيه آخه. که منِ بندهی خدا از همون کلهی صبح تا شب شه، از همون هفتهی قبل تا هفتهی بعد شه، از همون يه ساعت پيش تا کارِت تموم شه هی هزار جور فکر و خيال کنم که قراره الان چه موضوعی مطرح شه يا باز مگه من چيکار کردهم کرهبز يا اوهاوه خدا به داد برسه يا بلاهبلاه! میخوام بگم بعضی موجودات اصن طراحی شدهن برای ايجاد بحرانهای الکی، برای بههمريختن آرامش در زندگانی، برای از کاه کوه ساختن، برای کلن همهچيو سخت و پيچيده کردن. چه کاريه آخه؟ نکنيد جانِ من، نکنيد. |
Monday, September 7, 2009 دیشب موهایم را پیچیده بودم توی حوله،در راستای اینکه حوصلهی خشککردنشان را نداشتم؛تیشرت پارهپورهی خاکستری پوشیده بودم در راستای این یکی که بعضی لباسها صرفاً فقط لباس نیست یعنی برای این هنوز توی کمدت نمانده که تو را میپوشاند،بلکه یکجوری شبیه به دارو شده،مثل پماد و لوسیونهای ضد درد که ميمالی روی موضع مورد نظر،لباسهای کهنهشدهی خاطرهدارِ آرامبخش را هم باید بکشی روی تنت که دردش کمتر شود.
بعد همینطور که روی مبلهای اینطرف-پشت سر بقیه-نشسته بودم،داشتم به این فکر میکردم که کاش الآن اینجا کمی خلوتتر/کمنورتر بود؛کاش تو نشسته بودی سر دیگر این مبل،بعد همینطوری که من داشتم چشمهایم را کنترل میکردم و لبِ پایینم را با دندان گرفته بودم،دستم را میکشیدی که: بیا اینجا ببینم. بعد دیگر میآمدم آنجا که ببینی؛آنجا یک جایی است که من بلدمش ولی اسمش را نمیدانم،یعنی نشنیدم که توی آناتومی چه اسمی دارد؛ یکجایی است پایینتر از کتف،روی سینه به سمت بیرون که بازو به بدن میچسبد. بقیهاش میتواند با هر مدلی اتفاق بیافتد ولی من دوست داشتم دیشب همانجوری کنترل چشمهایم را ول میکردم،هیچ حرفی نمیزدم و تو آرام توی موهایم میگفتی احمق اینطوری که فکر میکنی نیستی برای من. ادامهاش مهم نبود.اصل قضیه همان "بیا اینجا ببینم"ِ اولش بود که به نظرم شبیه به مرگِ دمصبح است.یعنی یک روزی اگر قرار باشد یکنفر را بفرستند که جان آدم را آرام،توی خواب و بیداری،ازش بگیرد، آن یکنفر حتماً با جملهی "بیا اینجا ببینم" کار را تمام میکند. یعنی یک خشونتِ نرمی دارد این جمله که به کار مُردن میآید و بس. [+]
|
در دنيای اسپانيايی زبان نيز، اين زن [اِما بوواری] بعد از سالها فراموششدگی، ديگر بار با ترجمهای ستودنی برای بیشمار چشم و دست و دل دستيافتنی شده است. من لابد بايد غيرتی بشوم، اما نمیشوم، مثل بعضی از پيرمردهای منحرف که جفتی جوان دارند، از اين توجه و علاقهی پايدار، از اين شور و هيجان عمومی و اين اشتياق پرخروش که گرداگرد زن محبوبم را گرفته لذت میبرم. میدانم در آن سرزمينی که زيبايی او میتابد، هيچکس جز آن پزشک روستا و رودولف و لئون به او دست نخواهد يافت و میدانم در قلمروی که من ايستادهام اين زن نمیتواند بيش از آنچه به من داده است به ديگری هديه کند.
عيش مُدام -- ماريو بارگاس يوسا |
او معتقد بود که زشتی و زيبايی هر دو ثمرهی تلاش خلاقانهی يکسانی هستند و خودشان به تنهايی فقط کيفيتهايی اضافیاند. عقيده داشت که ايجاد يک چيز واقعن زشت کار راحتی نيست و به اندازهی رسيدن به چيز زيبا زحمت میبرد. ارزيابی نتيجهها صرفن به سليقه بستگی دارد و هر کسی يک شکلی را میپسندد.
تقسيم -- پيرو کيارا |
هر آدمی غولساز شخصی خودش را
بعضی لباسا هستن در زندگانی، که رسمن آدمو غول میکنن. از آدم غول میسازن. وقتی تنت میکنیشون، حس میکنی میشه زندگی رو فتح کرد، میشه رفت تا ته دنيا. مثلن وسط اينهمه کتونی، با کتونی فيلاهه آدم حس میکنه پنج سانت بالاتر از سطح زمين راه میره. يا کوله سورمهايه رسمن ده متر بر ثانيه سرعت راه رفتن آدمو بيشتر میکنه. اين روپوش رنگوارنگه هم همينجور. خيال میکنی يه پيرهن مردونه پوشيدی فقط و باد میپيچه تو تنت و ده کيلو از وزنتو با خودش میبره. يا همين جين راستههه اونم فقط وقتايی که کمربند کِرِمه روشه. همچين که میکشی تنت و انگشتت رو آويزون میکنی از قلاب کمربند، ده سانت قد میکشی و دنيا سرشو میندازه پايين. يا وقتی بند تاپ و سوتينت کنتراست دلچسبی دارن و نشستهن رو پوست تنت، با اعتماد به نفستر با خيال راحتتر چايیتو هم میزنی. اصلن بعضی وقتا لازمته يه لباسی تنت کنی که غول شی، که حالت خوب شه. مث پيرهن مشکی کوتاهه. مث اون شب. حالا هروقت در کمدو باز میکنم لباسامو ورق بزنم که امشب چی بپوشم، هروقت تصادفن چشمم ميفته به پيرهن مشکيه، مکث میکنم. بند سرشونهشو لمس میکنم هربار. بعد يادم ميفته چه غولی شده بودم اون شب. چه زنی ساخته بود از من اين لباس. بعد هربار ياد اون پوليور سورمهايهت ميفتم و اون پوتينها. ياد اون جادهی سر شب. ياد اون نيمهشب عجيبغريب. بعد هر بار ياد اون جملهت ميفتم که از آدم غول میسازی دختر. غول میشم. در کمدو میبندم. |
همينجور که دارم انگورا رو دون میکنم میريزم تو کاسه قرمزه، بیهوا میچرخم طرف کانتر. چشمم ميفته بهش که داره نگام میکنه. يکی ازون لبخندای جوليارابرتزوار پهنه رو صورتم ازين سر تا اون سر. فرصت نمیکنم جمعوجورش کنم. داری به چی میخندی؟
... برمیگردم پشت ميز. زندگی ازم يه زنِ دستقوی ساخته. به افتخارم يه قوطی آبجو باز میکنم. |
Sunday, September 6, 2009
آقا من پيشنهاد میکنم کمکم اسم وبلاگمو بذاريم قوزک پای راست يک زرافهی فيلان.
|
زندگی من، وقتی که دخترکوچولو بودم، در انتظار بيهودهی خودِ زندگی گذشت. گمان میکردم که يک روز يکدفعه زندگی شروع خواهد شد، و خودش را در دسترس من قرار خواهد داد، مثل بالا رفتن پردهای، يا شروع شدن چشماندازی. هيچ خبری از زندگی نمیشد. خيلی چيزها اتفاق میافتاد اما زندگی نمیآمد. و بايد قبول کرد من هنوز هم همان دختر کوچولو هستم. همچنان در انتظار آمدن زندگی هستم.
... من سيزده سالم بود و در تعطيلات بوديم. من و پدر و مادرم. در خانهی بغلیمان پل و پدر و مادرش بودند. همديگر را نمیشناختيم.من و پل صبحها از خواب بيدار میشديم، و منتظر بوديم که پدر و مادرهامان هم بيدار بشوند، هرکداممان به تنهايی دريا را نگاه میکرديم، و جرأت نمیکرديم به همديگر نزديک شويم. پلاژ خلوت بود. و يک روز پل آمد و از من خواست که بروم با او شنا کنم. من شنا بلد نبودم. آنوقت او خواست که به من شنا ياد بدهد و هر روز صبح با هم تا ميان موجها میدويديم و او مرا بغل میکرد تا من مطمئن شوم که غرق نمیشوم. بعدش کمکم گردشهای طولانیتری بر روی پلاژ میکرديم. او برای من آدمهای آبی وايان را میخواند و میگفت با پدرش در همهی تظاهراتها شرکت میکند و بزرگتر که بشود وارد حزب خواهد شد. به نظرم پسر خوشتيپی میآمد، واقعن هم بود، و هروقت که بغلم میکرد خوشم میآمد. در پايان تعطيلات، که آنها زودتر از ما رفته بودند، من ساعتها گريه کردم. پل را میخواستم. مادرم میگفت که باز در سال ديگر همديگر را خواهيم ديد و کل زندگی را پيش رو داريم. آره، اين جملهی آخر خيلی خوب به يادم مانده است، کل زندگی را پيش رو داريد. پس کجا بود آن کل زندگی؟ من هم مثل ميلنای تو از خودم میپرسيدم آيا شروع شد، شروع شد؟ من و پل که نشد کل آن را برای خودمان داشته باشيم. اين بود که میگفتم نکند مادرم به من دروغ گفته بود... ... در شهر هم مثل کنار درياچه ساعتها راه میرفتيم. شايد بعدن هم که من در شهر خيلی راه میرفتم بهخاطر همين بود. در اينجور مواقع خيلی حرف نمیزديم. دست همديگر را نمیگرفتيم. من سعی میکردم همه چيز را به خاطر بسپارم. همهچيز اينقدر مهم به نظرم میرسيد که خارج از حد تصورم بود... شايد به علت مردن اوست که من همچنان منتظرم زندگی شروع بشود. خودم معتقدم که انتظارم برای اين زندگی هميشگی بوده. زندگی با او را میگويم. آن زندگی ديگر، که آن را فقط خودم زيستهام، چيز ديگری بود. آن در حالت انتظار گذشت... حالا يک دختر کوچولوی بسيار پير هستم... اما به نظرم میرسد شما بزرگ شدهايد. اشتباه میکنم؟ کاناپهی قرمز -- ميشل لِبر |
Saturday, September 5, 2009
بدیش اينه که تو هر چی بيشتر کتاب میخونی و بيشتر فيلم میبينی، هی بيشتر میفهمی که همهی ايدهها و سوژهها قبل از تو به ذهن رفقا رسيده و هيچ تپهای باقی نمونده و الخ.
در همين راستا، و در راستای چيزهای هيجانانگيزی که آدم فقط تو فيلما میبينه و دلش میخواد، ويش ليست من شد سه تا! يکم. ايلوژنيست. (تيک) دوم. سوئيت نوومبر. (بیخيالش شدم) سوم. برن افتر ريدينگ. (:دی) |
آدمها کمکم به جوامعی روی میآورند که بشود در آنها دکمهی پابليش را با خاطری آسوده فشرد. و هيچ انسانی هيچ مطلبی را درفت نکند. جوامعی که دکمههای درفتاش کپک بزنند، بپوسند، و بيفتند.
سيلويا پرينت |
عمودمنصف يا چرا زندگی جای ديگریست کلن - قسمت يکم
راست میگه لاله. بعضی اتفاقها هست که زندگی آدم تقسيم میشه به قبل از اون اتفاق و بعد از اون اتفاق. رابطهی آدم تقسيم میشه به قبل و بعد از اون حرف. سرنوشت آدم تقسيم میشه به قبل و بعد از اون آدم. بعد الان وبلاگ من هم تقسيم شده عملن. به قبل و بعدِ چی؟ هوممم. فک کن تو يه مهمونی، يه بچهای نشسته کف زمين داره واسه خودش لگوبازی میکنه يا باغوحشبازی. آدم بزرگا هم واسه خودشون نشستهن رو مبل به گپ و گفت. بعد بچههه همينجوری تو عالم خودش شاد و مسرور داره با خودش حرف میزنه و ادا درمياره و حال میکنه خلاصه. بعد توی آدمبزرگ چشمت ميفته به بچههه، با آرنجت میزنی به بغلدستیت که «فلانی رو». بغلدستیت هم يه چشمک میزنه به روبرويیش که «اينو». روبرويیهم نيشش باز میشه ازين سر تا اون سر و يه سوت يواش میزنه واسه خانوم ميزبان که داره بشقابا رو جمع میکنه که «اينجا رو». بعد بچههه در همين لحظه سرشو مياره بالا و يههو میبينه بَهَع، جماعت خيره شدهن بهش. دارن تکتک حرکاتشو مونيتور میکنن. خوب طفلی خجالت میکشه بساط لگو و حيووناشو جمع میکنه خِرت خِرت میبره پشت ميز ناهارخوری يا تو راهروی دم دستشويی يا هرجا. بعد اينجوری میشه که از يک دورهای از يک اتفاقای از يک چيزی به بعد، آدم نمیتونه ديگه فرت و فرت بياد هر چی دلش خواست بنويسه تو وبلاگش. همهچيز-نويسیش تبديل میشه به بعضیچيزاروفقط-نويسی. ديگه اون بخش زندگیئه محو میشه از تو نوشتهها، اون روزمرههه. ديگه معلوم نيست اين روزا داره چه غلطی میکنه کرهبز سرش به چی گرمه که پيداش نيست. به جاش يه چندتا کتاب میذاره دم دست وبلاگه سرش گرم شه. بعد اينجورياست که تو.. |
بهدرستیکه ويوير پارا کُنتارلا
میبينی چه وسواسای میگيرد آدم را؟ نوشتن ذرهذرهاش با تمام خردهحسها خردهاتفاقها و حواشی و الخ؟ میبينی چه حريص میشود آدم برای ثبت تمام اين ثانيههايی که مثل سايه میافتند روی گوشهای از روز و چند لحظه بعد هيچ ردی ازشان نيست انگار که هيچوقت؟ میبينی کلمهها گاهی چه تهیدستاند برای نوشتن آنچه که بايد؟ میبينی دستات به هيچ واژهای نمیرود به هيچ عبارتی، بسکه؟ میبينی چهقدر؟ |
مريمِ کامنتدانی آرشيو
فرانچسکا بر دو نوع است فرانچسکاهايی که آلبادسس پدس نوشتهتشان و من زير نوشتههه طبعن نوشتهام از کتاب «عذاب وجدان» فرانچسکاهايی که من نوشتهمشان و زيرشان ننوشتهام از کتاب «عذاب وجدان» |
ما احتياج به يک آسمان مخفی و عليت سحرآميز داريم که در آنها خبری از وظايف معمولی و روزمرهمان نباشد. ايگور هم حالا ديگر خواب نبود و بلند شده بود تا برود آرنجش را به پنجرهی راهرو تکيه دهد.
کاناپهی قرمز -- ميشل لِبر |
سنارد وکيل در بحثی که بیگمان خود فلوبر به او آموخته بود، به قضات دادگاه اطمينان داد که اخلاق نهفته در اين رمان اين است که دختری که آموزشی فراتر از حد طبقهی خود ببيند در معرض چنين خطراتی خواهد بود.
عيش مُدام -- ماريو بارگاس يوسا بدبختانه مادام بوواری در سال 1857 نوشته شده و ما الان سال دو هزار و فيلانايم اما يه جاهای خيلی دردناکی مجبوريم هی با کتاب احساس شباهت کنيم. |
Friday, September 4, 2009 آدمها تمام میشوند. دیر و زود دارد، اما بالاخره تمام میشوند. تمام شدن بعضیها فقط بند یک کلمه، یک جمله است. کسی حرفی را میزند و تو میدانی که همان لحظه برای تو تمام شد. احتمالا مبارزه میکنی و تلاش میکنی که فراموش کنی آن کلمه را، آن جمله را، ولی خودت هم میدانی که تمام شد. اینها از این حرفهایی است که همیشه ته دل طرف، پشت نقابش بوده اما یکبار بی احتیاطی کرده و گفته. قسم و آیه و از دهانم در رفت بعدش هم فایده ندارد. دردناکی اینطور تمام شدن ها مبارزه آدم با خودش است که حالا فراموش کنم یا نه. اما بالاخره دیر یا زود یک جور دیگر خودش را نشان می دهد. بعضیها هم به آرامی تمام میشوند. دیگر حرف مشترک نمی ماند. چقدر مگر آدم میتواند بنشیند و خاطرهها را مرور کند. یک جایی میبینی دیگر نمی توانی بشینی با طرف حتی حرف ساده بزنی. به خودت میگویی حالا بگویم که چه شود.میبینی حوصله حرف زدن هم نداری. این است که هی لبخندهای بیرنگ میزنی و دعا میکنی خودش بفهمد. بعضیها هم از اول تمام بودند. خودت را گول زده بودی همه این مدت. آنها هم اصلا داخل بازی نیستند. چیزی که هست اینها شهامت میخواهد. این تمام کردنها شهامت میخواهد. در هر حال تنها ماندن کار سادهای نیست، و فقط هم تنها ماندن نیست. هزار و یک جور برچسب خوردن هم دارد که فلانی با همه همین است و یک مدت خوب است و بعد میرود و یحتمل بشنوی که خودت را میگیری و لابد با از ما بهتران میپری که دیگر با آنها نمیپری و از این حرفها که خب البته به تخم انسان بالغ هم نباید باشد. خودمان هم تمام میشویم برای بقیه. آدم که نباید فقط به بقیه لبخند کمرنگ بزند، باید لنزهایش را بکند توی چشمهایش و لبخندهای کمرنگ بقیه را هم ببیند. پینوشت: حیف است کسی تمام شود قبل از همسفری. سفر یا این تمام شدن را به تعویق میاندازد یا سریع ترش می کند که در هر دو حال نیکوست. [+]
|
Thursday, September 3, 2009
به نظر من قصهنويسانی که تکنولوژی را ناديده میگيرند، تصوير نادرستی از زندگی ارائه میدهند، و خطاکاری اينان درست مثل خطاکاری نويسندگان عصر ويکتوريا(قرن نوزدهم) است که با کنار گذاشتن جنسيت و س.ک.س تصويری به غلط از زندگی عرضه میکردند.
مرد بیوطن -- کورت وونهگوت |
Wednesday, September 2, 2009
يعنی اينجوری که الان يک کتابی از وسط اينهمه کتاب
با پای خودش بيايد دستت را بگيرد با خودش بکشاند ببرد بی يک کلمه حرف که برويم توی رختخواب |
من ديگه چی ببينم/بخونم پس که؟
اصلنها هر آدمی در زندگانی بايد يک آدمی را داشته باشد توی کمد که وقتهای بیحوصلهگی وقتهای نقاهت وقتهای فاک دِم آل وقتهای استراحت مطلق وقتهای دست و دل آدم به هيچکار نرفتهگی بشود آن آدمه را دربياورد از توی کمد باتری بيندازد توش بعد آدمه نه که خيلی باهوش است و باشعور است و سنس آو تايم سرش میشود و سنس آو هيومر و يک نرمافزاری هم رويش نصب شده که سليقه و قلق آدم را دربست میداند به اين درد بخورد که به آدم بگويد الان در اين حال و روز کدام فيلم را ببين، کدام سريال را نبين، چی نخوان، به جاش برو فلان کتاب را بخوان، و اينها |
|
خوب اين قضيه تکراريه که مواظب باش چی آرزو میکنی چون ممکنه آرزوهات برآورده شن و اينا، درست. اما وقتی داشت در مورد سال آينده حرف میزد و رفتن پسره و اينا، همون لحظه که سرم پشت مونيتور بود و اشک تو چشام جمع شده بود، با خودم گفتم الاغ، حواست هست يکی يکی آرزوهای خودته که داره برآورده میشه؟ آدمش هستی که پاش وايستی؟
|
خودِ خرت اگه الان بودی
ميومدی میگفتی پاشو بريم يه قهوه بخوريم يهريز مزخرف بگم بخندی خوب شی
|
تنها آثاری که عواطف و ذهن ما را به يکسان خشنود میکنند، ستايش بیحد ما را برمیانگيزند.
هنرمند بايد هر چيز را به سطحی بالاتر ارتقا بدهد. او مثل تلمبه است، درون وجود او لولهی بزرگی است که تا احشای چيزها و تا ژرفترين لايهها میرسد. هنرمند هرچه را که زير سطح نهفته میمکد، بالا میآورد و آن را به صورت پاشههای بزرگ بيرون میريزد. عيش مُدام (فلوبر و مادام بوواری) -- ماريو بارگاس يوسا |
نفی کسانی که دوست میداريم هميشه ما را کمی از ايشان جدا میکند. نبايد به بُتها دست زد: رويهی طلايیشان به دست میچسبد و کنده میشود.
مادام بوواری -- گوستاو فلوبر |
Tuesday, September 1, 2009
کُندی تحملناپذيرِ بارِ فيلان
|
کارآگاه خصوصی
میدانید قضیه چیست؟ قضیه این است که هاینریش بل قبل از اینکه بهش زنگ بزنم و بپرسم هانس رو کجا میشه پیدا کرد، قسر دررفته. اما سلینجر نتوانست. زنگ زدم بهش و گفتم آقای سلینجر میدونم حوصله ندارید اما میخوام بدونم هولدن کالفیلد رو کجا میشه پیدا کرد. گفت فکر میکنی هولدن کالفیلد واقعاً وجود داره؟ توی دلم گفتم مرد حسابی اگر فکر میکردم وجود نداره، زنگ میزدم بهت که تو فحشو بکشی به جونم؟ بله او و همه آنها وجود دارند و شماها در تمام این قرنها دروغ گفتهاید تا امید را ازمان بگیرید. تا فکر کنیم مثلاً الیزابت اصلا وجود ندارد و دنبالش نگردیم یا اینکه به خیال خودتان مزاحمش نشویم. تا تک باشد و دنیا پر نشوند از آدمهایی که مثل الیزابتند، مثل لنی و هانسند. تا رمانهایتان، داستانهایتان بیشتر فروش برود. تا فکر کنیم نمیشود آنجوری که آنها زندگی کردهاند، زندگی کرد. فکر کنیم این همه آدمی که ما دلبستهشانیم فقط توی کتابها پیدا میشوند. فکر کنیم تمام این ماجراها فقط توی ذهن نویسنده اتفاق میافتد و هیچ راهی به دنیا باز نمیکند. دنیا را یک جای گندی نشان دادهاند و بهشت را بردهاند توی کتابها. یا نویسندهها برای به رخ کشیدن هنرشان، نبوغشان و قوه تخیلشان همیشه به ما قبولاندهاند که اینها که داریم ازشان حرف میزنیم موجودات خیالی هستند. هرگونه تشابه اسمی تصادفی است و رخدادها همگی زاده تخیلی نویسندهاند. همهتان بروید کشکتان را بسابید چون من یکی واقعیت را فهمیدهام. شما هم میفهمید. تازه وقتی بگردید دنبال چندتایشان میفهمید واقعاً وجود دارند. هانس و ماری واقعاً بودهاند، خوزه آرکادیو، ژان باتیست کلمانس، آمبروسیو و لنی و بقیه همه بودهاند و زندگی کردهاند و زندگیشان کتاب شده و بعد مردهاند یا که نه، هنوز زندهاند. گفتم مطمئنم. گفت خوشم آمد به هوشت. تا حالا کسی درباره هولدن این سوال رو از من نپرسیده بود. آره وجود داره. میدونم که تا پنج سال پیش پنسیلوانیا زندگی میکرد. اما صداشو در نیار که بدبخت میشم. دیگه آسایش برام نمیمونه. بعد از چند ماه تلاش بالاخره توانستم ردی از هولدن پیدا کنم و شمارهاش را گیر بیاورم. الو آقای کالفیلد؟ بفرما خودمم. میتوانید روی من حساب کنید. اسم آدمهایی که که دنبالشان میگردید و فکر میکنید تا حالا فقط توی کتابها بودهاند، به من بگویید تا برایتان پیدایشان کنم. کارآگاه خصوصی درخدمت شماست و به پروندهها به ترتیب تاریخ مراجعه رسیدگی میکند. هولدن را کجا پیدا کردم؟ توی همین تهران خودمان. حالا پیرمردی 75 ساله است. [+] |
تو گودر يکی نوشته بود «آدم احساس تنهایی میکنه وقتی تو چیزی شر نکردی». بعد حالا میخوام بگم اصن اون پرانتز جلوی اسمت، اون اسم کذايیت اصن وقتی بولد میشه، خودش به تنهايی غنيمته. فارغ از اين که کجايی و چی شر میکنی و الخ. میخوام بگم خودت هم حواست بود لابد، که سه هفته پيش ميل زدی نگران بولد شدن اسمت بودی تو گودر.
همين چند روز پيشا بود که در مورد آدمای بحران نطق کرده بودم و عکسالعملهاشون و فلان و بهمان. میخوام بگم چرت گفتم آقا. هيچی قابل پيشبينی نيست. سه هفته گذشته و حواسم هيچ پرت نشده. تمام اين روزای اخير مث مرغ سرکنده دور خودم چرخيدهم و دست به هيچ کار مفيدی نزدهم و هی مايعات خوردهم ضربان قلب لعنتی برگرده سر جاش و هی دماغمو کشيدهم بالا. حالا هی بشينيم تو ميلهامون نطق کنيم که ما آدمهايی هستيم خونسرد و واقعگرا و بلاهبلاه. نتچ. تا درصد قابل ذکری آنچه مینماييم نيستيم آقا، نيستيم ديگه. هه. نمیتونم حتا ته اين پستو جمع کنم. بهتر که دم دست نيستی. وگرنه ميومدی میگفتی باز کولیبازی درآورد اين دختره. |